فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ | نام تو آمد...
📝 بیانات رهبر انقلاب درباره حضرت معصومه سلاماللّهعلیها
📆 سالروز #وفات_حضرت_معصومه(سلاماللهعلیها)
❥❥❥@delbarkade
.
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری126 #نا_آرام دستش را از زیر سر ستیا بیرون آورد. روی پهلوی چپش چرخید. چشمها
#داستان
#فیروزه_خاکستری127
#منظور
رؤیا زودتر از بچهها رسید.
_سلام بیمعرفت. من هی باید بشینم دعا کنم شوهرت بره مأموریت که یه سر به من بزنی؟!
رؤیا خندید و فیروزه را در بغلش فشار داد. به دور و بر نگاه کرد:
_پس این خوشگله کجاس؟
_مدرسه است. الانها با سینا پیداشون میشه. بشین تعریف کن ببینم چه خبر؟
_من میخوام جفت شوفاژ بشینم دارم یخ میزنم.
فیروزه به بخاری خاموش نگاه کرد:
_چه خبرته شب چله رو آوردی؟! انقدر هم سرد نشده هنوز.
رؤیا چشم و ابرویی بالا انداخت و دست به شکمش کشید:
_من که سردم نیست. یکی دیگه سردش شده.
فیروزه چشمانش را گشاد کرد و با لبخند بزرگی بغل رؤیا پرید.
_یواش خانم میدونی چقدر این فسقلی گرون پامون دراومده؟
فیروزه با عجله یک پتو و متکا برای رؤیا کنار بخاری پهن کرد:
_پس واسه این رفته بودین اصفهان؟
_نه بابا. همین مرکز رویان تهران بودیم. اصفهان رو همینطوری رفتیم آخرین ماه عسل قبل از دردسر بزرگ.
هر دو خندیدند.
_چه خبر از فرانک؟ هنوز بچهدار نشده؟
فیروزه چشم از رؤیا برداشت:
_هو اونم همش میگه ما خودمون بچهایم.
رؤیا سر تکان داد:
_ای بابا.
_فهیمه همیشه بهش میگه به من نگاه کن که چقدر دنبال دوا و درمون رفتم. اما گوش نمیده.
_منم اینطور بودم. حرف هیچکس رو گوش نمیدادم... حالا ایشالله براش مشکلی پیش نیاد ولی آدم تا جوونه حال و حوصله بچه داری رو داره.
رؤیا این را گفت و هر دو ساکت شدند. یکدفعه رؤیا رو به فیروزه پرسید:
_خیلی خب تو تعریف کن ببینم چه خبر از آقا مهرزاد؟
خنده روی لب فیروزه ماسید:
_بذار یه چای برات بریزم.
بلند شد. رؤیا دستش را چسبید:
_بشین در نرو چایی نمیخورم. برا بچه خوب نیست.
سعی کرد او را منحرف کند:
_خب بگو چی میلته برات بیارم...
رؤیا مردمکش را بالا برد:
_اوم... الان فقط میل دارم بدونم این آقا مهرزاد بالاخره ازدواج کرده یا نه؟ الان چند ماهه دارم از فضولی میمیرم.
فیروزه را روی پتو نشاند:
_یالا بگو پنجشنبه خونه فهیمه چی شد؟!
فیروزه لبخند ملایمی زد. هر چه از فهیمه شنیده بود را برای او تعریف کرد:
_ ...بعد از اون هم، دیگه ازدواج نکرده.
رؤیا با شنیدن ماجرای مهرزاد ابروهایش را بالا برد:
_عجب!
از گوشه چشم به فیروزه نگاه کرد:
_بنده خدا چه بدشانسه!
فیروزه چشمانش را از او قایم کرد:
_دیروز اومده بود اینجا هر چی پول بهش دادیم، گذاشت کف دست سینا. سینا هم گیج، نگاه نکرده ببینه چی داده دستش. حالا از دیشب داریم فکر میکنیم چطور پولها رو بهش برگردونیم.
رؤیا بیمقدمه گفت:
_میگم شاید منظوری داره!
فیروزه تند تند پلک زد و به این ور و آن ور نگاه کرد:
_بذار یه آبی لااقل بیارم.
صدای باز شدن در او را نجات داد. ستیا داخل شد. سینا پشت سر او، با پا در را بست.
از هشت سیخ کبابی که سینا خریده بود، سه سیخ باقی ماند. فیروزه دور از چشم رؤیا، در آشپزخانه سینا را گیر آورد:
_نگفتم زیاد نخر؟! رفتی برا ستیا هم دو سیخ خریدی؟
سینا با لبخند از مادرش جدا شد:
_مگه خراب میشه؟! بذار یخچال خودم میخورم.
_وایسا. برا آقا مهرزاد چی کار میکنی؟
سینا گوشی مادرش را از روی پیشخوان برداشت:
_اوه خوب شد گفتی. شمارهاش کدومه؟
مهرزاد بعد از دو، سه بوق جواب داد:
_سلام حال شما؟
فیروزه گوشی را روی بلندگو گذاشت. سینا فوری گفت:
_ممنون من سینا هستم. پسر خانم بها...
_به به آقا سینای گل! درخدمتم.
به طرف مادرش چشم چرخاند و شروع به صحبت کرد:
_میخواستم ببینمتون... امروز محل کارم ببینمتتون؟ واسه شب، یعنی شام.
فیروزه با سر پسرش را تأیید کرد.
_اِ...م... چیزی شده؟!
_نه. فقط خواستم... با هم... گپ بزنیم.
_آقا سینا اگه قضیه پوله...
_نه نه نه. شما بیاین حالا...
_اگه قراره گپ بزنیم، به روی چشم. فقط اینکه... الان فرودگاهم. دارم میرم دبی.
سینا به مادرش نگاه کرد. فیروزه با ایما و اشاره لب زد. سینا با تته و پته گفت:
_با باشه. به سلامتی. پس ببینمتون... دفعه دیگه.
_حتماً. به محض اینکه برگردم تهران خبرت میکنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🍃 واقعا حرم حضرت معصومه سلام الله علیها این جوریه ...
صبحمون رو با سخنان آقای میرباقری در مورد فضائل حضرت معصومه سلام الله علیها بخیر کنیم
هر عزیزی هم قسمتش نشده که زیارت بیاد، به زودی ان شاءالله مشرف بشه حرم بانوی کرامت بی بی فاطمه معصومه سلام الله علیها ✨
#وفات_حضرت_معصومه
❥❥❥@delbarkade
.
#چالش😍
براش بفرست یا بهش بگو ..👻
... جان اسم یه وسیله ی گرمایشی نام ببر؟🤨
هر چی گفت شما بگین 😁👇
نخیرم بغــل گـــــرم مــــــردونه تـــــو بهترین وسیله ی گرمایشیه منــــه😍❤️🔥🙈
(حالا اگه خیلی باهوش بود گفت بغلت شمام بگو بغل خودت مـــــرد زندگیم 😍)
❥❥❥@delbarkade
.
🌸
وقتتون بخیر باشه دوستان ..🙋🏻♀
⭕️امشب اومدیم تا به یکی از شبهاتتون پاسخ بدیم 😊
📍بنظرتون چرا فقط خانما باید سعی کنن آموزش ببینن و همسر و زندگیشون رو اصلاح کنن ⁉️
چرا آقایون خیلی پیگیر آموزش دیدن و اصلاح کردن خودشون نیستن ⁉️🧐
💡بخاطر اینکه مردها اهل آموزش دیدن نیستن!
مرد خیلی در پی تغییر خودبخودی نیست ، مردها شکننده هستن و آسیب پذیر ، زود با هر مشکلی و هر کلام و رفتاری ، با هر تحقیر و تخریب و سرزنشی میشکنن ...🙍🏻♂
⏪ولی چون خانمها مقاومتر هستن، اهل آموزش دیدن و یادگیری هم هستن ☺️🤓
خانمها ویژگیهایی مثل جذابیت و زیبایی ظاهری و رفتاری و کلامی و عشوه گری دارن ...🥰
دقیقا کسانی هستن که با تدبیر رفتار و گفتار و سکوت به جا و به موقع چنان میتونن ملکه و حاکم بر قلب همسرانشون بشن که حد و مرز نداره 👱🏻♀👸🏻
❥❥❥@delbarkade
.
.
💟اینا افسانه و قصه و خیالات نیستنا...
واقعاً زن با کمی آموزش دیدن و کسب مهارت میتونه ملکه زندگیش بشه و به تمام آرزوهاش برسه .
میتونه کاری کنه که همسرش جز به احترام باهاش حرف نزنه و رفتار نکنه ، کاری کنه که هررررر چی بخواد مرد براش فراهم کنه یا تلاش کنه برا فراهم کردن آرزوهاش ...
فقط و فقط باید تدبیر رفتار و گفتار رو آموزش ببینه 👌
شما هستین همچین بانویی برای همسرتون !؟
تونستید با جذابیت های زنانه و لطافت در رفتار و کردار و گفتار، دل همسرتون رو ببرید !؟
بگید برامون از تجربیاتتون :
👩🏻💻 @admin_delbarkade
.
.
زنـــــدگی اونقدر طـــــولانی نیست
کـــــه بــــرای شــــ😊ـــــــــاد بودن
منتـــــظر تــــمام شــــدن سخــــتی ها باشیم 🛵🎈🍎
ســـــــلام 😃✋🏻
صبح زیبایت بخیر عزیز جان ✨
روزی شاد و پُر انرژی داشته باشی 😉💎
#انگیزشی
❥❥❥@delbarkade
.
دلبرکده
. اومدم که بهتون سر بزنم، دیدم عزیزی درباره مطلب دیشبی که گذاشتیم کللللیی نقد داشتن .. حالا میخوای
.
ببینید عزیزان این نکاتی که دوستمون فرمودند بسیار درست و متین هست و کسی هم نگفته که مرد اصلا نباید اصلاح بشه و رفتارش رو درست نکنه ..🙄😐...نه ❗️
📍 فقط یه نکته ی ظریف تو بحث دیشبمون بود که فکر میکردم دریافت کردید ..😢 که اگه یکبار دیگه برگردید بخونید عرض شد که مرد خیلی در پی تغییر خود به خودی نیست
نکته اینه که اون کسی که باید آقای همسر رو به سمت خوبیها و بسمت آموزش دیدن و الگو قرار دادن سوق بده کیه ⁉️
مرد که به خودی خود و به تنهایی انگیزه ی کافی برای خوبتر شدن و برای تغییر نداره
اگر هم داره سرعتش کمه ..🐌..
اون زن هست که با اون خوبیها و مهربونی ها و لطافتی که خدا در درون او قرار داده میتونه و میخواد که آموزش ببینه و دنیا رو به یه جای بهتری تبدیل کنه 🧕
حالا چه کسی باید این وسط باشه که با خوبیهاش و با مهربونی هاش و با انگیزه دادناش انرژی بده به مرد و هلش بده به سمت خوبیها !؟🧐😉
خب معلومه دیگه ..شمایی گل بانو 😊
در قالب مثال براتون توضیح میدم ..👌
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🟡 از بین بردن جرم با سرکه سفید 🍇
#کدبانوی_هنرمند
❥❥❥@delbarkade
.
دلبرکده
. ببینید عزیزان این نکاتی که دوستمون فرمودند بسیار درست و متین هست و کسی هم نگفته که مرد اصلا نباید
⭕️خب قرار شد در قالب مثال براتون توضیح بدم 😊
بعنوان مثال با مردی روبرو هستیم که معمولا اعصاب ضعیفی داره 😤🤭و ما میخواهیم با تکنیک هایی که بلدیم اعصابش رو کنترل کنیم و از او یک مرد خوب و خوش اخلاق بسازیم😌
اینجا قراره ما در زمان خطا و اشتباه یا خشم و عصبانیت همسرمون
« سکوت »
کنیم تا خشم و عصبانیتش فروکش کنه 👌
یا اگه اشتباه و خطایی کرده که ما عصبانی و خشمگین هستیم ، سکوت کنیم تا خشم و عصبانیت خودمون فروکش کنه 😌
.
.
اما قرار نیست که این سکوت دائمی بشه و تا آخر عمر
ما باشیم که همه سختی ها و فشارها رو تحمل می کنیم
اشتباهات و خطاهای همسرمون و ببینیم و دَم نزنیم
ظاهراً ساکت باشیم ولی در باطن پُر از فریاد و خشم باشیم 😢
.
.
نَه اصلا همچین چیزی صحیح نیست و ما نمیگیم زن بیچاره و ضعیف فقط باید تحمل کنه
اصلا تحمل کردن اشتباهِ
زن بعنوان یک انسان وَ یک مادر باید سراسر وجودش سرشار از
عشق و آرامش باشه 👌❤️
ذره ای خشم و فریادِ درون نباید داشته باشه 👌
.
.
بزرگواران!
سکوت فقط اولین تکنیک هست که شما فقط برا حفظ آرامش منزل و بچه ها و خودتون باید اجراش کنید
وَ تو همون شرایط استثنایی سکوتِ شما👇
بهتون عزت میده
احترامتون رو پیش شوهرتون بالا میبره
براتون جایگاه میسازه
و شما رو یک خانم توانمند و مدیر و مدبر نشون میده👌
.
.
ولی بعد از مرحله سکوت و آرامش قلبها ❤️
حتماااا باید مشکل و مساله حل بشه اونم با تدبیر گفتار و تدبیر رفتار وَ تکنیک های مخصوص حل مساله 👌
.
عزیزان این مساله خیییییلی مهمه که تو ذهنتون حک بشه 👇👇👇
« مشکل حل کردنیِ »
« مشکل غصه خوردنی نیست »
باید با آرامش دنبال راهی برای حل کردن مشکل پیدا کرد
آخه تو خشم و عصبانیت که نمیشه تصمیم درستی گرفت و مشکلی رو حل کرد 👌
.
.
وَ اون راهی که برا حل مشکل باید پیدا کنید دقیقاً تو همون سکوت اولیه انجام میشه 👌
وگرنه تو عصبانیت
خشم
قهر
گریه
داد و فریاد
جر و بحث
فحش و ناسزا ...
هییییییچ مشکلی حل نخواهد شد و دو طرف اصلاااا متوجه اشتباهاتشون نمیشن و تازه لجبازی ها و گارد گرفتن ها شروع میشه 😔
.
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری127 #منظور رؤیا زودتر از بچهها رسید. _سلام بیمعرفت. من هی باید بشینم دعا
#داستان
#فیروزه_خاکستری128
#بی_مناسبت
نتوانست کلید را از کیفش درآورد. با دست پر از خرید، دکمه زنگ را زد:
_سینا مامان برس که دستم افتاد.
کیسههای خرید را از فیروزه گرفت. با لبخند بزرگی تعریف کرد:
_مامان امشب با آقا مهرزاد قرار گذاشتم. پولها رو آماده کن.
خواب از سر فیروزه پرید:
_آقا مهرزاد؟! مگه چند روز پیش نگفت دارم میرم دبی؟!
_آره ولی قبل از ظهر زنگ زد گفت تازه برگشته... فکر کنم از فرودگاه زنگ زد. سرش گیج نمیره انقده میره و میاد؟! فردا هم دوباره میخواد برگرده دبی.
فیروزه هیچ نگفت. در خانه را به داخل هول داد. ستیا جلوی او پرید:
_سلام چی میل دارید براتون درست کنم؟
فیروزه با لبخند به او نگاه کرد:
_دست شما درد نکنه.
به آشپزخانه رفت و خریدها را روی پیشخوان گذاشت. ستیا با سینیای از فنجان و قوری کوچک چینی جلویش ظاهر شد:
_براتون قهوه آوردم تا خستگیتون بیرون بره.
فیروزه خم به ابروهایش آورد:
_اینا از کجا مامان؟
ستیا به میز جلوی مبل اشاره کرد:
_دیدیدینگ...
روی میز یک دست بشقاب و قابلمه عروسکی چینی با گلهای صورتی چیده شده بود. جلوی هرکدام از عروسکهای ستیا روی مبل، یک فنجان بود. از فکر فیروزه گذشت شاید کار مادرش یا حتی امیر باشد. قبل از اینکه چیزی بپرسد، ستیا به تلویزیون اشاره کرد:
_اونم مال داداش سیناس. پی سی فای.
سینا کیسههای دستش را روی زمین کنار مادرش گذاشت. رو به خواهرش گفت:
_خیلی حرف میزنی. برو بازیتو کن.
فیروزه به پاکت مقوایی که ستیا گفت، زل زد.
_آقا مهرزاد زنگ زد گفت:...
*
_اگه اجازه میدی چند دقیقه بیام دم در کارت دارم.
نمیدانستم چه بگوم. گفتم:
_بـ بفرمایید.
خیلی زود رسید. به ستیا چیزی نگفتم. همین که آقا مهرزاد را دید، پشت سرم قایم شد.
_تو که هنوز از من میترسی.
آقا مهرزاد این را گفت و ستیا شروع به گریه کرد. از صندوق ماشین یک جعبه درآورد. کمی با ستیا شوخی کرد و جعبه را به او نشان داد. با دیدن بشقاب و قوری عروسکی، اشک ستیا بند آمد. جعبه را گرفت و همان پشت سرم ایستاد.
_برای چی زحمت کشیدین؟! نیازی نبود.
حرف در دهانم بود که یک پاکت درآورد و به طرفم گرفت:
_قابل شما رو نداره. خواستم شب بیارم همراهم، یادم افتاد گفتی محل کارت دعوت کردی. فکر کردم شاید جلوی همکارهات درست نباشه.
همینطور به دهانش زل زدم. نمیدانستم چه بگویم یا حتی باید کادوها را قبول کنم یا نه.
_مـ ممنون. ای بابا... چه کاریه؟!
_فقط دیگه ببخشید ندادم دست خاله فهیمه بهتون بده!
از این حرفش سرم را پایین انداختم. روی بازویم زد و با خنده بغلم کرد.
_حالا شب کجا باید بیام؟! گفته باشم از دیشب چیزی نخوردم...
انتظار این حرف را نداشتم. خندهام گرفت. گفتم:
_موقعیت براتون میفرستم.
_موقعیت رو ول کن. کی میری سر کار؟ خودم بیام دنبالت...
*
_حالا ایشون لطف کردن بیمناسبت کادو آوردن، تو چرا قبول کردی؟!
_مامان باور کن خیلی اصرار کرد. وقتی اومدم بالا دیدم چیه هنگ کردم. همون موقع زنگ زدم بهش گفتم من قبول کنم مامانم نمیذاره اما قبول نکرد پس بگیره. گفت خودم با مامانت حرف میزنم.
زیر چشمی به سینا نگاه کرد:
_حالا چی هست؟
مردمک چشم سینا یک دور چرخید. آب دهانش را قورت داد و گفت:
_پی اس فایو.
لبش را گاز گرفت و منتظر عکس العمل مادرش ماند. فیروزه پلاستیک میوهها را در سینک رها کرد. چشمانش گرد شد. به صورت سینا خیره شد. صدایش از حد معمول بالاتر رفت:
_سینا... همین الان این چیزایی که ستیا بدون اجازه باز کرده بذار سر جاش و همه رو ببر پس بده.
سینا با خنده عقب رفت:
_خیلی خب چرا عصبانی میشی؟! من که گفتم بازش نکردم.
_پس چرا ستیا باز کرده؟!
_کلی گریه کرد. منم حوصلهشو نَدا...
شروع به شستن میوهها کرد:
_منم حوصله ندارم. سریع جمعش کن.
تا آمدن مهرزاد، ستیا به خاطر از دست دادن اسباب بازیاش گریه کرد. سینا کادوها را پایین برد. چند دقیقه بعد با همانها برگشت:
_مامان قبول نمیکنه. میگه هدیه رو که پس نمیدن.
ستیا در بین اشک، لبخند زد. فیروزه چادر گل ریز قهوهایاش را سر کرد. پاکتها را از سینا قاپید و پایین رفت. سینا و ستیا دنبالش رفتند. مهرزاد کنار ماشین شاسی بلند مشکیاش ایستاده بود. با دیدن فیروزه جلو آمد. بدون اینکه به او نگاه کند، سلام و احوالپرسی کرد.
_الحمدالله، ممنونم... آقا مهرزاد از شما به ما زیاد رسیده...
هنوز حرفش تمام نشده بود که صاحب خانه از کنار فیروزه بیرون آمد. چشمانش بین او و مهرزاد دو دو زد. سرش را به نشانه سلام تکان داد. نفس فیروزه بالا نیامد. آب دهانش را همزمان با سلام قورت داد. چشم از او برنداشت. روزی که قرارداد را نوشته بود از ذهنش گذشت...