مقاممعظمرهبرۍفرمودند:
بسیجمتنملتاست،
بسیجالگوۍملتهاۍدیگراست،
عرصهحضوربسیج،نیازومصالحڪشوراست
بسیجیانباارزشترینافرادجامعههستند،
بسیجۍنجاتبخشاست...
هفتهبسیجگرامیباد🇮🇷
•🇮🇷͜͜͡͡•|𝙳𝙴𝙻𝙳𝙰𝙳𝙴𝙷|•
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بدونسانسور🎬🚫
•🎼͜͜͡͡•|𝙳𝙴𝙻𝙳𝙰𝙳𝙴𝙷|•
#تلنگرانه
🚕 به سه چیز هرگز نمےرسید !
1 : بستن دهان مردم
2 : جبران همه شڪستها
3 : رسیدن به همه آرزوها
🚕 سه چیز حتما به تو می رسد !
1 : مرگ
2 : نتیجہ عملت
3 : رزق و روزۍ
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
❲ژنرال بدون سایه❳
- 💕🌸 - ..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕.. #پارت_ششم همینطور که از پله ها پایین میومد بلند بلند حرف میزد
- 💕🌸 -
..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕..
#پارت_هفتم
آفتاب جوری افتاده بود تو چشمش که انگار خورشید از اون بالا داره انگشتشو تا ته میکنه تو چشم مهناز!
و ساعتی که گوشه تخت بر اثر زنگ خوردن بسیار در حال خودکشی بود..
و مهنازی که بی توجه به جفت اینا غرق خواب!
چشمای چفت شده بهمش رو به زور باز کرد و زیر لب غرید
-کائنات دست به دست هم دادن من بیدار شم!
ساعتش رو خاموش کرد و روی تخت نشست
به پنجره خیره شد تا ویندوز مغزش بالا بیاد..
-جون ویو رِ رِ.. عجب نمایی!
با یه لبخند به افق خیره شد
چند دیقه ای گذشت
سرشو خاروند و با چشمایی غرق خواب گفت
-امروز چن شنبه بود؟
چند دقیقه دیگه ای گذشت و مهناز همچنان خیره به افق
-دیروز یکشنبه بود! پس امروز جمعس و وقت خوابه!
و با خیالی راحت دوباره رفت زیر پتو
-بعد یکشنبه که جمعه نبود؟ دوشنبهههه اسسس؟؟
مثل اینکه برق گرفته باشتش از رو تخت پایین پرید
-خاک تو سرم دانشگااااااااااااه!!!!
سریع به ساعتش نگاه کرد
-یه ربع وقت دارم؟
سریع لباساشو تنش کرد و به یه آرایش ساده قانع شد و از خونه بیرون رفت
****
-مهناز؟مهناززز
با ضربه دست آتنا به کمرش از خواب پرید و خواست برگرد سمتش و فوش کشش کنه که با صدای استاد سرجاش میخکوب شد!
-خانم پیمانی؟ مثل اینکه شما خوابی خانم.. حواستون کجاست؟!
-خب استاد شما که میبینید خوابم چرا الکی صدا میزنید؟ آدم خواب جواب میده؟
صدای خنده ریز دانشجویان بلند شد..
-تشریف ببرید منزل بخوابید خانم! مگه کلاس درس جای خوابه؟
مهناز سرشو از استاد چرخوند و به سمت آتنا کشوند و با صورتش ادای استاد رو درآورد
بعد از اتمام کلاس به کافه دانشگاه رفتند
-چیه بابا کلاسای این شایانفر؟تِر زده با درس دادنش.. کلاس بی روحش بیشتر محل خوابه
-خب حالا بنده خدارو آبکش کردی!
-چی میخورید؟
گارسون جوانی بود که به منوی توی دست مهناز اشاره میکرد
-تو چی میخوری آتی؟
-نسکافه بلک با یه اسموتی توت فرنگی
-شما چی خانم؟
-برای من همون قهوه بیار..
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
➜|..@Deldadeh_Sardar↫′
❲ژنرال بدون سایه❳
- 💕🌸 - ..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕.. #پارت_هفتم آفتاب جوری افتاده بود تو چشمش که انگار خورشید از ا
- 💕🌸 -
..🌸تَسـْـ🖇️ـکـٖین . . !🤍💕..
#پارت_هشتم
-خوشمزس؟
-عههه هی هر دفعه میایم اینجا قهوه سفارش میدی بعد من چیزای متفاوت.. بعدم حوس میوفتی قهوتو با من عوض میکنی خو از همون اول یه چیز خوشمزه بردار!
-نه من فقط قهوه میخورم
-بیشتر قهوه های کافهات رو به خورد من دادی
-آتی اینارو ولش.. ببین زایه نکنیااااا مثل گاو سرتو برنگردونیااا
-چی کجا چیشده؟؟
-ببین پشت سرت یه پسر هست از اونموقع که اومدیم منو نگاه میکنه تو کلاسمونم هس ولی نمیشناسمش
-کو؟کدومههه؟
-عههه نه نگا نکن طبیعی باش
-عه اینو میگی؟ من اینو میشناسم تو اکیپ نفیسه اس
-آتی بخور زود بریم
-باشه حالا
بعد از اینکه حساب کردم به سمت در بیرون رفتم و اون پسره و دوست هایش هم حساب کردن و بیرون اومدن
-برسونیمتون خانم پیمانی؟
-از بی پولی زدی تو کار تاکسی؟
-من فقط آدم های ویژه رو میرسونم!
-ولی من تاکسی نگرفته بودم
-عیب نداره بعداً جبران کن
-ببین گمشو تا خودتو این ماشین لگنتو ننداختم ته جهنم جوجه
و بعد سریع راهشو کج کرد و دست آتنا هم کشید
-چته دیوانه
-بیا بریم به اتوبوس نمیرسیم
آتنا با یه لبخند مرموز و لحن کنایه ای گفت
-امروز اون ماشین کاپوت سفیده رو نیوردی؟
-خوش عادت شدیا.. از سامیار شوهر مامانمه من چطور هر روز بیارمش
-بگو بابامی باید ماشینتو بهم بدی
-غلط کرده بابا منه تو عمرش هیچ خیری ازش به من نرسیده تازه مامانمم از من گرفته.. اصلا نمیخام باشه
-کارت اتوبوس ندارم
-من برات میزنم
تو ایستگاه منتظر اتوبوس نشستن
بارون گرفت و هر لحظه شدید تر میشد..
-چه بارونی!
با رسیدن اتوبوس سوار بر آن شدند و مهناز کنار پنجره نشست و سرش را به آن تکیه داد و به تماشای منظره ی بیرون مشغول شد..
-مَهی من رسیدم بای
-خدااافظ
مهناز سه تا ایستگاه بعدی پیاده شد
از ایستگاه تا خونه آنها راه زیادی بود
خسته بود امروز کلاس اضافه داشتند و تا ساعت ۳ سر کلاس بود..
پیاده روانه شد
باران هر دقیقه بیشتر و بیشتر میشد
مهناز شبیه موش آبکشیده توی خیابان ها میدوید و کوله پشتی اش را روی سرش گرفته بود
موهای لخت خیسش روی گونه هاش پراکنده بودند و از سرما پوست سفید صورتش گل انداخته بود
وقتی به کوچه رسید نفس عمیقی کشید و آرام آرام به سمت خونه قدم برداشت.. در راه متوجه اجتماع دختران و زنان چادری شد که در حیاط یک خانه جمع شده و در آن هوای بارانی بنظر میرسید که آش میپزند..
چون بوی عطر آش همه جا را فرا گرفته بود!
ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
➜|..@Deldadeh_Sardar↫′