eitaa logo
دلبرکده
16.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری34 #عروسی‌ِ_قلبم _بریم خونه ما تا شهلا شام میپزه شما سنگ‌هاتون رو تو سرو
_اون انگشتر لامصب رو چرا دستت نمیکنی؟! نکنه هنوز نتونستی بین من و اون انتخاب کنی؟! خب اگه دلت با من نیست بگو الکی منو سر کار نذار امیر تند و تند و با صدای بلند اینها را گفت. برای تک تک حرف‌هایش جواب داشتم اما فرصت حرف زدن به من نداد: _ببین فیروزه اگه عمو خدابیامرز و دیگران به زور راضیت کردن همین الان بهم بگو. _امیــــــر چشم گرد کردم و صدایش کردم. بی‌توجه به من ادامه داد: _فیروزه حرف این دل لامصب من مال امروز و دیروز نیست خودت خوب می‌دونی؛ نمی‌تونم اجازه بدم یکی از راه نرسیده لگدمالش کنه... _امیر می‌ذاری من حرف بزنم؟! انگشت اشاره‌اش را بالا برد و با همان لحن و آهنگ ادامه داد: _من خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بتونم به عمو کمال... کمال را کشید و به قبر بابا اشاره کرد. مکثی کرد. چشم‌هایش پر از اشک شد. با صدای بغض‌آلود گفت: _حرف دلم رو بزنم. همش می‌ترسیدم از اینکه با این خواسته، تو و عمو کمال رو که جایِ... صدایش گرفته و لرزان شد. شمرده و با فاصله باقی کلمات را گفت: _بابایِ نَداشـ تم می‌دیدم؛ از دست بدم. نفس عمیقی کشید. پای قبر بابا نشست و دستش را روی صورت گذاشت. شانه‌هایش لرزید. دوباره دلم برای او بیشتر از خودِ تازه یتیم شده‌ام سوخت. نفسم را بیرون دادم تا بغض رهایم کند. _امیر اینایی که تو داری بهش فکر می‌کنی فقط یه سوء تفاهمه. خواستم از فرصت بدست آمده خوب استفاده کنم: _تو اگه منو چنین دختری دیده بودی؛ خواستگاریم که هیچ، حتی بهم فکر هم نمی‌کردی. سرش را بلند کرد. دوباره فرصت حرف زدنم را از دست دادم: _به خاطر همین تمام این مدت لام تا کام بهت حرف نزدم. _خب حرف می‌زدی. من همش منتظر بودم یه چیزی بگی. اصلاً چرا وقتی دیدی من از ماشینش پیاده شدم نیومدی بزنی تو صورتم؟! چشمان امیر گرد شد. خودم هم از حرفی که زدم جا خوردم. یک لحظه ساکت شدم تا کلمات مناسبی برای جبران پیدا کنم. امیر آرام و سرزنش‌گونه جای من حرف زد: _من تو رو دختر عاقلی می‌دونم. چرا باید سوار ماشین کسی بشی که می‌دونی چشمش دنبالته؟! من باید بهت بگم این کار غلطیه؟! سرم را پایین انداختم. صادقانه گفتم: _واقعا نمی‌دونم چرا! من حتی از ریخت و قیافه این پسره هم بدم میاد... یاد آن طلسم عجیب افتادم: _اما نمی‌تونم در برابر مامانش مقاومت کنم و هر چی می‌گه انجام می‌دم. _ این چه حرفیه فیروزه؟! ابروهایش در هم رفت. _ یعنی به این فکر نکردی که بقیه که تو رو ببینن چی می‌گن؟! اگه می‌پرسیدن چه نسبتی باهات داره چی می‌گفتی؟ تمام حرف‌هایش درست بود و من جوابی نداشتم. _فیروزه تا بابات اجازه نداد تو با من بیرون نیومدی؛ اونوقت... صورتش را برگرداند و زیر لب لااله‌الاالله گفت. تصمیم گرفتم با یک کلمه همه چیز را جبران کنم: _ببخشید! هر چی می‌گی درست می‌گی. زیر چشمی نگاهم کرد. معلوم شد دلش نرم شده. _حالا منو آوردی پیش بابام شکایتمو کنی یا پَسَم بدی؟ اخم ریزی کرد. به چشمانم زل زد. _نکنه این کارا رو می‌کنی که پَسِت بدم؟ لب‌هایم را آویزان کردم. _حالا تا آخر عمرم می‌خوای اشتباهم رو به رخم بکشی؟ _نه ولی اگه اذیتم کنی شکایتت رو به عمو می‌کنم. تا شب ساعات به یاد ماندنی را کنار هم داشتیم. صبح برای خداحافظی به خانه ما آمد. _خاله جان ما که دیروز ندیدیمت لااقل برا ناهار بمون. _ممنون خاله. مامان و ننه تنهان. این مدت هم اصلا سری به شالیزار نزدم. ابرو بالا انداختم و اعتراض آمیز گفتم: _ما رو که دیدی یاد شالیزار افتادی؟! لبخندی زد و نگاهم کرد. نگاهش صدای قلبم را درآورد. سر پایین انداختم. لب‌هایم را به هم فشار دادم. مامان یکدفعه گفت: _خاله یه دقه صبر کن الان میام. رفتن مامان را تماشا کردم. _شما رو که دیدم خون تازه به رگ‌هام اومد؛ جون تازه گرفتم. نتوانستم لبخند بزرگم را قایم کنم اما از نگاه کردن به چشمانش فرار کردم. _خدا بخواد آخر هفته میام دنبال‌تون یه مدت بیاین اونور. خودم را جمع و جور کردم: _ما که تازه زحمت دادیم. یادآوری آن روزها، برایم هم خوشایند بود و هم تلخ. امیر با چشم و ابرو به من و خودش اشاره کرد: _بالاخره صاب‌کار باید بالا سر کارگر باشه تا از زیر کار در نره. مامان لقمه بزرگی برای امیر آورد. خداحافظی طولانی کردیم. چند ضربه‌ آرام به در آهنی حیاط خورد. امیر بدون عجله در را باز کرد. صدای سلام کردن آشنایی را از آن طرف شنیدم. امید در کنار مادرش با یک دسته گل رز آبی جلوی من و امیر ایستاده بود. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری35 #پشتِ_در _اون انگشتر لامصب رو چرا دستت نمیکنی؟! نکنه هنوز نتونستی بین
امید اینبار، یک پیراهن آستین کوتاه سفید دو جیب با یک شلوار جین مشکی پوشیده بود. بوی تند و تلخ ادکلنش خم به ابروهایم آورد. امید رو به من سلام کرد. امیر ابرو در هم برد و با نگاهش به من فهماند که زود بروم. سینه جلو داد و با دست در را سفت چسبید. در تمام بدنم لرز افتاد. جوری مامان را صدا زدم که فرانک و فهیمه هم از اتاق بیرون پریدند. _اُ امید... اَ امیر... او مَد... اُ امید با چشمان گشاد و دستانی که به پهلو باز کرده بود پرسید: _چـ چی شده؟! به سختی توانستم داد بزنم: _بـُ بـُ بــرو مامان با چادر گلدارش درافتاد. یکبار سر و ته و یکبار پشت و رویش کرد. قبل از اینکه پا به حیاط بگذارد، امیر آمد. نگاه همه روی او ساکن ماند. هنوز اخم داشت: _خاله میگن با شما کار دارن. مامان آب دهانش را قورت داد. پله‌های حیاط را یکی درمیان پایین رفت. ما از دم هال گوش ایستادیم. _خانم با چه زبونی باید با شما حرف بزنم آخه؟! این جوون رعنا هم که دیدین نامزدشه باورتون شد؟! امیر طاقت نیاورد و رفت. خواستم جلویش را بگیرم. در را با یک حرکت سریع، کامل باز کرد. صورتش را به صورت امید نزدیک کرد. با قد بلندش فقط تا دماغ کشیده امید رسید. _بفرما امرتون؟! مادر امید او را عقب کشید. دستش را روی سینه پسرش حائل کرد. با همان لبخند همیشگی و خسته‌کننده‌اش گفت: _مبارکه چشمم زیر پاشون چقدم در و تخته به هم میان. نگاهش را روی مامان برد و با لحنی سرزنش گونه ادامه داد: _حاج خانم ماشاالله انگار به جز فیروزه خانم دختر نداری! سکوتی محض حاکم شد. فرانک از دم هال با صدای ناجوری گفت: _هَا؟! من لبم را گاز گرفتم و در هال را محکم بستم. فهیمه با صورت قرمز، محکم و کشیده گفت: _چه رویی دارن اینا! مثل همیشه موفق شدند. ربع ساعت یا بیشتر بین ما بحث بود: _من اگه خودمو دار زدم یه لحظه جلو این پسره نمی‌رم. امیر مثل یک برادر بزرگ‌تر سینه سپر کرد: _تو اگه خودت هم می‌خواستی من نمی‌ذاشتم. از این حرف او، هم افتخار کردم و هم به فرانک غبطه خوردم. فهیمه مردانه‌تر از امیر جلو آمد: _مامان بذار یه بار برا همیشه من برم به اینا حالی کنم... _لازم نکرده. هیچ کدوم نیاین خودم یه شربتی میذارم جلوشون بعد میگم زحمت رو کم کنن. همه نگاه‌ها به مامان رفت. نگاهی به من کرد و گفت: _اتفاقا خوب شد اومدن برو اون پارچه‌ها رو بیار بهشون پس بدم. امیر سرش را پایین انداخت و نفسش را بیرون داد. لبم را گاز گرفتم و به اتاق مامان رفتم. از اینکه با امیر روبرو شوم خجالت کشیدم. سه پارچه کادو پیچ را از کمد بیرون آوردم. پارچه‌ی باز شده را دست گرفتم. مسحور رنگ و نقشش، آن را باز کردم. از ذهنم گذشت نکند امید قسمت من است و دارم با آن می‌جنگم. از فکری که کردم اخم به چهره‌ام افتاد. افکار مختلف شروع به چرخیدن در سرم کرد. امید آرام و ساکت بود. از آن مردهایی که می‌شد بر او سلطه داشت و مثل خمیر در مشت حالت می‌گرفت. امیر تند و غیرتی بود. مثل بابا صاحب سلطه بود. نمی‌شد روی حرفش حرف زد. ممکن بود مرا محدود کند. با صدای تق تق در پارچه از دستم افتاد. _فیروزه اینجایی؟! ضربان قلبم بالا رفت. به خاطر افکارم احساس گناه کردم. امیر به دیوار کنار در تکیه داده بود. کادوها را دستش دادم. پارچه باز شده را تا زدم و در کاغذ پاره کادویش جا دادم. _جریان اینا چیه؟! بدون نگاه به امیر با مِن و مِن جواب دادم: _آوردن برامون که لباس مشکی‌هامون رو دربیاریم. مامان از پذیرایی بیرون آمد. پارچه ها را از دست‌مان گرفت. به کادوی پاره نگاه کرد. سرش را تکان داد و برگشت. بعد از چند دقیقه طولانی مهمان‌های ناخوانده رفتند. اما مامان با صورت گُر گرفته وارد شد. بی‌توجه به حضور امیر، با چشمان از حدقه بیرون زده به طرف من آمد: _نفهمیدم برا چی این پارچه لعنتی رو باز کردی؟! همه جا برایم سیاه شد. هیچ کس چیزی نگفت. زبانم سنگین شد. دلم خواست یکی بگوید جلوی امیر این حرف‌ها را نزن. _یه نگاه کرد به کاغذ پاره و گفت صدایش را تغییر داد: _اینو بذار هدیه عروسی فیروزه جون. به امیر نگاه نمی‌کردم اما متوجه شدم که مدام روی موها و ریشش دست می‌کشد. دلم خواست زمین دهان باز کند. مامان ول کن نبود: _گفتم ببخشید از دستمون افتاد کاغذش پاره شد. سرش را تکان داد: _با یه خنده معنا داری به پسرش نگاه کرد که دلم می‌خواست... دندان‌هایش را به هم فشار داد: _چت شده بود تو؟! ندید بدید بودی؟! فکر کردم وسط هال بنشینم و زار بزنم. فرانک لیوانی آب جلوی دهان مامان گذاشت. قبل از خوردن آب ادامه داد: _وقتی پیشکشی شون رو باز کرده یعنی جوابش مثبته. حالا قسم ابوالفضل‌مون رو باور کنن یا دم خروس رو؟ مامان تیر خلاص را به امیر زد. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خونه‌های قدیمی واقعا ساخته شده بودند تا گوشه دنجی فارغ از قیل و قال بیرون باشند 😍 آن صفا و صميمت خونه و محله قديم كجا و آپارتمان و همسایه‌های غريبه الان كجا.... ‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‎‌ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واسه هزارمین بار میگم! از بچه‌ها نپرسین مامانو بیشتر دوست دارین یا بابا رو؟ طفلیا ناراحت میشن 😍😂 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📢 حدیث نصب شده در محل سخنرانی رهبر انقلاب در دیدار اقشار مختلف بانوان ۱۴۰۲/۱۰/۶ 🔹 امیرالمؤمنین علیه‌السلام «إنَّ المَرأةَ رَيحَانَةٌ» نهج البلاغه، نامه ۳۱ 🔹زن همچون گلی لطیف است. 🖼 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
. ✏️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای صبح دیروز در دیدار جمعی از زنان و دختران: ✏️ در وظایف مربوط به خانواده وظایف یکسان نیست، هر کدام یک نوع وظیفه‌ای دارند. امکانات، ظرفیتهای جسمی، ظرفیتهای روحی و هرکدام یک وظیفه‌ای را محوّل میکند اینجا جنسیت نقش دارد. اینی که شعار برابری جنسیتی به‌طور مطلق میدهند این غلط است.‌ برابری جنسیتی در همه‌جا نه؛ در یک جاهایی بله برابری هست اما در یک جاهایی هم برابری نیست؛ نمیتواند باشد. آن چه درست است عدالت جنسیتی است عدالت جنسیتی در همه‌جا معتبر است عدالت یعنی هرچیزی را در جای خود قرار دادن. ساخت روحی زن، ساخت جسمی زن، ساخت عواطفی زن اقتضای یک مسائلی را میکند. که فرزند‌آوری، فرزندداری و دامان پرورش فرزند کار زن است. اما در حقوق خانوادگی یکسان است: همانقدر که مرد در خانواده حق دارد زن همان اندازه در خانواده حق دارد پس در حقوق خانوادگی یکسان اما در وظایف خانوادگی نه.۱۴۰۲/۱۰/۰۶ 🖼 | ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر سقوطی پایان کار نیست باران را ببین ؛سقوطش زیبا ترین آغاز است...🌧☔️ ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
. 🌹 امام علی علیه السلام فرمودند : جِماعُ الشَّرِّ اللَّجاجُ و كَثرَةُ المُماراةِ «كانون بدى ها، لجاجت و مجادله زياد است.» 📚 [ میزان الحکمه ، ج ۱۰ ، ص ۵۰۹ ] 🔘پی‌نوشت: ارتباط احساسی _ عاطفی ، منطقه جنگی نيست ، او دشمن شما نيست. هر دو برای يافتن عشق رابطه را شروع كرده ايد. بنابراين روش های بهتری برای مجادله و مذاكره انتخاب كنيد. كنترل خشم را بياموزيد. هر چه جنگ های شما تكراری و فرسایشی شوند، بازگشت به دوست داشتن و عشق دست نیافتنی خواهد شد.🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. طلاب ولایی بعد از سخنرانی رهبر 😁😎 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade     
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣ خانوم محترم شما عاشق مردی هستی که پدر و مادرش بزرگش کردن و تربیتش کردن ..!! 😌 حتما ببینید و منتشر کنید.. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی شکایت باباشومیکنه😍😂 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 لذت مادرشدن ☺️ ⭕️ فرزندآوری یک مجاهدت است! ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
وقتی که چند ساعت یاچند روزه که همسرمو ندیدم و حالا میخوام تشنش کنم واسه دیدنم..، . . . . . . . . .(اسم و فامیله کاملشو مینویسم)😉کجایی که من که بی قرارتم و مشتاق دیدارت؟کجایی که دلم له له میزنه واسه دیدنت و گرفتن دستات و اون لبخندای شیرینت؟ کجاست اونی که تو سخت ترین شرایطم اومد سراغم و از زندگیم سردرآورد و منو از نو شروع کرد؟ کجاست اونی که (اسم خودم) احیا کرد و بهش امید زندگی داد؟ کاش کنارم بود تا ببینه چشام از برق دیدنش دنیارو به وجد میاره. کاش باشه تا ببینه میخوام چطور مثل پروانه دورش بگردم و خودم تنها فداش شم.😌 بعد از این جملات بشینید و نتیجشو ببینید😋 ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍😋 ✨اگه خواستین برای یه غذای اعیونی درست کنید، این گزینه عالیه 👌 مواد لازم: ۱ دونه سردست گوسفندی🍖 نمک و‌فلفل سیاه🌶🧂 ۱/۲ ق.چ فلفل قرمز🌶 ۲ تا برگ بو🍃 ۱ دونه چوب دارچین🪵(اواسط پخت درش بیارین) ۱/۲ ق.چ زردچوبه زعفران💛 ۳ عدد پیاز درشت خلالی🧅 ۲ بوته سیر🧄 ۱ لیوان روغن🥃 ۱ لیوان اب💧 آب نصف نارنج یا آبغوره یا آبلیمو 🍋 تا جایی بپزید که گوشتتون مث پنبه نرم بشه ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
🤦‍♀ این الفاظ به هیچ عنوان در شأن یک بانو نیست 👇 ❌ چاکریم ❌ مخلصیم ❌ فداتون برم ❌خاک پاتونیم جاش از عبارت های لذتبخش زیر استفاده کنیم: ✅ سپاسگزارم ✅ ممنون از لطفتون ✅ محبت شماست ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا