دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری106 #تسلیم قبل از اینکه حرکتی کند، قفل را بالا کشیدم و بیرون رفتم. امید ع
#داستان
#فیروزه_خاکستری107
#آی_دزد!
از دفتر حاج آقا درستکار بیرون زد. تمام فکر و ذکرش سمت حرفهای او بود:
«حالا بریم سراغ طلسم و جادو و موکل.»
حاج آقا این را با کمی لبخند گفت و پرسید:
«شما فرمودین پدرتون مانع بزرگی سر راه مادرشوهرتون بوده و بعد از مرگش کار اون راحتتر شده...»
فیروزه با سر تأیید کرد.
«پدرتون چه ویژگیهای معنوی داشتن؟»
کمی فکر کرد:
«نمازهاش همیشه اول وقت بود. قرآن صبحگاهیش رو همیشه داشت. اصلاً ما همیشه با صدای قرآن خوندنش برا نماز پا میشدیم.»
از یادآوری آن روزها لبخند روی لب فیروزه نشست:
«بابا تن صداش بلند بود. خواهر کوچیکم گاهی باهاش بحث میکرد که با این روشی که داری بالاخره یه روز صبح زَهره ما رو میترکونی. اما بابا گوش نمیداد و باز هم بلند بلند قرآن میخوند.»
«خدا بیامرزتشون!»
«ممنونم. یه تسبیح عقیق داشت که یادگار پدرش بود و اهل ذکر بود.»
با یادآوری خصوصیات پدر به سؤال بعدی حاج آقا فکر کرد:
«چقدر از این خصوصیات معنوی در وجود شما نهادینه شده و حتی بعد از پدر براتون باقی مونده؟!»
جوابی را که به حاج آقا داده بود، با خود واقعیاش مقایسه کرد:
«خب... من... سعی کردم نمازهام رو بخونم... روزه میگیرم... گاهی قرآن میخونم...»
به سوال بعدی حاج آقا فکر کرد:
«چه تلاشی برا باطل کردن طلسم و دور کردن شیاطین کردین؟»
برای جواب این سؤال آماده بود:
«خب من پیش چند تا رمال و دعانویس خیلی معروف رفتم. یکیشون اسم مادرشوهرم رو که فهمید کلا پولم رو پس داد.»
حاج آقا لبخند زد و به ادامه حرف او گوش داد:
« بقیه هم پول زیادی ازم گرفتن و یه کارایی گفتن انجام دادم و بعضیا هم که بعد از کلی برو و بیا و پولی که خرج کردم، اصلاً گفتن از دست ما برنمیاد و طلسم خیلی قویه»
به حاج آقا نگاه کرد و منتظر جواب او ماند.
«تا حالا شنیدید که کسی یه نجاست رو با یه نجاست دیگه بتونه پاک کنه؟!»
ابروهایش را بالا برد و فقط به حاج آقا نگاه کرد. حاج آقا دستانش را از هم باز کرد:
«عذر میخوام! ولی کار شما مصداق همین بوده...»
فیروزه آب دهانش را به زور پایین داد.
«حکایت اون مردی رو فهمیدین که میره خونه میبینه دزد به خونهاش زده؛ میافته دنبالش تا میخواد بگیرتش، همدست دزده داد میزنه: آی دزد آی دزد... و مرد از ترس اینکه به خانوادهاش آسیب برسه، دزد اصلی رو رها میکنه؟ بعد میبینه اون مرده فقط یه رد پا بهش نشون میده و دزد اصلی از دستش فرار میکنه.»
فیروزه سرش را پایین انداخت. همانطور که در پیادهرو قدم برمیداشت به حرفهای حاج آقا درستکار فکر کرد. حکایت دزدان همدست مثنوی را از دبیر دینی دبیرستان شنیده بود. خانم تدین در جواب بچههایی که از پرسش درسی نمره نمیگرفتند، همیشه این بیت از این حکایت را میخواند:
«قسمت خود، خود بریدی تو ز جهل
قسمت خود را فـــــــــــــــزاید مـــرد اهل»
گوشی تلفنش زنگ خورد.
_کدوم گوری هسی؟
اخمهایش درهم رفت:
_بیرونم. کارت چیه؟
امید داد زد:
_گفتم کوجایی؟!
_خرید بودم دارم میرم خونه.
دلیل سؤالهای او را نفهمید. تلفن قطع شد. به ساعت گوشی نگاه کرد. مطمئن بود امید ساعت یازده به خانه برنمیگردد. دلش شور افتاد:
«نکنه سینا، ستیا رو تنها ول کرده رفته بیرون»
به کیف پولش نگاه کرد. کنار خیابان ایستاد. دست بلند کرد و یک تاکسی دربست گرفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همهی اعضای خانواده باید ظرفای خودشونو خودشون بشورن 😉
#فرزندآوری
❥❥❥@delbarkade
سلام به همراهان خوب دلبرکده✨🦋
💟خیر مقدم عرض میکنیم خدمت عزیزانی که اخیرا به جمع ما پیوستند.
❣معرفی کانال:
https://eitaa.com/delbarkade/10917
❣دسترسی آسان تر به محتوای کانال:
https://eitaa.com/delbarkade/7264
با ما همراه باشید💌
به دلبرکده؛ کلبه ی عشق و مهربانی بپیوندید💝⬇️
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
⚠️نحوه مدیریت دخالتهای خانواده همسر
#ارتباط_با_خانواده_همسر
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
. ⭕️بروز عواطف و احساسات در طبایع گرم و تر (دموی) چگونه است : افرادی که طبع گرم و تر دارند، معمولا
.
⭕️ بروز احساسات در طبایع سرد و خشک (سوداوی) چگونه است :
🔸افراد سوداوی بهدلیل طبع سرد و خشکی که دارند، احساسات عمیق و نهفته ای دارند که بهسختی به مرحله ی ابراز میرسه..!
یعنی بروز عواطف اگه تو فرد سوداوی کم بود زیاد ناراحت نشید،
بقول یکی از دوستان، ریلکس کنید ..😀☺️
در روابط زناشویی، ممکنه کم پیش بیاد که صورت واااضح، عشق و علاقه خودشونو نشون بِدن!
بیشتر به شکل منطقی و کنترلشده احساساتشونو بیان میکنن !🤓
اونا بهشدت نیاز به اطمینان و امنیت عاطفی دارند...💗
و اگر این نیازشون تأمین نشه، ممکنه دچار نگرانیها یا حتی بدبینیهای ناخواسته بشن!❤️🩹
برای اینکه بتونید با افراد یا همسر سوداوی ارتباط عمیق و درست بگیرید، لازمه که به آرامی و با صبر و حوصله بهشون نزدیک بشید☝️ تا بتونند احساساتشون رو بهطور کامل بیان بکنند..🤗
.
#آموزشی
#شناخت_طبایع
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری107 #آی_دزد! از دفتر حاج آقا درستکار بیرون زد. تمام فکر و ذکرش سمت حرفهای
#داستان
#فیروزه_خاکستری108
#آشوب
داخل تاکسی، باز حرفهای حاج آقا درستکار ذهنش را درگیر کرد:
«ببینید خانم بهادری منطق به ما میگه برای دستگیری دزد، باید پیش پلیس رفت. برای پاک کردن نجاست، باید از یک چیز پاک و مطهر استفاده کرد. ما هم برای نجات از دست یک مخلوق شرور باید پیش اهلش بریم و بهتره از خالقش کمک بخوایم...»
قطره اشکی از گوشه چشمش بیرون ریخت. یاد بیتوجهیاش به خداوند بزرگ افتاد. نمازهای از روی عادت و آخر وقتی. حرفهایی که در سختیها زده بود:
«منو فراموش کردی؟ یا من بندهات نیستم؟ اصلاً منو آدم حساب میکنی؟ سهم من از خدایی تو فقط بدبختیه؟! چی کار کردم که شایسته این همه عذاب شدم؟! خستهام خدا. بسه دیگه. نمیفهممت. نمیخوام اصلاً خدایی کنی برام! ولم کن. بکش منو راحتم کن»
اشک، مثل آبشار از چشمانش سرازیر شد. سعی کرد جلوی گریهاش را بگیرد. یادآوری حرفهای پایانی حاج آقا قلبش را آرام کرد:
«حالا نمیخواد اینقدر نگران باشید. خوشبختانه راه سعادت همیشه بازه! قبل از هر چیزی باید اصلاح مزاج رو شروع کنید. یه رژیم غذایی و رفتاری بهتون داده میشه. بر اساس فرمهایی که روز اول پر کردین، آماده شده. این در شروع حالتون رو بهتر میکنه. آماده میشین برای دریافت درمانهای بهتر.»
سورههایی را که حاج آقا گفته بود همانجا در تاکسی خواند.
«معوذتین و سوره جن رو هر روز حتماً بخونید. یه دستورالعمل قرآنی هم هست که میگم چیکار کنید. هیچی مثل وصل شدن به خدای بزرگ و متعال نمیتونه مشکلات رو حل کنه. هیچ قدرتی بزرگتر از خداوند نیست. اینو که قبول دارید؟!»
برای اولین بار در زندگی، به کاری که انجام میداد، امید داشت. دم در پیاده شد. در ساختمان را سریع باز کرد. پلههای موزاییکی را تند تند بالا رفت. در آهنی خانه را باز کرد. دست روی سینهاش گذاشت. نفسش به زور بالا آمد. ستیا و سینا روی مبل منچ بازی میکردند. ستیا به طرفش دوید:
_آخ جون مامان اومدی؟
نفس راحتی کشید. دخترش را بغل گرفت. به سینا نگاه کرد:
_امید نیومده؟!
سینا شانههایش را بالا برد:
_مگه باید میاومد؟!
خیالش از همه چیز راحت شد. در را پشت سرش بست. پاکت سبزی خوردنی را که دستش بود، روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت. صدای قفل در آمد. همه به در نگاه کردند. امید جلوی در ظاهر شد. نفس نفس میزد. چشمانش قرمز بود. دندانهای یکیدرمیان و زردش را به هم فشار داد. به فیروزه خیره نگاه کرد. چشمانش ریز شد. این حالت برای فیروزه غریب نبود. به بچهها دستور داد به اتاق بروند. ستیا به طرف اتاق دوید. سینا منتظر عکس العمل پدرش نشست. ابروهایش درهم رفت. مشتش را فشرد. امید در را محکم کوبید. به طرف فیروزه حمله کرد:
_زنیکه خراب...
چشمان فیروزه گرد شد. سعی کرد از دست شوهرش فرار کند. امید او را بین پیشخوان و میز شیشهای جلوی مبل گیر انداخت. فیروزه داد زد:
_سینا زنگ بزن صد و ده.
امید ساعدش را روی گلوی او گذاشت:
_بهتره زنگ بزنه نئشکش بیاد جنازهات رو ببره.
سعی کرد با دو دست فشار ساعد امید را کمتر کند. به زور صدایش را بیرون داد:
_چه مرگت شده باز؟ چی زدی توهم...
یکدفعه گلوی فیروزه را رها کرد. گوشیاش را بیرون آورد:
_بهت نشون میدم توهم یعنی چی...
عکسی جلوی فیروزه گرفت:
_ اینجا کوجاس کثافت؟!
فیروزه نفس نفس زد. با دیدن عکس همه ماجرا را فهمید:
_خاک بر سرت دوباره تعقیبم کردی؟!
امید گوشی را به طرف سینا گرفت:
_بیا ببین مادر کثافتت کجا میره.
سینا با مشت گره کرده پشت سر آنها ایستاده بود. قفسهی سینهاش بالا و پایین شد. از همانجا عکس مادرش را دید که از در یک خانه بیرون میآید. امید صفحه گوشی را ورق زد. چند عکس پشت سرهم از فیروزه درحال داخل رفتن به همان خانه بود. فیروزه به حرف آمد:
_بدبخت حالا با این عکسها میخوای چیو ثابت کنی؟!
امید با عکسالعمل شدیدی به طرفش برگشت:
_بخبخت تویی کثافت.
سیلی محکمی به صورت فیروزه زد.
_چار، پن بار رفتی تو اون کثافت خونه، پیش او آخونده چه غلطی کنی؟!
با دو دست گلوی فیروزه را گرفت و فشار داد:
_کثافت نجس...
چشمان فیروزه از حدقه بیرون زد. سینا شانههای افتادهی پدر را گرفت. سعی کرد او را از مادرش جدا کند:
_ولش کن...
دستان امید را گرفت. با گریه گفت:
_کُشتیش...
_واس بکشم این نجاست هرزه رو...
زورش به او نرسید. صورت فیروزه به کبودی رفت. جانی برای تقلا کردن برایش نماند. سینا مشتش را گره کرد. با همه وجود، زیر شکم امید کوبید. با تمام جانش فریاد زد:
_ناکِس کشتیش...
امید از شکم خم شد. شدت درد نفسش را بند آورد. فیروزه به سرفه افتاد. چشمانش را بست. دست روی سینه و گلویش گذاشت. باور کرده بود که ایندفعه همه چیز تمام میشود. با صدای داد سینا چشمانش را باز کرد. سینا در بغل امید، روی میز شیشهای جلومبلی افتاده بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به یاد شهید جمهور، شهید آیتالله رئیسی در هفته دولت
🔸بدون تعارف با «جمیله علمالهدی» همسر شهید؛ ناگفتههایی از زندگی شهید رئیسی
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
. ⭕️ بروز احساسات در طبایع سرد و خشک (سوداوی) چگونه است : 🔸افراد سوداوی بهدلیل طبع سرد و خشکی که
سلام به دلبران دلبرکده☺️🌷
این پست رو دیروز خوندین؟👆🧐
💎اگه تجربه ای در خصوص رفتار همسر سوداویتون دارید اینجا برامون تعریف کنید:
🆔@admin_delbarkade
#شناخت_طبایع
به جمع دلبران بپیوندید🥰👇http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچولوی شیرین😍😄
#فرزند_آوری
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
❌مردان خشمگین🤬😥 گاهی اوقات آقای همسر، شروع میکنه به زورگویی همراه با ابراز خشم خانمی جان!خیلی وق
.
❌مردان خشمگین🤬
گاهی خانم ناراحته که همسرم جلوی جمع منو ضایع میکنه، سرم داد میزنه و دعوام میکنه و من از خجالت آب میشم...😰
یه سوال❓
شما توی جمع چگونه باهاش رفتار میکنید⁉️
باید از ۲ مدل رفتار بپرهیزید:
1⃣ چسب بودن
اینکه توی مهمونی مدام بگید:
اینجا بشین
اونو بخور
اینکارو بکن
برات آب بیارم؟
راحتی؟
همش کنارش نشسته باشین و لحظه ای رهاش نکنید❌
هرکس ازش سوال پرسید شما به جاش جواب بدید ⛔️
مثل بچه هایی که دست و پا چلفتی هستن باهاش رفتار کنید و...🚫
البته حرفای ما به معنای بی توجهی کامل به همسر نیست؛ بلکه به اندازه و متعادل
2⃣ضایع کردن و شکستن اقتدارش
تو جمع وسط حرفاش نپرید🤦♀
حرفاشو نقض نکنید☄
تیکه نپرونید بهش و...
این رفتارها رو اگه انجام بدید امکان انفجار و عصبانیت همسر جلوی جمع و توی مهمونی وجود داره💁♀
❥❥❥@delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه مدینه، یه بقیعه، یه امامی که حرم نداره...🥺🖤
👤 کلیپ زیبای «امون ای دل» با نوای حاجمحمود کریمی تقدیم نگاهتان
🏴 ویژه شهادت امام حسن علیه السلام
❥❥❥@delbarkade
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری108 #آشوب داخل تاکسی، باز حرفهای حاج آقا درستکار ذهنش را درگیر کرد: «ببین
#داستان
#فیروزه_خاکستری109
#بیامید
فیروزه حس کرد روح از تنش بیرون رفت. چند ثانیه به امید و سینا خیره ماند. پدر و پسر وسط شیشه شکستهها پهن زمین بودند. از پشت سر فیروزه صدای جیغ تیزی بلند شد. ستیا پای مادرش را گرفت. پشت سرهم جیغ کشید. خون در بدن فیروزه حرکت کرد. اولین کاری که کرد دختر پنج سالهاش را به اتاق برد:
_هیچی نیست مامان هیچی نیست.
سرش را بغل گرفت و در بهت آرامش کرد. مغزش شروع به فرمان دادن کرد:
«زنگ بزن اورژانس نه پلیس. اول به امیر بگم بیاد. نه نه امید میکشتش. به فرانک زنگ بزن. بهتره از همسایهها کمک بخوام. نه...»
فکرهای مختلف تند و تند از سرش گذشت. هنوز ستیا در بغلش زجه میزد. در نیمه بسته اتاق تکان خورد و باز شد. سینا در چهارچوب در ایستاد. وسط بلوز آبیاش، یک لکهی بزرگ قرمز بود. چشمان سینا دست کمی از فیروزه نداشت. ستیا را رها کرد. سینا را بیرون اتاق هول داد. بلوز گشاد و بلند سینا را بالا زد. به شکم و سینهی پسرش با وسواس دست کشید. سینا بالاخره حرف زد:
_مامان...
به گریه افتاد. فیروزه خوشحال شد که پسرش سالم است. با دو دست چند ضربه به صورت پسر زد. با صدایی که نه بلند بودو نه آرام، به او دستور داد:
_زود باش ستیا رو ببر بیرون.
بلوز خون آلود پسر را به زور بیرون کشید:
_ببرش خونه خاله فرانک.
ستیا با گریه بیرون آمد. فیروزه لبخند زد و سینا را نشانش داد:
_ببین داداشی خوبه. دیگه گریه نکن.
با دو دست صورت سینا را گرفت. به چشمان قرمزش خیره شد. همان چشمهای کمال، پدرش بود:
_گوش بده سینا هر اتفاقی افتاد تو و ستیا خونه نبودین.
بلندتر گفت:
_فهمیدی؟!
سینا بیصدا گریه کرد.
_برو مامان خواهرت رو ببر.
لباسی برای سینا آورد. لباس ستیا را در حالیکه در آغوشش بود، پوشاند. بازوی سینا را کشید و دنبالش برد. نگاه اشکبار سینا به جسم خونین پدرش بود. فیروزه صورت او را برگرداند. کیسه زبالهی مشکی را دستش داد:
_اینو ببر تو یه سطل زباله دور از خونه خودمون بنداز.
کارت اعتباری را که همه پس اندازش در آن بود، دست سینا داد:
_این پیشت باشه بیست تومن توشه.
کمر سینا را به طرف راه پله هول داد:
_زود باش اسنپ داره میرسه.
بچهها با اکراه و چشم گریان پلهها را پایین رفتند. فیروز بلند گفت:
_رسیدین بهم زنگ بزن.
داخل خانه برگشت. به در تکیه داد. لبهایش را به هم فشار داد. قفسه سینهاش تند تند بالا و پایین شد. آرام به طرف امید رفت. صفحهی شیشهای میز خرد شده و ریخته بود. نزدیکتر رفت. امید روی پایههای فلزی میز، به پشت افتاده بود. آرام لب زد:
_اُ اُم مید.
دستش را بلند کرد. به شدت میلرزید. خون زیادی روی زمین بود. دست روی سینهی امید گذاشت. متوجه ضربان قلبش نشد. دست لرزانش را به طرف نبضش گرفت. امید با چشم نیمه باز، نفسش را بیرون داد:
_فیرو...
چشمان فیروزه برق زد:
_طاقت بیار الان زنگ میزنم آمبولانس
با اورژانس تماس گرفت. دوباره کنار امید برگشت. دستش را گرفت:
_دووم بیار باشه؟ میشنوی؟
امید دوباره چشم باز کرد. فیروزه از فرصت استفاده کرد:
_هر کی ازت پرسید بگو من هولت دادم. امید اسم سینا رو نیاری. بگو من هولت دادم.
از دهان امید فقط صدایی مثل ناله بیرون آمد.
_سینا فقط ترسیده بود.
امید دوباره از هوش رفت. فیروزه زجه زد:
_امید خواهش میکنم دووم بیار. امید...
نبضش را حس نمیکرد. دوباره یاد بچهها افتاد. تلفن را برداشت. اسم فرانک را به سختی پیدا کرد.
_سلام بیمعرفت جان.
_گوش کن فرانک بچهها دارن میان پیشت. هر اتفاقی افتاد باید بگی از صبح پیش تو بودن. به همه همین رو میگی.
صدایی از فرانک بلند نشد. فیروزه پرسید:
_فهمیدی؟!
_چی شده؟!
صدای آژیر آمبولانس از بیرون خانه آمد.
_باید امید رو ببرم بیمارستان.
تلفن را قطع کرد. دکمه دربازکن را فشار داد. با پای برهنه پلهها را پایین رفت. از بین نردهها به پایین خم شد:
_زود باشین لطفاً طبقه سوم.
دو مأمور اورژانس به طرف صدا، بالا را نگاه کردند. با قدمهای تندتر آمدند.
یک ساعت بعد، فیروزه در راهروی اورژانس بیمارستان، گوشیاش را بیرون آورد. نوشت:
«امید مُرد»
دو دقیقه بعد گوشی زنگ خورد. فیروزه فقط به اسم فرانک نگاه کرد. مأمور انتظامی روبروی او ایستاد:
_خانم شاهقلی؟!
فیروزه مات صفحه گوشی بود.
_میتونم چند تا سؤال ازتون بپرسم؟
صفحه گوشی خاموش شد. فیروزه هنوز نگاهش به گوشی بود. مأمور صدایش کرد:
_خانم شاهقلی
از جا بلند شد. فکر سینا ولش نکرد. دیوار روبرو به او نزدیک شد و چرخید. تصویر مأمور پهن و باریک شد. روی نیمکت کنار دیوار افتاد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ اگه هیچکاری از دستت برنیاد از چشم پیامبر افتادی...
👤 استاد پناهیان
❥❥❥@delbarkade
⚫️ توصیههای پیامبر اکرمصلیاللهعلیهوآله برای زندگی موفق
❥❥❥@delbarkade