eitaa logo
دلبرکده
31.9هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade 🚨تبادل، تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸گفتن برخی جملات حین ، مثل : اینجوری دوست ندارم! داری چیکار میکنی؟! زیر دلم درد گرفت!😩 چرا انقدر بو میدی؟!🤧 👈برای مردان آزار دهنده است و باعث ایجاد سردی میشود.🍂❄️ در کل گفتن هر حرفی در هنگام رابطه ی جنسی که باعث ، ناامیدی و یا شود خوب نیست 💛 🔹صبر کنید وقتی که رابطه تمام شد با روی خوش و در قالب پیشنهاد به همسرتان بگویید💁‍♀ یا اینکه همان وقت بگویید : عزیزم به این شکلی بیشتر کیف میکنم..😉 عیب هارو در حین و یا بلافاصله بعد از رابطه توی سر همسرتون نزنید❌ @delbarkade
دلبرکده
#داستان #رؤیای_دست_نیافتنی 6 #رؤیا لب‌های شاهین وا شد و کلمات بدون عجله و آرام بیرون آمدند. _ اون
7 صدای آهنگ ضعیف تلفنِ شاهین، صحبت‌هایش را قطع کرد. چند لحظه بدون اینکه تکان بخورد، از شیشه‌ داخل را نگاه کرد. وقتی در بالکن پیش شاهین آمدم، خورشید پشت ساختمان‌های بلند، پایین رفته بود. نور صفحه‌ی گوشی سالن تاریک را روشن کرد. زنگِ دوباره‌ی گوشی، شاهین را برای جواب دادن راضی کرد. بی‌اختیار رفتنش را به داخل دنبال کردم. اما افکارم جای دیگری سیر می‌کرد. فرصت خوبی بود که به این چند دقیقه حرف‌های شاهین فکر کنم. حرف‌های نیمه تمامش به من شوک وارد کرد. درحالی که من فقط خودم را می‌دیدم او داشت منصفانه قضاوت می‌کرد. معلوم بود که مدت‌هاست فکرش مشغول تجزیه و تحلیل رابطه‌مان بوده است. ته دلم مثل ماشین لباسشویی هم می‌خورد. عقلم می‌گفت: «بایست و تمام حرف‌هایش را تا آخر بشنو.» دلم می‌گفت: «فرار کن و اجازه نده این بحث به پایان برسد...» فرصت خوبی برای فرار بود هرچند پاهایم همراهم نیامد. فکر کردم اگر تصمیم شاهین به تمام شدن رابطه‌مان باشد، فرار من چه فایده‌ای خواهد داشت؟! با این فکر قلبم تیر کشید. حتی تصور چنین پایانی برایم قابل باور نبود. ابروهایم درهم رفت. چشمانم را بستم. چهره‌ی پدر و مادر و تک تک دوستان و آشنایان از جلویم رد شد. با صدای درِ تراس چشمانم را باز کردم. شاهین بین در ایستاد و مرا تماشا کرد. _چیه؟! شوکه شدی؟! مردمک چشمانم را در هوا چرخاندم. از وقتی حرف زده بود، من حتی یک کلمه هم نگفته بودم. نفسش را بیرون داد و گفت: _حالا از باقی حرفم بیشتر شوک میشی. با ابروهای گره خورده نگاهش کردم. سرِ جایش کنارِ نرده‌ها ایستاد. نگاهم کرد. لبخند ملایمی روی لبش نشست. _تازه داری حال منو وقتی بابات بهم اون حرف‌ها رو زد می‌فهمی. بالاخره لب زدم: _می‌خوای انتقام بگیری؟! کلمات به سختی و با صدایی گرفته، از ته گلویم بیرون آمد. با سرفه‌ی کوتاهی صدایم را صاف کردم: _می‌شه آخر حرفت رو بزنی؟ با لبخندی که گوشه‌ی لبش بود نگاهم کرد. _دوست داری چی بشنوی؟ آب دهانم را قورت دادم و با زبان لب‌هایم را خیس کردم. چشم به اطراف چرخاندم و برای یافتن بهترین کلمات وقت خریدم. _به‌ هر حال همه‌ی زندگی‌ها مشکلاتی دارن. خیلی سریع پاسخم را داد: _به نظرت مشکلات ما قابل حل ان؟! نگاه به صورتش انداختم. انگار دنبال پاسخی در حالت صورتش بودم. قبل از اینکه جواب دهم گفت: _ می‌خوام بدونم نظرت در مورد ادامه‌ی زندگی‌مون چیه؟! یکی از ابروهایش را بالا برده بود. پلک‌هایم تند تند به هم خورد. کف دستانم را رو به بالا گرفتم و شانه هایم را بالا بردم. _من نمی‌فهمم منظورت از این حرف‌ها چیه؟! صدایم بریده بریده درآمد. _و می‌خوای به چه نتیجه‌ای برسی؟! صریح گفت: _این زندگی هر دوی ماست. پس باید با هم به نتیجه برسیم. باز هم سردرگم نگاهش کردم. _رؤیا تا الان به اینا فکر کردی؟! بعد از مکثی کوتاه، ادامه داد: _ما قراره تو این زندگی به چی برسیم؟ با صدای بلندتری گفت: _چند بار نشستیم در مورد آینده‌ی زندگی‌مون حرف زدیم؟! دنیا دور سرم چرخید. از حرفی که می‌خواست بزند، مطمئن شدم. من هم بارها به این فکر کرده بودم که شاید در انتخاب هم اشتباه یا حداقل عجله کرده‌ایم. فکر می‌کردم شاهین هم ته قلبش، هنوز مرا دوست دارد. سرم را پایین انداختم. لب‌هایم را به هم فشار دادم. پاهای شاهین را دیدم که به طرفم آمد. گرمای دستانش را دور کمرم حس کردم. مرا به سینه‌اش چسباند. پیشانی‌ام را بوسید. با دست چانه‌ام را بالا برد. مردمک چشمانم پایین ماند. بغض از گلویم بالا رفت و از چشمانم سرریز شد. آرام زمزمه کرد: _ببینم چشمای خوشکلتو... صدای آرامِ او آبِ سردی بر آتش دلم بود. یواشکی نگاهش کردم. با خنده‌ای که دندان‌هایش پیدا شد؛ گفت: _نترس عزیزم سکه گرون شده! ✍ادامه دارد... @Delbarkade ❣✿●•۰▬▬▬▬▬▬