فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به همسرت بگو دوستت دارم❤️
#عاشقانه
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نهایت فرصتی که قدیما برای آشنایی دختر و پسر و دیدن همدیگه قبل عقد میدادن😅
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅با این ترفند لوازم برقی زرد شده را به راحتی سفید کنید.
#ترفند
#کدبانوی_هنرمند
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔰مقام معظم رهبری:
این بانو یکی از کسانی است که میتواند نمایشگرِ حقیقتِ گرایشِ زن در جامعهی اسلامی باشد، نه فقط در جمهوری اسلامی ما؛ در نگاه اسلام، در منطق اسلام، در فرهنگ اسلام.
🗓 ۲۷ آبان، سالروز درگذشت بانوی مبارز و انقلابیِ خستگیناپذیر خانم مرضیه حدیدچی دباغ
@delbarkade
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر6 #گشایش دقیقاً چهل روز بعد از قرار، حسابهای شرکت باز شد. اول از همه، یک درصد
#داستان
#زادهی_مهر7
#دلسپار
در یک جلسه غیر رسمی کاری بودم که مامان زنگ زد:
_کجایی؟! خودتو برسون مهمونا اومدن...
یک ساعته خودم را رساندم. کلید را در قفل گذاشتم که یاد مهمانها افتادم. زنگ کنار در را فشار دادم. در باز شد. دخترخانمی با لبخند سلام کرد. یک قدم به عقب رفتم. به دور و برم نگاه کردم. دنبال نشانی از واحدمان گشتم.
_سلام داداش دیر کردی!
با دیدن مهری فهمیدم درست آمدهام. دختر جوان بیپروا به من زل زده بود. سرم را پایین انداختم و داخل رفتم. آقای قندچی و همسرش جلوی من ایستادند. از اینکه بعد از عمل به این سرعت سرپا شده بود، جا خوردم. فرصت فکر کردن نداشتم. بعد از احوالپرسی، به آشپزخانه رفتم. هنوز لب باز نکرده بودم که از پشت سرم صدا آمد:
_مهری جون سالاد رو ببرم رو سفره؟!
برگشتم. روزیتا پشت سرم، دو ظرف سالاد را بلند کرد. دست دراز کردم و طرف دیگر ظرفها را گرفتم:
_شما زحمت نکشید...
مقداری از موهای بورش، یکطرفه از روسری بیرون بود. دوباره به من زل زد و با همان لبخند جواب داد:
_شما یه چیز دیگه بیارید.
بی حرف برای چیدن سفره کمک کردم. یک پانچ بلند و خیلی گشاد رنگارنگ تنش بود. برق و نقش نگار آن، توجهم را به خودش جلب کرد. در حین بردن سینی لیوان، نگاهم به دنبال نقشهای مانتویش رفت. متوجه حضور مامان مقابلم نشدم. به او برخورد کردم. لیوانها داخل سینی ریخت. مامان با لبخند معناداری سینی را چسبید:
_حواست کجاس مادر؟!
بدون نگاه به صورت مامان، لیوانها را مرتب کردم. نزدیک گوشم گفت:
_پیرهَن سورمهایت رو اتو زدم. برو عوض کن.
چشم به این ور و آن ور چرخاندم. از فکر اینکه بوی عرقم پیچیده، پریدم. در حال رفتن من، روزیتا برگشت. یک لحظه چشمم با مردمک سبز کمرنگش هم نگاه شد. لبخند ملیحی روی لبش نشست. ناخودآگاه لبخند زدم. داخل اتاق، به خودم تذکر دادم:
«چرا خودتو باختی؟! مراقب رفتارت باش.»
پیراهن سورمهای، راههای سفید باریک داشت. از انتخاب مادرم خوشم آمد. چهارشانگیام را خوب نشان میداد و لاغرترم میکرد. زیر بغلم را پر از ادکلن کردم:
«کاش وقت بود یه دوش بگیرم!»
موهایم را به بالا شانه کردم و اسپره حالت دهنده زدم. نگاهی به خودم در آینه انداختم. خندهام گرفت:
_هان چته پسر؟! چرا انقده هول کردی؟!فکری از سرم گذشت:
«اجلال که سر و سامون گرفت و تو تنها شدی! تا کی میخوای به این زندگی ادامه بدی؟ اونم... که رفت دنبال زندگیش؛ لابد تا الان بچهدار هم شده... اونوقت تو یه ساله برا از دست دادنش عزا گرفتی.»
نفس عمیقی کشیدم. تصمیم گرفتم دلم را به مادرم بسپارم. صدای تق تق درِ اتاق بلند شد. از جلوی آینه خودم را کنار کشیدم.
_هو چه خبره؟! تیپ زدی آقا مهرزاد!
به صورت خندان مهری لبخند زدم:
_دیگه دامیه که تو و مامان برام پهن کردین.
ابروهای مهری بالا رفت و چشمانش گرد شد:
_دام چیه دیونه؟! حالا وایسا تا بهت دختر به این خوشگلی رو بدن.
صورت روزیتا جلوی چشمم آمد. در زیباییاش شکی نبود. دستانم را در هوا باز کردم:
_یعنی میگی داداشت چیزی کم داره؟!
_آی قربونت برم من!
نزدیک آمد و گیجگاهم را بوسید:
_تو فقط لب تر کن کل دخترای دنیا رو برات ردیف میکنم.
نگاه خماری به او انداختم:
_کل دخترا رو میخوام چیکار؟!
خنده بلندی کرد و مشتش را به بازویم کوبید. از فرصت استفاده کردم و پرسیدم:
_این آقای قندچی مگه تازه عمل نکرده بود؟!
چشمانش را ریز کرد:
_بنده خدا دیالیزیه.
ابروهایم درهم رفت:
_عجب! پس چرا مامان به من گفت عمل...
با صدای مامان، مهری سریع بیرون رفت.
یکبار دیگر خودم را در آینه نگاه کردم. همه سر سفره بودند. تنها یک جای خالی کنار آقای قندچی خالی بود. همانجا نشستم. برای کشیدن برنج دستم را کشیدم. همزمان از روبرویم، دست روزیتا برای گرفتن کفگیر جلو آمد. هر دو کنار کشیدیم. دوباره دستم را دراز کردم. باز هم روزیتا دستش را کشید. مهری با خنده گفت:
_خب یکیتون بکشه دیگه.
حس کردم زیر بغلم از عرق خیس شد. اینبار خودم کفگیر را برداشتم. اول برای روزیتا برنج کشیدم. بعد به آقا و خانم قندچی تعارف کردم. تا آخر غذا سنگینی توجه دیگران، سرم را پایین نگه داشت. بعد از غذا، یکی، دو بار دیگر، بدون جلب توجه، نگاهش کردم. موهای بیرون از روسری، تنها چیزی بود که در او نپسندیدم.
موقع خوردن چای و میوه، آقای قندچی سر صحبت را باز کرد:
_الان درهم امارات چند تومنه؟
متوجه نگاه روزیتا روی خودم بودم. با دقت به سؤالات او جواب دادم. برای بحثهای سیاسی و اقتصادی هم، فکری کردم. اول با او همراه شدم. وقتی من را در تیم خودش دید، نرمه نرمه با خودم کشاندمش:
_من دیگه چندین ساله دارم با دو طرف کار میکنم. هر دو کشور ضعف و قوتهای خودش رو داره اما موفقیت ایران تو خودکفاییه و موفقیت اونور به خاطر سرمایه گذاری کلان یهودیهاس که دبی رو حیات خلوت خودشون کردن.
یکدفعه روزیتا وسط بحث پرید...
1_14269931811.mp3
11.76M
🎙 حدیث شریف کساء 🌺
🔅به نیت سلامتی و فرج
امام زمان علیه السلام و
نابودی اسرائیل خبیث
روز سی و دوم🌱
تقبل الله 🍃🌺
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مولاتی یا فاطمه..
اُمّاه
#فاطمیه
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تواصی بالحق و الصبر
گروهی از زنان غزه با یادآوری زندگی حضرت فاطمه(س)، صبر و استقامت در این سختیها و مصیبتها رو به همدیگه یادآوری میکنند...
#فاطمیه
#غزه
❥❥❥ @delbarkade
.
1_14269931811.mp3
11.76M
🎙 حدیث شریف کساء 🌺
🔅به نیت سلامتی و فرج
امام زمان علیه السلام و
نابودی اسرائیل خبیث
روز سی و سوم🌱
تقبل الله 🍃🌺
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سرالمستودع فیها بعدد ما احاط به علمک 💚
#فاطمیه
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️هیچکس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکرده باشد.
🔹️توصیهای از رهبرمعظمانقلاب مدظله
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قضیه باغ فدک چه بود؟
بخش اول
#فاطمیه
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قضیه باغ فدک چه بود؟
بخش دوم
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فسنجون جا افتاده به روش مادرامون 😎🍱
#کدبانوی_هنرمند
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔با این پست اشک ریختم، دنیای عجیبی شده! یعنی میشه ما نسل ظهور منجی باشیم؟
صحنه هایی که تبلور انسانیته...
غرب سعی داره با غیرانسانی جلوه دادن دشمنانش دل ها رو سنگ کنه نسبت به اونا
اما این چشمه های زلالی است که در حال جوشش است...
#غزه
#لبنان
#تقویت_باورها
❥❥❥ @delbarkade
.
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر7 #دلسپار در یک جلسه غیر رسمی کاری بودم که مامان زنگ زد: _کجایی؟! خودتو برسون مه
#داستان
#زادهی_مهر8
#دلبر
_ولی شما اونور رو برا زندگی انتخاب کردین.
یکی از ابروهایش را بالا داد و حق به جانب به من نگاه کرد. انتظارش را نداشتم. حرف زدنش هم مثل نگاههایش بیپروا بود. لبخندی زدم و برای رها شدن از نگاه خیرهاش، چایم را برداشتم. گلویی تازه کردم و اینطور جواب دادم:
_خب اون زمانی که موقعیت کاری برای من اونجا بدست اومد، متناسب با شرایط، به اون پیشنهاد تن دادم. چون...
_یه جوری حرف میزنین انگار فرستادنتون سربازی تو افغانستان.
لبخند یک طرفهای زد.
_شاید چون تلاش کردم بیطرفانه حرف بزنم شما چنین برداشتی داشتین!
شانهها و لبهایش را بالا برد. دست به سینه نشست و بر خلاف همیشه به فرش خیره شد.
_البته حق میدم با توجه به تبلیغاتی که هست، شما برداشت دیگهای از حرفم داشته باشید. اما...
_خیلی خب بسه دیگه این بحثها. پاشو مهرزاد جان یه چای بیار دور بده.
مامان به بحث ما پایان داد.
_بله حتماً! اگر کسی قهوه میل داره بیارم.
نگاهی به تک تک مهمانها انداختم. آقای قندچی با دهان باز نگاهم کرد. روزیتا خیلی سریع گفت:
_نخیر ممنون. برای بابا خوب نیست.
بعد از رفتن خانواده قندچی، مهری و پسرش مهرسام را رساندم. بین راه مهری با شیطنت نگاهم کرد. شمرده پرسید:
_حالا جدی جدی از روزیتا خوشت اومده؟!
خندیدم:
_نمیدونم چی بگم!
_راستش رو...
نگاهش کردم و لبخند زدم.
_میخوای با مامان حرف بزنم؟!
دستم را بالا بردم:
_نه تو رو خدا! الان ناراحت میشه. باید خودم حرف بزنم.
_تو این چند باری که دیدمش دختر خوبی به نظر میاد.
یک تای ابرویم را بالا بردم:
_ببینم چند وقته میشناسینشون؟!
_مامان که از سفر مشهد باهاشون دوست شده. بعد از اون یکی، دو باری ما رفتیم؛ اونا اومدن. البته این اولین باری بود که خانوادگی و برا وعده جمع شدیم.
سرم را تکان دادم:
_پس درست حدس زدم...
ساکت، نگاهم کرد. نگاهش کردم و خندیدم:
_این دفعه نقشه تر و تمیزی برام کشیدین.
به بازویم کوبید:
_دیونه!
_حالا چرا این آقا سامان انقده گرون شده؟! الان چند روزه تهرانم هنوز جناب مهندس رو ملاقات نکردم.
مهرسام از عقب جواب داد:
_سَلِ تاله...
_آی قربونت بره دایی!
_الان یه هفته اس شیفت عصره تا برسه خونه یازدهه...
موقع خواب، تمام حرکات و حرفهای روزیتا از ذهنم گذشت. فکر کردم:
«یعنی اونم از من خوشش اومده که اینجور بهم نگاه میکرد؟! یه ذره موهاش بیرون بود، بیدین و ایمون نبود که... حالا که به دلم نشسته بذار به خودم فرصت بدم بیشتر بشناسمش. نه دیگه نباید اشتباه قبل رو تکرار کنم. فردا با مامان حرف میزنم. خدایا خودت هوامو داشته باش...»
وقتی مادر بیدار شد، صبحانه آماده بود.
_به به خورشید از کدوم طرف دراومده؟!
چشم و ابرویی آمدم:
_از این طرف و از اون طرف.
برای گفتن موضوع خیلی تلاش کردم. لقمه نیمرو در گلویم ماسید. لیوان چای را رویش خوردم. با چای هم پایین نرفت و زبان و گلویم سوخت. به سرفه افتادم. مامان عاقل اندر سفیه نگاهم کرد:
_چته بچه؟!
با اعتراض گفتم:
_مامان من بچهام؟! فکر نمیکنی... اوهو اوهو... وقتِ زن... اوهو اوهو اوهو... گرفتنمه.
ابروهایش در هم گره خورد:
_زن گرفتن؟! نخیر جانم... تو هنوز خودت بچهای مادر. انقده سرت شلوغه وقت نداری به این چیزا فکر کنی... مگه دیونهای یه نفر دیگه رو...
همه حرفهای خودم را به خودم تحویل داد. درحالی که هنوز سرفه میکردم؛ خندیدم:
_باشه بگم غلط کردم قبوله؟!
سرش را بالا برد:
_نُچ... چقدر بهت گفتم وقت زنته بذار برات یه دختر خوب پیدا کنم، هی بهونه آوردی... حالا یه چند سال بگو غلط کردم تا ببینم چی کار میکنم برات...
صدای خندهام بلند شد:
_خیلی خب بگو چی کار کنم منو ببخشی؟!
دلش پر بود:
_یعنی اون اجلال تو دبی یه دختر ایرونی گرفت؛ تو توی کل ایران نمیتونی یه دختر پیدا کنی...
بلند شدم. جلوی پایش نشستم. دستش را بوسیدم. خودم را روی پایش انداختم. با دست مانعم شد:
_بسه دیگه خودتو لوس نکن مرد گُنده! حالا کیه این دختر که دل سنگ تو رو آب کرده؟!
سرم را پایین انداختم:
_غریبه آشنا...
منتظر ادامه حرفم ماند.
_دخترِ... آقای... قندچی.
یک نگاه چشمم را بلند کردم. سعی کرد لبخند نزند:
_روزیتا؟!
سرم را تکان دادم.
_فقط به یه شرط!
به صورتش زل زدم. حجم زیادی از فکرهای مختلف به مغزم هجوم آورد. مادر به انتظار جواب من، صورتش را برگرداند.
_هر چی شما بگی.
_تا وقتی جواب مثبت رو بگیریم باید تهران بمونی.
دهانم باز ماند. چشمانم بین او و دیوار دو دو زد:
_اِم... خب... اوم... حالا اومدیم و یه ماه دیگه بهمون جواب دادن...
یکدفعه از جایش بلند شد:
_خیلی خب برو همون دبی زن بگیر.
ابروهایم بالا رفت و پایش را چسبیدم:
_باشه باشه... فقط یه زنگ به اجلال بزنم...