دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری134 #تصمیم _وقتی مهرزادم بعد این همه سال گفت میخوام زن بگیرم، دنیا رو بهم
#داستان
#فیروزه_خاکستری135
#خَلاص
_حاج خانم من از حسن نظر شما غافلگیر شدم! درضمن احترام زیادی برای آقا مهرزاد قائلم...
مادر و خواهر مهرزاد گوش شدند و به دهان فیروزه زل زدند.
_اما... فکر نمیکنم من برای ایشون شایسته باشم...
مهری وسط حرفش پرید:
_فیروزه جون خودت میدونی علاقه مهرزاد مال دیروز و امروز نیست. متأسفانه مهرزاد نتونست به موقع اقدام کنه وگرنه شاید زندگی هیچ کدومتون اینطوری رقم نمیخورد.
فیروزه چشم به بوتههای فرش دوخت. مادر مهرزاد تأیید کرد:
_ببین دخترم تو و مهرزاد بچه نیستین. من مطمئنم پسر من از روی عقل و معرفت تو رو انتخاب کرده، منم با وجود مخالفتی که داشتم، با دیدنت از تصمیم درست مهرزاد مطمئن شدم. پس اجازه بده مهرزادم حرفهاش رو باهات بزنه، بعد جواب قطعی بده.
فیروزه بیمقدمه گفت:
_شما همه چیز رو در مورد من میدونید؟!
مهری روی مبل جابجا شد و به جای مادرش جواب داد:
_هر چی لازمه بدونیم، میدونیم دیگه. بقیهاش به خودت و مهرزاد مربوطه.
از گوشه چشم نگاهی به مادرش و بعد فیروزه انداخت. فیروزه متوجه حالت دگرگون او شد. به مادر مهرزاد نگاه کرد:
_اینم میدونید که همسر سابقم چطور فوت شد؟
چشمان مهری گرد شد. سعی کرد با لحن خاصش به فیروزه بفهماند:
_خب مهرزادجان گفته که در اثر یه تصادف بوده... فیروزه جون... این مسائل فکر نمیکنم اهمیت داشته باشه.
فیروزه به چشمان مهری خیره شد:
_ولی برای من اهمیت داره مهری خانم.
_ام... فیروزه جان...
مهری از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت:
_از کجا میتونم یه لیوان بردارم؟
مادر مهرزاد و فیروزه چند ثانیه به او نگاه کردند. فیروزه از جا بلند شد. بلوز دکمهدار ساتن کرمی در میان رنگ مشکی موهای نیمه باز و دامن فونِ خوش دوختش، نگاه مادر مهرزاد را به خود جلب کرد.
مهری در آشپزخانه وانمود کرد دنبال لیوانی آب برای رفع عطش است. در میان جرعههای آب، تند تند لب زد:
_گلم مهرزاد هر چی صلاح دونسته به مامان گفته. نیاز نیست توضیح دیگهای بدی.
فیروزه لیوان آبی هم برای خودش ریخت:
_حاج خانم برا شما هم بیارم؟ نطلبیده مراده.
مادر مهرزاد لبخندی زد و چشم روی هم گذاشت. مهری بعد از نشستن سر جایش به ساعت نگاه کرد:
_وای چقدر ما مزاحم شدیم! تا برسیم خونه آقا شفیق هم رسیده...
_خب یکم زبون به دهن بگیر ببینم فیروزه خانم چی میخواد بگه. هی مثل بچهها وسط حرفش میای.
بالاخره مادرش او را ساکت کرد. نگاه فیروزه روی گل قالی قفل بود. سرش را بلند کرد. به مادرمهرزاد نگاه کرد. با تأمل لب زد:
_من به جرم قتل همسرم یک سال زندان بودم.
صورت مادر مهرزاد را دید که در یک آن دگرگون شد. رنگ سفیدش به قرمزی رفت. چند ثانیه مات فیروزه شد. ابروهایش درهم رفت. به دخترش نگاه کرد که لیوان آب را سر کشید و به سرفه افتاد. مهری به مادرش نگاه نکرد. با صدای گرفته و خندهای مصنوعی رو به فیروزه گفت:
_فیروزه جون اینم بگو که تبرئه شدی، اصلاً کارتو نبوده...
تنها چیزی که هدف فیروزه بود از ذهنش گذشت:
«دیگه همه چی تموم شد.»
مادر مهرزاد به سرِ اژدها مانند عصایش فشار آورد. روی پا ایستاد. رو به فیروزه گفت:
_ازت ممنونم. لااقل مثل بچههای من دروغ نگفتی. شیر مادر حلالت. نور به قبر اون پدرت بباره.
بدون اینکه به مهری چیزی بگوید، عصا زد و با قدمهای سنگین به طرف در رفت.
مهری وارفته به مبل چسبیده بود:
_همینو میخواستی؟!
از این حرف مهری تن فیروزه لرزید:
«نکنه با این حرفم یه مادر رو به بچههاش بیاعتماد کردم... قصد من این نبود. باید به مادرشون همه چیز رو میگفتن. من تقصیری ندارم. خدایا من به این موضوع فکر نکرده بودم. نکنه حرفم مصداق گناه باشه. اصلاً اگه واقعاً منو میخوا... چی میگی فیروزه؟!...»
صدای بسته شدن در، او را از افکار پریشانش بیرون آورد. صدای مهری او را به بالکن کشید:
_مامان اینجوری که فیروزه گفت نیست.
_هیچی نگو مهری. واسه اون برادرت هم دارم.
سوز سردی در بالکن پیچید. لبش را گاز گرفت و در را بست. خانه پر بود از سکوت. دلش سر و صدای ستیا را خواست. صدای تیک تاک ساعت روی دیوار، بلندتر از همیشه شنیده میشد. سراغ تلویزیون رفت. صدا را بلند کرد. بیهدف و بدون توجه، شبکه عوض کرد. به لحظهای فکر کرد که مهرزاد از این کارش باخبر میشد...
تازه پشت سردوز نشسته بود که تلفنش زنگ خورد. فکر کرد حتماً باید فهیمه باشد. گوشی را از کیفش درآورد تا روی حالت بیصدا بگذارد. بعد از دعوایی که دیشب فهیمه با او کرد، تصمیم گرفت امروز تلفن هیچکس را جواب ندهد. شمارهای ناشناس روی صفحه بود. فیروزه بدون توجه به پیش شماره 971+ با فکر اینکه شاید از بانک باشد، جواب داد. صدای مردی آشنا به گوشش خورد. فکر کرد از بس به بانک مراجعه کرده، صدای کارمندان برایش آشنا به نظر میرسد.
_همهاش دارم به این فکر میکنم، حتماً از من متنفرید!..
صدا، صدای مهرزاد بود.
@delbarkade