eitaa logo
دهڪده ‌مثبت
2.3هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
12 فایل
یه دهڪده مثبت، تا توے اون یه زندگی آروم‌ و بدور از افڪار منفی رو تجربه ڪنی♥️ پیشنهادات وارسالی‌هاے زیباتون رو اینجا می‌خونم🌱 @Goolnarjes313 https://harfeto.timefriend.net/16851976543119 لطفامعرفی‌مون کن @Dehkade_mosbat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹از اتاق که بیرون رفت، صداها در سرش گنگ شده بود. خدمتکار لیوان شربت دیگری به او تعارف کرد. بدون هیج فکری، یک لیوان برداشت. به سمت در خروجی رفت. لیوان را روی میز عسلی دم در گذاشت و خود را به هوای بیرون سپرد. به سختی قدم برمی داشت. انگار سنگینی گناه تمام افرادی که آنجا بودند را داشت با خودش حمل می کرد. صدای سحر را از پشت سرش شنید که گفت: - ضحی کجا می ری؟ حالت خوبه؟ ضحی. 🔻اما او بدون ذره ای توجه، راهش را کشید و رفت. چند دقیقه ای دم در معطل کرد. منتظر بود عقربه های ساعت، پر شدن تعهد نیم ساعته اش را نشان دهند و به محض نشان دادن، در را باز کرد و محکم، پشت سرش بست. سوار ماشین که شد، بدون هیچ مکثی، سوئیچ را چرخاند و پدال گاز را فشرد. ماشین به انتهای سرپایینی کوچه که رسید، سمت راست پیچید و گوشه ای، نگه داشت. بغضش را رها کرد. فضای ماشین از صدای گریه پر شده بود. گوشی اش زنگ خورد. صدای منقطع خانم زبیدانی را از پشت گوشی شناخت. - سلام عزیزم. چی شده؟ خب.. خب.. نفس های عمیق بکش.. خب.. آره گلم. نگران نباش. شما برین بیمارستان منم الان می یام. نه عزیزم نگران نباش. هنوز تا دنیا اومدن بچه چند ساعتی وقت داری. آره گلم.. 🔹اشک هایش را پاک کرد و از ماشین پیاده شد. بطری آبی را از صندوق عقب برداشت و صندلی عقب ماشین نشست. چادر را جلو کشید. آستینش را بالا زد و در بطری را باز کرد و زیر چادر، وضو گرفت. حالش بهتر شده بود. بطری را سرجایش گذاشت و شماره خانه را گرفت: - الو سلام مامان جان. خوبم خداروشکر. مامان من باید برم بیمارستان. بله ان شاالله. خانم زبیدانی. براش دعا می کنین؟ قربونتون بشم الهی.. چشم. خبر می دم. خدانگهدار 🔺گوشی را روی صندلی انداخت و حرکت کرد. خیلی از بیمارستان فاصله گرفته بود. یک ربعی نرفته بود که مجدد گوشی اش زنگ خورد. - جانم عزیزم.. آره. اتوبان کجا؟ الان خودمو می رسونم. نه عزیزم نگران نباش. 🔻گوشی را پرت کرد روی صندلی، پدال گاز را محکم تر فشار داد و سرعت را به صد رساند. بریدگی وسط اتوبان را آنقدر تند و تیز پیچید که نزدیک بود به گاردریل برخورد کند. وارد اتوبان دیگر شد و سرعت مجاز را رد کرد. گوشی اش مجدد زنگ خورد. - جانم.. بله. بگو همون جا نگهداره. نفس های عمیق بکش.. نزدیکم. چند دقیقه دیگه می رسم. 🔹تماس خانم زبیدانی را قطع کرد و مادر را گرفت: - الو مامان جان. سلام. قربونت یکی از اون دعاهای خاصتون رو بکنین. نه به بیمارستان نرسیده هنوز. شاید مجبور بشم داخل ماشین بچه را به دنیا بیارم. آره. ممنون. خداحافظ - الو خانم .. آقای زبیدانی کجا هستید؟ فلاشرتون رو بزنید.. بله. بله دیدمتون. 🔸گوشی را روی صندلی انداخت و ماشین را به کناره اتوبان کشاند. پشت سر پراید طوسی رنگ ایستاد. کیف وسایلش را برداشت و به سمت پراید دوید. - خانم پرستار بچه داره به دنیا می یاد - نگران نباشین. کمک کنین فرزانه جان رو ببریم صندلی عقب.. به اورژانس که زنگ زدید؟ صدای گریه بچه که بلند شد، خیالش راحت شد. وضعیت مادر را تثبیت کرد. بچه را لای شال سبز رنگی که داخل کیف وسایلش داشت پیچید و بغل مادر گذاشت. کیفش را برداشت و از ماشین پیاده شد. - حالشون خوبه. برید سمت بیمارستان. منم پشت سرتون هستم. 🔹🔹🔻🔹🔹 🔻صدای فریاد آقای زبیدانی، سرعت پاهای ضحی را بیشتر کرد. آقای زبیدانی همان طور که با یک دست بچه را نگه داشته بود و با دست دیگرش، بازوی زنش را، با سرپرستار جر و بحث می کرد : - یعنی چی پذیرش نمی کنید؟ مشکلتون چیه آخه؟ من الان این زن زائو را با این وضعیت کجا ببرم؟ - ببرید بیمارستان دیگه. بفرمایید آقا. قانونه من کاری نمی تونم براتون بکنم. همسر شما باید قبل از زایمان اینجا بستری می شدن نه اینکه با بچه مراجعه کنید که بستری بشن. - عجب آدم های زبون نفهمی هستید. می گم تو راه بیمارستان بچه دنیا اومده مگه دست خودشه. بیا. اینم خانم ماما. ایشون به دنیا آوردش. خانم شما یک چیزی بگید 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
دهڪده ‌مثبت
#قسمت_سوم #معیار_انتخاب_اصلح 💯از شیوه‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. 🌺البته آقایانی هم که در تلو
💯از شیوه‌های تبلیغاتی صحیح استفاده نماید. 🌺شعارها را نگاه کنید، ببیند شعارهائى که تعیین میکنند، چه جور شعارهائى است؟ گاهى بعضى‌ها - البته اشتباه میکنند - براى جلب آراء، شعارهائى میدهند که این شعارها از حدود قدرت و اختیاراتشان بیرون است؛ اینها را مردم هوشمند ما میتوانند بشناسند، مراقبت کنند، دقت کنند. 🌸آنچه که براى مردم لازم است، آنچه که فوریت بیشترى دارد، آنچه که با واقعیات و امکانات کشور سازگار است، آنچه که به افزایش قدرت درونى ملت مى‌انجامد، آنها را در شعارهایشان بگنجانند؛ این یکى از معیارها است. 🔰بیانات در دیدار اقشار مختلف مردم‌ ۱۳۹۲/۰۲/۲۵ 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
دهڪده ‌مثبت
#فضائل_امیرالمؤمنین #قسمت_سوم 🔹ألاَ وَ مَنْ أَحَبَّ عَلِيّاً أَعْطَاهُ اَللَّهُ بِكُلِّ عِرْقٍ فِي
🔹ألاَ وَ مَنْ أَحَبَّ عَلِيّاً أَثْبَتَ اَللَّهُ فِي قَلْبِهِ اَلْحِكْمَةَ وَ أَجْرَى عَلَى لِسَانِهِ اَلصَّوَابَ وَ فَتَحَ اَللَّهُ عَلَيْهِ أَبْوَابَ اَلرَّحْمَةِ 🔸ألاَ وَ مَنْ أَحَبَّ عَلِيّاً سُمِّيَ فِي اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرْضِ أَسِيرَ اَللَّهِ 🔹ألاَ وَ مَنْ أَحَبَّ عَلِيّاً نَادَاهُ مَلَكٌ مِنْ تَحْتِ اَلْعَرْشِ يَا عَبْدَ اَللَّهِ اِسْتَأْنِفِ اَلْعَمَلَ فَقَدْ غَفَرَ اَللَّهُ لَكَ اَلذُّنُوبَ كُلَّهَا 🍀آگاه باشيد،هر كس على را دوست بدارد،خداوند،حكمت را در قلبش ثابت مى ‌كند و سخن درست را بر زبانش جارى مى ‌سازد و درهاى رحمت را به رويش مى ‌گشايد. 🌺بدانيد،هر كس على را دوست بدارد،در آسمانها و زمين،اسير(بنده مطیع)خدا ناميده مى ‌شود. 🌸آگاه باشيد،هر كس على را دوست بدارد،فرشته ‌اى از زير عرش او را صدا مى ‌زند: اى بندۀ خدا،عمل[به فرامين الهى]را از نو آغاز كن،زيرا خداوند تمام گناهانت را آمرزيده است. 📚فضائل الشيعة ؛ ص4. 📣کانال در ایتا، سروش، بله 🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114 🆔https://ble.ir/Mahdiyar114 🆔sapp.ir/mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
⚡️نزول قرآن از خدای حی قیوم 💠همه موجودات جهان، به ذات اقدس اله، تکیه کرده اند. قیمومیت شان به خداوندی است که نه تنها خودش زنده است، بلکه حیات بخش هم هست. احیاگر هم هست. اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْحَي الْقَيومُ(1) ☘️چنین خدایی، وقتی قرآن را که تجلی ذات اوست نازل کرده و اعلام می کند که این نزول، از طرف من حی قیوم، بوده است، می خواهد بیان کند که این کتاب نیز، ویژگی حی و قیوم بودن را از من به ارث برده است. نَزَّلَ عَلَيكَ الْكِتَابَ بِالْحَقِّ..(2) 🌸تو ای انسان، انتظار زنده شدن توسط قرآن و تلاوت آیات و انس با آن و عمل کردن به دستوراتش را داشته باش. 🍃تو ای انسان، می توانی به این کتاب و تلاوت و انس با او و عمل به دستوراتش، بایستی و استحکام و قوام داشته باشی. او حیات بخشی است که می توانی به آن تکیه کنی. 📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص27 پی نوشت: 1. آل عمران، آیه 2 2. آل عمران، آیه 3 📣کانال در ایتا، سروش، بله @salamfereshte
✍️من و واجب فراموش شده 🌼کنار خیابان زیر آفتاب ایستادم ولی خستگی اجازه نمی داد که دیگر منتظر آمدن اتوبوس بمانم پس به سمت ایستگاه تاکسی ها رفتم. در همان موقع دو خانم مقصدشان را به یکی از راننده‌ها گفتند و عقب تاکسی نشستند من هم خوشحال از اینکه با آنها هم مسیر هستم، کنارشان جا گرفتم، چون خیالم راحت بود که تا مقصد، همسفر و هم نشین یک خانم هستم نه آقا، و می توانم بدون معذب بودن، راحت بنشینم و خستگی ام را از بدنم بیرون کنم. 🌸وقتی ماشین حرکت کرد، چشمانم را بستم تا کمی آرامش بگیرم اما با شنیدن آهنگ بلند و مبتذلی، پلک چشمانم مانند فنری از جا پرید. آهنگ بیشتر مناسب پارتی های شبانه بود نه ترافیک های شهری که نیاز به آرامش دارد تا هیجان. تکلیف من، نشنیدن بود اما نمی توانستم گوشهایم را مانند چشمانم ببندم پس گفتم: « لطفا آهنگ راخاموش کنید» توجهی نکرد ، بلندتر گفتم که بشنود اما این بار هم خاموش نکرد و فقط از آینه نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت. گفتم :« حداقل صداش را کم کنید». راننده که انگار هم خسته بود و هم از اصرارِ من کلافه شده بود با اخم‌های در هم و بی حوصله گفت:« خانم ، صداش را نه کم می کنم و نه خاموش». 🌺به خانمهایی که کنارم بودند، نگاهی کردم، منتظر بودم آنها هم حمایتم کنند اما دریغ از اظهار نظری. خوشحال بودم که حداقل راننده‌ی منصفی است و توجیه نمی کند و بدنبال بحث های بی فایده‌ی حرام یا حلال بودن آهنگ نیست. گفتم: « پس لطفا نگه دارید، پیاده میشم». راننده هم با عصبانیت ، ماشین را به کنار خیابان کشید و پا روی ترمز گذاشت. با ناراحتی در را باز کردم و از تاکسی بیرون آمدم. هنوز در را نبسته بودم که با تعجب دیدم آن دو خانم هم پشت سر من پیاده شدند، راننده هم که مثل من تعجب کرده بود با کمی تأمل حرکت کرد. بلافاصله یکی از خانمها، دستش را برای تاکسی بعدی بلند کرد و او هم کنار ما ایستاد. اینقدر سریع این اتفاق اُفتاد که راننده‌ی قبلی هم که دور زده بود، ما را در حال سوار شدن به تاکسی، دید. من هم خجالت زده از قضاوت عجولانه ام درباره‌ی خانمها، دوباره کنارشان نشستم و خدا را شکر کردم که در آن گرمای تابستان، برای تاکسی، معطل نشدیم. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114
هدایت شده از سلام فرشته
🔹بمب های جهنمی، منفجر شده اند. ابوعلی درجا شهید شده است. نصف صورتش را ترکشی به بزرگی فرزبی های امین، با خود برده است. حیدر چند متر آن طرف تر افتاده. بدنش غرق خون است. دست راستش از آرنج آویزان است. سفیدی استخوان مچ پایش، بین آن همه خون، برق می زند. تقریبا رنگ لباسش، مشخص نیست. همان لباس شسته شده ای که تازه آن را روی صخره ای پهن کرده بود. از چادر که بیرون آمدم گفت: می گم امیرعلی، تو چرا سرتو نمی شوری؟ بیا تشت رو اماده کردم سرتو بشوری. خودمم کمکت می کنم زود تموم بشه. به زور مرا نشاند روی تخته سنگی و تشتی که پر از کف بود، آرام روی سرم خالی کرد. آب تشت داغ داغ بود. پوست سرم سوخت. سقلمه ای بهش زدم که: جوش بود که. سوختم. خونسرد و بی خیال گفت: سوریه است دیگر. آفتابش هم هوا را گرم می کند هم آب را. 🔻صدایش را جدی تر کرد و ادامه داد: سوریه، آب و هوایی گرم دارد. شب هایی سرد و استخوان سوز، روزهایی گرم و خرماپز ... همان طور که داشت انشای آب و هوای گرم سوریه را از بر برایم می‌خواند تا نمره بدهم، به بهانه چنگ زدن، تا دلش خواست موهایم را کند. آخ و اوخ از دهانم نمی افتاد. یک بطری آب تمیز روی سرم که خالی کرد گفت: ببخش دیگر بضاعت من همین بود که آب متبرک شده‌ی لباس شویی ام را حلالت کردم. یک تیر و دو نشان. با همان تشت خالی، افتادم دنبالش: که یک تیر و دو نشان ها؟ چنان تیر و نشانی حالیت کنم که مرغان سوری به حالت تخم کنند. بچه های فاطمیون می خندیدند. "کجایید بچه ها؟ حیدر هنوز زنده است. پتو بیاورید. ابوطاهر، ابوهشام، بیایید حیدر را به عقب ببریم." هر چه داد می زدم کسی صدایم را نمی شنید. ، صدا در گوش خودم هم نمی پیچید. نعره کشیدم: " بچه ها." ضربه شدیدی به سرم خورد. صدایم در گلو خفه شد. همه توانم را جمع کردم که صدایم را به گوششان برسانم. باز هم داد زدم:" حیدر زنده است." 🔹با درد فجیعی به هوش آمدم. چیزی مدام به شکم و پهلوهایم می خورد. احساس کردم بدنم از وسط نصف شد. هیکل بزرگ سیاهی بالای سرم ایستاده بود. برای لحظاتی نمی دانستم کجا هستم. به سختی می دیدم. گرد و غباری که در هوا پیچیده بود، همان ذره ی نوری که می‌آمد را هم کمرنگ کرده بود. از درد در خود مچاله شدم. دستانم از پشت بسته بود. آن هیکل سیاه و بزرگ، طنابی که به گردنم انداخته شده بود را گرفت و داخل دالان، چون پر کاهی روی زمین کشید. یادم آمد. در اسارت داعشی ها بودم. طناب به گردنم فشار می آورد. نمی توانستم درست نفس بکشم. به خودم تلقین می کردم: صلابت صلابت. امیرعلی صلابت یادت نرود. درد ها را رها کن. درد همیشه هست. 🔻روی سنگ های زمین، بدنم تکه پاره می شد. انگار جا به جای زمین، خرده شیشه کار گذاشته باشند و سر صبر، هر کدامشان به غایت، در بدنت فرو روند و بیرون کشیده شوند و باز هم سر صبر، در همان لحظه ی درآمدن، بچرخند و هنوز آن یکی بیرون نیامده، بعدی فرو برود و بچرخد و کشیده شود. هر چقدر هم عضلانی باشی، انسانی. هر چقدر هم خودت را به در و دیوار کوبانیده شده باشی و بدن را آبدیده کرده باشی، گوشت و پوست داری. مصطفی، این جا دیگر بدنم کم آورده. آن همه تمرینات رزمی و ضربه زدن ها به چوب و درخت و دیوار، استخوانم را سفت کرد اما پوست و گوشت را که سنگ نکرده. آش و لاش شدم. 🔹هر چه به در دالان نزدیک تر می شدم، چهره کریهش را بهتر می دیدم. پیشانی‌اش را با دستاری مشکی پوشانده بود. موهای بلندش تا روی گردن می رسید. لب های گوشتی و کلفتش را به ناسزا تکان می داد و ریش های درازش، بالا و پایین می شد. تمام صورتش از خشم پر خون شده بود. چشم از صورت کریهش برداشتم که حالم را خراب تر می‌کرد. همان لب و دهان و بینی آدم های دیگر را داشت اما حال به هم زن و متهوع کننده. هر چه او فحش می داد، گوشم را با صدای ذکر یا حسینی که به سختی می گفتم، نوازش می دادم. با دست دیگرش، کمری شلوارم را گرفت و به یک ضرب، مرا از کف دالان به بالا پرت کرد. با صورت به زمین برخورد کردم. صدای شکستن استخوان پیشانی در سرم پیچید. صدایی شبیه صدای سنچ . صدای حماسی سینه زنی بچه ها در گوشم پیچید: عباس علمدار حسین ابالفضل؛ عباس عملدار حسین ابالفضل؛ عباس عملدار حسین ابالفضل.. از هوش رفتم. @salamfereshte
🍁 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🍁 السَّلاَمُ عَلَی شَمْسِ الظَّلاَمِ وَ بَدْرِ (الْبَدْرِ) التَّمَامِ 💚سلام امید قلبم . مولای خوبم ممنونتم که به این روسیاه اجازه حرف زدن دادی. آقاجان با اجازه تان چهارمین فلسفه غیبت را بگویم. ☘یکی دیگر از حکمت‌های غیبت، آماده شدن اوضاع جهان و آمادگی فکری بشر برای ظهورتان است؛ زیرا روش و سیره شما، رعایت امور ظاهری و حکم به ظواهر نیست، بلکه شما بر اساس واقعیات و بدون تقیه و مسامحه، به احقاق حقوق، ردّ مظالم، برقراری عدالت واقعی و اجرای تمام احکام اسلامی می‌پردازید. * 📚* . نوید امن و امان، لطف الله صافی گلپایگانی، ص183. 🌸مولاجان تا حدودی فلسفه غیبت شما هم گفته شد. بپذیر از منِ کمترین این بضاعت ناچیز را. مهدیا کمکمان کن تا به زودی غبار غیبت از چهره نورانی تان برداشته شود و ظهورتان فراهم شود. 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114 عجل الله فرجه عجل الله فرجه
✍نمک زندگی ❌فرض کنید زبانم لال🤭 همین الان پدر و مادر شما دارند با هم دعوا می‌کنند. شما به عنوان فرزند چه کاری می‌توانید انجام دهید؟ می‌شود وارد دعوای آن‌ها شوید و به طرفداری یکی از آن‌ها اقدام کنید؟🤔 ♨️هرگز! هرگز وارد دعوای پدر و مادر نشوید. آن‌دو به هزار و یک دلیل با هم درگیر شده‌اند؛ ولی شما دخالت نکنید. ⭕️دچار عذاب وجدان نشوید. دلیل دعوای آن‌ها شما نیستید. خود را به نشنیدن بزنید و به کاری مشغول شوید تا دعوا به پایان برسد. 🔻اگر حرف‌های بدی بین آن‌ها ردوبدل شد و به گوشتان رسید، آرامش خود را نگه‌دارید. جروبحث نکنید. 🔺به قول معروف دو انسان عصبانی بهتر از سه نفر است!😅 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114