eitaa logo
دلبرکده
15.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #زاده‌ی_مهر8 #دلبر _ولی شما اون‌ور رو برا زندگی انتخاب کردین. یکی از ابروهایش را بالا داد
خیلی زود و در فاصله دو روز از درخواستم، روبروی روزیتا نشستم. خودم را برای سؤال‌های چالشی او آماده کردم. اولین سؤالش این بود: _شما بالاخره کجا زندگی می‌کنید؟! خیلی سریع جواب دادم: _هر جا شما بخواین... البته کار من اون طرفه و دوست دارم خانمم کنارم باشه اما هر جور که دوست داشته باشید من همون کار رو می‌کنم. در صورتش نشانی از شادی و ناراحتی ندیدم. سؤال دومش را بی‌ربط به قبلی پرسید: _اگه من تنها بخوام بیرون برم مشکلی ندارید؟ حتی اگه دبی باشه! با لبخند جواب دادم: _معمولاً بنای یه رابطه بر اعتماد هست! من آدم سخت گیر و بد دلی نیستـَم... بلافاصله گفت: _ببینید آقا مهرزاد من با این سؤالا نمی‌تونم شما رو بشناسم. شما هم همینطور. به نظر من همه چیز تو رابطه بهتر معلوم میشه وگرنه هیچکس نمی‌گه ماست من خرابه... از ضرب المثلی که گفت یاد اجلال افتادم و لب‌هایم کش آمد. _نظر من اینه قبل از هر جوابی، یه مدت همو بیشتر بشناسیم. البته منظورم رفت و آمدهای خونوادگی هست. _خیلی هم عالی! کاملاً موافقم با نظرتون. اولین درخواستم موقع خداحافظی این بود: _اگه اجازه بدین شماره‌تون رو داشته باشم. سرش را تکان داد: _عذر می‌خوام من زیاد از این کار خوشم نمیاد! _به هرحال من اکثر مواقع تهران نیستم... بدون تأمل جواب داد: _هر وقت تشریف داشتین، اونم با حضور بزرگ‌ترها با هم حرف می‌زنیم. دست از پا درازتر رفتم. تمام مسیر خانه در فکر حرف‌های عجیبش بودم: «به قیافه‌اش نمی‌خورد اینجور دختری باشه... با یه دست پیش می‌کشید و با یه دست پس می‌زد... شماره‌اش رو دیگه چرا نداد...» فکر آخرم را بلند گفتم. مامان نگاهم کرد: _از نجابتشه مادر. _من فکر می‌کنم می‌خواد با احتیاط وارد رابطه بشه. ببین مهرزاد، روزیتا رو تا جایی که من شناختم دختر غیرقابل پیش بینی هستش... اخم کردم: _غیرقابل پیش بینی یعنی چی؟! مهری توضیح داد: _یعنی برعکس ظاهرش، ساده نیست و کمی پیچیدگی داره شخصیتش. باید کشفش کنی و نمی‌تونی فکرش رو بخونی. مثلاً در مورد همین شماره تلفن. روزیتا دختر خجالتی یا حتی خیلی مذهبی نیست که بگیم به این دلایل شماره‌شو نداده. من بیشتر فکر می‌کنم قصدش سنجیدن توئه. البته احتمال هم داره که نخواد یهویی وارد رابطه بشه و احتیاط می‌کنه که اگر خدای نکرده... از تحلیل او خوشم آمد. وسط حرفش پریدم: _تو اگه منتقد سینما می‌شدی؛ از مسعود فراستی هم معروف‌تر می‌بودی. کُپ کرد. چند ثانیه سنگینی نگاهش را حس کردم. یکدفعه به حرف آمد: _مرض... روانیِ لوسِ بی‌مزه.. سامان از صندلی کنارم به عقب برگشت: _مهری جان... بچه نشسته. از آینه دیدم که سرش را بالا گرفت. نگاهی به شوهرش انداخت: _بچه خوابه. نگاهی به من: _حیف من که خواهر تو شدم! بلند خندیدم. دندان‌های سامان پیدا شد. _استاد حالا بالاخره روزیتا خانم پاسخ مثبت می‌دن یا خیر؟! _با این اخلاق گَندی که تو داری خیر. اصلاً خودم می‌رم زیرآبت رو می‌زنم! این بار صدای خنده سامان بلند شد... موقع خواب، دو ساعت غلت زدم. بعد از کلی فکر جورواجور، بالاخره خوابم برد. قبل از اذان صبح چشمانم باز شد. حال خودم را نمی‌فهمیدم. سعی کردم دوباره بخوابم. فایده‌ای نداشت. بلند شدم. وضو گرفتم و سه رکعت به نیت نماز شب خواندم. حس سبکی پیدا کردم. به سجده افتادم: «خدایا تو از بهترین خیرها باخبری... دستم رو به طرفت کشیدم؛ دستم رو بگیر. از هر شرّی محافظتم کن! بهترین رو جلوی راهم بذار. می‌دونم لایقش نیستم اما تو از بزرگیت به من ببخش ای مهربان‌ترین مهربانان!» بعد از نماز صبح، دو ساعت بیشتر دوام نیاوردم: _مامان نمیشه زنگ بزنی برا ناهار دعوت‌شون کنی؟! چشمانش گرد شد: _مامان الان ساعت هشته کجا زنگ بزنم؟ _خب بزن دیگه. شما هیچ کاری نکن. من غذا سفارش می‌دم. _آخه مردم بیکار که نیستن، هر روز...! ابروهایم در هم رفت. صورتم را برگرداندم: _نخیر. فقط من بیکار و علاف و در به درم... دوام نیاوردم و از خانه بیرون زدم. نیم ساعت بعد مادر زنگ زد: _شازده پس کی می‌ری غذاتو سفارش بدی؟! دو ساعت دیگه مهمونات پیداشون می‌شه... دو مدل غذا با مخلفات سفارش دادم. فکر کردم اینبار باید دلیل ندادن شماره موبایلش را بفهمم. روزیتا به همراه مادرش آمد. بعد از ناهار، ظرف میوه را برای پذیرایی بردم. تند و تند دکمه‌های گوشی‌اش را فشار می‌داد. _خوش به حال اونی که اینقدر تند تند دارید بهش پیام می‌دید! گوشی را خاموش کرد و کنار گذاشت. _گفتم تا شما میاین جواب دوستم رو بدم. روی مبل کنارش نشستم. _منم خیلی دلم می‌خواست یه نفر شماره‌شو بهم می‌داد تا باهاش پیامک بازی کنم. به صورتش نگاه کردم و ابروهایم را بالا انداختم. لبخندش را خورد. @delbarkade