#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_پنجم
🔹ضحی هر چه با سر پرستار صحبت کرد که اجازه پذیرش را بدهند، زیر بار نرفتند و گفتند رئیس بیمارستان، آقای پرهام، دیروز تاکید کردند که پذیرش های شبانه این مدلی نداشته باشند. سرپرستار برگه دست نویس آقای رئیس را نشانش داد و تاکید کرد اگر باز هم اصرار کند، موظف است با آقای پرهام تماس بگیرد. خانم میلانی، سرپرستار بخش، ضحی را گوشه ای برد و آرام در گوش ضحی گفت :
- خودت که می دونی پرهام چه مدل آدمیه. بهونه دستش نده. ببرشون بیمارستان بهار. اونجا پذیرش می کنن.
ضحی ناامیدانه گفت:
- لااقل یک ولیچر بدید این بنده خدا تازه زایمان کرده.
🔸ضحی، خانم زبیدانی را روی ویلچر نشاند. دورش را پتویی پیچید. بچه اش را در آغوشش داد و با سرعت، او را از بیمارستان خارج کرد. فاصله این بیمارستان تا بیمارستان بهار، چند خیابان بیشتر نبود. در این فاصله کم، به یاد روزهای استخدام و انتخاب محل کارش افتاد.
- ببخشید استاد، چرا بیمارستان آریا را پیشنهاد می کنید؟
- هم از نظر امکانات به روزترین بیمارستان است و هم بنده با رئیس بیمارستان دوست هستم و می دانم چقدر باعث رشد و پیشرفت شما می شود. دستتان را برای کسب دانش باز می گذارد
🔻از هر استادی می پرسید، همین را می گفتند. و البته همه اساتید هم در همان بیمارستان، به دانشجوها درس می دادند اما بیمارستان بهار را هیچکس توصیه نمی کرد و می گفتند امکانات کمی دارند. دستگاه هایشان قدیمی است. افکار سنتی و قدیمی ای دارند و اساسا مخالف پیشرفت برای زنان هستند. ساعت های شیفتشان طولانی تر است و حقوق و مزایای کمی می دهد. حالا داشتند به همین بیمارستان می رفتند و کمی نگران بود.
🔸خلاف انتظارش، پذیرش بیمارستان بهار، خیلی راحت پرونده تشکیل داد و تماس گرفت دو خانم آمدند و زائو را بردند و رو به آقای زبیدانی پرسیدند: همراه خانم ایشون هستند؟ آقای زبیدانی مانده بود چه بگوید. آنقدر عجله ای حرکت کردند که فراموش کرده بودند به مادر خبر بدهند. ضحی که متوجه مسئله شده بود گفت:
- شما تماس بگیرین همراهشون بیان. تا اون موقع من هستم نگران نباشین.
🔹ویلچر حرکت کرد و ضحی هم پشت سرش، وارد بخش شد. دیوارهای رنگ سفید بخش جا به جا با تابلوهای اسامی اهل بیت علیهم السلام تزیین شده بود و نور سبز رنگی روی تابلو افتاده بود. بچه را گرفتند و بعد از وصل کردن دستبند شناسایی، به بخش نوزادان بردند. خانم زبیدانی را داخل اتاقی بردند و لباس بیمارستان پوشاندند. سرم وصل کردند و او را با سلام و صلوات، روی تخت خواباندند. ضحی از رفتار خوش پرستار و ماما خوشش آمده بود دیگر چه رسد به زائو. خانم زبیدانی که حالش از روی تلخ پرستارهای بیمارستان قبلی، گرفته بود؛ معترضانه از ضحی پرسید:
- خانم سهندی، شما چرا تو این بیمارستان کار نمی کنین؟
ضحی فقط لبخند تحویل زائو داد. با شنیدن صدای سرپرستار، از خانم زبیدانی دور شد. سرپرستار مجدد تکرار کرد:
- همراه خانم زبیدانی ، تشریف بیارین ایستگاه پرستاری
- بله خانم چیزی شده؟
- شما ماما هستین؟
- بله
- بچه را شما به دنیا آوردین؟
- بله
- نیروهای اورژانس کجا بودنن؟
- نرسیدند. منم اگه دیرتر رسیده بودم بچه خودش دنیا اومده بود. چطور؟ بچه حالش خوبه؟
- بله خداروشکر خوبه. چیزی نیس. فقط چند تا سواله که باید پُر کنم. نگران نباشین.
🔸در همان فاصله ای که ضحی به سوالاهای سرپرستار پاسخ داد، همراه زائو هم آمد. ضحی خداحافظی کرد و از بیمارستان خارج شد. تازه یادش آمد امشب شب عید بود و بعد از مسجد، کجا رفته بود و باز هم ناراحتی عمیقی بر جانش نشست.
- ایکاش هیچوقت به اون مجلس کذایی نمی رفتم.
🔹گوشی اش زنگ خورد. مادر بود. چند دقیقه ای طول کشید تا خیال مادر را راحت کند که همه چیز خوب است و به خیر گذشت. از بیمارستان که بیرون رفت، ماشینش را ندید و یادش افتاد که آن را جلوی بیمارستان آریا گذاشته و از آنجا با ماشین آقای زبیدانی به اینجا آمده است. از حیاط سرسبز بیمارستان که تاریکی شب از جلوه اش کم نکرده بود رد شد. از نگهبانی خارج شد. بعد از آن همه دوندگی، خستگی به جانش ریخته شده بود. پله های پل عابر پیاده را به سختی بالا رفت. هنگام پایین آمدن، اقای زبیدانی را دید که با دست گل بزرگی، به سمت بیمارستان می رود. پله ها را پایین آمد. منتظر تاکسی شد. ماشین مشکی شاسی بلندی، عقب تر، نور بالا زده و ایستاده بود. خیابان شلوغ بود و ماشین ها پرسر و صدا، از جلویش رد می شدند. اولین تاکسی را که دید دربست گفت و سوار شد. سرش را به پنجره تکیه داد و چشمانش را بست.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
❣️سلام بر صاحب روزهای انتظار❣️
امام زمان یا امام زمان کجایی یا امام زمان؟
زمانی در زمین یا امام زمان نگاهم کن یا امام زمان
🌺آقای #مهربانی ها شب و روزمان رنگی ندارد تا تو نیایی
گر بیایی چشممان روشن شود زندگیمان #رنگ شود رنگ خدایی
#نامه_خاص
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
داستان های من و دوچرخه🙆♂️🚲
✍️بهترین بابا و مامانِ دنیا
دوچرخه: 🚲
امین جان هر وقت تو خوشحالی منم خوشحالم. امروزم از اون روزاست که کبکت خروس می خونه!
امین:🙎♂️
آره خوش رکابم خیلللی خوشحالم
دوچرخه: 🚲
خب برام تعریف کن چی شده؟ اتفاق خاصی افتاده؟
امین: 🙎♂️
خوش رکابم مگه باید اتفاق خاصی بیفته که خوشحال باشم؟!
راستش خوشحالم مامان و بابای خوبی دارم.
دوچرخه: 🚲
حالا چی شده یهویی به این نتیجه رسیدی؟! مگه تا حالا نمی دونستی؟
امین: 🙎♂️
ببین خوش رکاب وقتی مامان 🧕من رو در آغوش می گیره و می بوسه یک حس شیرینی بهم دست می ده!
یا وقتی بابا 🧔🏻من و بغل می کنه، پیشونیم رو می بوسه و میگه: مرد خونه ام چطوره؟! احساس غرور و شعف بهم دست میده.
دوچرخه: 🚲
ای کلک تا حالا به من از این حس های قشنگت نگفته بودی خوشم اومد میشه بازم بگی؟!
امین: 🙎♂️
خوش رکاب اینقدر خوشم میاد وقتی دارم باهاشون حرف می زنم، تلویزیون رو خاموش می کنن. گوشی رو می ذارن روی سایلنت بعد با دقت به حرفام گوش می دن.
دوچرخه: 🚲
امین راستش رو بخوای منم بابا و مامانت رو دوست دارم. هر وقت بابات از کنارم رد میشه دستی رو سرم می کشه. میگه خوش رکابِ پسرم خوبی؟ مامانت هم همیشه وقتی من رو می بینه میگه خوش رکاب هوایِ پسرم رو داشته باش و کلی قربون صدقه ام می ره.
امین: 🙎♂️
خوش رکاب این یکی رو خودت هم دیدی! بابا که جمعه ها خونه هست و سرکار نمی ره میگه بریم تو حیاط توپ بازی. ⚽️ وقتی هم بازی می کنه اینقدر بالا و پایین می پره، دنبال توپ می دَوه. وقتی هم گُل می زنه کلی جیغ و هورا میکشه که من حسابی ذوق می کنم.
دوچرخه: 🚲
راست میگی هااااا منم از اینجا همش تشویقت می کنم تا تو برنده بشی!
امین: 🙎♂️
آره خوش رکابم من بهترین بابا و مامان 🧔🏻🧕دنیا رو دارم. خدا حفظشون کنه.
#زندگی_بهتر
#ارتباط_با_فرزندان
#داستانک
#امین_و_دوچرخه
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_ششم
🔹تا اذان صبح یک ساعتی مانده بود. تجدید وضو کرد. سجاده اش را انداخت و مشغول تلاوت شد. اول سوره واقعه را خواند. روی برگه ای، جلوی آن روز، تیک خوانده شده را زد و سراغ سوره های دیگر رفت. سوره ملک. سوره انسان. صدای زنگ ساعت مادر، از اتاق به گوش رسید. از جا برخاست و مشغول خواندن نماز شب شد.
- سلام ضحی جان. کی اومدی؟ خسته نباشی.
ضحی از سرسجاده بلند شد. مادر را در آغوش گرفت و گفت:
- سلام مامان جان. عیدتون مبارک. ممنونم. یک ساعتی می شه اومدم.
🔻انقباض عضلات ضحی، خستگی مفرطش را نشان می داد. مادر، دست ضحی را گرفت و لبه تخت نشاند و همان طور که با محبت به صورت دختر بزرگش نگاه می کرد گفت:
- خب تعریف کن. دیشب که خواب به چشم ما نیومد. بنده خدا پدرت هم نگران کردم و نذاشتم درست بخوابه
🔻ضحی هر چه اتفاق افتاده بود را برای مادر تعریف کرد. گفت و گفت تا صدای اذان صبح، از مسجد محل، به گوششان رسید. برای اینکه مزاحم نماز اول وقت مادر نشود، گفته هایش را به این جمله ختم کرد که:
- صبح ساعت هفت و نیم هم باید درمانگاه بیمارستان باشم تا ساعت سه. می ترسم خواب بمونم. شما اگه بیدار بودین، برای ساعت هفت لطفا بیدارم کنین.
مادر خیال ضحی را راحت کرد و از اتاق، بیرون رفت. با خود فکر کرد دیشب چه خطرهایی که از سر ضحی نگذشته است و خدا را شکر گفت. صدقه ای دیگر داد و مشغول نماز صبح شد.
🔹🔸🔹🔸🔹
🔹ساعت ده صبح بود و تلفن بیمارستان از همان اول صبح، مدام زنگ می خورد. ضحی گوشی را بر می داشت و می خواست برای فردا و پسفردا نوبت بدهد اما وضعیت اورژانسی بیماران، باعث می شد دست آخر بگوید: سریع خودتون را برسانید. صندلی ها همه پر بود و خانم دکتر، مرتب بیمار می پذیرفت و پیغام داد دیگر بیمار پذیرش نکنند. تلفن باز هم زنگ خورد.
- سلام خانم. من هفته سی و هفتم هستم. قبلا اومده بودم برای ان اس تی. دوقلو دارم. گفته بودین اگه حرکت بچه ها کم شد بازم بیایم. از دیشب احساس می کنم حرکت خاصی نداشتن. می خواستم بیام. کمی هم شکمم سفت می شه. نگرانم.
- عزیزم، حتما مراجعه داشته باشین منتهی اینجا خیلی شلوغه. اذیت می شید. بیمارستان بهار برین
- آخه خانم ما الان نزدیک بیمارستان آریا هستیم.
- عزیزم منم دوست دارم خودم مراقب شما باشم اما گلم، اینجا خیلی شلوغه. دو سه ساعت دیگه هم نوبتتون نمی شه. تخت ها و دستگاه ها همه پرن. بیمارستان بهار برین دو خیابان جلوتر از آریاس.
🔸خداحافظی می کند و گوشی را قطع می کند. نوار قلب بچه ای که هفته سی و نهم است را چک می کند. ضربان قلب بچه نامنظم است. پشت نوار قلب اورژانسی می نویسد. دست مادر را می گیرد از روی تخت بلند شود. کاغذی را دستش می دهد و می گوید به اتاق خانم دکتر برود. نفر بعد را به سمت تخت راهنمایی می کند تا نوار قلب کودکش را بگیرد. تا او دراز بکشد، به منشی اتاق خانم دکتر وضعیت بیمار قبلی را توضیح می دهد. تلفن زنگ می خورد. بیمار بعدی را هم به بیمارستان بهار راهنمایی می کند که منشی خانم دکتر می گوید:
- خانم سهندی، این بیمار باید بستری بشن. برگه مشاوره بیهوشی بدید بفرستیم برای متخصص
🔺برگه را دست همکارش داد. نوار قلب جنین های دو خانمی که روی تخت دراز کشیده بودند را بررسی کرد. یکی شان تکان خورده بود و نوار قلب، چیزی را ثبت نکرده بود. مجدد قلب جنین را پیدا کرد. خیالش که از ثبت ضربان قلب راحت شد از اتاق بیرون رفت. مادر برگه بیهوشی را دست گرفته بود و گوشه ای با تلفن حرف می زد.
- گفتن باید برم مشاوره بیهوشی. من خیلی می ترسم.نه چیزی بهم نگفتن که چی شده.. نوار قلب بچه ها رو گرفتن... چند بار بگم. خانم دکتر خودش گفت باید بستری بشم... ای بابا ولمون کن تو هم. فقط بلدی اعصاب خورد کنی.
🔺گوشی را قطع کرد. اخم هایش در هم رفت. صورتش علاوه بر نگرانی، ناامید و عصبانی هم شد. به دیوار تکیه داد و نفس های کوتاه کوتاه کشید. ضحی، به سمت آبخوری رفت. لیوان آب تعارفش کرد:
- نگران نباشید. خدا خودش کمک می کنه. باید برین طبقه سوم، اولین اتاق سمت راست. پذیرش اونجا راهنمایی تون می کنن برای مشاوره.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️به قلم #سیاه_مشق
💯قسمت جدید، هر شب، حوالی ساعت ده و نیم منتشر می شود
📢سلام فرشته در ایتا، سروش، بله
🔻 https://eitaa.com/joinchat/626393094C444b26911d
📣 گنجینه محبت در ایتا، سروش، بله
🔺https://eitaa.com/joinchat/2856452190Cf3fb1a92c0
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
❣️سلام بر روشن ترین افق دنیا❣️
✨آقاجان ای قشنگترین سلام دنیا
🌺چه شیرین است نوشتن هر روزمان برایتان
چه خوش است سلام هر روزمان برایتان
چه زیباست تکرار دعای هر روزمان برایتان
چه دلنشین است گفتن هر روزمان برایتان
🌸مهدی جان قشنگترین لحظات عمر دنیا همان لحظات ظهور و حضورتان است.
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️شیوه صحیح ارتباط با فرزندان
🍀زمانی یک خانواده با آرامش و صمیمیت در کنار هم خواهند بود که تمام اعضای آن روش صحیح ارتباط گیری و برخورد با سایر اعضای خانواده را بلد باشند. برای والدین داشتن ارتباط صحیح با فرزندان از اهمیت بسزایی برخوردار است. یک رابطه قوی و صحیح می تواند شادی و نشاط را در یک خانواده به ارمغان آورد.
🔹دانستن و رعایت بعضی از نکات در استحکام رابطه بین والدین و فرزندان مؤثر است و سبب نشاط آن خانواده می شود، که در این مجالِ اندک به مواردی اشاره می گردد:
1- 🍃آغوش گرفتن
ارتباط فیزیکی همچون آغوش گرفتن، موجب آرامش روح و روان فرزندان است. سبب می شود که فرزندان احساس صمیمت بیشتری با والدین داشته باشند. ( هنگام خداحافظی یا زمانی که به خانه می آیند یا وقت هایی که کار شایسته ای انجام داده اند و یا زمانی که به شما پناه آورده اند، مناسب است فرزند خود را در آغوش بگیرید. اگر فرزندِ نوجوان دارید، ساعاتی را بنشینید با هم دمنوشی بخورید و صحبت کنید. با دستان خود گاه گداری دستانش را بگیرید، یا به طور مثال: دستانتان را روی شانه هایش بگذارید.)
2- 🍃توجه کردن به احساسات
فرزند شما نیاز به توجه دارد. هرگاه احساسات خود را آشکار می کند، بهترین فرصت برای ایجاد ارتباط صحیح است. به طور مثال: گریه کردن فرزند نزد شما؛ یعنی اینکه شما را پناهگاه یافته است و به شما اعتماد دارد. احساساتش را درک کنید و به او بگوئیدکه دردش را می فهمید.
3-🍃 گوش دادن فعال به حرف های فرزندان
وقتی که فرزند شما حرف می زند حواستان کاملا به او باشد. روزنامه را کنار بگذارید، تلفن همراه را خاموش کنید و...
هر وقت لازم هست در کنار گوش کردن با زبان خود یاریش دهید و به او بگوئید: وای! ... واقعا! ... می فهمم چی می گی! ... بیشتر برایم بگو...
4- 🍃بازی کردن
زمانی را اختصاص دهید که با کودکتان بازی کنید. با صدای بلند بخندید، پر سر و صدا و هیجانی بازی کنید.
5- 🍃عجله نداشتن
در موقع ارتباط گرفتن با فرزند خود، عجله نداشته باشید. به چشمانش نگاه کن، به خنده هایش گوش کن، اسمش را صدا کن و نوازشش کن.
6- 🍃دوست داشتن بی قید و شرط
هیچگاه به فرزند خود نگویید در صورتی که فلان کار را انجام دهی دوستت دارم!
7- 🍃سرزنش نکردن
هرگاه فرزندتان مرتکب اشتباهی شد از سرزنش کردن او بپرهیزید و با چشم پوشی، از خطایش بگذرید.
8- 🍃اجتناب از مقایسه کردن
هیچ وقت فرزند خود را با دیگران مقایسه نکنید. به او نگویید: از فلانی یاد بگیر!
🌺بنابراین برای اینکه والدین ارتباط موفقی با فرزندان داشته باشند باید از موارد بالا کمک بگیرند. اگر ارتباطی با معیارهای صحیح صورت بگیرد، متقابلا فرزند هم با والدین صمیمی خواهد شد. پس چیزی را از والدین مخفی نخواهد کرد. همانند یک دوست با آن ها حرف می زند و درددل می کند.
#زندگی_بهتر
#ارتباط_والدین_با_فرزندان
#ارتباط_مؤثر
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هفتم
🔹خانم باردار تکیه اش را از دیوار برداشت. موقع گرفتن لیوان، دستش می لرزید. صدایش دست کمی از دستش نداشت وقتی پرسید:
- آخه مشاوره برای چی؟ تا به حال نشنیدم که برای بستری شدن مشاوره بکنن. یعنی چی شده؟
- چیزی نیس. مشاوره بیهوشی همیشه قبل از عمل انجام می شه که متخصص بیهوشی از وضعیت بیمار مطلع باشه و بهتر بتونه تو اتاق عمل بهتون کمک کنه. چیز خاصی نیست. یک سری سوال ازتون می پرسن. نگران نباشین.
🔸با حرفهای ضحی، از درصد نگرانی آن خانم کم شده بود اما هنوز هم اضطراب در چهره اش وجود داشت. صدای دستگاه ان اس تی(nst) بلند شد. باید می رفت و ضربان قلب را چک می کرد. دست روی شانه خانم باردار گذاشت و گفت:
- ان شاالله با دیدن کوچولوهای خوشگلتون همه این نگرانی ها برطرف می شه. براتون صدقه می ذارم. زودتر برین تا خانم دکتر نرفتن کارتون زودتر راه بیافته.
🔻با هدایت ضحی، خانم باردار از سالن انتظار بیرون رفت. ضحی به اتاق برگشت و نوار قلب جنین ها را چک کرد. کار یکی شان تمام شده بود. چسب را از روی شکم مادر باز کرد و دستگاه را خاموش کرد. نفر بعدی را صدا زد و منتظر شد روی تخت بخوابد تا چسب ها را متصل کند.
- خانم سهندی، کارتون تموم شد تشریف بیارین.
🔹چسب ها را که وصل کرد و خیالش از ثبت ضربان راحت شد، از اتاق بیرون رفت. منشی اتاق خانم دکتر، اشاره به مسئول پذیرش کرد. ضحی چند قدم به سمت مسئول پذیرش رفت. خانم امیری سرش را نزدیک گوش ضحی آورد و گفت:
- اون خانم همون بیمار اورژانسیه نبود؟ برو ی سر بهش بزن. گمونم با شوهرش دعواش شده. وا رفته روی صندلی.
🔸ضحی سرش را جلوتر آورد. دستش را روی میز پذیرش گذاشت و خیز برداشت تا از پنجره ای که وسط دیوار برای پذیرش بیمار باز کرده بودند، راهروی بیرون سالن انتظار را نگاه کند. خودش بود. همان که چند دقیقه پیش آرامش کرده بود. سری به اتاق زد و نوار قلب ها را چک کرد. همه چیز مرتب بود. از اتاق بیرون آمد. نزدیک در سالن انتظار، پاهایش از حرکت ایستاد.
- برو اصلا نمی خوام ببینمت. هیچ نیازی بهت ندارم. تنها می رم زایمان می کنم و همونجا هم می میرم از دستت راحت می شم.
- چرا ناراحت شدی اخه مگه من چی گفتم. می گم الان پول ندارم اگه بستریت کنن.
- چرا نمی فهمی. می گن اورژانسیه یعنی بچه ها تو خطرن. پول کیلو چنده. مگه ازت پول می خوان.
- برای بستری باید پول بدم دیگه خانم. تو چرا نمی فهمی.
- بیا. این النگو رو برو بفروش همه اش رو دود کن بره ی کمی اش رو هم بده پذیرش. خیالت راحت شد اخرین النگوی هدیه مامانم رو هم گرفتی. فقط از جلوی چشمم برو نمی خوام ببینمت. ای خدا.
🔻شوهرش، النگوی پرت شده را از زمین برداشت و داخل جیب گذاشت. بدون گفتن کوچک ترین کلمه ای، از پله ها پایین رفت. خانم باردار روی صندلی های کنار راهرو، نشست. دستانش می لرزید. پاهایش جان نداشت. ضحی کنار خانم نشست تا دلداری اش دهد. رنگش پریده بود. سعی کرد آرامش کند اما برعکس انتظار ضحی، به گریه افتاد. مسئول پذیرش، از پنجره وسط دیوار به ضحی نگاه و لبخندی حواله کرد که یعنی "آفرین. ادامه بده." ضحی همان طور که جواب لبخند خانم مسئول پذیرش را داد، پشت خانم را نوازش کرد. چند ثانیه ای طول کشید تا گریه اش بند بیاید و بتواند از جا بلند شود. رنگ به رو نداشت. ضحی دستش را گرفت و به اتاق برد تا فشارش را بگیرد. با خودش حساب کرد حدود چهل دقیقه قبل برای گرفتن نوار قلب، کلوچه و آبمیوه خورده است. از داخل کشو، چند شکلات بیرون آورد و به خانم باردار تعارف کرد:
- بخور عزیزم. نگران نباش. غصه خوردن برای بچه خوب نیستا. اگه قرار باشه عملت کنند، یکی دو ساعت طول می کشه. بیا این چندتا شکلات رو بخور. اون آبمیوه داخل پلاستیکت رو هم در بیار بخور تا حالت بهتر بشه بعد برو برای مشاوره.
- ممنونم. چقدر شما مهربونین. کاش همه مثل شما بودن.
- لطف داری عزیزم.
🔹دستگاه فشار را داخل محفظه اش گذاشت. نوار قلب ها را نگاه کرد. چند دقیقه ای هنوز مانده بود. احوال خانم هایی که روی تخت دراز کشیده بودند را پرسید. از خوب بودن حالشان که مطمئن شد، از اتاق بیرون رفت و با صدای کمی بلند گفت:
- خانم هایی که کنترل بارداری نشده اند تشریف بیارن داخل. خانم هایی هم که هفته 37 به بعد هستند بیان داخل.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
❣️سلام بر طلوع فجر❣️
🌸 مهدی جان کی شود #فجر انقلابتان را جشن بگیریم؟!
🍀آقاجان شرمنده ایم که برایتان نبودیم یارانی همانند فجرآفرینان #انقلاب خمینی
شرمنده ایم که برایتان نبودیم پا به #رکابان مورد اعتماد جهت ظهورتان
شرمنده ایم که برایتان نبودیم مطیعانی شایسته جهت #حضورتان
🌺آقاجان #گره نیامدنتان را با دستان نازنین خودتان بگشایید.
همان دستان علوی و زهرایی تان، همان دستان #حسنی و حسینی تان.
#صمیمانه_با_امام
#سلام_صبحگاهی
#مناجات_با_امام_زمان ارواحناله الفداء
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114
✍️پدرم سایه سرم
🍃با نگرانی و دلهره طول و عرض اتاق را بالا و پایین می رفت. هر وقت ذهنش مشغول می شد، این عادت به سراغش می آمد. چند روز قبل که قرار بود وامی برایش جور شود تا سرمایه ای باشد برای کار کردن؛ ولی یکدفعه بانک خبر داد که چون ضامن هایت چک ندارند به شما تعلق نمی گیرد. مگر اینکه تا دو روز دیگر ضامن معتبر معرفی کنید.
🍀حالا او مانده بود که چه کند؟ کسی را با این خصوصیات سراغ نداشت. در آن لحظه عصبانی بود و حوصله کسی را نداشت. همینطور که فکر می کرد و راه می رفت. از پنجره پدرش را دید که داخل خانه آمد و او را صدا زد. حوصله جواب دادن نداشت؛ ولی برای پدر و مادرش احترام خاصی قائل بود. با اندکی تأخیر جواب پدر را داد. همین سبب شد که پدر با شنیدن صدای پسرش به سوی اتاق برود؛ ولی او با عجله خودش را به پدر رساند، و از او استقبال کرد.
🌺پدر از چهره رنگ پریده فرزندش متوجه ناراحتی او شد. با مهربانی گفت: پسرم چرا دل نگرانی؟ او هم تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. پدر همان لحظه دستان چروکیده و پینه بسته اش را برای دعا به بالا برد و گفت: خدایا خودت مشکل همه جوانها را حل کن و دست پسر من را هم بگیر. عزیزم ان شاءالله همه چیز درست میشود خودت را ناراحت نکن. من از تو راضی هستم ان شاءالله خدا هم از تو راضی باشد.
🍃در همین لحظه صدای زنگ موبایلش بلند شد، با بی حوصلگی آن را برداشت. وقتی تماس را وصل کرد، دوست دوران سربازی اش بود؛ که چند روز پیش او را در خیابان دیده بود. با دیدن یکدیگرخوشحال شده بودند و برای هم از کار و زندگی خود گفتند. او نیز گفته بود دنبال وامی است برای شروع به کار.
بعد از اینکه دوستش احوالپرسی کرد به او گفت: حسن جان اگر هنوز وام نگرفته ای دست نگهدار خودت را زیر دین و قرض نینداز، از جایی برایم پول رسیده است، بیا با هم کار کنیم. اشک شوق در چشمانش حلقه زد و خدا را بر این نعمت و فضلش شکر نمود.
🍀🍀🌸🌸🍀🍀
رسول اللّه صلى الله عليه و آله : رِضَا اللّه ِ فِي رِضَا الوالِدِ وَ سَخَطُ اللّه ِ فِي سَخَطِ الْوالِدِ؛ خشنودي خدا در خشنودي پدر است و ناخشنودي خدا در ناخشنودي پدر.»
(حكمت نامه پيامبر اعظم صلَّي الله عليه و آله و سلّم، جلد هفتم،محمّد محمّدی ری شهری، صفحه 350)
#ارتباط_با_والدین
#احترام
#داستانک
#ماهی_قرمز
🆔https://eitaa.com/Mhdiyar114