دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری122 #آشنای_دور با فیروزه چشم در چشم شد. چمدان به دست، سر جایش ماند. سرش را
#داستان
#فیروزه_خاکستری123
#رنج
_مهرزاد ایرانه.
فیروزه گوشی را از این دست به آن دست کرد:
_چه خوب! یه مقدار پس انداز کردم، برسونید دستش.
_مصطفی برا آخر هفته دعوتش کرده. تو هم بچهها رو بردار بیاین.
نوک زبان فیروزه آمد که بگوید: «زنش هم هست؟!» اما حرفش را خورد.
با پسرش حرف زد. پنجشنبه سینا تمام پس اندازش را، از کار پاره وقت در پیتزا فروشی، جلوی مادرش گذاشت. فیروزه کارت بانکی او را پس داد:
_اینو نگه دار برا خرجهای دیگه.
ستیا دوید. قلک سفالیاش را آورد:
_مامانی اینم پس انداز من.
دخترش را بغل کرد و فشار داد.
پنجشنبه بعد از تعطیلی کارگاه به خانه فهیمه رفت.
_وای دستت درد نکنه فیروزه! کل کارام مونده. دو ساعت آب نداشتیم. بعد از کلی پرسو جو دیدیم همسایه به جای شیرفلکه خودشون، مال ما رو بسته.
فیروزه بعد از دم گذاشتن برنج، مشغول درست کردن سالاد شد. فهیمه پاکت به دست، روی صندلی کنارش نشست. پاکت را روی میز گذاشت:
_این صدتومنی که قبلا دادی. خودت بده بهش.
چشمان فیروزه گرد شد:
_فهیمه شیش ماه پیش من این پول رو بهت دادم که برسونی بهش. الان میگی...
_به من چه! من بهت گفتم قبول نکرده. حالا خودت باهاش حرف بزن.
از جایش بلند شد:
_الانم فکر نمیکنم قبول کنه.
فیروزه آقا مصطفی را پایید. به طرف فهیمه برگشت و آرام پرسید:
_میگم... فهیم... خانمش هم هست؟!
فهیمه مات نگاهش کرد:
_خانم کی؟!
_خانمه آ آقا مهرزاد دیگه.
چشم و ابرویش را بالا برد:
_چی میگی دیونه؟! مهرزاد اصلاً زن نداره!
فیروزه چند ثانیه به دهان او نگاه کرد. هزار فکر از سرش گذشت: «یعنی جدا شده... شاید زنش مُرده باشه... نکنه ازدواج نکرده...»
_چیزی جلوش نگی. بیچاره چند سال پیش با یه دختری نامزد کرد...
فهیمه در چند بند کل زندگی مهرزاد را روی دایره ریخت. فیروزه با شنیدن ماجرا، این آیه را زمزمه کرد:
«لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي كَبَدٍ»
نگاهی به خواهرش انداخت:
_هیچ زندگی بی رنج و درد نیست! حتی کسایی که ما از رو ظاهرشون فکر میکنیم هیچ درد و رنجی ندارن...
همان موقع گوشی مصطفی زنگ خورد:
_خانم... مهرزاده... الو سلام... بله بله در خدمتیم... هان؟... فکر کنم پونزده و هشت... کجایی؟! دیر نکنی مهرزاد.
فهیمه و فیروزه کارهای آشپزخانه را ول کردند. برای عوض کردن لباس به اتاق رفتند. فیروزه علاوه بر مانتو، یک چادر رنگی با گلهای درشت از ساک کوچکش بیرون آورد. جلوی آینه چادرش را مرتب کرد. فهیمه داخل شد. نگاهی به سرتا پای او انداخت:
_چقدر این خوشکله!
_ممنون عزیزم.
فهیمه محو تماشای او شد. فیروزه به خواهرش لبخند زد. بالاخره به حرف آمد:
_ یه چیزی بپرسم؟!
فیروزه پلک روی هم گذاشت و سرش را تکان داد:
_شما هر چند تا دوست داری بپرس.
_چرا به خودت رنج پوشیدن چادر رو میدی آخه؟!
فیروزه لبخند زد و چشمانش ریز شد:
_خیلی وقته تو دلت مونده ازم بپرسی هان؟
_خب آخه تو حجابت کامل بود. همیشه مانتوهای بلند و روسریهای بلند میپوشیدی، گیره به روسریت میزدی.
_درست میگی. از وقتی چادر سر کردم، نگاه آدمها بهم تغییر کرده و احترام بیشتری تو نگاهشون میبینم؛ گذشته از این...
به صورت فهیمه نگاه کرد:
_ الان موقعیتم فرق میکنه؛ جدای از اینکه یه زن تنهام و ممکنه نگاه دیگران بهم جور دیگه باشه، حافظ قرآنم دیگه...
فهیمه وسط حرفش پرید:
_تو قرآن هم نگفته چادر بزنید. گفته حجاب داشته باشید.
فیروزه با لبخند جواب داد:
_خب اون حجابی که قرآن ازش حرف زده، مثل سوره نور: «وَلْيَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلَى جُيُوبِهِنَّ» یا اینکه تو سوره احزاب از جلباب حرف میزنه که یه لباس بلند بوده که از سر تا پا رو میپوشنه و میگه «این برای آنکه شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند»، بهتره...
فهیمه سر تکان داد. فیروزه ادامه حرفش را اینطور زد:
_خداوند تو این آیه میگه بهتره با جلباب بین مردم شناخته بشین تا مورد آزار مردهای فاسد قرار نگیرید.
فیروزه مکث کرد و پرسید:
_جدای همه این حرفها تا حالا دیدی یه حافظ قرآن مانتویی باشه؟
فهیمه چشم به اطراف چرخاند:
_نمیدونم... خب، نه.
فیروزه لبخند زد:
_ببین جدای از حکم شرع و این حرفها، باید به عرف جامعه هم نگاه...
صدای برهان و سبحان از پشت در آمد:
_مامان مامان عمو مهرزاد اومد.
ضربان قلب فیروزه شدید شد.
❥❥❥@delbarkade
.
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری123 #رنج _مهرزاد ایرانه. فیروزه گوشی را از این دست به آن دست کرد: _چه خوب
#داستان
#فیروزه_خاکستری124
#قوز
فیروزه با قدمهای آرام از راهرو به طرف سالن پذیرایی رفت. فهیمه از او سبقت گرفت. با صدای بلند سلام کرد. سعی کرد دوقلوها را از سر و کول مهرزاد پایین بیاورد. مهرزاد بلند خندید. به هر کدام یک پاکت هدیه کرد. بچهها با دیدن تفنگهای بزرگ داخل پاکت، با صدای بلند از مهرزاد تشکر کردند. چشمش به ستیا افتاد. با لبخند به او سلام کرد. روبرویش زانو زد و پاکتی را به او نشان داد:
_بفرمایید. اینم برای خانم کوچولوی خوشگل.
ستیا لبخند زد و به طرف مادرش دوید. فیروزه سلام کرد. مهرزاد برگشت و با دیدن فیروزه ایستاد. ستیا با تأیید مادرش، کادوی مهرزاد را پذیرفت. با دیدن عروسک موطلایی و چشمهای متحرکش، برق شادی به چشمان او آمد. فیروزه تشکر کرد. مهرزاد به اطراف چشم چرخاند:
_آقا سینا رو نمیبینم.
_خیلی دوست داشت خدمت برسه اما پنجشنبهها خیلی شلوغن بهش مرخصی نمیدن.
چشمان مهرزاد در هوا دو دو زد و خم به ابرویش آمد. فیروزه به کمکش آمد:
_شبها تو پیتزافروشی کار میکنه.
مهرزاد خندید:
_آها! پس مردونگیش بیشتر از چیزیه که من شنیدم.
پاکت دستش را به طرف فیروزه گرفت:
_ یه هدیه ناقابله از طرف من. حیف که از ملاقاتش محروم شدیم.
_ما به اندازه کافی شرمنده شما هستیم.
سر سفره مهرزاد سراغ سهیلا را گرفت:
_فهیمه خانم مادر نیستن؟!
فهیمه دیس تزیین شده برنج را دست مصطفی داد:
_مامان خانم با فرانک و شوهرش رفتن مشهد.
فیروزه کنار سفره نشست:
_خیلی سلام رسوندن و گفتن نائب الزیاره هستن.
_به به خوش به سعادتشون! چقدر که من دلم برا امام رضا (علیه السلام) تنگ شده!
بعد از ناهار، فیروزه دویست میلیونی را که به زحمت پس انداز کرده بود، داخل پاکت، زیر چادرش گرفت. مهرزاد و مصطفی گرم صحبت بودند:
_دیگه جای سالمی نذاشته برای این بدبختها...
_بابا همهاش تقصیر ایرانه. هی دستش رو میکنه تو لونه مار. اینم وحشی میشه...
_نگو اینو مصطفی. اگه ایران این کارا رو نمیکرد الان صهیونیستها همین تهران بودن.
فیروزه به آشپزخانه رفت:
_فهیمه بیا میخوام این پولها رو به آقا مهرزاد بدم.
فهیمه استکانهای چای را با سینی بلند کرد و به دنبال فیروزه به سالن رفت. مهرزاد با دیدن آنها صحبتش را قطع کرد:
_دست شما درد نکنه! حسابی زحمت دادم.
_این چه حرفیه؟! کسی خونه برادرش ازین حرفها میزنه؟ درضمن با کاری که در حق فیروزه کردین، همه خانواده تا آخر عمر، مدیون شماییم.
فیروزه از مقدمه خوب فهیمه استفاده کرد. پاکت پول را روی میز، نزدیک مهرزاد گذاشت:
_خیلی شرمندهام! یه مقدار ناچیزی تونستم پسانداز کنم. خدمت شما...
مهرزاد خودش را روی مبل جابجا کرد. چشم به مصطفی و فهیمه دوخت و با اخم گفت:
_من که به شما گفته بودم پولی قبول نمیکنم. چرا بهشون نگفتید؟!
مصطفی دست به اطراف چرخاند:
_من بیگناهم.
_آقا مهرزاد اینطوری که نمیشه. حرف یه میلیون و دو میلیون نیست که...
فیروزه روی مبل کنار فهیمه نشست:
_اگه اینجوری پیش بره، من تصمیم میگیرم بچهها رو برگردونم به عموشون.
ستیا از آن طرف اتاق، به طرف مادرش دوید. خودش را در بغلش انداخت:
_مامان من این عروسک رو نمیخوام.
اشک مثل باران از چشمهای مشکی دختر پایین ریخت:
_میخوام پیش تو بمونم. نمیرم پیش عمه...
فیروزه لبش را گاز گرفت. دختر را در بغلش فشار داد. به فهیمه نگاه کرد:
_قربونت برم... من... هیچکس نمیخواد تو رو ببره پیش عمه...
_خودت گفتی...
چشمان فهیمه گرد شد. دست روی کمر ستیا کشید:
_مامانت داشت در مورد یه چیز دیگه حرف میزد قربونت برم.
مهرزاد از جایش بلند شد. عروسک ستیا را از روی زمین بلند کرد. جلوی پای ستیا نشست:
_ببین عروسکت داره گریه میکنه میگه انگار ستیا خانم منو دوست نداره...
ستیا سرش را به طرف او چرخاند. با هق هق گفت:
_شما میخوای منو ببری پیش عموم؟! عروسکت برا خودت... من دوستش ندارم. من مامانمو دوست دارم.
فیروزه پلک روی هم گذاشت و قطرههای اشکش را با دست پاک کرد. مهرزاد خواست چیزی بگوید. ستیا با دست عروسک را پرت کرد. سر عروسک به دماغ مهرزاد خورد. فیروزه با صدای بلند گفت:
_ستیا... این چه کار زشتی بود؟!
گریه دخترک بلند شد. فهیمه او را بغل گرفت و برد:
_عمو مهرزاد تو رو خیلی دوست داره. اون بود که تو رو از دست عمه گرفت و پیش مامانت آورد.
_نخیر عمو امیر منو آورد.
فیروزه خودش را به آنها رساند:
_ ولی عمو مهرزاد با عمه حرف زد و...
_ولش کنید بچه رو... اذیتش نکنید.
مهرزاد این را گفت و روی مبل کنار مصطفی نشست.
ستیا آنقدر گریه کرد که فیروزه تصمیم گرفت به خانه برگردد. مهرزاد بعد از رفتن او، از مصطفی و فهیمه تشکر کرد و رفت. فهیمه موقع جمع کردن میز پذیرایی، فریادش بلند شد:
_وای مصطفی باز این پولها موند!
مصطفی با دست به پیشانیاش کوبید:
_اوه تازه دوبرابر هم شد.
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری124 #قوز فیروزه با قدمهای آرام از راهرو به طرف سالن پذیرایی رفت. فهیمه از ا
#داستان
#فیروزه_خاکستری125
#قوز_بالاقوز
صدای تلفن فیروزه بلند شد. شماره ناشناس بود. سینا از کنار مادرش رد شد. لباس کارش را تا زد و در کیسه گذاشت.
_عذرمیخوام نشناختم! خوب هستین؟...
سینا از گوشه چشم به مادرش نگاه کرد. فیروزه به راهرو رفت. دوباره برگشت. گوشی را روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت. زیرچشمی به سینا نگاه کرد. با او چشم در چشم شد. آب دهانش را پایین داد. چشم از پسرش گرفت. برگشت. چادر گلدار قهوهایاش را از اتاق آورد. روی سر انداخت. خودش را در آینه قدی داخل راهرو ورانداز کرد. سینا پشت سرش ظاهر شد:
_چی شده؟! کجا میخوای بری؟
آب دهانش به زور پایین رفت. سعی کرد چشمش به او نیوفتد. گره روسریاش را مرتب کرد:
_هیچ جا... همین پایین... دم در.
سینا با اخم روی حرکات مادرش دقیق شد:
_پشت تلفن، کی بود؟
گلوی فیروزه خشک شد. زبانش به دهان چسبید. بیدلیل جوابش طول کشید:
_آم... اِ آقا... مِـ مهرزاد.
قفسه سینهاش تند تند بالا و پایین شد. حس کرد صدای قلبش بلندتر از چیزیست که باید باشد. لبهایش را ناخودآگاه به هم فشار داد.
_اینجا چی کار میکنه؟!
یک نگاه به پسرش انداخت. ابروهایش در هم گره خورده بود. خیلی عادی جواب داد:
_کار داره دیگه...
_کار داره؟! خب همون تلفنی بگه. برا چی اومده اینجا؟!
از صدای بلند سینا، فهمید که گند زده. یکدفعه صدای ستیا بلند شد:
_اِهه، اِهه...
_اصلاً چرا کارش رو به خاله فهیمه نمیگه؟! آدرس اینجا رو کی بهش داده؟!
نگاهش را به فیروزه دوخت. فیروزه شانههایش را بالا برد. ترجیح داد چیزی نگوید. ستیا با صدای لرزان گفت:
_اومده منو ببره...
سینا توجهی به خواهرش نداشت:
_حتماً از خاله گرفته دیگه! یعنی انقده بیفکره که آدرس ما رو بهش داده؟!...
ستیا پا به زمین کوبید:
_من نمیخوام برم...
بین برادر و مادرش دنبال منجی گشت. فیروزه چشمهایش را به هم فشار داد. رو به دخترش گفت:
_شروع نکن ستیا.
سینا به طرف در رفت. ستیا با گریه دست برادرش را چسبید. فیروزه به دنبالش رفت:
_ میخوای چی کار کنی؟! زشته سینا... بذار یه دقه میرم ببینم چی کار داره. اصـ... اصلاً خودت هم...
یکدفعه به طرف مادرش برگشت. به چشمهای او زل زد:
_چی میگی مامان؟! انگار یادت رفته با چه بدبختی تونستیم اینجا رو اجاره کنیم؛ اونم با کلی شرط و شروط...
سینا پایین رفت. فیروزه لبش را گاز گرفت. فکر کرد تا پشت در همراهش برود. پشیمان شد. صدای گریه ستیا بلندتر شد. فیروزه دندانهایش را به هم سابید. خواست چیزی بگوید. حرفش را خورد. به سمت پنجره رفت. پرده حریر و ساده را کمی کنار زد:
_اینجا هم که هیچی پیدا نیست.
به طرف دربازکن رفت:
_اینم که خرابه... ستیا... خواهش میکنم بس کن. دیونهام کردی.
بغلش کرد. موهای لخت و بلندش را بیحواس نوازش کرد. تمام فکرش پیش سینا و مهرزاد بود.
در کوچک ساختمان سه طبقهشان را باز کرد. مردی قدبلند با هیکلی درشت و کت و شلوار سورمهای، پشت به در ایستاده بود. با صدای در برگشت. مردمک مشکی دو مرد با هم تلاقی پیدا کرد. مهرزاد تأمل کرد. سینا بدون سلام گفت:
_بفرمایید...
مهرزاد که هنوز شک داشت، خیلی شمرده شروع کرد:
_ام... با خانم بهادری کار داشتم.
_بفرمایید من پسرشم.
مهرزاد لبخند زد و دست راستش را به طرف سینا کشید:
_به به آقا سینا! خوب هستی؟ مشتاق زیارتتون بودم...
سینا با تأخیر نوک انگشتانش را در دست او گذاشت. مهرزاد متوجه ساعت هوشمند کادویی، دست سینا شد.
_خیلی خوشبختم. تعریفت رو زیاد شنیدم...
تغییری در چهره سینا پیدا نشد. مهرزاد پاکت کاغذی آچهار لیمویی رنگ را نشان داد و سر اصل مطلب رفت:
_این امانتی مال مادره. بدین خدمتشون.
سینا بدون نگاه کردن به پاکت، به صورت مهرزاد خیره شد:
_ممنون. دفعه دیگه امانتی بود، لطفاً بدین دست خاله فهیمه، میرسونه به ما. خودتون زحمت نکشین این همه راه.
مهرزاد خم به ابرو نیاورد:
_بله چشم. امری نیست؟
_خوش اومدین!
پاکت را دست فیروزه داد. لای در ایستاد. فیروزه چسب پاکت را باز کرد. روی پیشخوان تکاندش. چند بسته اسکناس صد دلاری از پاکت بیرون ریخت. سینا کفشهایش را با پاشنه پا بیرون کشید و داخل شد:
_اینا که پولهای خودمونه.
فیروزه با اخم نگاهش کرد.
_خب من نگاه نکردم داخلش رو.
فیروزه همچنان به او زل زده بود.
_بده خودم میرم دنبالش.
_لازم نکرده. تو برو سر کار؛ دیرت شد.
چند دقیقه به بستههای صد دلاری روی پیشخوان خیره شد. فکر کرد با مهرزاد تماس بگیرد:
«ولش کن بذار پیامک بدم... نه خیلی زشت شد... با این رفتاری که سینا داشت، حالا چه فکری در مورد من میکنه؟! مهم نیست... چقدر بد شد!... بچه جغله برا من غیرتی شد... کاش خودم رفته بودم! وای از دست سینا! وای از دست هر چی مَرده!...»
_مامان... مامان... گشنمه...
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری125 #قوز_بالاقوز صدای تلفن فیروزه بلند شد. شماره ناشناس بود. سینا از کنار ما
#داستان
#فیروزه_خاکستری126
#نا_آرام
دستش را از زیر سر ستیا بیرون آورد. روی پهلوی چپش چرخید. چشمهایش را بست. صورت مهرزاد جلوی چشمش ظاهر شد. نشست. دستی به سرش کشید. به آشپزخانه رفت. یک لیوان آب سر کشید. صدای مهرزاد در گوشش پیچید:
«میگن تا ازدواج نکنی معلوم نمیشه کجایی هستی... خوا خواستم نظرتون رو بپرسم...»
بیهوا لیوان را روی پیشخوان کوبید:
_آخه چرا؟!
احساس خفگی داشت. به بالکن رفت. روی صندلی نشست. نفهمید چرا وسط این همه ماجرا، امشب فقط آن چند خاطره کوتاه با مهرزاد، برایش تداعی میشد. مهرزاد وسط زندگیاش مثل یک شهاب سنگ بود. نور داده بود و خاموش شده بود. حالا، جایی از زندگی که هرگز فکر نمیکرد، دوباره پای مهرزاد به زندگیاش باز شده بود. دلیل بیقراریاش را نمیدانست. یاد وقتی افتاد که مهرزاد زنگ زد:
«مهرزادم. اگه امکان داره چند دقیقه تشریف بیارید پایین یه کار کوچیک باهاتون دارم.»
بیهوده ضربان قلبش بالا رفته بود.
«مگه چی گفت که مثل دختر بچهها دست و پاتو گم کردی؟! خاک بر سرت فیروزه انقده تابلو بودی که حتی سینا فهمید!»
دست به پیشانیاش کوبید:
«وای دیگه چرا به تته پته افتاده بودم؟!... اصلاً خوب شد که سینا رفت! باید بفهمه که من مرد دارم. خب که چی؟! مگه چی میخواست بگه؟! لابد منظوری داره که پولها رو از ما نمیگیره... بیخود... فردا بهش زنگ میزنم باهاش اتمام حجت میکنم. دیگه هم نمیخوام ببینمش... همین. سینا رو باهاش طرف حساب میکنم...»
چند ضربه آرام به دو طرف صورتش زد:
«چته؟! هزیون میگی... کی گفته حالا اون به تو فکر میکنه؟! اصلاً چرا باید به من فکر کنه؟!»
حس گناه رهایش نمیکرد. زندگی پر فراز و نشیبش تند تند و نامنظم از ذهنش گذشت. امیدی که به زندگی با امیر بسته بود و امیدی که سایه بر سرنوشتش انداخت و از خوشبختی ناامیدش کرد... رسید به شب شوم مرگ امید. فکری مثل خوره به مغزش افتاد:
«اگه مهرزاد قبل از عقد با امید، ازم خواستگاری کرده بود...»
احساس خفگیاش با هوای آزاد هم رفع نشد. به گلویش چنگ زد. دست روی دهانش گذاشت. صدای هق هقش را در گلو خفه کرد. در خودش جمع شد. چند دقیقه همانطور اشک ریخت. یکدفعه سرش را از زانو برداشت. اشکهایش را با پشت دست پاک کرد. داخل رفت. از گوشه پیشخوان، قرآن کوچکش را برداشت. روی لبهایش گذاشت. به سینهاش فشار داد:
_اگه همه این اتفاقات تلخ زندگی، برای این بوده که من به قرآنت برسم، ارزشش رو داشته... فقط حیف که دیر به این نقطه رسیدم! حیف که به خاطر ندونستن، زندگیم رو خراب کردم و اسیر اون همه خرافات بودم...
دوباره قرآن را بوسید. بسمﷲ گفت و لای آن را باز کرد. اول صفحه آیه صد و چهارده سوره طه آمد. سرش را بلند کرد و از حفظ خواند:
«فَتَعَٰلَى ٱللَّهُ ٱلۡمَلِكُ ٱلۡحَقُّۗ...»
به آیه صد و بیست و چهار رسید.
اشک امانش نداد. ترجمه آیه را از بر خواند:
«و هر كس از ياد من اعراض كند همانا (در دنيا) معيشتش تنگ شود و روز قيامت نابينا محشورش كنيم»
قرآن را به سینهاش فشار داد. به سجده افتاد. صدای باز شدن قفل در آمد. سر از سجده برداشت. سینا لای در، روبرویش ایستاد. قدری به مادرش زل زد:
_چیزی شده؟!
چشمان پف کرده و قرمز فیروزه، او را نگران کرد:
_مامان خوبی؟!
_داشتم قرآن میخوندم.
سینا خودش را کنار مادر رساند:
_ پولها رو چی کار کردی مامان؟! زنگ زدی؟
منتظر جواب مادر نماند:
_به نظرم بدیم به خاله فهیمه بهش بده.
فیروزه سرش را بالا آورد:
_نه دیگه فایده نداره. فردا خودت بهش زنگ بزن بگو میخوام ببینمت. بهتره به روش خودش باهاش رفتار کنیم.
صبح با صدای سینا بیدار شد:
_مامان مگه نمیری کارگاه؟!
_امروز میخوام بمونم خونه. ناهار خاله رؤیا رو دعوت کردم. بعد از چند ماه یه روزم برم مرخصی.
صورت مادرش را بوسید:
_پس یه غذای خفن درست کن. بعد از چند ماه، یه روزم یه چیز درست و حسابی بخوریم.
کارت بانکی را از جیبش درآورد و کنار فیروزه گذاشت:
_این کارت هر چی خواستی...
دوباره کارت را برداشت:
_اصلاً ولش کن یه برنج چلو درست کن. بعد از مدرسه، خودم چند دست کوبیده میگیرم.
فیروزه از روی تشک بلند شد:
_نه مامان کوبیده خیلی گرون درمیاد. به جاش یه کیلو گوشت بخر، چند تا غذا میشه درست کرد.
کارت را در جیبش گذاشت. دستش را در هوا پرت کرد:
_ولش کن بابا. ستیا خیلی وقته میگه کباب. بعد از چند ماه یه روزم ولخرجی.
_اصلاً من اشتباه کردم بعد از چند ماه مرخصی گرفتم! میرم سر کار لااقل پول کوبیده درآد.
سینا با لبخند برگشت:
_دویست میلیون پول بیزبون زیر بالشت قایم کردی، یه کوبیده نمیدی به ما؟!
_از دست تو...
سینا با صدای بلند خندید.
_راستی برا آقا مهرزاد هم یه فکری کردم...
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری126 #نا_آرام دستش را از زیر سر ستیا بیرون آورد. روی پهلوی چپش چرخید. چشمها
#داستان
#فیروزه_خاکستری127
#منظور
رؤیا زودتر از بچهها رسید.
_سلام بیمعرفت. من هی باید بشینم دعا کنم شوهرت بره مأموریت که یه سر به من بزنی؟!
رؤیا خندید و فیروزه را در بغلش فشار داد. به دور و بر نگاه کرد:
_پس این خوشگله کجاس؟
_مدرسه است. الانها با سینا پیداشون میشه. بشین تعریف کن ببینم چه خبر؟
_من میخوام جفت شوفاژ بشینم دارم یخ میزنم.
فیروزه به بخاری خاموش نگاه کرد:
_چه خبرته شب چله رو آوردی؟! انقدر هم سرد نشده هنوز.
رؤیا چشم و ابرویی بالا انداخت و دست به شکمش کشید:
_من که سردم نیست. یکی دیگه سردش شده.
فیروزه چشمانش را گشاد کرد و با لبخند بزرگی بغل رؤیا پرید.
_یواش خانم میدونی چقدر این فسقلی گرون پامون دراومده؟
فیروزه با عجله یک پتو و متکا برای رؤیا کنار بخاری پهن کرد:
_پس واسه این رفته بودین اصفهان؟
_نه بابا. همین مرکز رویان تهران بودیم. اصفهان رو همینطوری رفتیم آخرین ماه عسل قبل از دردسر بزرگ.
هر دو خندیدند.
_چه خبر از فرانک؟ هنوز بچهدار نشده؟
فیروزه چشم از رؤیا برداشت:
_هو اونم همش میگه ما خودمون بچهایم.
رؤیا سر تکان داد:
_ای بابا.
_فهیمه همیشه بهش میگه به من نگاه کن که چقدر دنبال دوا و درمون رفتم. اما گوش نمیده.
_منم اینطور بودم. حرف هیچکس رو گوش نمیدادم... حالا ایشالله براش مشکلی پیش نیاد ولی آدم تا جوونه حال و حوصله بچه داری رو داره.
رؤیا این را گفت و هر دو ساکت شدند. یکدفعه رؤیا رو به فیروزه پرسید:
_خیلی خب تو تعریف کن ببینم چه خبر از آقا مهرزاد؟
خنده روی لب فیروزه ماسید:
_بذار یه چای برات بریزم.
بلند شد. رؤیا دستش را چسبید:
_بشین در نرو چایی نمیخورم. برا بچه خوب نیست.
سعی کرد او را منحرف کند:
_خب بگو چی میلته برات بیارم...
رؤیا مردمکش را بالا برد:
_اوم... الان فقط میل دارم بدونم این آقا مهرزاد بالاخره ازدواج کرده یا نه؟ الان چند ماهه دارم از فضولی میمیرم.
فیروزه را روی پتو نشاند:
_یالا بگو پنجشنبه خونه فهیمه چی شد؟!
فیروزه لبخند ملایمی زد. هر چه از فهیمه شنیده بود را برای او تعریف کرد:
_ ...بعد از اون هم، دیگه ازدواج نکرده.
رؤیا با شنیدن ماجرای مهرزاد ابروهایش را بالا برد:
_عجب!
از گوشه چشم به فیروزه نگاه کرد:
_بنده خدا چه بدشانسه!
فیروزه چشمانش را از او قایم کرد:
_دیروز اومده بود اینجا هر چی پول بهش دادیم، گذاشت کف دست سینا. سینا هم گیج، نگاه نکرده ببینه چی داده دستش. حالا از دیشب داریم فکر میکنیم چطور پولها رو بهش برگردونیم.
رؤیا بیمقدمه گفت:
_میگم شاید منظوری داره!
فیروزه تند تند پلک زد و به این ور و آن ور نگاه کرد:
_بذار یه آبی لااقل بیارم.
صدای باز شدن در او را نجات داد. ستیا داخل شد. سینا پشت سر او، با پا در را بست.
از هشت سیخ کبابی که سینا خریده بود، سه سیخ باقی ماند. فیروزه دور از چشم رؤیا، در آشپزخانه سینا را گیر آورد:
_نگفتم زیاد نخر؟! رفتی برا ستیا هم دو سیخ خریدی؟
سینا با لبخند از مادرش جدا شد:
_مگه خراب میشه؟! بذار یخچال خودم میخورم.
_وایسا. برا آقا مهرزاد چی کار میکنی؟
سینا گوشی مادرش را از روی پیشخوان برداشت:
_اوه خوب شد گفتی. شمارهاش کدومه؟
مهرزاد بعد از دو، سه بوق جواب داد:
_سلام حال شما؟
فیروزه گوشی را روی بلندگو گذاشت. سینا فوری گفت:
_ممنون من سینا هستم. پسر خانم بها...
_به به آقا سینای گل! درخدمتم.
به طرف مادرش چشم چرخاند و شروع به صحبت کرد:
_میخواستم ببینمتون... امروز محل کارم ببینمتتون؟ واسه شب، یعنی شام.
فیروزه با سر پسرش را تأیید کرد.
_اِ...م... چیزی شده؟!
_نه. فقط خواستم... با هم... گپ بزنیم.
_آقا سینا اگه قضیه پوله...
_نه نه نه. شما بیاین حالا...
_اگه قراره گپ بزنیم، به روی چشم. فقط اینکه... الان فرودگاهم. دارم میرم دبی.
سینا به مادرش نگاه کرد. فیروزه با ایما و اشاره لب زد. سینا با تته و پته گفت:
_با باشه. به سلامتی. پس ببینمتون... دفعه دیگه.
_حتماً. به محض اینکه برگردم تهران خبرت میکنم.
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری127 #منظور رؤیا زودتر از بچهها رسید. _سلام بیمعرفت. من هی باید بشینم دعا
#داستان
#فیروزه_خاکستری128
#بی_مناسبت
نتوانست کلید را از کیفش درآورد. با دست پر از خرید، دکمه زنگ را زد:
_سینا مامان برس که دستم افتاد.
کیسههای خرید را از فیروزه گرفت. با لبخند بزرگی تعریف کرد:
_مامان امشب با آقا مهرزاد قرار گذاشتم. پولها رو آماده کن.
خواب از سر فیروزه پرید:
_آقا مهرزاد؟! مگه چند روز پیش نگفت دارم میرم دبی؟!
_آره ولی قبل از ظهر زنگ زد گفت تازه برگشته... فکر کنم از فرودگاه زنگ زد. سرش گیج نمیره انقده میره و میاد؟! فردا هم دوباره میخواد برگرده دبی.
فیروزه هیچ نگفت. در خانه را به داخل هول داد. ستیا جلوی او پرید:
_سلام چی میل دارید براتون درست کنم؟
فیروزه با لبخند به او نگاه کرد:
_دست شما درد نکنه.
به آشپزخانه رفت و خریدها را روی پیشخوان گذاشت. ستیا با سینیای از فنجان و قوری کوچک چینی جلویش ظاهر شد:
_براتون قهوه آوردم تا خستگیتون بیرون بره.
فیروزه خم به ابروهایش آورد:
_اینا از کجا مامان؟
ستیا به میز جلوی مبل اشاره کرد:
_دیدیدینگ...
روی میز یک دست بشقاب و قابلمه عروسکی چینی با گلهای صورتی چیده شده بود. جلوی هرکدام از عروسکهای ستیا روی مبل، یک فنجان بود. از فکر فیروزه گذشت شاید کار مادرش یا حتی امیر باشد. قبل از اینکه چیزی بپرسد، ستیا به تلویزیون اشاره کرد:
_اونم مال داداش سیناس. پی سی فای.
سینا کیسههای دستش را روی زمین کنار مادرش گذاشت. رو به خواهرش گفت:
_خیلی حرف میزنی. برو بازیتو کن.
فیروزه به پاکت مقوایی که ستیا گفت، زل زد.
_آقا مهرزاد زنگ زد گفت:...
*
_اگه اجازه میدی چند دقیقه بیام دم در کارت دارم.
نمیدانستم چه بگوم. گفتم:
_بـ بفرمایید.
خیلی زود رسید. به ستیا چیزی نگفتم. همین که آقا مهرزاد را دید، پشت سرم قایم شد.
_تو که هنوز از من میترسی.
آقا مهرزاد این را گفت و ستیا شروع به گریه کرد. از صندوق ماشین یک جعبه درآورد. کمی با ستیا شوخی کرد و جعبه را به او نشان داد. با دیدن بشقاب و قوری عروسکی، اشک ستیا بند آمد. جعبه را گرفت و همان پشت سرم ایستاد.
_برای چی زحمت کشیدین؟! نیازی نبود.
حرف در دهانم بود که یک پاکت درآورد و به طرفم گرفت:
_قابل شما رو نداره. خواستم شب بیارم همراهم، یادم افتاد گفتی محل کارت دعوت کردی. فکر کردم شاید جلوی همکارهات درست نباشه.
همینطور به دهانش زل زدم. نمیدانستم چه بگویم یا حتی باید کادوها را قبول کنم یا نه.
_مـ ممنون. ای بابا... چه کاریه؟!
_فقط دیگه ببخشید ندادم دست خاله فهیمه بهتون بده!
از این حرفش سرم را پایین انداختم. روی بازویم زد و با خنده بغلم کرد.
_حالا شب کجا باید بیام؟! گفته باشم از دیشب چیزی نخوردم...
انتظار این حرف را نداشتم. خندهام گرفت. گفتم:
_موقعیت براتون میفرستم.
_موقعیت رو ول کن. کی میری سر کار؟ خودم بیام دنبالت...
*
_حالا ایشون لطف کردن بیمناسبت کادو آوردن، تو چرا قبول کردی؟!
_مامان باور کن خیلی اصرار کرد. وقتی اومدم بالا دیدم چیه هنگ کردم. همون موقع زنگ زدم بهش گفتم من قبول کنم مامانم نمیذاره اما قبول نکرد پس بگیره. گفت خودم با مامانت حرف میزنم.
زیر چشمی به سینا نگاه کرد:
_حالا چی هست؟
مردمک چشم سینا یک دور چرخید. آب دهانش را قورت داد و گفت:
_پی اس فایو.
لبش را گاز گرفت و منتظر عکس العمل مادرش ماند. فیروزه پلاستیک میوهها را در سینک رها کرد. چشمانش گرد شد. به صورت سینا خیره شد. صدایش از حد معمول بالاتر رفت:
_سینا... همین الان این چیزایی که ستیا بدون اجازه باز کرده بذار سر جاش و همه رو ببر پس بده.
سینا با خنده عقب رفت:
_خیلی خب چرا عصبانی میشی؟! من که گفتم بازش نکردم.
_پس چرا ستیا باز کرده؟!
_کلی گریه کرد. منم حوصلهشو نَدا...
شروع به شستن میوهها کرد:
_منم حوصله ندارم. سریع جمعش کن.
تا آمدن مهرزاد، ستیا به خاطر از دست دادن اسباب بازیاش گریه کرد. سینا کادوها را پایین برد. چند دقیقه بعد با همانها برگشت:
_مامان قبول نمیکنه. میگه هدیه رو که پس نمیدن.
ستیا در بین اشک، لبخند زد. فیروزه چادر گل ریز قهوهایاش را سر کرد. پاکتها را از سینا قاپید و پایین رفت. سینا و ستیا دنبالش رفتند. مهرزاد کنار ماشین شاسی بلند مشکیاش ایستاده بود. با دیدن فیروزه جلو آمد. بدون اینکه به او نگاه کند، سلام و احوالپرسی کرد.
_الحمدالله، ممنونم... آقا مهرزاد از شما به ما زیاد رسیده...
هنوز حرفش تمام نشده بود که صاحب خانه از کنار فیروزه بیرون آمد. چشمانش بین او و مهرزاد دو دو زد. سرش را به نشانه سلام تکان داد. نفس فیروزه بالا نیامد. آب دهانش را همزمان با سلام قورت داد. چشم از او برنداشت. روزی که قرارداد را نوشته بود از ذهنش گذشت...
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری128 #بی_مناسبت نتوانست کلید را از کیفش درآورد. با دست پر از خرید، دکمه زنگ
#داستان
#فیروزه_خاکستری129
#قرارداد
روزی که قرارداد را نوشته بود، از ذهنش گذشت:
_ببین خانم من مارگزیدهام. به خودم قول داده بودم زنِ تنها نشونَم. مخصوصاً که زن و بچهام اینجان.
_تنها که نیستم. مادر و بچهها...
_قبلی هم تنها نبود، با دخترهاش سه تایی... لاالهالاﷲ...
روی پایش زد:
_به خاطر اون ماجرا دو ساله خونه رو به کسی اجاره ندادم. اگه آقا بهادری ضمانتتون رو نمیکرد...
امیر وسط حرفش پرید:
_ دمت گرم آقای سعادت. خدا از آقایی کمت نکنه. جبران میکنم.
آقای سعادت سرش را پایین انداخت:
_آقا از شما به ما رسیده.
به فیروزه نگاه کرد:
_همشیره اگه این شرایط رو امضا میکنی، بسمﷲ.
فیروزه کاغذ را از او گرفت و شرایط اجاره خانه را زیر لب خواند:
«۱. هیچ مرد مجردی حق رفت و آمد حتی دم در ساختمان را ندارد.
۲. در صورت هرگونه رفت و آمد مشکوک، بلافاصله این قرارداد فسخ و مستأجر حداکثر ده روز برای تخلیه خانه زمان دارد.»
*
نگاههای آقای سعادت، دل فیروزه را از جا کَند. سینا رسید. متوجه نگاههای خیره مادرش شد. آن طرف خیابان آقای سعادت را دید:
_اوه اوه.
به طرفش دوید:
_آقا سعادت... سلام خوبین؟ عمو مهرزاد هستن اومدن دنبالم با هم بریم سر کار. میخواین با دایی امیر تماس بگیرین، خودتون بپرسین.
_باشه حتماً تماس میگیرم اما قرارمون این نبود.
سینا دست به سینه گفت:
_چشم همین الان میریم خیالتون راحت.
با دو برگشت. رو به آقا مهرزاد عذرخواهی کرد:
_ببخشید این صاب خونه ما کمی گیره! اگه اشکالی نداره بریم تو ماشین شما حرف بزنیم.
رو به مادرش کرد:
_هان مامان؟!
فیروزه ناچار سر تکان داد:
_من برم چادرمو عوض کنم تا اینم بره.
مهرزاد و سینا سوار ماشین شدند. فیروزه از پنجره آقای سعادت را دید که سوار سورن پلاس سفیدش شد و رفت. ستیا ول کن نبود:
_مامان دیگه میتونم برا خودم برش دارم؟!... اجازه میدی بازی کنم؟!... دیگه آقا مهرزاد نمیبره اسباب بازیمو؟!
فیروزه سرش را از پنجره کنار کشید. جعبههای کادویی آقا مهرزاد را از جلوی ستیا برداشت.
_مامان کجا میبریشون؟!
بغض کرد. فیروزه برگشت:
_بس کن. اسباب بازی ندیدهای؟! خودم مثلش رو میخرم برات. زشته.
جعبه را به طرفش گرفت:
_بگیر. خودت پس میدی به آقا مهرزاد و ازش عذرخواهی میکنی.
چانه ستیا لرزید. سرش را پایین انداخت و مثل شکست خوردهها، جعبه را گرفت.
دم در فیروزه همه جا را خوب پایید. چادرش را تنگ گرفت و در عقب هایما S7 را باز کرد. مهرزاد لبخندی زد و پایش را روی گاز فشار داد.
_اینجا نمونیم بهتره.
فیروزه به در ماشین چسبیده بود و از شیشه دودی بیرون را تماشا میکرد. غرق افکار خودش بود:
«خاک بر سرت فیروزه باز گَند زدی! چرا من عقلم رو دادم دست این بچه؟! اشکال نداره خودم باهاش حرف بزنم بهتره... آخ چقدر زشت شد! نکنه سعادت جوابمون کنه... باید به امیر زنگ بزنم. چی بگم؟! همهاش تقصیر این سیناس. هی من میگم بزرگ شده، عاقل شده... یه تنبیه درست و حسابی میخواد...»
_ستیا خانم هنوز با من قهره؟!
ستیا با لب و لوچه آویزان، جعبه هدیهاش را از بین دو صندلی، جلو داد:
_بفرمایید نمیخوامش.
فیروزه به شانه دخترش دست کشید:
_معذرت خواهی کن که بازش کردی.
مهرزاد از آینه عقب را نگاه کرد. فیروزه در دیدش نبود. یک لحظه به عقب برگشت:
_آخه... این چه کاریه؟! گناه داره بچه... نکنید این کار رو...
_اگر به فکر بچهاین، شما این کار رو نکنین لطفاً.
_من میخواستم ذهنیتی که از من داشت از بین بره.
_دستتون درد نکنه اما سینا هم بچه اس؟! اون هدیه دفعه پیش هم زیاد بود. ما به اندازه کافی زیر دِینتون هستیم.
مهرزاد سری تکان داد:
_لاالهالاﷲ...
_راست میگه مامانم. تازه پولها هم پس فرستادین.
مهرزاد از گوشه چشم به سینا نگاه کرد:
_قرار بود حرف پول نباشه آقا سینا.
_آخه حرف یه میلیارد پوله.
_من یه نذری داشتم، اداش کردم. بگو کدوم طرف برم؟
_همین رو مستقیم برید، دو چهار راه دیگه سمت راست.
محل کار سینا یک مغازه بزرگ فست فود بود. کف آن با سرامیکهای سفید و قرمز به صورت شطرنجی پوشانده شده بود. ستیا لیلیکنان به طرف مبلمان سفید و قرمز رفت. سینا به همکارانش سلام کرد و با اشاره به مادرش و مهرزاد گفت:
_اینم مهمونای ویژه من.
یکی از همکاران سینا از پشت پیشخوان بیرون آمد. برخلاف بقیه، روپوشی طوسی تنش بود. مهمانان سینا را به طبقه بالا دعوت کرد. از پلهی مارپیچ آهنی بالا رفتند. مبلمان طبقه بالا مشکی و قرمز بود. به انتخاب ستیا یک میز را انتخاب کردند.
سینا با روپوش سفید نواردوزی قرمز آمد. منو را روی میز گذاشت. ستیا فریاد زد:
_آخ جون پیتزا!
با رفتن سینا، بین فیروزه و مهرزاد سکوت برقرار شد.
_ستیا بریم دستهات رو بشورم.
_من خودم بلدم نمیخواد بیای.
بعد از چند ثانیه سکوت، مهرزاد پرسید:
_عمو و عمههای بچهها که دیگه مشکلی درست نکردن؟
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری129 #قرارداد روزی که قرارداد را نوشته بود، از ذهنش گذشت: _ببین خانم من مارگ
#داستان
#فیروزه_خاکستری130
#ضربت
_نخیر... البته به لطف شما... اما... اینکه این پولها رو از ما قبول نمیکنید، باعث شده به من بربخوره.
مهرزاد یک لحظه سرش را بالا آورد و به فیروزه نگاه کرد:
_این چه حرفیه میزنید؟! با وجود اینکه دوست نداشتم اینو بگم اما... گفتم که... یه نذری رو ادا کردم.
فیروزه فقط به او نگاه کرد و ساکت ماند.
_باور نمیکنید؟!
_من جسارت نمیکنم.
ستیا از دستشویی برگشت:
_مامان هنوز پیتزای منو نیوردن؟!
_بشین الان داداش برات میاره.
مهرزاد صحبتش را اینطور ادامه داد:
_حقیقتش یه اتفاق بدی داشت برای شرکت میافتاد. من نذر امام رضا (علیهالسلام) کردم؛ اگر بخیر بگذره، به اولین کسی که به کمک نیاز داره، هدیه کنم.
نگاه او و فیروزه با هم تلاقی کرد. مهرزاد نفس عمیقی کشید و آرام لب زد:
_نمیدونم اسمش رو چی بذارم! سرنوشت، قضا و قدر یا... شاید هم لطفِ...
_خسته که نشدین؟!
سینا با صدای بلند مانع شنیدن حرف مهرزاد شد. فیروزه به مغزش فشار آورد:
«منظورش از این حرفها چیه؟! شاید میخواد ترحّمش رو توجیه کنه! سرنوشت؟! نکنه از من توقعی داره! خاک بر سرم! چرا من اینجام؟! مردم چه فکری میکنن در موردم؟! اصلاً مردم رو ول کن؛ بیچاره تو دو تا بچه داری که فقط باید به اونا فکر کنی. وای آقای سعادت رو بگو! فرداس که زنش بیاد دم در... بدبخت شدم! باید زنگ بزنم به... نه همین الان باید بگم مامان برگرده خونه...»
_برای مامان توضیح دادم.
با صدای مهرزاد، فیروزه به خودش آمد. سینا به مادرش نگاه کرد:
_پروژه شکست خورد؟!
_کدوم پروژه؟!
چشمان فیروزه بین سینی غذا و سینا دو دو زد. سینا پیتزای بزرگی جلوی خواهرش گذاشت.
_داشتیم آقا سینا؟! من با شما تریپ رفاقتی اومدم، بعد شما پروژهای جلو میای؟
سینا از لحن مهرزاد خنده بلندی کرد.
ظرف مسی بزرگی روی میز گذاشت. دو همبر با تزیین ژامبون در وسط، چند تکه مرغ سخاری و سیب زمینی کبابی و قارچ سخاری و چند کوکتل کبابی دور و بر آن بود. دو ظرف سالاد سزار و چند ظرف کوچک از سسهای مختلف روی میز چید:
_سینی ویژه مخصوص مهمون ویژه.
دو انگشت شصت و اشاره را به هم چسباند:
_اینو به سبک خودم چیدم.
فیروزه نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت:
_چقدر هنر کردی مادر! یعنی فسنجون پیش این غذا کم میاره. پس نون سنگکش کو؟!
سینا پا به زمین کوبید:
_مامان حالا آبروی ما رو نبر.
مهرزاد لبخند بزرگی زد:
_دستت درد نکنه. من سالاد سزار خیلی دوست دارم.
_حالا اینا رو با چی باید خورد؟! نه نون آوردی نه چنگال.
سینا با دست به پیشانیاش کوبید:
_اوه... الان میارم.
مهرزاد رو به فیروزه گفت:
_باید یه بار فسنجون مامانم رو بخورید البته مهری هم خوب...
فیروزه به پیتزای ستیا ور رفت. فکر کرد:
«چرا باید فسنجون مامانش رو بخورم؟ مگه قراره این رابطه تا کجا ادامه پیدا کنه؟! باید یه کاری کنم که باب این رفت و آمدها بسته بشه. وای خدا نجاتم...»
_مامان دست نزن خب.
سینا با نان برگشت. فیروزه فکر کرد کاش سینا همین جا میماند:
_مامان جان پس خودت چی؟
_من... فعلا پایین کمی کار دارم. شما مشغول شین کمی دیگه میام.
_قرار بود خودت صحبت کنی.
سینا در حال رفتن گفت:
_میام حالا شما شامتون رو بخورید.
_ظاهراً این پروژه سر دراز داره.
فیروزه خیلی خشک و جدی جواب مهرزاد را داد:
_منم خیلی علاقهای به کش اومدن این قضیه ندارم.
مهرزاد به تته پته افتاد:
_نـ نه. مـَ من منظورم این بود که... اِم... با توضیحات من دیگه... حـَ حرف پول کش پیدا نکنه.
_حرف پول وقتی تموم میشه که بدهی ما به شما تسویه بشه. لطف کنید یه شماره حساب بدین تا ما دیگه به شما زحمت ندیم.
مهرزاد خندهای کرد و سر تکان داد:
_انگار حرفهای منو باور نمیکنید!
_به محض اینکه ارثیهام رو بگیرم، باهاتون تسویه میکنم.
_مامان عمو مهرزاد نمیخواد منو ببره پیش عمه.
مهرزاد و فیروزه به ستیا نگاه کردند.
_خداروشکر! بالاخره اینجا یه نفر حرف منو فهمید.
فیروزه لبش را تر کرد:
_من دوست ندارم زیر دِین هیچکس باشم. درضمن... نمیخوام به خاطر این قضیه، اِم... مدام این رفت و آمدها تکرار بشه...
دستی به چادرش کشید:
_نه در شأن منه و نه در شأن و شخصیت شما.
برجستگی گلوی مهرزاد پایین و بالا شد. نان باگت دستش را تکه کرد. همان را یک تکه دیگر. این کار را ادامه داد.
_چرا سینا نمیاد...
فیروزه بلند شد. به دنبال سینا از پله پایین رفت:
_یه جعبه بده برا پیتزای ستیا. من دارم میرم. خودت برو باهاش حرف بزن.
سینا چشمهایش را گرد کرد:
_کجا میری؟! مامان من نمیدونم چیکار کنم! دیدی که هیچ طوره قبول نمیکنه.
فیروزه کیفش را باز کرد. پاکت دلارها را درآورد:
_خواهش میکنم دیگه اینا رو خونه نیار. بگو برا یه نیازمند خرج کنه. ما بهش نیاز نداریم.
_مطمئنی؟!
با اخم به چشمان پسرش زل زد. سینا پولها را گرفت و چشم از مادرش برداشت:
_خیلی خب...
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری130 #ضربت _نخیر... البته به لطف شما... اما... اینکه این پولها رو از ما قبو
#داستان
#فیروزه_خاکستری131
#یک_صحنه_از_فیلم
_سینا... اینا چیه باز با خودت آوردی؟!
سینا پاکتهای کادویی مهرزاد را زمین گذاشت:
_مامان دیگه اینا رو نتونستم بهش پس بدم.
ستیا به طرف برادرش دوید:
_آخ جون قوری و فنجون خوشگلم!
سینا رو به مادرش توضیح داد:
_راضیش کردم پولها رو بگیره اما گفت هدیهها رو پس نمیگیرم. اتفاقاً بهش گفتم مامانم با اینا رام نمیده؛
فیروزه به طرف آشپزخانه حرکت کرد.
_گفت بگو: «شأن و شخصیت شما برام خیلی ارزشمنده، کاری نمیکنم که پایین بیاد.»
با شنیدن این کلمات، ایستاد. رو به سینا کرد:
_خودش اینو گفت؟!
_بله دقیقاً عین جملهاش بود.
ستیا با جعبه سرویس آشپزخانه پیش مادرش رفت:
_مامان میتونم نگهش دارم؟!
با چشمان کودکانهاش به او زل زد و سر کج کرد. دو دستش را در هم گره داد و زیر چانهاش گذاشت:
_خواهش میکنم!
فیروزه لبخندش را قایم کرد:
_به شرطی که تو اتاق بازی کنی، مشقت هم به موقع بنویسی.
_آخ جون! جونمی جون...
بالا و پایین پرید و مادرش را سفت بغل کرد. جعبه اسباب بازی را دو دستی گرفت و به اتاق ته راهرو رفت.
فیروزه لبخندش را پیش سینا رو کرد. سینا آب دهانش را قورت داد:
_من چی؟
فیروزه سراغ قوری در حال دم رفت:
_تو هم به شرطی که به درست لطمه نخوره.
سینا چشمانش را درشت و ریز کرد. به طرف مادرش رفت. با احتیاط شانه او را بوسید:
_قربونت برم که مهربونی. اصلاً میخوام بفروشمش هر چی که شما دوست داری بخرم.
فیروزه ابروهایش را بالا برد:
_لازم نکرده. کسی هدیه رو که نمیفروشه.
صورت سینا کش آمد:
_یعنی نگهش دارم برا خودم؟!
_گفتم که اول درس بعد بازی. در ضمن جلوی دوست و آشنا هم درش نمیاری.
ایندفعه پرید و صورت مادرش را بوسید.
_یواش بچه... آخ سوختم!
سینی را روی میز گذاشت و به سینا اشاره کرد که بنشیند:
_بیا بشین سیر تا پیاز رو باید برام تعریف کنی ببینم چی شد که آقا مهرزاد پولها رو قبول کرد.
سینا کنار مادرش نشست. فیروزه یک لیوان جلویش گذاشت.
_ممنون چای نمیخورم.
_چای نیست، دمنوشه. باید بخوری این چیزها که خوردی، بشوره.
_وای مامان باز تریپ طبی زدی؟!
_تریپ طبی نیست حقیقته. خودت که تأثیرش رو دیدی. رو درس تمرکز نداشتی، اون فوبیاهای ستیا... الان ببین خودش تنها داره تو اتاق بازی میکنه.
سینا لیوان دمنوش را برداشت:
_آره واقعاً. دم این استادتون گرم.
_خیلی خب تعریف کن؛ با جزئیات...
***
بعد از رفتن مامان، پیش آقا مهرزاد رفتم. خیلی بهم ریخته بود:
_چی شده؟! مامانم حرفی زده ناراحت شدین؟!
لبخندی زد و سر تکان داد:
_خداقوت!
پاکت پولها را از جیب روپوشم درآوردم. نفسش را بیرون داد و سرش را برگرداند:
_هوف... مادر و پسر گیر دادین هان.
_ببین آقا مهرزاد تو رو هر کی دوست داری، این پولها رو بردار. اصلاً بنداز تو خیابون، بده به یه نیازمند. فقط منو از شرش رها کن.
سرش را تکان داد. حس کردم اگر بیشتر ادامه بدهم قبول میکند:
_باور کنید اگه با اینا برم خونه، باید تو خیابون بخوابم.
_به یه شرط.
ظاهراً تیرم به هدف خورد.
_اینکه دیگه پول برا من نیاری. وگرنه رفاقتمون خراب میشه.
شانههایم را بالا بردم:
_اِم... نمیتونم قول بدم...
_پس هیچی دیگه.
ابروهایم را بالا دادم:
_این موضوع به من ربطی نداره. طرف حساب شما مامانمه.
لبخند کمرنگی روی لبش نشست:
_سنی نداری اما مثل یه مرد معامله میکنی.
از تعریفش خوشم آمد و خندیدم.
_میدونی سینا جان. تو منو یاد خودم میندازی...
_از چه لحاظ؟!
_غیرت و مردونگی که برای خانوادهات داری. آخه منم از بچگی، بابامو از دست دادم. البته خیلی کوچیکتر از ستیا بودم.
_واقعاً؟!
پلکهایش را روی هم گذاشت و تأیید کرد. مشتاق شنیدن داستان زندگیاش شدم.
_بابای من کویت کار میکرد. من و خواهرم چهار سالمون بود که دوستش اومد خونمون. هر وقت بابا نمیتونست بیاد دوستش برامون پول میآورد. من از اون سالها خاطرات زیادی یادم نیست اما این یکی مثل یک صحنه از فیلم، قشنگ تو خاطرم مونده.
به گوشه میز زل زد:
_از دیدن عمو مسلم خیلی خوشحال شدیم. چون بابا همیشه همراه پول، یه اسباب بازی هم برای من و مهری میفرستاد.
مردمکش به سمت من چرخید و لبخندی گوشه لبش نشست:
_پشت در سرک کشیدیم. این دفعه عمو مسلم با زنش اومدن داخل. لباس مشکی پوشیده بودن. یه ساک دستی جلوی مامان گذاشت. ما منتظر بودیم تا هدیههامون از تو ساک بیرون بیاد. ایندفعه نه از پول خبری بود نه اسباب بازی. مامان پیراهن بابا رو در آورد و تو بغلش فشار داد. شونههاش تکون خورد و صدای گریهاش بلند شد. هنوز لبهای عمو مسلم رو یادمه وقتی با بغض گفت: «خدا رحمت کنه نعیم رو؛ مثل برادر بود برام...»
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری131 #یک_صحنه_از_فیلم _سینا... اینا چیه باز با خودت آوردی؟! سینا پاکتهای ک
#داستان
#فیروزه_خاکستری132
#تذکر
این را گفت و سرش را پایین انداخت. آب دهانم را قورت دادم و ساکت به او نگاه کردم. نمیدانستم چه عکسالعملی نشان دهم. خودش ادامه داد:
_بعد از اون زندگی ما خیلی عوض شد. من خیلی زود مرد شدم.
دو طرف لبش کش آمد:
_چند سال از تو بزرگتر بودم که تو یه فرش فروشی تو بازار کار میکردم. یه روز عمو مسلم با خانمش از در اومد تو. منو نشناخت اما من با وجود سفیدی موهاش خوب شناختمش. جلو رفتم و سلام کردم. به چشمام نگاه کرد و کمی تأمل کرد. از دیدنم خوشحال شده بود و دعوتم کرد که همو ببینیم.
روی صندلی جابجا شد:
_ همون شب با پاترول سبزش منو برد یه رستوران و با هم گپ زدیم. گفت که چند ساله از کویت رفته امارات و اونجا مشغول کاره. دعوتم کرد تا باهاش برم.
چشمانم گشاد شد:
_یعنی بهتون پیشنهاد کار داد؟!
_آره. مامانم راضی نمیشد تا اینکه یه خواستگار برای مهری اومد و از ترس جهیزیه ردش کرد. منم که فرصت رو مناسب دیدم از این قضیه سوءاستفاده کردم تا راضیش کنم.
هر دو خندیدیم.
_تو دبی با اِجلال آشنا شدم. بحرینی و هم سن و سال خودم بود. دو تامون تو انبار برای عمو مسلم کار میکردیم. اون چند سال بیشتر از من سابقه کار داشت و بهم همه چی رو یاد داد.
سرم را خاراندم:
_چطوری با هم حرف میزدین؟!
خندید:
_اولش با ایما و اشاره. البته اجلال انگلیسی هم خوب بلد بود اما من انگلیسیم در حد یِس و نُو و اوکی بود.
صدای خندهاش در سالن پیچید:
_ولی خب آدم تو شرایط نیاز، راحتتر چیز یاد میگیره. هم من عربی یاد گرفتم هم اجلال فارسی.
لب و لوچهاش را آویزان کرد:
_البته اون شاگرد ضعیفی بود. فارسی رو در حد بچه دو ساله یاد گرفت.
به ساعتم نگاه کردم. گفت:
_بریم؟!
_اینجا رو مرتب کنم و اجازه بگیرم.
داخل ماشین برایم از بالا و پایینهای شغلش گفت:
_بعد از ده سال کار کردن تو دبی با اجلال شریک شدیم و شرکت واردات و صادرات راه انداختیم. خیلی سختی کشیدیم تا بتونیم به یه جایی برسیم. چندین بار کل سرمایهمون رو از دست دادیم. اما هیچوقت ناامید نشدیم. تکیهمون هم همیشه به لطف خدا بوده...
_اشتباه پیچیدی آقا مهرزاد.
_من همیشه از اینجا میام درست نیست؟!
_چرا ولی مستقیم بری سر راستتره.
دم خانه از او خداحافظی کردم و پیاده شدم. یکدفعه پایین آمد و صدایم زد. در عقب ماشین را باز کرد:
_کجا با این عجله آقا سینا؟! کادوهاتون یادت رفت.
چشمانم را گرد کردم:
_آقا مهرزاد نکنه کارگر مفتی لازم دارین، میخواید مامانم بیرونم کنه، منو ببرید.
قاه قاه خندید:
_فکر بدی هم نیست هان. کی میای ببرمت؟
_مامانم نمیذاره وگرنه از خدامه.
اخم کرد:
_بشین بچه دَرسِت رو بخون.
پاکتهای هدیه را جلویم گرفت. سر کج کردم و به دستانش نگاه کردم:
_من گیر کردم وسط شما و مامانم. هیچ کدومتون هم کوتاه بیا نیستین.
لبخند یک طرفهای زد:
_اول که من پولها رو گرفتم. اما قرار نیست دیگه کادویی که دادم رو پس بگیرم...
_خب این خیلی گرونه.
_این اینجا خیلی گرونه اونور قیمتی نداره.
برجستگی گلویم پایین و بالا شد. پاکتها را با بیمیلی گرفتم:
_فقط اینجا بمونید اگه مامانم انداختم بیرون لااقل با خودتون ببرید.
از شوخیام نخندید:
_به مامانت بگو: «شأن و شخصیت شما برام خیلی ارزشمنده، کاری نمیکنم که پایین بیاد.»
***
فیروزه دستی به صورتش کشید و به فنجان دمنوش خیره ماند. سینا از گوشه چشم مادرش را پایید:
_چی بهش گفتین که ناراحت شده.
فیروزه به خودش آمد. روی مبل جابجا شد:
_چیزی نگفتم.
با چشم و ابرو راهرو را نشان داد:
_برو بخواب خیلی دیر شده.
سینا با اعتراض گفت:
_مامان فردا جمعه است...
جمعه ظهر در کارگاه بود که امیر زنگ زد:
_مهرزاد اومده بود؟!
لبهایش را به داخل فشار داد و به خانمهای دور و برش نگاه کرد. بلند شد و بیرون رفت:
_آره دیروز سینا باهاش قرارگذاشته بود تا با هم برن محل کارش و این پولهایی که پیش ما داره بهش بدن..
من و منی کرد:
_منم دم در بودم که آقای سعادت رسید. بهت زنگ زد؟
_اوهوم. میخواست مطمئن بشه مهرزاد عموی سیناس. کاش بهم یه زنگ میزدی میگفتی جریان چی بوده!
فیروزه لبهایش را گاز گرفت:
_انقده فکرم درگیر شد که یادم رفت. حالا چی شد؟
_نگران نباش اما بیشتر ملاحظه کنید. میدونی که...
تذکر امیر روی قلبش سنگینی کرد.
یک ماه بدون هیچ خبری از مهرزاد گذشت. فیروزه هر روز به فکر تازهای برای پس دادن پول مهرزاد میافتاد. گاهی ناخودآگاه در گوشیاش دنبال پیامی از او بود:
«اگر به من اهمیت میداد نباید با یه تشر زود جا میزد... خوبه بهش پیام بدم برام یه شماره حساب بفرست.»
گاهی هم با سنگدلی از او یاد میکرد:
«خیلی هم خوب شد که فهمید باید مراقب رفت و آمدهاش باشه. اصلاً چه معنی داشت هی دم خونه ما ظاهر بشه! نباید فکر کنه چون بهش بدهکاریم هر جوری اون بخواد باید به سازش برقصیم...»
تا اینکه تلفنش زنگ خورد.
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری132 #تذکر این را گفت و سرش را پایین انداخت. آب دهانم را قورت دادم و ساکت به
#داستان
#فیروزه_خاکستری133
#پارچه_گلدار
_سلام فیروزه جون خوبی گلم؟! بچهها خوبن؟ چه خبر؟ چیکار میکنی؟ کجایی الان؟ مزاحم نیستم که؟
فیروزه تلفن را از روی گوشش برداشت و دوباره به شماره نگاه کرد:
_ببخشید به جا نمیارم!
_وای خودمو معرفی نکردم؟! ببخشید گلم! مهریام. خواهر مهرزاد.
چشمان فیروزه چهارتا شد:
_بله عزیزم در خدمتم.
_خواستم اگه مشکلی نداری برا جمعه عصر بهت زحمت بدیم... با مامان. هوم؟
فکر کرد:
«مهری جمعه با مامان، برای چه کاری؟!»
با کمی مکث جواب داد:
_بـ بفرمایید منزل خودتونه عزیزم خوشحال میشم.
تا جمعه هزار فکر به سرش رسید اما پس آوردن پولها را در ذهنش بزرگ کرد. تلفن فهیمه را گرفت:
_بعد از ناهار مامان رو بفرست.
_مامان که تازه اومده پیش ما. الان صدای برهان و سبحان در میاد.
_باشه بعدش ببریدش. من مهمان دارم.
_کیه به سلامتی؟
_ام... راستش مهری خانم زنگ زد گفت با مامانش میخوان بیان... من فکر کنم باز این آقا مهرزاد میخواد به یه طریقی پولها رو پس بده.
_واقعاً؟! مگه چیزی گفتن؟!
_نه ولی حدس خودم همینه وگرنه چرا باید بیان دیدن من؟!
_اما من یادمه مصطفی گفت زنعمو چیزی نمیدونه از ماجرای تو و مهرزاد.
فیروزه آب دهانش را قورت داد. نخواست به چیزی که در ذهنش بود، پر و بال بدهد:
_خب... حتماً بهش گفته.
رأس ساعت ۴بعدازظهر زنگ خانه به صدا درآمد. مادرش دکمه دربازکن را فشار داد. فیروزه نفس عمیقی کشید. برای چندمین بار خودش را در آینه داخل راهرو برانداز کرد. آستین بلند بلوز ساده و طوسی رنگش را پایین آورد و داخل دامن مشکی نیم کلوش مرتب کرد. موهای مشکیاش را خیلی ساده با گیره، پشت سرش بسته بود. چند تار موی سفید در شقیقه راست، توجهش را جلب کرد:
«همین یک ماه پیش رنگشون کردم.»
_چی کار میکنی؟! اومدن.
ضربانش بلند شد. جلوی در رفت. به آشپزخانه برگشت. سینی استکانها را بلند کرد. استکانها در سینی سر خورد. صدای سهیلا درآمد...
مهری از آخرین باری که او را دیده بود، پختهتر و خوش چهرهتر شده بود. اما همچنان نیمی از سیبی بود که مهرزاد نیمه دیگرش را میساخت. موهای عسلی و رنگ شدهاش به پوست سفید و چشمان عسلی او میآمد. زنعموی مصطفی خیلی شکستهتر از چیزی بود که فیروزه فکر میکرد.
فیروزه جرئت نکرد سینی چای را جلوی آنها بگیرد. جای خالی روی میز کنار ظرف میوه پیدا کرد و سینی را آنجا گذاشت. سهیلا نگاهی به دخترش کرد. قبل از اینکه فیروزه دست بزند، استکان چای را برداشت.
بالاخره احوالپرسی از دو خانواده ته کشید و سکوت بین چهار نفرهشان حاکم شد. فیروزه هر چه به مغزش فشار آورد حرفی برای زدن پیدا نکرد. مادر مهرزاد بالاخره سکوت را شکست:
_خب فیروزه خانم شنیدم دو تا بچه دارین. نمیبینمشون.
فیروزه لبهایش را کش آورد:
_بله. پسرم سینا که پیش پای شما رفت سر کار...
ابروهای مادر مهرزاد را دید که رو به بالا رفت و گردی چشمانش بیشتر شد.
_ستیا دخترم هم رفته خونه فهیمه با بچههاش بازی کنه.
_یعنی ماشاالله پسرت انقده بزرگه؟
مهری لبخند زد و سرش را پایین انداخت.
_الان شونزده سالشه سال دیگه دیپلمش رو میگیره.
سهیلا حرف دخترش را کامل کرد:
_ماشاالله پسر جربزه دار و با غیرتیه. هم درس میخونه هم کار میکنه.
مادر مهرزاد سرش را تکان داد. غب غب گلویش زیر تکان سرش، تا خورد:
_خدا رحمت کنه شوهرت رو! تصادف کرد؟
چشمان فیروزه بین جمع دو دو زد. در فکرش هزار حرف گذشت:
«بگو آره... دروغ؟! مامان به دادم برس... چرا باید به یه غریبه جواب پس بدم؟! یعنی منظورش از این سؤالا چیه؟!...»
مهری به دادش رسید:
_مامان الان وقت این حرفهاست؟!
مادرش برای او چشم ریز کرد:
_ببخشید منظوری نداشتم!
دست به پاکت دستهدار بغل پایش برد:
_شنیدم خیاط خوبی هستی. ببینم با این پارچه چه میکنی.
فیروزه هاج و واج پارچه گلدار سورمهای را نگاه کرد:
«یعنی برا پارچه این همه هماهنگ کردن؟!»
مهری با دیدن صورت فیروزه، بلند شد. پارچه را از مادرش گرفت و پیش فیروزه برد.
رفت و آمدهای مادر مهرزاد به بهانه دوخت پیراهن، یکی، دو باری ادامه داشت.
دفعه آخر، برای گرفتن لباس آمد:
_به به! دست و پنجهات درد نکنه. خیاطیت هم مثل خودته... خوشگل و تر و تمیز و همه چی تموم.
فیروزه لبخندی زد و تشکر کرد. دست به کیف دستیاش برد:
_حالا ازت میخوام به جای دستمزد اینو ازم قبول کنی...
جعبه کوچک چوبی و زیبایی روی میز گذاشت. زبان فیروزه بند آمد:
_حاج خانم من که اصلاً از شما دستمزد نمیگیرم...
_باشه میدونم. این قضیهاش فرق داره. بازش کن تا بهت بگم.
مهری جعبه را جلوی فیروزه گرفت و باز کرد. یک انگشتر طلا با تک نگین، جلوی چشم فیروزه برق زد. قبل از اینکه آن را بگیرد به مهری و مادرش نگاه کرد.
@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری133 #پارچه_گلدار _سلام فیروزه جون خوبی گلم؟! بچهها خوبن؟ چه خبر؟ چیکار می
#داستان
#فیروزه_خاکستری134
#تصمیم
_وقتی مهرزادم بعد این همه سال گفت میخوام زن بگیرم، دنیا رو بهم دادن اما...
مکثی کرد و ادامه داد:
_ وقتی گفت با یه زن بچهدار میخواد ازدواج کنه، دنیا رو سرم خراب شد...
چشم به فیروزه دوخت:
_حقیقتش، تو این چند روز رفت و آمد به دلم نشستی... بچههات هم خیلی با ادب و نجیبن.
به دهان مادر مهرزاد زل زده بود. صدای قلبش بلندتر از بقیه صداها به گوشش رسید. مهری انگشتر را درآورد. دست فیروزه را گرفت:
_به نیابت از مهرزاد.
وقتی به خودش آمد که با انگشتر مهرزاد تنها بود:
«انقده کمبود داری و عقدهای هستی که تا یه خواستگاری ازت کردن، قافیه رو باختی؟!»
انگشتر را از دستش بیرون آورد. یاد ادامه حرفهای مادر مهرزاد افتاد:
«ایشاالله همین روزا که مهرزادم برگرده، خدمت میرسیم. مراسمات هم هر جوری که خودتون خواستین برگزار کنین. فقط من دلم میخواد...»
بقیه حرف یادش نیامد چون هزار فکر به مغزش خورده بود:
«هیچی نگو. باید بدونه از کی خواستگاری میکنه. پس من حق زندگی ندارم؟! چی میخوای از زندگی؟ خدا برات بس نیست؟ مگه خدا گفته تو بدبختی زندگی کن! ساکت شو...»
انگشتر را داخل جعبه گذاشت و درش را بست. از جایش بلند شد. به آشپزخانه رفت. جلوی سینک ایستاد. دستکشهایش را پوشید. اشکش جاری شد. اسکاج را روی ظرف کشید. گلویش درد گرفت. بغضش را رها کرد. صدای هق هقش بلند شد. به عقب نگاه کرد. نخواست ستیا بیدار شود. اسکاج را ول کرد. دستکشها را بیرون آورد. دست روی دهانش گذاشت. به بالکن رفت. سرش را روی میز گذاشت. آنقدر گریه کرد تا اشکش خشک شد. با صدای قفل در، بلند شد. صورتش را با دست پاک کرد. از بالکن بیرون آمد. جواب سلام سینا را با یک کلمه داد. نگاهش نکرد و از کنارش رد شد. از دستشویی برگشت. سینا را دید. سر جایش خشکش زد.
_این چیه مامان؟!
جعبه انگشتر دست سینا بود:
_مال شماس؟!
جعبه را از دستش قاپید:
_مال مردمه اینجا جا مونده.
با چشم مادرش را دنبال کرد...
صبح بعد از رفتن بچهها، تلفن را برداشت.
_تویی فیروزه؟ خیر باشه اول صبحی!
_دیروز مامان آقا مهرزاد اینجا بود...
اتفاقات دیروز را برای خواهرش توضیح داد.
_مسخره نکن! چی میگی؟! خواستگاری؟!
_ببین فهیمه دیروز یهو هوش و حواسم پرید. میشه تو این انگشتر رو بهشون برگردونی؟
_وای خدای من! اصلاً باورم نمیشه!
از اینکه به فهیمه گفت، پشیمان شد:
_فهیم گوش کن...
_یعنی زنعمو تو رو برا مهرزاد خواستگاری کرد؟!
چشمانش را روی هم گذاشت:
_ول کن خودم به مهری خانم زنگ میزنم.
_همچنین غلطی نمیکنی فیروزه... مامان... بیا ببین...
_فهیمه نگفتم که جار بزنی.
_ساکت. مامان که باید بدونه. الانم میفرستمش پیشت یه وقت غلط اضافه نکنی.
_چی داری میگی؟! فهیمه من نمیتونم ازدواج کنم چه با آقا مهرزاد چه هر کس دیگه.
_یه جوری میگی چه با آقا مهرزاد، انگار در مورد یه رهگذر حرف میزنی! من موندم چطور گرفتار این اخلاق گند تو شده؟!
این را گفت و بلند خندید. آرام که شد، ادامه داد:
_دیونه مهرزاد بعد از اون ماجرا، تا حالا خواستگاری هیچ دختری نرفته؛ حالا تو داری براش ناز میکنی؟!
فیروزه دندانهایش را به هم سایید. نتوانست جلوی خودش را بگیرد:
_این قضیه مال امروز و دیروز نیست. حرف خیلی سال...
لب پایینش را گاز گرفت. اما دیر شده بود.
_چی میگی؟! یعنی قبلاً هم ازت خواستگاری کرده؟!
فکر کرد گوشی را بگذارد و از سؤالهای فهیمه فرار کند:
_فهیمه من... دیرم شده باید برم کارگـ...
_وایسا بینم. جواب منو بده. چرت و پرت چرا میگی؟!
چشمانش را در هوا چرخاند و پوفی نفسش را بیرون داد:
_چرت و پرت نمیگم. حرف خیلی سال پیشه. وقتی تازه عقد کرده بودم. یه روز آقا مهرزاد زنگ زد. میخواست نظرمو در مورد خودش بدونه. منم گفتم عقد کردم. بنده خدا انقده خجالت کشید که بدون خداحافظی قطع...
_اون موقع ازت خواستگاری کرده، اونوقت الان میگی؟!
_فهیمه مخت تاب ورداشته. چی باید میگفتم؟!
_پس قضیه یه عشق قدیمیه...
از جا بلند شد:
_خیلی دیرم شده باید برم سر کار.
_باشه برو فقط کار احمقانهای نکنی.
سرش را به اطراف تکان داد:
_شاید اگه بچهها نبودن...
حرفش را خورد:
_تازه هنوز مامانش نمیدونه من زندان بودم.
_احمق نشو فیروزه!...
_خداحافظ خداحافظ.
نزدیک ظهر مهری زنگ زد:
_خب خانم خانما کی با آقا داماد خدمت برسیم؟!
_ببین مهری خانم اگه میشه یه بار دیگه باید مامانتون رو ببینم.
_باشه گلم چرا که نه! فقط این داداش ما آتیشش خیلی تنده، هر دِقه زنگ میزنه که من کی بلیط بگیرم! من کی بیام...
قند در دل فیروزه آب شد اما با بیتفاوتی گفت:
_میدونم زحمته ولی حتماً باید ببینمشون.
_همین عصری میارمش.
بعد از یک پذیرایی مختصر، فیروزه اینطور شروع کرد:
_حاج خانم من از حسن نظر شما غافلگیر شدم! درضمن احترام زیادی برای آقا مهرزاد قائلم...
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری134 #تصمیم _وقتی مهرزادم بعد این همه سال گفت میخوام زن بگیرم، دنیا رو بهم
#داستان
#فیروزه_خاکستری135
#خَلاص
_حاج خانم من از حسن نظر شما غافلگیر شدم! درضمن احترام زیادی برای آقا مهرزاد قائلم...
مادر و خواهر مهرزاد گوش شدند و به دهان فیروزه زل زدند.
_اما... فکر نمیکنم من برای ایشون شایسته باشم...
مهری وسط حرفش پرید:
_فیروزه جون خودت میدونی علاقه مهرزاد مال دیروز و امروز نیست. متأسفانه مهرزاد نتونست به موقع اقدام کنه وگرنه شاید زندگی هیچ کدومتون اینطوری رقم نمیخورد.
فیروزه چشم به بوتههای فرش دوخت. مادر مهرزاد تأیید کرد:
_ببین دخترم تو و مهرزاد بچه نیستین. من مطمئنم پسر من از روی عقل و معرفت تو رو انتخاب کرده، منم با وجود مخالفتی که داشتم، با دیدنت از تصمیم درست مهرزاد مطمئن شدم. پس اجازه بده مهرزادم حرفهاش رو باهات بزنه، بعد جواب قطعی بده.
فیروزه بیمقدمه گفت:
_شما همه چیز رو در مورد من میدونید؟!
مهری روی مبل جابجا شد و به جای مادرش جواب داد:
_هر چی لازمه بدونیم، میدونیم دیگه. بقیهاش به خودت و مهرزاد مربوطه.
از گوشه چشم نگاهی به مادرش و بعد فیروزه انداخت. فیروزه متوجه حالت دگرگون او شد. به مادر مهرزاد نگاه کرد:
_اینم میدونید که همسر سابقم چطور فوت شد؟
چشمان مهری گرد شد. سعی کرد با لحن خاصش به فیروزه بفهماند:
_خب مهرزادجان گفته که در اثر یه تصادف بوده... فیروزه جون... این مسائل فکر نمیکنم اهمیت داشته باشه.
فیروزه به چشمان مهری خیره شد:
_ولی برای من اهمیت داره مهری خانم.
_ام... فیروزه جان...
مهری از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت:
_از کجا میتونم یه لیوان بردارم؟
مادر مهرزاد و فیروزه چند ثانیه به او نگاه کردند. فیروزه از جا بلند شد. بلوز دکمهدار ساتن کرمی در میان رنگ مشکی موهای نیمه باز و دامن فونِ خوش دوختش، نگاه مادر مهرزاد را به خود جلب کرد.
مهری در آشپزخانه وانمود کرد دنبال لیوانی آب برای رفع عطش است. در میان جرعههای آب، تند تند لب زد:
_گلم مهرزاد هر چی صلاح دونسته به مامان گفته. نیاز نیست توضیح دیگهای بدی.
فیروزه لیوان آبی هم برای خودش ریخت:
_حاج خانم برا شما هم بیارم؟ نطلبیده مراده.
مادر مهرزاد لبخندی زد و چشم روی هم گذاشت. مهری بعد از نشستن سر جایش به ساعت نگاه کرد:
_وای چقدر ما مزاحم شدیم! تا برسیم خونه آقا شفیق هم رسیده...
_خب یکم زبون به دهن بگیر ببینم فیروزه خانم چی میخواد بگه. هی مثل بچهها وسط حرفش میای.
بالاخره مادرش او را ساکت کرد. نگاه فیروزه روی گل قالی قفل بود. سرش را بلند کرد. به مادرمهرزاد نگاه کرد. با تأمل لب زد:
_من به جرم قتل همسرم یک سال زندان بودم.
صورت مادر مهرزاد را دید که در یک آن دگرگون شد. رنگ سفیدش به قرمزی رفت. چند ثانیه مات فیروزه شد. ابروهایش درهم رفت. به دخترش نگاه کرد که لیوان آب را سر کشید و به سرفه افتاد. مهری به مادرش نگاه نکرد. با صدای گرفته و خندهای مصنوعی رو به فیروزه گفت:
_فیروزه جون اینم بگو که تبرئه شدی، اصلاً کارتو نبوده...
تنها چیزی که هدف فیروزه بود از ذهنش گذشت:
«دیگه همه چی تموم شد.»
مادر مهرزاد به سرِ اژدها مانند عصایش فشار آورد. روی پا ایستاد. رو به فیروزه گفت:
_ازت ممنونم. لااقل مثل بچههای من دروغ نگفتی. شیر مادر حلالت. نور به قبر اون پدرت بباره.
بدون اینکه به مهری چیزی بگوید، عصا زد و با قدمهای سنگین به طرف در رفت.
مهری وارفته به مبل چسبیده بود:
_همینو میخواستی؟!
از این حرف مهری تن فیروزه لرزید:
«نکنه با این حرفم یه مادر رو به بچههاش بیاعتماد کردم... قصد من این نبود. باید به مادرشون همه چیز رو میگفتن. من تقصیری ندارم. خدایا من به این موضوع فکر نکرده بودم. نکنه حرفم مصداق گناه باشه. اصلاً اگه واقعاً منو میخوا... چی میگی فیروزه؟!...»
صدای بسته شدن در، او را از افکار پریشانش بیرون آورد. صدای مهری او را به بالکن کشید:
_مامان اینجوری که فیروزه گفت نیست.
_هیچی نگو مهری. واسه اون برادرت هم دارم.
سوز سردی در بالکن پیچید. لبش را گاز گرفت و در را بست. خانه پر بود از سکوت. دلش سر و صدای ستیا را خواست. صدای تیک تاک ساعت روی دیوار، بلندتر از همیشه شنیده میشد. سراغ تلویزیون رفت. صدا را بلند کرد. بیهدف و بدون توجه، شبکه عوض کرد. به لحظهای فکر کرد که مهرزاد از این کارش باخبر میشد...
تازه پشت سردوز نشسته بود که تلفنش زنگ خورد. فکر کرد حتماً باید فهیمه باشد. گوشی را از کیفش درآورد تا روی حالت بیصدا بگذارد. بعد از دعوایی که دیشب فهیمه با او کرد، تصمیم گرفت امروز تلفن هیچکس را جواب ندهد. شمارهای ناشناس روی صفحه بود. فیروزه بدون توجه به پیش شماره 971+ با فکر اینکه شاید از بانک باشد، جواب داد. صدای مردی آشنا به گوشش خورد. فکر کرد از بس به بانک مراجعه کرده، صدای کارمندان برایش آشنا به نظر میرسد.
_همهاش دارم به این فکر میکنم، حتماً از من متنفرید!..
صدا، صدای مهرزاد بود.
@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری135 #خَلاص _حاج خانم من از حسن نظر شما غافلگیر شدم! درضمن احترام زیادی برای
#داستان
#فیروزه_خاکستری136
#رعد
در یک لحظه، ضربان قلبش را حس نکرد. انگار در زمان متوقف شد. بعد چنان قلبش به تلاطم افتاد که سعی کرد در سر و صدای آن، صدای مهرزاد را بشنود:
_شاید هم اشتباهم این بود که مادرم رو فرستادم. شاید بهتر بود که اول با خودتون صحبت کنم و نظرتون رو بدونم. دیوونگی کردم. اما به خاطر این بود که بدونید چقدر پیش من ارزشمندید که به خودم اجازه همچین جسارتی رو ندادم.
بدون اینکه بخواهد از صدای او آرامش گرفت. سعی کرد مثل دیروز، سنگدل باشد. هیچ چیزی به ذهنش نرسید. صدای همکارش رشته افکار او را پاره کرد:
_چرا نمیشینی؟!
با دست اشاره کرد که بیرون میرود. مهرزاد همچنان شاکی بود:
_باشه میخواستین حقیقت رو به مادرم بگین؟! اما چرا اینجوری؟! شما که حافظ قرآنید به من بگید؛ کدوم اینا به حقیقت نزدیکتره؟! اینکه همسرتون در اثر یه حادثه فوت کردن یا اینکه شما اونو...
ادامه حرفش را خورد. صدای نفسش پشت تلفن آمد:
_انگاری خودتونم این دروغ رو باور کردین.
بالاخره فیروزه به حرف آمد:
_من نگفتم که اونو کشتم. فقط گفتم به جرم قتل زندان بودم. این که دروغ نیست.
_فکر نکنم قاتلهای زنجیرهای هم اینطوری در مورد خودشون توضیح بدن.
مهرزاد ساکت شد. مغز فیروزه تمام پاسخهایی را که برای مهرزاد کنار گذاشته بود، خط زد. خواست بگوید که الان سر کار است و نمیتواند بیشتر از این حرف بزند. مهرزاد پرسید:
_فقط به این سؤالم جواب بدین: چرا از من متنفرید؟!
انتظار این حرف را نداشت. با چشم زمین و آسمان را کاوید. انگار دنبال جوابی برای مهرزاد از آسمان و زمین بود. فکر کرد زودتر جواب برداشت غلط مهرزاد را بدهد:
_متنفر نیستم...
تمام چیزهایی که به ذهنش رسید، وحشتناک بودند:
_اتفاقاً... یعنی... اِم... شما...
بالاخره یک جمله مناسب پیدا کرد:
_من همه زندگیم رو مدیون شمام.
مهرزاد هنوز ساکت بود. فیروزه چیز دیگری برای گفتن نداشت. راه چارهای پیدا کرد:
_بِـ بَخـشید من الان کارگاهم. باید برم. بیشتر از این نمیتونم حرف بزنم.
بعد از یک ثانیه سکوت، صدای مهرزاد درآمد:
_باشه. خداحافظ.
تا عصر، تمام دوختهای فیروزه، خراب شد. تمام تلاشش را کرد تا آخر کار به خوبی تمام شود. این بار با دقت سرآستین یک لباس را دوخت و جادکمه زد. سرکارگر بالای سرش ایستاد تا نخ را از سوزن چرخ جدا کند. لباس را بلند کرد تا همه ببینند:
_ببینید خانم بهادری چه شاهکاری دوخته.
همه کارگاه روی هوا رفت. چشمانش گرد شد. روی پاچههای شلوار، سرآستین و جادکمه دوخته بود. مجبور شد چند ساعت بیشتر بماند تا مقداری از عقب افتادگی امروز را جبران کند. موقع برگشت، هوا تاریک بود و سوز سرما زیاد. باد شدیدی میوزید و ابرهای سیاه آسمان را پر کرده بود. قبل از رسیدن، نم نم باران شروع شد. دم خانه از تاکسی پیاده شد. باد شدید کنترل چادر را برایش سخت کرد. چادر جلوی سر و صورتش را گرفت. تلاش کرد کلید را در کیفش پیدا کند. ماشینی پشت سرش ایستاد و چند بوق کوتاه زد. توجهی نکرد.
_فیروزه خانم.
در زوزهی باد از صدایی که شنید مطمئن نبود. کلید را در قفل چرخاند. حضور فردی را کنارش حس کرد. اینبار صدا کنار گوشش گفت:
_سلام
چادر را از صورتش کنار زد. مهرزاد در ساختمان را بست و با دست به ماشین اشاره کرد:
_بشینید تو ماشین لطفاً!
صدای رعد و برق بلند شد. باران با شدت روی سر و صورت آنها بارید. فیروزه به در ساختمان نگاه کرد. مهرزاد بابت دانههای درشت باران تند تند پلک زد:
_اگه آتیش هم از آسمون بباره تا حرفهام رو نشنوید، از اینجا نمیرم.
گوشه ابروهای فیروزه از ناچاری بالا رفت.
_نمیخواید که تو این وضعیت، صاحب خونهتون ما رو اینجا ببینه؟!
فیروزه لبهایش را به هم فشار داد و سوارِ هایمای مشکی شد. مهرزاد تختِ گاز از جلوی ساختمان سه طبقه دور شد.
_یه زنگ به خونه بزنید. ممکنه حرفهای من طولانی بشه.
موهای قهوهای او خیس و روی پیشانی پهن و بلندش افتاده بود. همیشه او را مرتب و اتوکشیده دیده بود. با ابروهای گره خورده گوشی را از کیفش درآورد.
بعد از تلفن، از اینکه در ماشین مهرزاد نشسته؛ عرق سردی روی پیشانیاش نشست. از شیشه کنارش به بیرون نگاه کرد. تصویر خودش را در شیشه دید. در کنارش تصویر مهرزاد بود. از آن طرف خلیج فارس، خودش را رسانده بود. فقط برای اینکه با او حرف بزند. در قلبش احساس گرما کرد.
_من از صبح هیچی نخوردم. اگه موافقید یه رستوران بشینیم.
فیروزه دستانش را به طرفین باز کرد:
_چی بگم؟! فعلاً که شما ساربانید.
مهرزاد لبخندی زد و پایش را بیشتر روی گاز فشار داد.
@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری136 #رعد در یک لحظه، ضربان قلبش را حس نکرد. انگار در زمان متوقف شد. بعد چنا
#داستان
#فیروزه_خاکستری137
#آغاز
بدون توقف، به رستورانی سنتی رفتند. با وجود بارندگی، مشتریهای خودش را داشت. مردی با جلیقه ترمه زرشکی برایشان چتر آورد. مهرزاد چتر را بالای سر فیروزه گرفت. محوطه سنگفرش و حوض کاشی وسط آن، زیر باران دلنشین بود. دور تا دور ساختمان آجری، آلاچیقهای کاه گِل قرار داشت. روی آجرهای قرمز، از نیلوفر پوشیده بود. از در اُرسی داخل رفتند. گرمای سالن بزرگ آن آرامش بخش بود. تختهای بزرگ و کوچک چوبی با دیوارههایی معرق از هم جدا شده بود. وسط سالن یک آب نمای چند طبقه خودنمایی میکرد. صدای پرندگانی که در قفسهای بزرگ و چند طبقه چه چه میزدند، با شرشر آب موسیقی طبیعت را مینواخت. دور تا دور آبنما میزی با انواع سالاد و ترشی و پیش غذا و دسر در ظرفهای سفالی طرحدار چیده شده بود. مردی با همان جلیقه ترمه، چتر را از آنها گرفت و تختهای خالی را نشان داد. مهرزاد در انتهای سالن یکی را انتخاب کرد. قدمهای فیروزه کند شد. فکر کرد:
«من اینجا چی کار میکنم؟! نباید قبول میکردم بیام. باید تمومش کنم. پس چرا هربار ادامه پیدا میکنه؟! خدایا کنارم بمون...»
زیر لب مُعَوِّذَتَیْن را زمزمه کرد. مهرزاد کنار تخت ایستاد. نگاهی به او کرد و سرش را زیر انداخت. پالتوی زغالی و بلندش را درآورد. پاچههای شلوارش مثل فیروزه خیس بود. به سر و وضعش نگاه کرد و لبخند زد:
_عجب داستانی شد!
فیروزه با چادر خیس نشست. مهرزاد بخاری کوچک فندار را روی لبهی تخت جاساز کرد. باد گرم به چادر فیروزه خورد. منوی رستوران را جلوی او گذاشت.
_ممنون من فقط یه چای یا دمنوش میخورم.
ابروهای مهرزاد بالا رفت. منوی غذا را برداشت:
_البته تقصیری ندارید. من میدونم کدوم غذای اینجا عالیه.
به سفارش مهرزاد سفرهای رنگارنگ جلویشان چیدند. مهرزاد بیمقدمه گفت:
_یه بار باید با بچهها بیایم.
فیروزه نفسش را بیرون داد و هیچ نگفت. درون فیروزه پر تلاطم و ظاهر مهرزاد آرام بود. برعکس فیروزه که غذا از گلویش پایین نمیرفت، مهرزاد غذایش را تا لقمه آخر خورد. بالاخره بعد از غذا، به حرف آمد:
_مامان یه غذا هم نداده بخورم.
فیروزه متوجه حرف او شد:
_معذرت میخوام! من قصد نداشتم ایشون رو نسبت به شما بدبین کنم.
مهرزاد با صدا خندید:
_به مهری گفته ریختش هم نمیخوام ببینم.
_نباید این موضوع رو ازش پنهان میکردین.
به پشتی تکیه داد:
_قصد پنهان کاری نداشتم. فقط میخواستم اول با شما آشنا بشه تا بهتر حرف منو بپذیره.
مکثی کرد و ادامه داد:
_به حساب میخواستم یواش یواش بپزمش. به قول عربها: شُوِی شُوِی.
به فیروزه نگاه کرد:
_اما بعضیا زدن همه چی رو خراب کردن.
فیروزه لبخند پیروزمندانهای زد.
_هزار و دویست کیلومتر هوایی اومدم، فقط بپرسم چرا؟!
از قبل جوابهایی را آماده کرده بود. هیچ کدام را نپسندید. طولانی شدن سکوتش را دوست نداشت. قبل از اینکه جوابی برای او پیدا کند، خودش به حرف آمد:
_هیچ وقت اولین باری که شما رو دیدم، فراموش نکردم. یادتون میاد؟
فیروزه روزی را به یاد آورد که مهرزاد ناجی او شد و از دست مزاحم نجاتش داد. چیزی که به زبان گفت این بود:
_پام پیچ خورد و لطف کردین منو بردین...
_نه.
چشمان فیروزه به راست و چپ چرخید:
_خب سر عقد فهیمه و... همون روز بود آخه.
لبهای مهرزاد کش آمد:
_نخیر.
فیروزه به گوشه تخت خیره شد:
_لابد بله برونشون...
هنوز روی لب مهرزاد لبخند بود:
_روزی که مصطفی اومد خونهتون تا با فهیمه خانم حرف بزنه.
ابروهای فیروزه درهم رفت. هرچه فکر کرد یادش نیامد به غیر از مصطفی و پدر و مادرش کس دیگری با آنها بوده باشد.
دندانهای مهرزاد پیدا شد:
_گوشیش خونه شما جا موند.
فیروزه بیشتر به مغزش فشار آورد. یکی از ابروهایش، آرام بالا رفت. با تردید پرسید:
_شما اومدین گوشی رو بردین؟!
لبخند مهرزاد تبدیل به خنده شد:
_آهان... داشتم ناامید میشدم ازتون.
_یادمه یکی اومد گوشی رو گرفت اما شما رو یادم نمیاد.
صورت مهرزاد از بدجنسی فیروزه تغییر کرد:
_خیلی خب... ولی من شما رو خوب یادمه...
به گوشهای زل زد و اینطور تعریف کرد:
_یادم میاد زنگ زدم به مصطفی که ببینم شیره یا روباه... آخه من و مصطفی مثل دو تا برادریم؛ میدونید دیگه...
فیروزه با سر تأیید کرد.
_گوشیهامون هم عین هم بود. خودم برا تولدش خریده بودم. موتورولا مدل ریزر...
این را گفت و لبخندی روی لبش نشست.
_تلفن مصطفی رو یه خانم جواب داد و گفت که گوشی جا مونده. زنگ زدم به عمو و کلی به گیجی مصطفی خندیدیم.
خندهای کرد و گفت:
_خلاصه چون من نزدیک خونه شما بودم گفتم که میرم و گوشی رو تحویل میگیرم.
دستی به موهای نمدارش کشید و نگاهی به فیروزه انداخت:
_یادتون نمیاد؟! شما در رو وا کردین. با دیدن من، یهو جا خوردین و برگشتین عقب...
فیروزه یک تای ابرویش را بالا برد:
_اوهوم یه چیزایی داره یادم میاد.
@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری137 #آغاز بدون توقف، به رستورانی سنتی رفتند. با وجود بارندگی، مشتریهای خود
#داستان
#زادهی_مهر1
#مهرزاد
_معذرت میخوام دنبال گوشی آقا مصطفی اومدم.
حتی یک تار مویش هم بیرون نبود. چشمانش به اطراف چرخید:
_آقا مصطفی؟! با منزل کی کار دارین؟
هر چه فکر کردم فامیلشان یادم نیامد:
_اِم...
دنبال کلماتی برای توضیح بودم که نگاهم به چشمانش افتاد. سعی کردم مردمکم را از روی صورتش بردارم اما در زمان متوقف شدم. سیاهی چشمانش در بین مژههای مشکی و بلند، دلم را در خودش اسیر کرد.
صدایی از داخل خانه به کمکم آمد:
_فیروزه اومدن گوشی آقا مصطفی رو ببرن.
تمام شب از فکر آن چشمها، چشم روی هم نگذاشتم:
«لعنت بر شیطون! خدایا من نمیخواستم نگاه کنم... چرا اینجور شد؟! ای بابا... هووف... خوبه از مصطفی بپرسم. بشین سر جات. بذار فعلاً اونا عقد کنن. اصلاً نمیشه! خجالت بکش شاید شوهر داشته باشه!...»
مامان به اتاقم آمد و صدا زد:
_مهرزاد خوابیدی؟! من فکر کردم صبح زود رفتی دنبال کارهات. مگه نگفتی باید دنبال بلیط بری؟!
غلتی زدم و با چشم خمار، به ساعت رومیزی کنار تختم نگاه کردم:
_اوه ساعت یازدهه؟!
دوباره چشم روی هم گذاشتم. مامان که از رفتار غیرعادیام، ابروهایش درهم رفته بود، به پیشانیام دست کشید:
_بذار ببینم تب داری...
به زور لب زدم:
_دیشب خواب زده شدم. بعد از نماز خوابم برد.
_میخوای فعلاً نرو. کمی گرمه بدنت.
دست مامان را گرفتم:
_نگران نباش! چیزی نیست...
خودم را از تخت کَندم:
_احتمالاً تا عقد مصطفی بمونم.
_عقد؟! مگه جواب مثبت دادن؟! دیشب زنعموت گفت مادر دختره گفته چند روز بهشون مهلت بدن.
لای در ایستادم. چشم به اطراف چرخاندم. دنبال جوابی برای مادرم گشتم:
_چند تا کار دارم تو تهران. حالا ایشالله تا اون موقع کار اینا هم بشه.
چند روز در تهران، کارم پرسه زدن دور و بر خانه فیروزه شده بود. یک روز عصر، مردی به شیشه ماشین زد. تمام تنم یخ کرد. چند ثانیه فقط به ایما و اشارههایش نگاه کردم. هزار فکر از سرم رد شد:
«گاز بده برو... خجالتم خوب چیزیه! اگه زنگ بزنه پلیس... سر کوچه دختر مردم چه میکنی؟! آدم نیستی تو؟!»
شیشه را پایین آوردم:
_آقا خوبین؟ ببخشید ها! خواستم بدونم راحته این ماشینا؟ میخوام یکی بنویسم، میترسم...
دیگر آن طرفها پیدایم نشد. حال خوبی نداشتم تا بله بران مصطفی رسید. حسابی به خودم رسیدم.
_چشمم زیر پات مادر! ایشالله دومادی خودت. دیگه مصطفی داره سر و سامون میگیره؛ بعدش نوبت توئه.
لبخند رضایت روی لبم نشست. خانه فیروزه تمام هوش و حواسم این بود که چطور بتوانم او را ببینم. قلبم به دنبال آن چشمها بود و عقلم مدام نهیبم میزد:
«کاشکی خونهشون اینجوری بسته نبود! چرا مردها جدا، خانمها جدا نشستن؟! وای مهرزاد چته تو؟! آخرش تو با این سر و گوش جنبیدنت آبروی همه طایفه رو میبری. اگه هم یه جا نشسته بودن، لابد فکر میکردن چشم چرون و هیزی!... آخه چرا من اینجوری شدم؟!»
مراسم بله بران تمام شد اما من دختر فیروزه نام را ندیدم. با حال و روز بدتر از قبل به خانه برگشتم.
یک هفته تا مراسم عقد زمان بود. طاقتم تمام شد. بلیط گرفتم و برگشتم دبی. فکر کردم مشغله کاری شرکت حال و هوایم را بهتر کند. اما همه چیز بدتر شد. ترس دوری و از دست دادن او، آشفته ترم کرد.
_هان وُلِک هیچ معلومْ چی شد؟! رفت سه روز برگشتی اما سه هفته نیامد. وقتی برگشتی... همینطور بد، هوش نیست، حواس رفت...
_ولم کن اِجلال. حوصله خودم هم ندارم. اصلاً اشتباه کردم برگشتم! فکر کردم حالم بهتر میشه.
_یعنی ابن عم اینقدر... چیز... مهم؟!
روی صندلی چرم دفتر کارم چرخیدم. نگاهی به صورت سبزهاش انداختم:
_چی داری میگی؟! بیا برو به کارت برس...
ادامهاش را به عربی گفتم:
_هِلگِد لا دِگ زور تَهْچی عَیِّم لَعبِیت روحی (انقدرم زور نزن فارسی حرف بزنی، حالم بهم خورد.)
انگشت اشارهاش را بالا آورد:
_دوسِت دا... رم حرف بزن... میزنی... یاد بگیـ... ریدَم.
کمی فکر کرد و ضمیر فعلش را با صدای بلند، اینطور بیان کرد. چشمانش برق زد و به خودش افتخار کرد. به پیشانیام کوبیدم و از خنده رودهبُر شدم. به زور از روی صندلی، خودم را کَندم:
_ خاک بر سرت با این فارسی حرف زدنت. اول که «دوسِت دارم» رو به یکی دیگه باید بگی...
دوباره خندهام گرفت:
_ یه وقت هوس نکنی جلوی بابای رؤیا خانم اینجوری حرف بزنی که در جا پرتت میکنن بیرون.
ابروهایش درهم رفت:
_ایگیلک... مگه چی گفت تضحک؟! باید فارسی فول، تا ازدواج با رؤیا اوکی.
_تو همون انگلیسی حرف بزن کلی هم ذوق میکنن.
_انگلیش لا. فقط فارسی!
آن شب به آموزش فارسی گذشت و بعد از چند هفته حسابی خندیدم.
آخر هفته برای عقد مصطفی به تهران برگشتم. بالاخره فیروزه وارد محضر شد. همه چیز و همه کس برایم محو شد. تمام تلاشم را کردم که توجهی به او نشان ندهم اما همه حواسم به او بود.
@delbarkade
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر1 #مهرزاد _معذرت میخوام دنبال گوشی آقا مصطفی اومدم. حتی یک تار مویش هم بیرون ن
#داستان
#زادهی_مهر2
#خروس
تمام چیزی که از او دیدم، وقار و ادب و متانت بود. فهمیدم در این چند هفته فقط زیبایی ظاهرش دیوانهام نکرده...
به خودم برای این همه پریشانی حق دادم:
«همین روزا با مامان حرف میزنم. خوبه به مهری بگم باهاش حرف بزنه... نه مهری همه جا، جار میزنه... بهتره اول با مصطفی حرف بزنم به هر حال اون الان از حال و روز خانواده همسرش بیشتر خبر داره... نه اگه خانمش بفهمه حتماً به اون میگه...»
_خواهر عروس حواست کجاس؟!
خاله مصطفی چند بار صدایش کرد. لبخندی روی لبم نشست:
«اونم دست و پاش رو گم کرد. یعنی حواسش کجا بود؟!»
موقع سابیدن قند بالای سر عروس و داماد، تمام مدت حواسم به او بود. دست پاچگی و بیحواسی از سر و رویش میبارید. وقتی زنعمو آنها را دعوت کرد، در پوست خودم نمیگنجیدم. اما خانه عمو هر چه گشتم او را پیدا نکردم. حوصلهی سر و صدا و حرفهای تکراری را نداشتم. بیرون رفتم. سر خیابان آواز بلند مردی توجهم را از گوشی به خود جلب کرد. از گوشه چشم دختر خانمی را دیدم که به این طرف میآید. مخاطب شعرهای مرد او بود. یکدفعه چشمانم گرد شد. پای دختر پیچید و زمین خورد. مرد آوازخوان مزاحم فیروزه شده بود. خون به صورتم آمد. قبل از هر چیز فریاد زدم:
_گمشو...
مرد مزاحم ترسید و فرار کرد. سریع خودم را به فیروزه رساندم. پاشنه کفشش شکسته بود. با صدای لرزان گفتم:
_خوبین فیروزه خانم؟!
ترسیده بود و تمام صورتش خیس و ردِ سیاهی از چشمانش ریخته بود. سرم را پایین انداختم:
_منو میشناسید؟! مهرزادم پسرعموی مصطفی؟!
نگران آسیب پایش شدم. تلفنم را درآوردم. شماره خانه و مصطفی را گرفتم. بیفایده بود. بند کفش هنوز دور مچش بود. دستم را نزدیک پایش بردم:
_اجازه میدین کمک کنم؟!
خوشحال شدم که قبول نکرد. دستش را به دیوار گرفت. از آسیب پایش خبر نداشتم. بهتر دیدم ماشین را نزدیک بیاورم. از اینکه توانسته بودم مثل قهرمانها سر بزنگاه به دادش برسم، سرم را بالا گرفتم. فرصت را از دست ندادم و تمام کارهای بیمارستان را انجام دادم. در اتاق رادیولوژی صدایم زد. یک لحظه قلبم ایستاد. وقتی گفت:
_میتونم خواهش کنم چیزی از جزییات زمین خوردنم به مامان نگید؟!
سینهام را جلو دادم و گفتم:
_بله بله حتماً! خیالتون راحت.
دم در اتاق نفسم را بیرون دادم. همه چیز را مرور کردم. اتفاقات خیلی سریع افتاد. قند در دلم آب شد. بهتر از آن وقتی بود که دکتر گفت:
_یه بیست روزی زحمت غذا پختن گردن شوهرت میافته...
صورتم گرم شد و تنم گُر گرفت. سعی کردم نگاهم به فیروزه نیوفتد.
مهری نگران بلیط برگشتم به دبی بود. اما من فقط به او فکر میکردم. تمام طول پرواز، لحظات با او بودن را مرور کردم.
اجلال متوجه تغییر حالم شد:
_هله... چی شد عوضی شدی؟!
زیر خنده زدم:
_عوضی خودتی اَبُوریحٰا.
از فارسی حرف زدن، پشیمان شد. به عربی گفت:
_خیلی خب بگو ببینم جریان چیه؟! مدتیه رفتارت طبیعی نیست. اینا علامت عاشقیه. یالا بگو... از فامیلای عروسه؟!
از اینکه وسط خال زد، ابروهایم بالا رفت. با لبخندی که زدم، بیشتر گیر داد:
_یالا یالا اعتراف کن. هان نکنه خواهر عروسه؟!
چشمانم درشت و خندهام بیشتر شد. دست به لباس و جیبهایم کشیدم:
_ببینم دوربین مخفی چیزی جاساز کردی؟!
_ولک تو پیشونیت نوشته: الحمار.
کم نیاوردم:
_اینی که میبینی بازتابی از خودته حبیبی.
بالاخره از من اعتراف گرفت...
بعد از شنیدن ماجرا، دوباره هوس فارسی حرف زدن به سرش زد:
_خوبه عِیْنی... تو هم خروس شدی با مرغا... عه...
_الله یخثک با این ضرب المثل گفتنت. ولک شرف ما رو بردی...
اجلال اصرار کرد که زودتر موضوع را با خانوادهام مطرح کنم.
_نمیخوام بیگدار به آب بزنم... هنوز هیچی ازش نمیدونم. شاید از من خوشش نیاد!
به هیکلم اشاره کرد:
_ولک همهاش گوشت...
به توصیه اجلال گوش نکردم. به هیچکس هم احساسم را نگفتم. مهری بعد از یک هفته تماس گرفت:
_نمیخوای بدونی حال فیروزه جون چطوره؟!
فنجان کاپوچینو در دستم شل شد. خوشحال بودم که مهری ریختن کاپو روی لباسم را ندید. خیلی عادی پرسیدم:
_خبر داری ازشون؟! بهترن؟
_بله شمارهاش رو از فهیمه جون گرفتم زنگ زدم یه حال و احوالی کردم. ماشاالله به اراده این دختر...
بقیه حرفش را نزد. مشغول پاک کردن اثر کاپوچینو از لباسم شدم.
_گفتم شاید برات جذاب باشه!
_آها... آره بگو...
_هیچی ماشاالله با وجود گچ پاش هر روز میره آموزشگاه خیاطی.
_جدی؟! حالا...
خواستم با مهری سر حرف را باز کنم. اجلال بدون در زدن داخل اتاق پرید:
_مهرزاد زود باش بیا. مأمور مالیات اومده من نمیفهمم چی میگه!
با اخم فنجانم را روی میز ول کردم:
_یعنی چی نمیفهمم؟!
دستانش را در هوا تکان داد:
_مگه تو نرفتی اظهارنامه مالیاتی رو ارائه بدی؟!
با اطمینان گفتم:
_خب بله.
_مهرزاد اتفاقی افتاده داداش؟!
@delbarkade
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر2 #خروس تمام چیزی که از او دیدم، وقار و ادب و متانت بود. فهمیدم در این چند هفته
#داستان
#زادهی_مهر3
#گِره
به طور عجیبی تمام حسابهای مشترک و شخصی من و اجلال بسته شد. صبح پیش رییس بانک و کارشناس دادگستری رفتم:
_این مسئله از طرف اداره مالیات اتفاق افتاده و از اختیار ما خارجه.
پیش هر کسی رفتیم همین جواب را شنیدیم. در اداره مالیات هیچکس جوابگوی ما نبود. با وجود پرداختهای مالیاتی سر وقت و ارائهی اسناد، نفهمیدیم مشکل کار از کجاست! با قیافههای آویزان به شرکت برگشتیم.
_مزایده شیخ ارحام رو چی کار کنیم؟!
ابروهایم درهم رفت. برای برنده شدن در مزایده خیلی تلاش کرده بودیم. تنها رقیب ما اَبِلدانو بود. با تحقیقات اجلال، فهمیدیم مشغول یک معامله بزرگ است.
چند تا وام و کلی نقدینگی برای برنده شدن در مزایده آماده کردیم. فقط چند روز مانده به مزایده همه چیز روی هوا رفت.
دو ماه تمام درگیر این موضوع شدیم. تمام برنامههای شرکت به هم ریخت. تلاشهایمان بیفایده بود. جمعه شب اجلال بیحال و وارفته به اتاقم آمد:
_بابای رؤیا دعوتم کرده شام. اصلاً حوصله ندارم اما نمیشه نرم.
_حتماً برو. اتفاقاً برا روحیهات خوبه.
هیچ نگفت. از اتاق بیرون رفت. دلم هوای فیروزه را کرد. زیر لب گفتم:
_یکی هم نیست هوای دل ما رو داشته باشه...
نفس عمیقی کشیدم. فکر کردم:
«اوضاع شرکت که معلوم نیست. کاش به فکر سر و سامون دادن خودم باشم! آخه تو این وضعیت یه فکر مشغولی دیگه میخوای اضاف کنی؟! که چی بشه؟! حالا اگر بود لااقل یه دلگرمی داشتم. هو دلت خوشه ایندفعه باید خرده فرمایشات اونو... نه. فیروزه خانم خیلی باشخصیت و...»
از فکر او لبخند روی لبم نشست:
«خانمی و نجابت ازش میباره. یعنی حتی اگه باخودم بیارمش اینجا خیالم ازش راحته. اما هر چی که خودش بخواد. اگه خواست پیش خانوادهاش باشه من مشکلی ندارم. همونجا تهران خونه میگیرم. اصلاً یه دفتر میزنم تهران. اجلال هم که داره سروسامون میگیره. من اونجا اینم اینجا...»
آن شب آنقدر به فیروزه و زندگی آینده و بچههایمان فکر کردم تا خوابم برد...
_مهرزاد... مهرزاد پاشو دیگه.
چشم باز کردم:
_مگه مرض داری؟! داشتم خواب خوب میدیدم.
هر چه فکر کردم یادم نیامد اما میدانستم که خواب فیروزه را میدیدم.
_ نماز نمیخونی؟!
با این سؤال اجلال از جا پریدم. بعد از نماز اجلال کنارم نشسته بود. به لبهای قلوهایاش نگاه کردم. تسبیح در دستش میچرخید اما لبهایش تکان نمیخورد. خواستم حال و هوایش را عوض کنم. به فارسی پرسیدم:
_قبول باشه شاه دوماد... دیشب خونه رؤیا خانم خوش گذشت؟!
از جایش بلند شد. یه کلمه گفت:
_نَعَم.
به تختخوابش رفت و پتو را روی سرش کشید. دلم دنبال خلوتی برای فکر کردن بود. فکر کردم حالش را میفهمم. پاپیچش نشدم. به تختم رفتم. تصمیم گرفتم شماره فیروزه را از مهری بگیرم.
_شماره فیروزه رو برای چی میخوای؟!
لبهایم را به داخل فشار دادم. خود مهری جواب داد:
_هان نکنه میخوای حالشو بپرسی؟
من و من کردم:
_خب... بالاخره...
_بالاخره دختر خوبیه حیفه از دستمون بره. پس تو دیگه کی قراره سرو سامون بگیری؟! مگه ما دوقلو نیستیم؟! الان من بچهام چهار سالشه تو هنوز داری عزب میگردی. دیگه چقدر باید جور این زندگی رو تنهایی به دوش...
_خیلی خب باز تو موتورت روشن شد؟! کم حرف بزن شماره رو بفرست.
قبل از اینکه قطع کنم، اجلال داخل شد. نگاهش کردم. با چشمان درشت و مشکیاش به من زل زد. با مهری خداحافظی کردم.
_میدونی مزایده شیخ ارحام رو کی برنده شد؟
تلفنم را روی میز انداختم:
_خوب معلومه ابلدانو.
_میدونی وقتی قرارداد رو نوشتن چی گفته؟!
سرم را به طرفش چرخاندم و نگاهش کردم:
_حرفتو بزن.
_گفته بعضیا فکر میکنن با نماز خوندن میتونن تاجر بشن...
کامل به طرفش چرخیدم:
_تو اینا رو از کجا فهمیدی؟!
آب دهانش را قورت داد:
_پدر رؤیا خانم بهم گفت...
وقتی انتظار من را دید،ادامه داد:
_گویا دیروز پیش شیخ ارحام بوده خواسته بدونه نتیجه مزایده چی شد؟ شیخ هم اینا رو بهش گفته. بعد جویای ما شده که چرا پیگیر مزایده نشدیم...
با حرفهای اجلال به فکر فرو رفتم. اجلال با دست روی میز کوبید:
_کار خود کثیفشه.
با اخم گفتم:
_تهمت الکی نزن.
به مردمک چشمانم خیره شد:
_الکی نیست. با حرفهای پدر رؤیا رفتم تو فکر... گفتم شاید یه درصد این قضیه غلط باشه و شیخ ارحام برداشت شخصی خودش رو گفته باشه... به خاطر همین امروز رفتم اداره مالیات، از یکی از کارمندها خواستم کمکم کنه...
پریدم وسط حرفش:
_در راه رضای خدا؟!
منظورم را گرفت:
_مهرزاد الان وقت این حرفاس؟!
پیوند ابروهایم چروک خورد:
_پس اون ابلدانو خوب ما رو شناخته که گفته با این نمازهامون هیچ وقت تاجر نمیشیم...
صورتم را برگرداندم. دستانش را به شدت بالا و پایین کرد:
_وُلِک فُوکْنِه... ول کن!
از اتاق بیرون رفت.
@delbarkade
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر3 #گِره به طور عجیبی تمام حسابهای مشترک و شخصی من و اجلال بسته شد. صبح پیش ریی
#داستان
#زادهی_مهر4
#بیکلاه
به شماره تلفن روی صفحه گوشی نگاه کردم. تک تک رقمهایش را چند بار خواندم. انگشت شصتم با دکمه سبز گوشی بازی میکرد. برای چندمین بار، کلمات را در ذهنم مرور کردم. به محض شنیدن صدای او زبانم یخ کرد و به تته پته افتادم:
_حقیقتش خیلی وقته دست دست میکنم تا باهاتون حرف بزنم.
مکثی کردم تا جملات بعدی یادم بیاید:
_پشت تلفن که کمی غیر ممکنه ولی اگه اجازه بدین تا فردا شب ببینمتون...
_اتفاقی افتاده؟!
_نه نه نه.
_در مورد مصطفی ست؟!
_نخیر نگران نشید.
_آخه من یکم نگران شدم. میشه بگین در مورد چیه؟!
برای این سؤال جوابی آماده نکرده بودم. آب دهانم به سختی از گلویم پایین رفت:
_در موردِ... خودمون.
_خب بفرمایید...
سعی کردم کنترل اوضاع را دست بگیرم:
_اِم... آخه... چطور بگم؟! میشه تا یه ساعت دیگه ببینمتون؟
_اگه میشه همین الآن بگین من نمیتونم بیام.
هیچ چیز طبق برنامهای که پیش بینی کرده بودم، جلو نرفت. به سختی لب باز کردم:
_ام... خب، چیزه... از روز عقد مصطفی همش دارم با خودم کلنجار میرم که... چطور بگم؟!
تمام کلماتی که از قبل چند بار مرور کرده بودم از مغزم پرید. برای اینکه خودم را جمع و جور کنم توضیح دادم:
_راستش من یه شرکت واردات دارم تو دُبی. البته بین تهران و دبی در رفت و آمدم. هنوز خودم هم نمیدونم اهل کجام.
فکر کردم با کمی شوخی میتوانم دوباره کنترل اوضاع را دست بگیرم:
_میگن تا ازدواج نکنی معلوم نمیشه کجایی هستی.
فکر کردم منظورم را خوب رساندهام:
_خوا خواستم نظرتون رو بپرسم.
سکوت تنها پاسخی بود که از پشت گوشی شنیدم. یک لحظه شک کردم شاید تلفن قطع شده باشد:
_الو فیروزه خانم...
صدای ضعیفی از آن طرف گوشی آمد:
_من یک ماهه عقد کردم.
به کلماتی که شنیدم شک کردم. نفسم بالا نمیآمد. کلمات در گوشم پژواک شد:
«یک ماهه... یک ماهه... عقد کردم... عقد کردم... عقد... عقد...»
نفهمیدم چه مدتی در این حالت ماندم. وقتی به خودم آمدم، تلفن قطع بود.
چشمانم را روی هم گذاشتم. گوشی را در مشتم فشار دادم. فکر کردم برای این افتضاح کاری کنم. جعبه پیامک را باز کردم. با انگشتان لرزان کلمات را نوشتم. حتی صدایی که در ذهنم کلمات را کنار هم میچید، خشدار و لرزان بود:
«بابت جسارتم عذر میخوام! خیالتون راحت باشه هیچکس حتی مصطفی از این تماس و احساس من خبر نداره. آرزوی خوشبختی میکنم براتون! خداحافظ برای همیشه.»
گزینه ارسال را فشار دادم و گوشی را پرت کردم. قاب و باتری موتورولای نازنینم از هم جدا شد. با دو دست سرم را گرفتم. حال بدی داشتم. ذهنم پر از هیچ بود؛ سیاه و تاریک. عضلات صورتم مچاله شد. از بین پلکهای به هم فشردهام، قطره اشکی راه باز کرد. صدای نفس زدنهایم تند و تندتر شد. لبهایم لرزید. یکدفعه حجمی از افکار و احساسات منفی به مغز و قلبم هجوم آورد:
«همهاش تقصیر مهریه... چرا مامان به فکر من نیست؟! من کجای این زندگیام؟! چقدر باید خرحمالی کنم؟! من آدم نیستم؟! اصلاً منو میبینی خدا؟!...»
با صدای نامفهومی از مامان و مهری بیدار شدم. تمام تنم گر گرفته بود.
_یه لگن بیار مادر تو تب داره میسوزه بچهام.
در ذهنم جواب مادرم را دادم:
«اگه به فکر بچهات بودی نمیذاشتی این بلا سرش بیاد.»
_چی شد یهو؟! این که الان خوب بود.
«میخوام که دنیا نباشه... کاش اصلاً تهران نیومده بودم! کاش هواپیمام سقوط میکرد!»
دو روز در تب سوختم. روز سوم مصطفی به دیدنم آمد. با بیمیلی کنارش نشستم.
_هان لَندوهور میبینم که عین جلبک افتادی؟!
خیلی تلاش کردم برای شوخیهایش لبهایم را کش بیاورم.
_زنعمو اینا نشونههای عاشقیه. باید براش یه فکری کنیم...
_چی بگم؟! من از خدامه. لب تر کنه الان براش ردیف میکنم.
دندانهایم را به هم فشار دادم. مثل یک مرده متحرک به تلویزیون زل زده بودم:
«نه ممنون. حالا که گند خورده به زندگیم همه به فکر افتادن»
مصطفی دست روی سرم کشید و نجوا کنان دم گوشم گفت:
_نگران نباش من خودم برات یکی سراغ...
تحمل شنیدن این حرفها را نداشتم. از جا بلند شدم:
_ببخشید مصطفی! اصلاً حال ندارم! میرم دراز بکشم.
مصطفی هیچ نگفت و با چشمانش بدرقهام کرد.
_ببینش. تا حرف زن گرفتن میشه فرار میکنه.
راه گلویم به قدری تنگ شد که آب دهانم به زور پایین رفت. مصطفی گفت:
_آغا این حالش خیلی خرابه... چیزی شده؟!
صدای مهری را شنیدم که خیلی آرام گفت:
_الان دو ماهه همه حسابهاشون رو بستن. شرکت رو هواس. پول کارمنداشون هم ندادن...
با این حرف مهری احساس بدبختی کردم. بدتر از همه این بود که هیچ کس حالم را درک نمیکرد. تنگی گلویم تبدیل به لرزش شد. مثل بچهها سرم را داخل بالش فرو کردم و بیصدا زار زدم.
بعد از رفتن مصطفی، صدای در اتاق آمد. خودم را به خواب زدم تا کسی متوجه قرمزی چشمانم نشود.
_مهرزاد بیام تو؟!
@delbarkade
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر4 #بیکلاه به شماره تلفن روی صفحه گوشی نگاه کردم. تک تک رقمهایش را چند بار خوا
#داستان
#زادهی_مهر5
#قرار
_میشه یکم با من حرف بزنی؟! آخه چقدر میریزی تو خودت؟! خب دردت رو بگو... مگه ما یه خونواده نیستیم؟!
پتو را از سرم کشید:
_با تو دارم حرف میزنم...
_اِه... نکن مهری. بذار تو حال خودم باشم.
_اگه نذارم چی کار میخوای بکنی؟
_ول کن دیگه.
_میگی یا مامان رو میندازم به جونت. دردت چیه؟! ببینم به فیروزه زنگ زدی؟
حالا که اسم او را برد، باید میگفتم:
_آره.
_خب بگو ببینم چی شد؟! نکنه جواب منفی بهت داده این شکلی شدی...
_آره.
به بازویم کوبید:
_خب گفتم چی شده! خودم برات جواب مثبتش رو میگیرم داداشی.
یکدفعه از جا پریدم:
_جواب مثبت کی؟! تو اگه خواهر بودی نمیذاشتی کار به اینجا بکشه...
چشمان مهری چهارتا شد:
_هو چه خبرته؟! مگه چی شده؟!
_هیچی از مصطفی میپرسیدی نظرش در مورد باجناقش چیه؟
اخم کرد و لبهایش را بالا برد:
_چی میگی مهرزاد؟! زده به سرت؟!
_آره که زده به سرم. مرغ از قفس پریده خواهر من... الان یه ماهه عقد کرده.
بیشتر از یک ماه از این ماجرا گذشت. روزها را مثل هم میگذراندم. احوال اجلال دست کمی از من نداشت.
_قرار عروسیت رو چرا عقب انداختی؟!
سرش را از لب تاپ بیرون آورد:
_تو این اوضاع شرکت، فکر میکنی وقت مناسبی برا عروسی گرفتنه؟!
_آخه امّ اجلال گناه داره!
_میگی چی کار کنم؟! ما الان سه ماهه پول کارمندامون رو نداریم بدیم؛ بعد من پاشم دیمبولو دامبو راه بندازم که امّ اجلال پسرش رو تو دشداشه دومادی ببینه.
بعد از مدت طولانی خنده به لبم آمد:
_دشداشه دومادی رو خوب اومدی... میگم رؤیا خانم میدونه میخوای برا عروسی دشداشه بپوشی؟!
ابروهایش به هم گره خورد. به فارسی گفت:
_زهرمار. خودت مسخره...
رگ گردنش را نشان داد:
_دشداشه غیرت...
جرقهای از امید در سرم درخشید:
_ببین اجلال نشستن و غصه خوردن اصلاً فایده نداره. بیا یه معامله کنیم...
دماغش را بالا کشید:
_فلوس لاموجود.
صندلیام را روبرویش کشیدم. رفتم سر اصل مطلب:
_ببین یه قرارداد مینویسیم بین من و تو و خدا...
بیحرکت نگاهم کرد. با صدای بلند کلماتی که به ذهنم میرسید را گفتم:
_هیچکس هم نباید از این قرار خبردار بشه...
_خب؟ حرف اصلی رو بزن.
هر لحظه این جرقه در مغزم شعلهورتر میشد:
_یادته ابلدانو گفت با نماز خوندن نمیشه تاجر شد؟
بشکنی در هوا زدم:
_اتفاقاً کاری میکنیم که بهش ثابت کنیم میشه...
اخم کرد:
_چرا مثل فارسی حرف زدن من قاطی پاتی همه چی میگی؟!
_نه. خب... صبر کن... ببین یه ایده به ذهنم رسیده... من فکر میکنم فقط خدا میتونه بهمون کمک کنه...
دستانش را در هوا باز کرد:
_بر منکرش لعنت!
انگشت اشارهام را بالا بردم:
_اول که شروع میکنیم نمازهامون رو اول وقت میخونیم به کوری چشم دشمنان! اول وقت هان... بعد هم هر شب سوره واقعه تا گره کارمون باز بشه و...
_میخوای سر در شرکت رو عوض کنیم بزنیم «مسجد شیخ بن نعیم و شیخ اجلال»؟!
_زهرمار! مسخره بازی در نیار. دارم جدی حرف میزنم.
زد زیر خنده و سر تکان داد. بدون توجه به حرفم ادامه دادم:
_طبق قرار، رو هر معاملهای که سود کردیم، یک درصد از سود رو به عنوان سهم نیازمندا کنار میذاریم. چطوره؟
کمی فکر کرد. مردمک چشمانش را بلند کرد و به چشمانم نگاه کرد:
_بنویسش دیگه.
همان شب، وقت اذان مغرب، گوشی دستم بود و جواب پیامکهای مهری را میدادم:
«دست از سرم بردار مهری. الان وقتش نیست. کلی گرفتاری برا شرکت دارم.»
گوشش بدهکار این حرفها نبود:
«چه ربطی داره؟! تو به کارت برس ما هم اگه به یه مورد مناسب برخوردیم، خبرت میکنیم.»
«زبون نفهمی... گفتم نه یعنی نه.»
آخرین پیامک را ارسال کردم. چشمم به ساعت روی دیوار خورد. نیم ساعت از وقت نماز گذشته بود. یاد قراری که همین چند ساعت پیش با خدا گذاشته بودیم افتادم:
_خاک بر سرت مهرزاد! ابلدانو خوب شناختت...
وضو گرفتم. یک پیامک برای اجلال فرستادم:
«من نماز اول وقت یادم رفت. امیدوارم تو یادت نرفته باشه...»
جانماز را پهن کردم که جواب پیامک آمد:
«شکراً! الان میخونم.»
بعد از نوشتن آن قرار، حال هر دویمان بهتر شد. اجلال با حال خوب پیش رؤیا رفت.
چند روز بعد یک کارشناس از اداره مالیات سراغمان آمد:
_تمام اسناد و مدارک مالی شرکت رو میخوام ببینم...
زودتر از اجلال گفتم:
_حساب ما پاکه پس اِبایی نداریم.
مأمور مالیاتی از بالای شیشه عینکی که تازه به چشم زده بود، نگاهم کرد:
_اگر شکی داشتم الان اینجا نبودم. شیخ ادهم از ریاست اداره مالیات برکنار شده و به جرم فسادهای مالی الان بازداشته.
من و اجلال به هم نگاه کردیم. اجلال پرید و روبروی او نشست:
_اتفاقاً به ما هم گفت اگه میخوایم قبل از دادگاه مشکلمون حل بشه؛ یک میلیون درهم به حسابش بریزیم.
با همان حالت جدی به اجلال و من نگاه کرد:
_بله. احتمالاً براتون پرونده سازی شده. داریم همه چیز رو بررسی میکنیم...
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر5 #قرار _میشه یکم با من حرف بزنی؟! آخه چقدر میریزی تو خودت؟! خب دردت رو بگو..
#داستان
#زادهی_مهر6
#گشایش
دقیقاً چهل روز بعد از قرار، حسابهای شرکت باز شد. اول از همه، یک درصد از سهم نیازمندان را جدا کردیم و در یک حساب مشترک ریختیم. حقوق عقب افتاده کارمندان را پرداختیم. به خاطر این ماجرا اسممان روی زبانها افتاد. بیشتر از همیشه مورد اعتماد قرار گرفتیم. توانستیم قراردادهای خوبی ببندیم. تصمیم گرفتیم یکسری از محصولات ایرانی مثل زعفران و پسته و کم کم خشکبار دیگر را وارد کنیم. با چند کشور اروپایی وارد معامله شدیم. اجلال یک سفر به عراق رفت. مادر و خواهرهایش را با خود آورد. جشن عروسیاش را برپا کرد. من تنها شدم. بیشتر از قبل خودم را به کارهای شرکت مشغول کردم. گاهی تا ساعت دوازده شب به حسابها رسیدگی میکردم. مدام به فکر یک ایده تازه برای رونق شرکت بودم. یک سال از آن ماجرا گذشت. در یکی از سفرهایم به ایران، مامان برای بردنم به یک مهمانی اصرار کرد:
_یه عیادت سادهاس. این بندههای خدا تو سفر مشهد خیلی هوامو داشتن. الان مرد بیچاره عمل کرده. زشته یه عیادت ازش نکنم.
_خب مامان من تازه رسیدم، خستهام. شما رو میرسونم برمیگردم. هر وقت..
مامان دستش را در هوا پرت کرد و رفت:
_نمیخواد خودم با تاکسی میرم. تو بمون خستگی در کن...
از رفتارم پشیمان شدم. به طرفش دویدم. دستش را بوسیدم:
_نوکرتم مامان ببخشید!
داخل ماشین اعتراف کردم:
_راستش فکر کردم میخوای منو گول بزنی ببری باز یه دختر نشونم بدی.
صورتش را از من گرفت:
_چی کارت دارم. همینجوری عزب بمون.
خندهای کردم. یکدفعه به طرفم برگشت:
_ راستی دست خالی که زشته... یه جا وایسا یه شیرینی، چیزی بخریم.
_نمیخوای کمپوت و آبمیوهای بگیرم؟
_نه نه نه همون شیرینی بگیر.
دم شیرینی فروشی دستور داد:
_خامهای باشه هان.
_مگه نمیگی مریضه؟!
_تو کارت به این حرفها نباشه.
طبق دستورش عمل کردم. بعد از حرکت باز عِن و عونی کرد و گفت:
_میگم زشت نباشه! خوبه یه چند تا شاخه گل هم بگیریم.
به رفتارش مشکوک شدم:
_مگه میخوایم بریم خواستگاری؟!
چپ نگاهم کرد:
_میگم مرد بنده خدا عمل کرده. انگار بدت هم نمیاد!
با لبخند نگاهش کردم.
_هر وقت التماسم کردی برات پا پیش میذارم. گاز بده دیر شد.
برای اینکه راضی شود، یک سبد گل کوچک هم خریدم. لبخند رضایت روی لبهایش نشست.
وسط سر آقای قندچی خالی بود. بیشتر موهای جوگندمیاش سفید شده بود. روی تخت گوشه پذیرایی دراز کشیده بود. با دیدن او نفس راحتی کشیدم. گل و شیرینی را با خیال راحت کنار تختش گذاشتم. مامان من را اینطور معرفی کرد:
_آقازاده هستن که گفته بودم خدمتتون. امروز از دبی رسیده. تعریفتون رو پیشش زیاد کردم. تا فهمید جراحی داشتین، لباس عوض نکرده گفت باید بیام عیادت.
دست به سینه و لبخند به لب، سرم را تکان دادم و به گلهای قالی خیره شدم. بیشتر از معمول تحویلم گرفتند. دقایق زیادی به تعارف گذشت. مرد روی تخت رو به من گفت:
_اوضاع دبی خوبه؟! وضعیت زندگی اونجا چطوره؟
به این جور سؤالها عادت داشتم:
_الحمدالله... میگذره... شکر!
یکدفعه صدای به به و چه چه مامان بلند شد:
_سلام به به! خوبی روزیتا جان؟ ماشاالله...
دختر جوانی با سینی چای وارد شد. حواسم را جمع کردم تا به او نگاه نکنم. از حضور او معذب شدم. فکر کردم در تلهای که مامان برایم پهن کرده گیر افتادهام. تلاش کردم تا اسیر این تله نشوم. دختر با سینی چای مقابلم ایستاد. مانتوی بلندی پوشیده بود که از بغل، تا نزدیک کمرش چاک خورده بود. سرم را بلند نکردم. زیر لب تشکر کردم و استکانی برداشتم. پاهای بدون جورابش لاک داشت. چای را بین همه دور داد و از اتاق بیرون رفت. با زبان لبم را تر کردم. نفس عمیقی کشیدم. صحبتهای مامان طولانی شده بود. آقای قندچی هم یک بند از خوبیهای خارج و اوضاع بد اقتصادی جمهوری اسلامی حرف زد. دنبال فرصتی برای فرار گشتم. بالاخره بین حرفهایش نفسی کشید. بلند شدم و رو به مامان کردم:
_خیلی زحمت دادیم. ان شاالله بد نباشه با اجازه...
داخل ماشین به مامان اعتراض کردم:
_مگه من نگفتم خوشم نمیاد به کسی بگی دبی کار میکنم؟!
اخم کرد:
_یعنی چی؟! مردم سؤال میکنن نمیشه که بهشون دروغ بگم.
_نگفتم خدای نکرده دروغ بگین. بابا سرم رو خورد از بس گفت امارات فلان و جمهوری اسلامی بهمان...
_خیلی خب تو هم. انگار چی شده! تو هم کمی حرف بزن.
منتظر بودم حرفی از دخترشان به میان بیاورد تا داد و بیداد راه بیاندازم. اما مامان حرفی از روزیتا نزد.
دو روز بعد، وقتی از بیرون به خانه برگشتم، پسر مهری بغلم پرید. مهری و مامان در آشپزخانه مشغول آشپزی بودند. بوی قورمه و مرغ سرخ کرده همه ساختمان را پر کرده بود.
_چه خبره؟! نگفتی مهمون داریم...
_دیگه ما مهمون شدیم داداش؟!
_یعنی همه این غذاها و تدارکات برای توئه؟
مامان قیافه آمد:
_گفتم تا نرفتی یه مهمونی بدم.
_کیا هستن به سلامتی؟!
_آشنان...
تلفنم زنگ خورد و پیگیر نام و نشان مهمانها نشدم.
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر6 #گشایش دقیقاً چهل روز بعد از قرار، حسابهای شرکت باز شد. اول از همه، یک درصد
#داستان
#زادهی_مهر7
#دلسپار
در یک جلسه غیر رسمی کاری بودم که مامان زنگ زد:
_کجایی؟! خودتو برسون مهمونا اومدن...
یک ساعته خودم را رساندم. کلید را در قفل گذاشتم که یاد مهمانها افتادم. زنگ کنار در را فشار دادم. در باز شد. دخترخانمی با لبخند سلام کرد. یک قدم به عقب رفتم. به دور و برم نگاه کردم. دنبال نشانی از واحدمان گشتم.
_سلام داداش دیر کردی!
با دیدن مهری فهمیدم درست آمدهام. دختر جوان بیپروا به من زل زده بود. سرم را پایین انداختم و داخل رفتم. آقای قندچی و همسرش جلوی من ایستادند. از اینکه بعد از عمل به این سرعت سرپا شده بود، جا خوردم. فرصت فکر کردن نداشتم. بعد از احوالپرسی، به آشپزخانه رفتم. هنوز لب باز نکرده بودم که از پشت سرم صدا آمد:
_مهری جون سالاد رو ببرم رو سفره؟!
برگشتم. روزیتا پشت سرم، دو ظرف سالاد را بلند کرد. دست دراز کردم و طرف دیگر ظرفها را گرفتم:
_شما زحمت نکشید...
مقداری از موهای بورش، یکطرفه از روسری بیرون بود. دوباره به من زل زد و با همان لبخند جواب داد:
_شما یه چیز دیگه بیارید.
بی حرف برای چیدن سفره کمک کردم. یک پانچ بلند و خیلی گشاد رنگارنگ تنش بود. برق و نقش نگار آن، توجهم را به خودش جلب کرد. در حین بردن سینی لیوان، نگاهم به دنبال نقشهای مانتویش رفت. متوجه حضور مامان مقابلم نشدم. به او برخورد کردم. لیوانها داخل سینی ریخت. مامان با لبخند معناداری سینی را چسبید:
_حواست کجاس مادر؟!
بدون نگاه به صورت مامان، لیوانها را مرتب کردم. نزدیک گوشم گفت:
_پیرهَن سورمهایت رو اتو زدم. برو عوض کن.
چشم به این ور و آن ور چرخاندم. از فکر اینکه بوی عرقم پیچیده، پریدم. در حال رفتن من، روزیتا برگشت. یک لحظه چشمم با مردمک سبز کمرنگش هم نگاه شد. لبخند ملیحی روی لبش نشست. ناخودآگاه لبخند زدم. داخل اتاق، به خودم تذکر دادم:
«چرا خودتو باختی؟! مراقب رفتارت باش.»
پیراهن سورمهای، راههای سفید باریک داشت. از انتخاب مادرم خوشم آمد. چهارشانگیام را خوب نشان میداد و لاغرترم میکرد. زیر بغلم را پر از ادکلن کردم:
«کاش وقت بود یه دوش بگیرم!»
موهایم را به بالا شانه کردم و اسپره حالت دهنده زدم. نگاهی به خودم در آینه انداختم. خندهام گرفت:
_هان چته پسر؟! چرا انقده هول کردی؟!فکری از سرم گذشت:
«اجلال که سر و سامون گرفت و تو تنها شدی! تا کی میخوای به این زندگی ادامه بدی؟ اونم... که رفت دنبال زندگیش؛ لابد تا الان بچهدار هم شده... اونوقت تو یه ساله برا از دست دادنش عزا گرفتی.»
نفس عمیقی کشیدم. تصمیم گرفتم دلم را به مادرم بسپارم. صدای تق تق درِ اتاق بلند شد. از جلوی آینه خودم را کنار کشیدم.
_هو چه خبره؟! تیپ زدی آقا مهرزاد!
به صورت خندان مهری لبخند زدم:
_دیگه دامیه که تو و مامان برام پهن کردین.
ابروهای مهری بالا رفت و چشمانش گرد شد:
_دام چیه دیونه؟! حالا وایسا تا بهت دختر به این خوشگلی رو بدن.
صورت روزیتا جلوی چشمم آمد. در زیباییاش شکی نبود. دستانم را در هوا باز کردم:
_یعنی میگی داداشت چیزی کم داره؟!
_آی قربونت برم من!
نزدیک آمد و گیجگاهم را بوسید:
_تو فقط لب تر کن کل دخترای دنیا رو برات ردیف میکنم.
نگاه خماری به او انداختم:
_کل دخترا رو میخوام چیکار؟!
خنده بلندی کرد و مشتش را به بازویم کوبید. از فرصت استفاده کردم و پرسیدم:
_این آقای قندچی مگه تازه عمل نکرده بود؟!
چشمانش را ریز کرد:
_بنده خدا دیالیزیه.
ابروهایم درهم رفت:
_عجب! پس چرا مامان به من گفت عمل...
با صدای مامان، مهری سریع بیرون رفت.
یکبار دیگر خودم را در آینه نگاه کردم. همه سر سفره بودند. تنها یک جای خالی کنار آقای قندچی خالی بود. همانجا نشستم. برای کشیدن برنج دستم را کشیدم. همزمان از روبرویم، دست روزیتا برای گرفتن کفگیر جلو آمد. هر دو کنار کشیدیم. دوباره دستم را دراز کردم. باز هم روزیتا دستش را کشید. مهری با خنده گفت:
_خب یکیتون بکشه دیگه.
حس کردم زیر بغلم از عرق خیس شد. اینبار خودم کفگیر را برداشتم. اول برای روزیتا برنج کشیدم. بعد به آقا و خانم قندچی تعارف کردم. تا آخر غذا سنگینی توجه دیگران، سرم را پایین نگه داشت. بعد از غذا، یکی، دو بار دیگر، بدون جلب توجه، نگاهش کردم. موهای بیرون از روسری، تنها چیزی بود که در او نپسندیدم.
موقع خوردن چای و میوه، آقای قندچی سر صحبت را باز کرد:
_الان درهم امارات چند تومنه؟
متوجه نگاه روزیتا روی خودم بودم. با دقت به سؤالات او جواب دادم. برای بحثهای سیاسی و اقتصادی هم، فکری کردم. اول با او همراه شدم. وقتی من را در تیم خودش دید، نرمه نرمه با خودم کشاندمش:
_من دیگه چندین ساله دارم با دو طرف کار میکنم. هر دو کشور ضعف و قوتهای خودش رو داره اما موفقیت ایران تو خودکفاییه و موفقیت اونور به خاطر سرمایه گذاری کلان یهودیهاس که دبی رو حیات خلوت خودشون کردن.
یکدفعه روزیتا وسط بحث پرید...
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر7 #دلسپار در یک جلسه غیر رسمی کاری بودم که مامان زنگ زد: _کجایی؟! خودتو برسون مه
#داستان
#زادهی_مهر8
#دلبر
_ولی شما اونور رو برا زندگی انتخاب کردین.
یکی از ابروهایش را بالا داد و حق به جانب به من نگاه کرد. انتظارش را نداشتم. حرف زدنش هم مثل نگاههایش بیپروا بود. لبخندی زدم و برای رها شدن از نگاه خیرهاش، چایم را برداشتم. گلویی تازه کردم و اینطور جواب دادم:
_خب اون زمانی که موقعیت کاری برای من اونجا بدست اومد، متناسب با شرایط، به اون پیشنهاد تن دادم. چون...
_یه جوری حرف میزنین انگار فرستادنتون سربازی تو افغانستان.
لبخند یک طرفهای زد.
_شاید چون تلاش کردم بیطرفانه حرف بزنم شما چنین برداشتی داشتین!
شانهها و لبهایش را بالا برد. دست به سینه نشست و بر خلاف همیشه به فرش خیره شد.
_البته حق میدم با توجه به تبلیغاتی که هست، شما برداشت دیگهای از حرفم داشته باشید. اما...
_خیلی خب بسه دیگه این بحثها. پاشو مهرزاد جان یه چای بیار دور بده.
مامان به بحث ما پایان داد.
_بله حتماً! اگر کسی قهوه میل داره بیارم.
نگاهی به تک تک مهمانها انداختم. آقای قندچی با دهان باز نگاهم کرد. روزیتا خیلی سریع گفت:
_نخیر ممنون. برای بابا خوب نیست.
بعد از رفتن خانواده قندچی، مهری و پسرش مهرسام را رساندم. بین راه مهری با شیطنت نگاهم کرد. شمرده پرسید:
_حالا جدی جدی از روزیتا خوشت اومده؟!
خندیدم:
_نمیدونم چی بگم!
_راستش رو...
نگاهش کردم و لبخند زدم.
_میخوای با مامان حرف بزنم؟!
دستم را بالا بردم:
_نه تو رو خدا! الان ناراحت میشه. باید خودم حرف بزنم.
_تو این چند باری که دیدمش دختر خوبی به نظر میاد.
یک تای ابرویم را بالا بردم:
_ببینم چند وقته میشناسینشون؟!
_مامان که از سفر مشهد باهاشون دوست شده. بعد از اون یکی، دو باری ما رفتیم؛ اونا اومدن. البته این اولین باری بود که خانوادگی و برا وعده جمع شدیم.
سرم را تکان دادم:
_پس درست حدس زدم...
ساکت، نگاهم کرد. نگاهش کردم و خندیدم:
_این دفعه نقشه تر و تمیزی برام کشیدین.
به بازویم کوبید:
_دیونه!
_حالا چرا این آقا سامان انقده گرون شده؟! الان چند روزه تهرانم هنوز جناب مهندس رو ملاقات نکردم.
مهرسام از عقب جواب داد:
_سَلِ تاله...
_آی قربونت بره دایی!
_الان یه هفته اس شیفت عصره تا برسه خونه یازدهه...
موقع خواب، تمام حرکات و حرفهای روزیتا از ذهنم گذشت. فکر کردم:
«یعنی اونم از من خوشش اومده که اینجور بهم نگاه میکرد؟! یه ذره موهاش بیرون بود، بیدین و ایمون نبود که... حالا که به دلم نشسته بذار به خودم فرصت بدم بیشتر بشناسمش. نه دیگه نباید اشتباه قبل رو تکرار کنم. فردا با مامان حرف میزنم. خدایا خودت هوامو داشته باش...»
وقتی مادر بیدار شد، صبحانه آماده بود.
_به به خورشید از کدوم طرف دراومده؟!
چشم و ابرویی آمدم:
_از این طرف و از اون طرف.
برای گفتن موضوع خیلی تلاش کردم. لقمه نیمرو در گلویم ماسید. لیوان چای را رویش خوردم. با چای هم پایین نرفت و زبان و گلویم سوخت. به سرفه افتادم. مامان عاقل اندر سفیه نگاهم کرد:
_چته بچه؟!
با اعتراض گفتم:
_مامان من بچهام؟! فکر نمیکنی... اوهو اوهو... وقتِ زن... اوهو اوهو اوهو... گرفتنمه.
ابروهایش در هم گره خورد:
_زن گرفتن؟! نخیر جانم... تو هنوز خودت بچهای مادر. انقده سرت شلوغه وقت نداری به این چیزا فکر کنی... مگه دیونهای یه نفر دیگه رو...
همه حرفهای خودم را به خودم تحویل داد. درحالی که هنوز سرفه میکردم؛ خندیدم:
_باشه بگم غلط کردم قبوله؟!
سرش را بالا برد:
_نُچ... چقدر بهت گفتم وقت زنته بذار برات یه دختر خوب پیدا کنم، هی بهونه آوردی... حالا یه چند سال بگو غلط کردم تا ببینم چی کار میکنم برات...
صدای خندهام بلند شد:
_خیلی خب بگو چی کار کنم منو ببخشی؟!
دلش پر بود:
_یعنی اون اجلال تو دبی یه دختر ایرونی گرفت؛ تو توی کل ایران نمیتونی یه دختر پیدا کنی...
بلند شدم. جلوی پایش نشستم. دستش را بوسیدم. خودم را روی پایش انداختم. با دست مانعم شد:
_بسه دیگه خودتو لوس نکن مرد گُنده! حالا کیه این دختر که دل سنگ تو رو آب کرده؟!
سرم را پایین انداختم:
_غریبه آشنا...
منتظر ادامه حرفم ماند.
_دخترِ... آقای... قندچی.
یک نگاه چشمم را بلند کردم. سعی کرد لبخند نزند:
_روزیتا؟!
سرم را تکان دادم.
_فقط به یه شرط!
به صورتش زل زدم. حجم زیادی از فکرهای مختلف به مغزم هجوم آورد. مادر به انتظار جواب من، صورتش را برگرداند.
_هر چی شما بگی.
_تا وقتی جواب مثبت رو بگیریم باید تهران بمونی.
دهانم باز ماند. چشمانم بین او و دیوار دو دو زد:
_اِم... خب... اوم... حالا اومدیم و یه ماه دیگه بهمون جواب دادن...
یکدفعه از جایش بلند شد:
_خیلی خب برو همون دبی زن بگیر.
ابروهایم بالا رفت و پایش را چسبیدم:
_باشه باشه... فقط یه زنگ به اجلال بزنم...
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر8 #دلبر _ولی شما اونور رو برا زندگی انتخاب کردین. یکی از ابروهایش را بالا داد
#داستان
#زادهی_مهر9
#غیرقابل_پیشبینی
خیلی زود و در فاصله دو روز از درخواستم، روبروی روزیتا نشستم. خودم را برای سؤالهای چالشی او آماده کردم. اولین سؤالش این بود:
_شما بالاخره کجا زندگی میکنید؟!
خیلی سریع جواب دادم:
_هر جا شما بخواین... البته کار من اون طرفه و دوست دارم خانمم کنارم باشه اما هر جور که دوست داشته باشید من همون کار رو میکنم.
در صورتش نشانی از شادی و ناراحتی ندیدم. سؤال دومش را بیربط به قبلی پرسید:
_اگه من تنها بخوام بیرون برم مشکلی ندارید؟ حتی اگه دبی باشه!
با لبخند جواب دادم:
_معمولاً بنای یه رابطه بر اعتماد هست! من آدم سخت گیر و بد دلی نیستـَم...
بلافاصله گفت:
_ببینید آقا مهرزاد من با این سؤالا نمیتونم شما رو بشناسم. شما هم همینطور. به نظر من همه چیز تو رابطه بهتر معلوم میشه وگرنه هیچکس نمیگه ماست من خرابه...
از ضرب المثلی که گفت یاد اجلال افتادم و لبهایم کش آمد.
_نظر من اینه قبل از هر جوابی، یه مدت همو بیشتر بشناسیم. البته منظورم رفت و آمدهای خونوادگی هست.
_خیلی هم عالی! کاملاً موافقم با نظرتون.
اولین درخواستم موقع خداحافظی این بود:
_اگه اجازه بدین شمارهتون رو داشته باشم.
سرش را تکان داد:
_عذر میخوام من زیاد از این کار خوشم نمیاد!
_به هرحال من اکثر مواقع تهران نیستم...
بدون تأمل جواب داد:
_هر وقت تشریف داشتین، اونم با حضور بزرگترها با هم حرف میزنیم.
دست از پا درازتر رفتم. تمام مسیر خانه در فکر حرفهای عجیبش بودم:
«به قیافهاش نمیخورد اینجور دختری باشه... با یه دست پیش میکشید و با یه دست پس میزد... شمارهاش رو دیگه چرا نداد...»
فکر آخرم را بلند گفتم. مامان نگاهم کرد:
_از نجابتشه مادر.
_من فکر میکنم میخواد با احتیاط وارد رابطه بشه. ببین مهرزاد، روزیتا رو تا جایی که من شناختم دختر غیرقابل پیش بینی هستش...
اخم کردم:
_غیرقابل پیش بینی یعنی چی؟!
مهری توضیح داد:
_یعنی برعکس ظاهرش، ساده نیست و کمی پیچیدگی داره شخصیتش. باید کشفش کنی و نمیتونی فکرش رو بخونی. مثلاً در مورد همین شماره تلفن. روزیتا دختر خجالتی یا حتی خیلی مذهبی نیست که بگیم به این دلایل شمارهشو نداده. من بیشتر فکر میکنم قصدش سنجیدن توئه. البته احتمال هم داره که نخواد یهویی وارد رابطه بشه و احتیاط میکنه که اگر خدای نکرده...
از تحلیل او خوشم آمد. وسط حرفش پریدم:
_تو اگه منتقد سینما میشدی؛ از مسعود فراستی هم معروفتر میبودی.
کُپ کرد. چند ثانیه سنگینی نگاهش را حس کردم. یکدفعه به حرف آمد:
_مرض... روانیِ لوسِ بیمزه..
سامان از صندلی کنارم به عقب برگشت:
_مهری جان... بچه نشسته.
از آینه دیدم که سرش را بالا گرفت. نگاهی به شوهرش انداخت:
_بچه خوابه.
نگاهی به من:
_حیف من که خواهر تو شدم!
بلند خندیدم. دندانهای سامان پیدا شد.
_استاد حالا بالاخره روزیتا خانم پاسخ مثبت میدن یا خیر؟!
_با این اخلاق گَندی که تو داری خیر. اصلاً خودم میرم زیرآبت رو میزنم!
این بار صدای خنده سامان بلند شد...
موقع خواب، دو ساعت غلت زدم. بعد از کلی فکر جورواجور، بالاخره خوابم برد. قبل از اذان صبح چشمانم باز شد. حال خودم را نمیفهمیدم. سعی کردم دوباره بخوابم. فایدهای نداشت. بلند شدم. وضو گرفتم و سه رکعت به نیت نماز شب خواندم. حس سبکی پیدا کردم. به سجده افتادم:
«خدایا تو از بهترین خیرها باخبری... دستم رو به طرفت کشیدم؛ دستم رو بگیر. از هر شرّی محافظتم کن! بهترین رو جلوی راهم بذار. میدونم لایقش نیستم اما تو از بزرگیت به من ببخش ای مهربانترین مهربانان!»
بعد از نماز صبح، دو ساعت بیشتر دوام نیاوردم:
_مامان نمیشه زنگ بزنی برا ناهار دعوتشون کنی؟!
چشمانش گرد شد:
_مامان الان ساعت هشته کجا زنگ بزنم؟
_خب بزن دیگه. شما هیچ کاری نکن. من غذا سفارش میدم.
_آخه مردم بیکار که نیستن، هر روز...!
ابروهایم در هم رفت. صورتم را برگرداندم:
_نخیر. فقط من بیکار و علاف و در به درم...
دوام نیاوردم و از خانه بیرون زدم. نیم ساعت بعد مادر زنگ زد:
_شازده پس کی میری غذاتو سفارش بدی؟! دو ساعت دیگه مهمونات پیداشون میشه...
دو مدل غذا با مخلفات سفارش دادم. فکر کردم اینبار باید دلیل ندادن شماره موبایلش را بفهمم. روزیتا به همراه مادرش آمد. بعد از ناهار، ظرف میوه را برای پذیرایی بردم. تند و تند دکمههای گوشیاش را فشار میداد.
_خوش به حال اونی که اینقدر تند تند دارید بهش پیام میدید!
گوشی را خاموش کرد و کنار گذاشت.
_گفتم تا شما میاین جواب دوستم رو بدم.
روی مبل کنارش نشستم.
_منم خیلی دلم میخواست یه نفر شمارهشو بهم میداد تا باهاش پیامک بازی کنم.
به صورتش نگاه کردم و ابروهایم را بالا انداختم. لبخندش را خورد.
@delbarkade
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر9 #غیرقابل_پیشبینی خیلی زود و در فاصله دو روز از درخواستم، روبروی روزیتا نشستم
#داستان
#زادهی_مهر10
#خان_اول
_راستش من دوست ندارم تا وقتی، لااقل از خودم مطمئن نشدم، رابطهمون از حد و حدود رسمی جلوتر بره...
_یعنی میخواین بگین که درمورد من هنوز شک دارین؟
شانههایش را بالا برد:
_نمیتونم دقیقاً اینو بگم! ولی خب... به هر حال من یه دخترم و میدونم اگر وارد رابطه احساسی بشم حتماً وابستگی پیش میاد و نمیتونم تصمیم درستی بگیرم.
از طرز فکرش خوشم آمد. به نشانه تأیید سر تکان دادم:
_میفهمم... ولی حق بدین برا منم سخته هر بار بخوام باهاتون حرف بزنم باید از هفت خان بگذرم.
_اگه فکر میکنید ارزشش رو ندار...
چشمانم را درشت کردم. اجازه ندادم حرفش را کامل کند:
_وای نه. من اصلاً منظورم این نیست!
صورتش را به طرفم چرخاند. با لبخند گفت:
_خب یه ذره تحمل کنید دیگه...
لبخندش به دلم نشست. نتوانستم چشم از صورتش بردارم:
_بله حتماً! تا هر وقت که شما بخواین.
متوجه نگاه خیرهام شد. از من رو گرفت:
_مامان کجا؟!
به دو مادر نگاه کردم. به طرف تراس رفتند. مادر روزیتا جوابش را داد:
_میریم گل و گیاههای شریفه خانم رو ببینیم.
روزیتا از جا بلند شد:
_پس من چی؟!
چشمان مامان بین من و روزیتا دو دو زد و با لبخند اشاره کرد:
_حالا شما حرفاتون رو بزنید. ما که اومدیم مهرزاد بهت نشون میده خانم خوشکله.
دوباره سر جایش نشست. لب و لوچهاش آویزان شد. با دست به بشقاب میوه اشاره کردم:
_حالا میوهتون رو بخورین. با هم میریم.
دو هفته از رابطه خانوادگی ما گذشت. هر روزش از کشفیاتی که در مورد روزیتا داشتم، به وجد آمدم. بر خلاف او، دل باختهاش شده بودم...
اجلال تماس گرفت:
_یه توک پا بیا و دوباره برگرد. اگه قضیه امضا نبود، مزاحمت نمیشدم...
با یک دسته گل ساده من و مامان به خانه پدر روزیتا رفتیم.
_بر خلاف میلم مجبورم برگردم دبی...
با چشمان سبزش نگاهم کرد:
_تا کی بر نمیگردین؟!
یک تای ابرویم را بالا بردم. تلفنش زنگ خورد. اسم دنیا روی صفحه افتاد. لبخندی به من زد و رد تماس داد.
_مشکلی نیست جواب بدین.
_مهم نیست بعد باهاش تماس میگیرم.
دوباره صدای زنگ گوشی بلند شد. اشاره کردم که:
_راحت باشین.
صدای زنگ را قطع کرد و گوشی را به پشت خواباند:
_بفرمایید. داشتین میگفتین...
_تمام سعیام رو میکنم که زودتر برگردم. اما معلوم نیست چقدر طول بکشه... شاید یه روزه انجام بشه شاید هم چند روز طول بکشه...
ابروهایش را بالا برد:
_فقط چند روز؟!
خندهای کرد:
_جوری که گفتین فکرکردم چند ماه طول میکشه.
به چشمانش زل زدم:
_دوری از شما انقده سختمه... فکر نکنم بیشتر از چند ساعت دووم بیارم.
برای فرار از نگاهم بلند شد:
_چایتون سرد شد. اگه میل دارید قهوه بیارم؟
تا دیر وقت نشستیم. دل کندن از او برایم طاقت فرسا بود. ساعت از یک گذشت. مامان برای بار سوم گفت:
_مادرجان زحمت رو کم کنیم؟
لبهایم را به هم فشار دادم:
_حالا اگه عقد بودیم، با هم میرفتیم.
سرش را زیر انداخت:
_هر چی خدا بخواد...
روی پا ایستادم. به مامان اشاره کردم که بلند شود. یکدفعه روزیتا صدایم زد:
_آقا مهرزاد...
کشدار گفتم:
_جانم...
_سلامت باشید! فکر کردم بهتره شماره هم رو داشته باشیم.
چند ثانیه مات نگاهش کردم:
_هه... حـَ حتماً!... ممنون.
گوشیاش را آورد تا شمارهام را ذخیره کند. وسط نوشتن شماره، باز دنیا زنگ زد. دوباره رد تماس داد. در حین ذخیره شمارهها و خداحافظی پشت سر هم برایش پیام آمد. به شوخی گفتم:
_حتماً کار واجب داره بنده خدا!
خونسرد گفت:
_حالا جوابش رو میدم.
داخل تخت خواب، فقط یک پیام زیبای شب بخیر برایش فرستادم. دو کلمه جواب داد:
«شب بخیر!»
صبح برای نماز، مقاومت کردم تا پیامی نفرستم. فکر کردم:
«الان همین روز اول پشیمونش میکنم.»
داخل فرودگاه زنگ زدم:
_الان دیگه باید گوشیمو رو حالت پرواز بذارم. خواستم قبلش صداتون رو بشنوم...
وقتی رسیدم پیام دادم:
«من الان دبی هستم. دلم بیشتر از چیزی که فکر میکردم براتون تنگ شده! سر فرصت زنگ میزنم.»
جوابش سه کلمه بود:
«رسیدن بخیر! ممنون.»
اجلال که از آمدن من مطمئن نبود، قرار کاری را برای فردا گذاشته بود.
_ای بابا... من که گفتم به تو دارم میام...
_باشه ولی من قبل از اینکه تو بگی قرار رو تنظیم کرده بودم. نمیشد ریسک کنم.
لب و لوچهام را کج کردم:
_میخواستم برا شب بلیط برگشت بگیرم.
چشمانش درشت شد و ابروهایش بالا رفت. دستانش را در هوا تاب داد. باز به فارسی گفت:
_ولک عاشقی بد مرض داری عِیْنی!
چشمانم را ریز کردم و با اخم گفتم:
_تُف علیک...
روی صندلی لم دادم. به تنها چیزی که فکر کردم تلفن زدن به روزیتا بود. با دست به اجلال اشاره کردم:
_روح روح...
سری تکان داد و بیحرف بیرون رفت.
هنوز خداحافظی نکرده بودم که اجلال برگشت. چند تا پرونده روی میز گذاشت. با لهجه عربی، به فارسی گفت:
_برگشت روی کار. کار اول. کار مهم. کار زِیْن...