دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر3 #گِره به طور عجیبی تمام حسابهای مشترک و شخصی من و اجلال بسته شد. صبح پیش ریی
#داستان
#زادهی_مهر4
#بیکلاه
به شماره تلفن روی صفحه گوشی نگاه کردم. تک تک رقمهایش را چند بار خواندم. انگشت شصتم با دکمه سبز گوشی بازی میکرد. برای چندمین بار، کلمات را در ذهنم مرور کردم. به محض شنیدن صدای او زبانم یخ کرد و به تته پته افتادم:
_حقیقتش خیلی وقته دست دست میکنم تا باهاتون حرف بزنم.
مکثی کردم تا جملات بعدی یادم بیاید:
_پشت تلفن که کمی غیر ممکنه ولی اگه اجازه بدین تا فردا شب ببینمتون...
_اتفاقی افتاده؟!
_نه نه نه.
_در مورد مصطفی ست؟!
_نخیر نگران نشید.
_آخه من یکم نگران شدم. میشه بگین در مورد چیه؟!
برای این سؤال جوابی آماده نکرده بودم. آب دهانم به سختی از گلویم پایین رفت:
_در موردِ... خودمون.
_خب بفرمایید...
سعی کردم کنترل اوضاع را دست بگیرم:
_اِم... آخه... چطور بگم؟! میشه تا یه ساعت دیگه ببینمتون؟
_اگه میشه همین الآن بگین من نمیتونم بیام.
هیچ چیز طبق برنامهای که پیش بینی کرده بودم، جلو نرفت. به سختی لب باز کردم:
_ام... خب، چیزه... از روز عقد مصطفی همش دارم با خودم کلنجار میرم که... چطور بگم؟!
تمام کلماتی که از قبل چند بار مرور کرده بودم از مغزم پرید. برای اینکه خودم را جمع و جور کنم توضیح دادم:
_راستش من یه شرکت واردات دارم تو دُبی. البته بین تهران و دبی در رفت و آمدم. هنوز خودم هم نمیدونم اهل کجام.
فکر کردم با کمی شوخی میتوانم دوباره کنترل اوضاع را دست بگیرم:
_میگن تا ازدواج نکنی معلوم نمیشه کجایی هستی.
فکر کردم منظورم را خوب رساندهام:
_خوا خواستم نظرتون رو بپرسم.
سکوت تنها پاسخی بود که از پشت گوشی شنیدم. یک لحظه شک کردم شاید تلفن قطع شده باشد:
_الو فیروزه خانم...
صدای ضعیفی از آن طرف گوشی آمد:
_من یک ماهه عقد کردم.
به کلماتی که شنیدم شک کردم. نفسم بالا نمیآمد. کلمات در گوشم پژواک شد:
«یک ماهه... یک ماهه... عقد کردم... عقد کردم... عقد... عقد...»
نفهمیدم چه مدتی در این حالت ماندم. وقتی به خودم آمدم، تلفن قطع بود.
چشمانم را روی هم گذاشتم. گوشی را در مشتم فشار دادم. فکر کردم برای این افتضاح کاری کنم. جعبه پیامک را باز کردم. با انگشتان لرزان کلمات را نوشتم. حتی صدایی که در ذهنم کلمات را کنار هم میچید، خشدار و لرزان بود:
«بابت جسارتم عذر میخوام! خیالتون راحت باشه هیچکس حتی مصطفی از این تماس و احساس من خبر نداره. آرزوی خوشبختی میکنم براتون! خداحافظ برای همیشه.»
گزینه ارسال را فشار دادم و گوشی را پرت کردم. قاب و باتری موتورولای نازنینم از هم جدا شد. با دو دست سرم را گرفتم. حال بدی داشتم. ذهنم پر از هیچ بود؛ سیاه و تاریک. عضلات صورتم مچاله شد. از بین پلکهای به هم فشردهام، قطره اشکی راه باز کرد. صدای نفس زدنهایم تند و تندتر شد. لبهایم لرزید. یکدفعه حجمی از افکار و احساسات منفی به مغز و قلبم هجوم آورد:
«همهاش تقصیر مهریه... چرا مامان به فکر من نیست؟! من کجای این زندگیام؟! چقدر باید خرحمالی کنم؟! من آدم نیستم؟! اصلاً منو میبینی خدا؟!...»
با صدای نامفهومی از مامان و مهری بیدار شدم. تمام تنم گر گرفته بود.
_یه لگن بیار مادر تو تب داره میسوزه بچهام.
در ذهنم جواب مادرم را دادم:
«اگه به فکر بچهات بودی نمیذاشتی این بلا سرش بیاد.»
_چی شد یهو؟! این که الان خوب بود.
«میخوام که دنیا نباشه... کاش اصلاً تهران نیومده بودم! کاش هواپیمام سقوط میکرد!»
دو روز در تب سوختم. روز سوم مصطفی به دیدنم آمد. با بیمیلی کنارش نشستم.
_هان لَندوهور میبینم که عین جلبک افتادی؟!
خیلی تلاش کردم برای شوخیهایش لبهایم را کش بیاورم.
_زنعمو اینا نشونههای عاشقیه. باید براش یه فکری کنیم...
_چی بگم؟! من از خدامه. لب تر کنه الان براش ردیف میکنم.
دندانهایم را به هم فشار دادم. مثل یک مرده متحرک به تلویزیون زل زده بودم:
«نه ممنون. حالا که گند خورده به زندگیم همه به فکر افتادن»
مصطفی دست روی سرم کشید و نجوا کنان دم گوشم گفت:
_نگران نباش من خودم برات یکی سراغ...
تحمل شنیدن این حرفها را نداشتم. از جا بلند شدم:
_ببخشید مصطفی! اصلاً حال ندارم! میرم دراز بکشم.
مصطفی هیچ نگفت و با چشمانش بدرقهام کرد.
_ببینش. تا حرف زن گرفتن میشه فرار میکنه.
راه گلویم به قدری تنگ شد که آب دهانم به زور پایین رفت. مصطفی گفت:
_آغا این حالش خیلی خرابه... چیزی شده؟!
صدای مهری را شنیدم که خیلی آرام گفت:
_الان دو ماهه همه حسابهاشون رو بستن. شرکت رو هواس. پول کارمنداشون هم ندادن...
با این حرف مهری احساس بدبختی کردم. بدتر از همه این بود که هیچ کس حالم را درک نمیکرد. تنگی گلویم تبدیل به لرزش شد. مثل بچهها سرم را داخل بالش فرو کردم و بیصدا زار زدم.
بعد از رفتن مصطفی، صدای در اتاق آمد. خودم را به خواب زدم تا کسی متوجه قرمزی چشمانم نشود.
_مهرزاد بیام تو؟!
@delbarkade