دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر1 #مهرزاد _معذرت میخوام دنبال گوشی آقا مصطفی اومدم. حتی یک تار مویش هم بیرون ن
#داستان
#زادهی_مهر2
#خروس
تمام چیزی که از او دیدم، وقار و ادب و متانت بود. فهمیدم در این چند هفته فقط زیبایی ظاهرش دیوانهام نکرده...
به خودم برای این همه پریشانی حق دادم:
«همین روزا با مامان حرف میزنم. خوبه به مهری بگم باهاش حرف بزنه... نه مهری همه جا، جار میزنه... بهتره اول با مصطفی حرف بزنم به هر حال اون الان از حال و روز خانواده همسرش بیشتر خبر داره... نه اگه خانمش بفهمه حتماً به اون میگه...»
_خواهر عروس حواست کجاس؟!
خاله مصطفی چند بار صدایش کرد. لبخندی روی لبم نشست:
«اونم دست و پاش رو گم کرد. یعنی حواسش کجا بود؟!»
موقع سابیدن قند بالای سر عروس و داماد، تمام مدت حواسم به او بود. دست پاچگی و بیحواسی از سر و رویش میبارید. وقتی زنعمو آنها را دعوت کرد، در پوست خودم نمیگنجیدم. اما خانه عمو هر چه گشتم او را پیدا نکردم. حوصلهی سر و صدا و حرفهای تکراری را نداشتم. بیرون رفتم. سر خیابان آواز بلند مردی توجهم را از گوشی به خود جلب کرد. از گوشه چشم دختر خانمی را دیدم که به این طرف میآید. مخاطب شعرهای مرد او بود. یکدفعه چشمانم گرد شد. پای دختر پیچید و زمین خورد. مرد آوازخوان مزاحم فیروزه شده بود. خون به صورتم آمد. قبل از هر چیز فریاد زدم:
_گمشو...
مرد مزاحم ترسید و فرار کرد. سریع خودم را به فیروزه رساندم. پاشنه کفشش شکسته بود. با صدای لرزان گفتم:
_خوبین فیروزه خانم؟!
ترسیده بود و تمام صورتش خیس و ردِ سیاهی از چشمانش ریخته بود. سرم را پایین انداختم:
_منو میشناسید؟! مهرزادم پسرعموی مصطفی؟!
نگران آسیب پایش شدم. تلفنم را درآوردم. شماره خانه و مصطفی را گرفتم. بیفایده بود. بند کفش هنوز دور مچش بود. دستم را نزدیک پایش بردم:
_اجازه میدین کمک کنم؟!
خوشحال شدم که قبول نکرد. دستش را به دیوار گرفت. از آسیب پایش خبر نداشتم. بهتر دیدم ماشین را نزدیک بیاورم. از اینکه توانسته بودم مثل قهرمانها سر بزنگاه به دادش برسم، سرم را بالا گرفتم. فرصت را از دست ندادم و تمام کارهای بیمارستان را انجام دادم. در اتاق رادیولوژی صدایم زد. یک لحظه قلبم ایستاد. وقتی گفت:
_میتونم خواهش کنم چیزی از جزییات زمین خوردنم به مامان نگید؟!
سینهام را جلو دادم و گفتم:
_بله بله حتماً! خیالتون راحت.
دم در اتاق نفسم را بیرون دادم. همه چیز را مرور کردم. اتفاقات خیلی سریع افتاد. قند در دلم آب شد. بهتر از آن وقتی بود که دکتر گفت:
_یه بیست روزی زحمت غذا پختن گردن شوهرت میافته...
صورتم گرم شد و تنم گُر گرفت. سعی کردم نگاهم به فیروزه نیوفتد.
مهری نگران بلیط برگشتم به دبی بود. اما من فقط به او فکر میکردم. تمام طول پرواز، لحظات با او بودن را مرور کردم.
اجلال متوجه تغییر حالم شد:
_هله... چی شد عوضی شدی؟!
زیر خنده زدم:
_عوضی خودتی اَبُوریحٰا.
از فارسی حرف زدن، پشیمان شد. به عربی گفت:
_خیلی خب بگو ببینم جریان چیه؟! مدتیه رفتارت طبیعی نیست. اینا علامت عاشقیه. یالا بگو... از فامیلای عروسه؟!
از اینکه وسط خال زد، ابروهایم بالا رفت. با لبخندی که زدم، بیشتر گیر داد:
_یالا یالا اعتراف کن. هان نکنه خواهر عروسه؟!
چشمانم درشت و خندهام بیشتر شد. دست به لباس و جیبهایم کشیدم:
_ببینم دوربین مخفی چیزی جاساز کردی؟!
_ولک تو پیشونیت نوشته: الحمار.
کم نیاوردم:
_اینی که میبینی بازتابی از خودته حبیبی.
بالاخره از من اعتراف گرفت...
بعد از شنیدن ماجرا، دوباره هوس فارسی حرف زدن به سرش زد:
_خوبه عِیْنی... تو هم خروس شدی با مرغا... عه...
_الله یخثک با این ضرب المثل گفتنت. ولک شرف ما رو بردی...
اجلال اصرار کرد که زودتر موضوع را با خانوادهام مطرح کنم.
_نمیخوام بیگدار به آب بزنم... هنوز هیچی ازش نمیدونم. شاید از من خوشش نیاد!
به هیکلم اشاره کرد:
_ولک همهاش گوشت...
به توصیه اجلال گوش نکردم. به هیچکس هم احساسم را نگفتم. مهری بعد از یک هفته تماس گرفت:
_نمیخوای بدونی حال فیروزه جون چطوره؟!
فنجان کاپوچینو در دستم شل شد. خوشحال بودم که مهری ریختن کاپو روی لباسم را ندید. خیلی عادی پرسیدم:
_خبر داری ازشون؟! بهترن؟
_بله شمارهاش رو از فهیمه جون گرفتم زنگ زدم یه حال و احوالی کردم. ماشاالله به اراده این دختر...
بقیه حرفش را نزد. مشغول پاک کردن اثر کاپوچینو از لباسم شدم.
_گفتم شاید برات جذاب باشه!
_آها... آره بگو...
_هیچی ماشاالله با وجود گچ پاش هر روز میره آموزشگاه خیاطی.
_جدی؟! حالا...
خواستم با مهری سر حرف را باز کنم. اجلال بدون در زدن داخل اتاق پرید:
_مهرزاد زود باش بیا. مأمور مالیات اومده من نمیفهمم چی میگه!
با اخم فنجانم را روی میز ول کردم:
_یعنی چی نمیفهمم؟!
دستانش را در هوا تکان داد:
_مگه تو نرفتی اظهارنامه مالیاتی رو ارائه بدی؟!
با اطمینان گفتم:
_خب بله.
_مهرزاد اتفاقی افتاده داداش؟!
@delbarkade