فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در دلمان داغ ابراهیم بود
ناگهان کشتند اسماعیل را 💔
🖤 داغ ابراهیم بر دل ماند و اسماعیل رفت
یک خبر تسکین این درد است «اسرائیل رفت»
❥❥❥@delbarkade
💠اگر خواستید برای مهمونی که اومده خونتون فقط یه سر بزنه؛ دوباره چایی بیارید...
❌نگید چایی بیارم !؟ چایی بریزم!؟ بازم چایی میل دارین !؟
چون مهمان احساس معذب بودن میکنه و قطعا بعدش میگه:
نه..ممنون! کم کم میریم دیگه!
بجاش قوری چایی رو بیارید و بدون اینکه بپرسین، خودتون چایی بریزین براشون ..اگر نخواستن خودشون میگن 😉
#کدبانوی_هنرمند
#آداب_معاشرت
❥❥❥@delbarkade
سلام به همراهان مهربان دلبرکده🌷😍
اومدم چند دوره ی خیلی عالی و پربار بهتون معرفی کنم که وااااقعا حیفه از دستشون بدین🥲
حتما به این لینک ها سر بزنید و توی ثبت نام تعلل نکنید😉😌
🫀لینک دوره حجامت
👁و دوره عنبیه شناسی:
💢https://eitaa.com/Javaher_alhayat/21839
🔢لینک دوره سفر به دنیای اعداد
🩸و دوره طبایع چهارگانه و گروه های خونی
💢https://eitaa.com/Javaher_alhayat/21855
#دورهآموزشی
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری103 #عاقبت خودم را به بیمارستانی که امید گفت رساندم. مادر امید اتاق عمل ب
#داستان
#ملکهی_برفی1
#مادرِ_امید
_من میخوامش. همین که گفتم.
مادرم با چشمان از حدقه بیرون زده نگاهم کرد:
_ورپریده اگه آغات بفهمه این حرفا رو میزنی گیساتو میبُره.
_بذار ببُره. اصلا بگو منو بندازه سیاهچال...
چنگهایم را بالا آوردم و صورتم را کج و معوج کردم:
_هـــــو دوست دارم برم پیش جن و پریا.
نقطه ضعف مادرم را خوب بلد بودم. به خاطر این، قبل از انداختن دمپایی، پا گذاشتم به فرار.
_گیس بُریده نگفتم اسمشون رو نبر...
هیکل چاقش را به زور جابهجا کرد. دمپایی به شیشه بزرگ ترشی کنار در آشپزخانه خورد. با آن صدای نازکش فریاد زد:
_همه این آتیشا از گور اون آفت خیر ندیده بلند میشه.
با خنده بلندی از روی نرده آهنی ایوان، پایین پریدم. نفس در سینه مادر حبس شد. این را از بریده گفتن جملهاش فهمیدم:
_رو آب... ذلیل شی که با این کارات ذلیلم کردی!
با خنده یک طرفهای در اتاق عمه عفت را به داخل هول دادم. تنها منبع نور زیر زمین، پنجرههای توی حیاط بود که عمه دستور سیاه کردنشان را داده بود. عباس و عیسی وسط ظهر تابستان، از ترس عمه رنگ به دست گرفته بودند و تمام چهار پنجره را سیاه کردند. تنها کسی که عمه سرش داد نمیزد و برای رفت و آمد وقت و بیوقت به زیرزمین بازخواستش نمیکرد؛ من بودم. دست به کمر وسط در ایستادم. خواستم برای جرئتی که از خودم نشان دادم، خودی نشان بدهم. از نور زیاد بیرون، داخل ظلمات بود. در آن ظلمات چیزی مثل برق از جلوی چشمم رد شد. صدای جیغ عمه، تمام تنم را به لرزه انداخت:
_گمشــــــــــو بیرون سلیته...
کرک و پرم ریخت. اولین بار بود که عمه سرم داد کشید. رفتم بیرون و همان جا دم در نشستم به گریه. چند دقیقه بعد در باز شد. عمه تن چاقش را روی پلهی روبروم پهن کرد. با دست خالکوبی شدهاش، دستم را گرفت:
_عمه به قربون ناز دختر بشه... تو میدونی چه شاهکاری از دستم پرید؟! تو که ایقد نازک نارنجی نبودی ملکهی عمه...
سرم را بلند کردم. به ستاره ریز خالکوبی شده چانهی عمه زل زدم:
_فقط خواستم بگم بالاخره به مامانی گفتم.
چشمهای سبز کمرنگش برق زد. وقتی بچه بودم میترسیدم به چشمهاش نگاه کنم.
_باریکلا ملکه...
به زور هیکلش را از روی پله بلند کرد:
_بیا تا بت بگم بایس چی کار کنی.
اشکهایم را پاک کردم. بلند شدم و دنبال عمه راه افتادم.
_عمه یه چی بپرسم؟ دعوام نکنی ها.
یکدفعه به طرفم برگشت:
_حالا یه بار دعوات کردم چشم سفید!
خندیدم:
_آخه مامانی وقتی از دسِت عصبانیه صدات میزنه آفت.
پوزخند زد:
_تو هم اَ این به بعد بگو آفت.
لبم را گاز گرفتم و پایین را نگاه کردم:
_ناراحت شدی؟!
_چرا ناراحت؟! اسم شناسنامهای من آفته. بقیه فکر میکنن ناراحت میشم، بهم میگن عفت.
صدایش را خشدار کرد:
_ من که آفت رو بیشتر دوست دارم. حالا مامانیت فکر میکنه به من بگه آفت بهم بر میخوره...
زد زیر خنده:
_بذا فک کنه.
از اعتماد به نفسش خوشم آمد. آمدم خودم را شیرین کنم:
_ قرار بود بهم بگی چی کار کنم عمه آفت جـــون
_ها بشین تا بت بگم.
زیر زمین اندازه دو اتاق دوازده متری بود. وسطش را عمه پرده کشیده بود و پشت پرده، وسایل شخصیش را گذاشته بود. اتاقی که به ورودی راه داشت، محل ملاقاتهای عمومیش با مردم بود. طاقچهها پر بود از مجسمهها و آویزهایی که از دوره گردها و رمالهای هندی میخرید. دو تا تخت چوبی هم با منگولههای پشمی تزیین کرده و کفشان را با پوست بز و گاو پوشانده بود. یک کله بز کوهی بالای تختی که خودش مینشست، گذاشته بود. خودم همراهش بودم وقتی از یک شکارچی توی ییلاق خریدش. شاخهای بلند و پیچدارش را با هم گرفتیم و تا خانه آوردیمش. مامانی از دیدنش غش کرد.
_گوش کن ملکه جونم. اون دعای عشق و عاشقی که یادت دادم با تار موی پسره درست کنی رو میبری دم دکونش؛ حالا هر جور خودت بلدی باید این معجون رو به خوردش بدی.
بلند شد و دفتر بزرگش را آورد:
_درس دوم قفل زبونه که باید سر بابات امتحانش کنی...
یکدفعه نگاهم کرد:
_ببین ملکه چون خودت گفتی از این پسره خوشت میاد من گفتم درسات رو سرش امتحان کنی. اگه فقط برا خرکُنک من گفتی نکنی این کار رو!
دستانش را گرفتم:
_خیالت راحت.
چشمهاش را ریز کرد:
_گفتی اسمش چی بود؟
_شاهپور پسر آقا شاهقلی بزاز
_آها اسمش هم خوبه. شاهپور و ملکه چه سلطنتی کند ملکه...
از تصورش توی دلم قند آب شد.
ظهر، بعد از تعطیلی دبیرستان، راه افتادم رفتم دم مغازه شاهپور. موهایم را دم اسبی بسته بودم. چارقد کوچکی که در کیفم جاساز کردم را بیرون آوردم. دم بازار سرم کردم. چتری موهای قهوهایام روی ابروهای کم پشتم را گرفته بود و صورتم را گردتر نشان میداد. جورابهایم را تا بالای زانو کشیدم. مطمئن شدم سارافون سورمهای مدرسه، تمام پایم را پوشانده. دم دکان منتظر ماندم تا مشتریها مغازه را خالی کنند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍صبحتهای دختر شهید اسماعیل هنیه و پیام او به نتانیاهو
❥❥❥@delbarkade
#ایده_شیطنت 😜
وقتی بحثِ زبونیِ کوچولو دارین اینجوری با شوخی و خنده تمومش کنید😄👇
درسته من خیلی کوچولوام و زورم به هیکلت نمیرسه ولی به اعصابت که میرسه👻
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برق چشماشو🤩😄
.
مردها از بچگی عاشق دریافت اقتدار و تعریف هستند🤌
تا ازش تعریف کرد اصلا قیافش عوض شد😍
شوهر شمام همینه☺️
.
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیازم به صبح نیست؛
همین که تو باشی
خِیر است که از سَروکولِ لحظه هایم بالا میرود...
❥❥❥@delbarkade
.
براش بفرست 💌
این تویی وقتی نور بهت میتابه 😊
#ایده_متن
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا بددددو برو پیش مامانت🙄😂
#طنز
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
حالا بددددو برو پیش مامانت🙄😂 #طنز ❥❥❥
.
سلام دوستای گلم🌷
دلبران خانه، حالتون چطوره؟
پیرو این کلیپ طنز، اومدم یه بحث جدی با هم داشته باشیم😌🧐
خیلی از خانما شاکی هستن که آقا توی کارهای منزل کمک نمیکنه... در مقابل ما چه رفتاری کنیم؟
💟نظر شما چیه؟ برامون بگید👇
💌@admin_delbarkade
.