eitaa logo
دلبرکده
15.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری130 #ضربت _نخیر... البته به لطف شما... اما... اینکه این پول‌ها رو از ما قبو
_سینا... اینا چیه باز با خودت آوردی؟! سینا پاکت‌های کادویی مهرزاد را زمین گذاشت: _مامان دیگه اینا رو نتونستم بهش پس بدم. ستیا به طرف برادرش دوید: _آخ جون قوری و فنجون خوشگلم! سینا رو به مادرش توضیح داد: _راضیش کردم پول‌ها رو بگیره اما گفت هدیه‌ها رو پس نمی‌گیرم. اتفاقاً بهش گفتم مامانم با اینا رام نمی‌ده؛ فیروزه به طرف آشپزخانه حرکت کرد. _گفت بگو: «شأن و شخصیت شما برام خیلی ارزشمنده، کاری نمی‌کنم که پایین بیاد.» با شنیدن این کلمات، ایستاد. رو به سینا کرد: _خودش اینو گفت؟! _بله دقیقاً عین جمله‌اش بود. ستیا با جعبه سرویس آشپزخانه پیش مادرش رفت: _مامان می‌تونم نگهش دارم؟! با چشمان کودکانه‌اش به او زل زد و سر کج کرد. دو دستش را در هم گره داد و زیر چانه‌اش گذاشت: _خواهش می‌کنم! فیروزه لبخندش را قایم کرد: _به شرطی که تو اتاق بازی کنی، مشقت هم به موقع بنویسی. _آخ جون! جونمی جون... بالا و پایین پرید و مادرش را سفت بغل کرد. جعبه اسباب بازی را دو دستی گرفت و به اتاق ته راهرو رفت. فیروزه لبخندش را پیش سینا رو کرد. سینا آب دهانش را قورت داد: _من چی؟ فیروزه سراغ قوری در حال دم رفت: _تو هم به شرطی که به درست لطمه نخوره. سینا چشمانش را درشت و ریز کرد. به طرف مادرش رفت. با احتیاط شانه او را بوسید: _قربونت برم که مهربونی. اصلاً می‌خوام بفروشمش هر چی که شما دوست داری بخرم. فیروزه ابروهایش را بالا برد: _لازم نکرده. کسی هدیه رو که نمی‌فروشه. صورت سینا کش آمد: _یعنی نگهش دارم برا خودم؟! _گفتم که اول درس بعد بازی. در ضمن جلوی دوست و آشنا هم درش نمیاری. ایندفعه پرید و صورت مادرش را بوسید. _یواش بچه... آخ سوختم! سینی را روی میز گذاشت و به سینا اشاره کرد که بنشیند: _بیا بشین سیر تا پیاز رو باید برام تعریف کنی ببینم چی شد که آقا مهرزاد پول‌ها رو قبول کرد. سینا کنار مادرش نشست. فیروزه یک لیوان جلویش گذاشت. _ممنون چای نمی‌خورم. _چای نیست، دمنوشه. باید بخوری این چیزها که خوردی، بشوره. _وای مامان باز تریپ طبی زدی؟! _تریپ طبی نیست حقیقته. خودت که تأثیرش رو دیدی. رو درس تمرکز نداشتی، اون فوبیاهای ستیا... الان ببین خودش تنها داره تو اتاق بازی می‌کنه. سینا لیوان دمنوش را برداشت: _آره واقعاً. دم این استادتون گرم. _خیلی خب تعریف کن؛ با جزئیات... *** بعد از رفتن مامان، پیش آقا مهرزاد رفتم. خیلی بهم ریخته بود: _چی شده؟! مامانم حرفی زده ناراحت شدین؟! لبخندی زد و سر تکان داد: _خداقوت! پاکت پول‌ها را از جیب روپوشم درآوردم. نفسش را بیرون داد و سرش را برگرداند: _هوف... مادر و پسر گیر دادین هان. _ببین آقا مهرزاد تو رو هر کی دوست داری، این پول‌ها رو بردار. اصلاً بنداز تو خیابون، بده به یه نیازمند. فقط منو از شرش رها کن. سرش را تکان داد. حس کردم اگر بیشتر ادامه بدهم قبول می‌کند: _باور کنید اگه با اینا برم خونه، باید تو خیابون بخوابم. _به یه شرط. ظاهراً تیرم به هدف خورد. _اینکه دیگه پول برا من نیاری. وگرنه رفاقت‌مون خراب می‌شه. شانه‌هایم را بالا بردم: _اِم... نمی‌تونم قول بدم... _پس هیچی دیگه. ابروهایم را بالا دادم: _این موضوع به من ربطی نداره. طرف حساب شما مامانمه. لبخند کمرنگی روی لبش نشست: _سنی نداری اما مثل یه مرد معامله می‌کنی. از تعریفش خوشم آمد و خندیدم. _می‌دونی سینا جان. تو منو یاد خودم میندازی... _از چه لحاظ؟! _غیرت و مردونگی که برای خانواده‌ات داری. آخه منم از بچگی، بابامو از دست دادم. البته خیلی کوچیک‌تر از ستیا بودم. _واقعاً؟! پلک‌هایش را روی هم گذاشت و تأیید کرد. مشتاق شنیدن داستان زندگی‌اش شدم. _بابای من کویت کار می‌کرد. من و خواهرم چهار سال‌مون بود که دوستش اومد خونمون. هر وقت بابا نمی‌تونست بیاد دوستش برامون پول می‌آورد. من از اون سال‌ها خاطرات زیادی یادم نیست اما این یکی مثل یک صحنه از فیلم، قشنگ تو خاطرم مونده. به گوشه میز زل زد: _از دیدن عمو مسلم خیلی خوشحال شدیم. چون بابا همیشه همراه پول، یه اسباب بازی هم برای من و مهری می‌فرستاد. مردمکش به سمت من چرخید و لبخندی گوشه لبش نشست: _پشت در سرک کشیدیم. این دفعه عمو مسلم با زنش اومدن داخل. لباس مشکی پوشیده بودن. یه ساک دستی جلوی مامان گذاشت. ما منتظر بودیم تا هدیه‌هامون از تو ساک بیرون بیاد. ایندفعه نه از پول خبری بود نه اسباب بازی. مامان پیراهن بابا رو در آورد و تو بغلش فشار داد. شونه‌هاش تکون خورد و صدای گریه‌اش بلند شد. هنوز لب‌های عمو مسلم رو یادمه وقتی با بغض گفت: «خدا رحمت کنه نعیم رو؛ مثل برادر بود برام...»