دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری104 #نفرت _خیلی اصرارش کردم تا بذاره با امید ازدواج کنی اما تو گوشش نرفت.
#داستان
#فیروزهی_خاکستری105
#تا_دمِ_مرگ
برای هرکاری با امیر هماهنگ بودم. تمام دوران بارداری، مینا بیشتر از مامان و فرانک کنارم بود. روز زایمانم، مثل خواهری مهربان، همراهیام کرد. امیر خیلی دقت داشت که بدون مینا با من ملاقات نکند. هر وقت پیغامی داشت از طریق مینا به من میرساند:
_امیر میگه بهتره درخواست طلاق توافقی بدی. اونوقت ارجاع میدن به مشاور و اگه اون تأیید کنه دادگاه حکم رو میده.
ستیا دو ماهش بود که با امیر و مینا پیش دوستش در دادگستری رفتم. درخواست طلاقم را نوشتم. داخل ماشین آنقدر گریه کردم که بچه از دستم کف ماشین ول شد. سینا زیر گریه زد. امیر و مینا از دو در ماشین بیرون پریدند. مینا زودتر ستیا را بغل کرد. بچه از شدت گریه قرمز شد. امیر برایم یک بطری آب آورد. مینا بیرون ماشین مشغول آرام کردن ستیا بود. امیر نگاهی به او انداخت و آرام گفت:
_هیچ وقت خودم رو نمیبخشم! نمیتونم جبران کنم اما هر کاری میکنم تا تو رو از این زندگی نجات بدم. از هیچی نترس فیروزه.
نفسم را بیرون دادم و محکم گفتم:
_ترس؟! من الان خوشحالم امیر.
سرش را پایین انداخت:
_چند وقته حس میکنم به مینا خیانت کردم که نگفتم با تو نامزد بودم.
قلبم تیر کشید. به مینا نگاه کردم. حس بدی داشتم. بیمقدمه گفتم:
_تا حالا بهت نگفتم، تو و مینا خیلی به هم میاین؟!
نگاهش کردم. به مینا زل زده بود.
_من و تو هیچ وقت مال هم نبودیم.
نگاه کوتاهی به من کرد و سرش را زیر انداخت. ادامه دادم:
_وقتی برای اولین بار مینا رو دیدم، مطمئن شدم. دوست و خواهر خوبیه. نخواه که از دستش بدم. امیر من هیچ کس رو تو دنیا ندارم که بهش تکیه کنم. اینو وقتی که فهیمه و شوهرش باهام قهر کردن فهمیدم.
چشمانم را بستم تا سیل اشکم بیرون بریزد:
_فهمیدم فقط باید روی پای خودم وایسم. الانم اگر فکر میکنی به زندگیت لطمه میخوره من یه ذره راضی نیستم اینجا باشی. امید آدم خطرناکیه...
مینا کنارم نشست. گریه ستیا دوباره بلند شد.
_شیشهاش رو میدی؟
امیر به خودش آمد. از داخل ساک، شیشه شیر ستیا را به مینا داد. حرفم را جلوی مینا ادامه دادم:
_دوست ندارم به خاطر کمکهایی که به من میکنید زندگی و سلامتیتون به خطر بیوفته.
امیر بدون معطی و خیلی جدی جوابم را داد:
_چی میگی فیروزه؟! فکر کردی من از این چیزا میترسم؟! من کل زندگیمو مدیون عمو کمالم. اگه کل زندگیمو گذاشتم، تو رو از این مخمصه درمیارم.
مینا بازویم را فشار داد:
_فیروزه جون روی امیر مثل یه برادر بزرگتر حساب کن.
به امیر نگاه کرد:
_عزیزم نمیخوای حرکت کنی؟! نمیبینی حالشو؟!
امیر دستپاچه پشت فرمان نشست. به عقب نگاه کرد:
_کجا برم؟!
_درمانگاه دیگه.
چشمانم را روی هم گذاشتم. آرام لب زدم:
_منو برسونید خونه... لطفاً!
_بیا بیرون بینیم مرتیکه الدنگ...
چشم باز کردم. امید یقه امیر را گرفته بود و از ماشین بیرون کشید. مینا جیغ زد. سینا به من چسبید:
_مامان... بابا...
امیر به سینه امید کوبید. از ماشین پیاده شدم. به طرف آنها دویدم:
_ولش کن. چته؟! باز وحشی شدی...
شروع کرد به فحش دادن:
_کثافت حساب توی آشغال هم میرسم...
امیر سیلی محکمی به او زد:
_حرف دهنت رو بفهم عوضی.
_بیناموس...
با سر به دماغ امیر کوبید. مردم جمع شدند. بعد از یک زد و خورد حسابی، به زور آنها را جدا کردند. امید از بین جمع پرید سمت من. بازویم را چسبید و دنبال خودش کشید:
_فک کردی طلاقت میدم بری با این چلغوز؟ گه خوردی تو با هف جد آبادتت...
_تف تو روت بیحیا!
در ماشین را باز کرد. روی صندلی عقب پرتم کرد. امیر سعی کرد از دست جمعیت خودش را آزاد کند. بیفایده بود. مردم برای ختم دعوا او را ول نکردند. امید گاز داد.
_عوضی وایسا بچههام رو بیارم.
خون جلوی چشم امید را گرفته بود. جوری رانندگی میکرد که هر آن احتمال تصادف ما بود. فکر کردم کاش همین الان ماشین ما چپ میکرد و من از دست این زندگی و این زندگی از دست امید خلاص میشدیم.
چشمان اشکبار سینا جلوی چشمم آمد. از شهر خارج شدیم. امید از یک جاده منحرف شد و در یک زمین خالی دور از جاده کنار زد.
_چرا منو آوردی اینجا روانی
_میکشمت میندازمت تو بیابون خوراک جونورها بشی.
از داشبورد یک چاقوی ضامن دار بیرون آورد. ضامن را کشید و تیزی چاقو جلوی چشمم بیرون پرید.