eitaa logo
دلبرکده
17.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری13 #فرار بعد از رفتن امید و مادرش از اتاق بیرون آمدم. نگاه فرانک و فهیمه د
خورشید از لابلای درختان صنوبر کنار جاده در حال پایین رفتن بود. صدای ضبط ماشین آنقدر بلند بود که صدای افکار خودم را هم نمی‌شنیدم. زنعمو شهلا هر از گاهی تکه‌های خیار و سیب و هلو دهان عمو جمال می‌گذاشت. عمو با همان دهان پُر با خواننده می‌خواند و زنعمو قربان صدقه‌اش می‌رفت. یاسر و یاسین و یگانه با جیغ و دست او را همراهی می‌کردند. به حال‌شان غبطه خوردم اما برای یک لبخند ناقابل هم صورتم کش نیامد. وسط جیغ و هورای بچه‌ها صدای ضبط قطع شد. _مامـــــــــــان؟! تیزی صدای بچه‌ها گوشم را کر کرد. زنعمو با لبخند برگشت. _مامان قربونتون وقت اذونه. بچه‌ها بدون اعتراض ساکت شدند. عمو سر چرخاند و نگاهی به من کرد. _خب چه خبر از فراری از حبس ابد؟! از این تعبیر عمو جا خوردم. سرم را زیر انداختم و به گفتن «سلامتی» اکتفا کردم. خودش ادامه داد: _صبح رفتم دم دُکون آقات ماجرا رو بهم گفت. زیر چشمی نگاهش کردم. خدا را شکر کردم که از دید او و زنعمو خارج هستم. _گفتم بذار فیروزه رو با خودمون ببریم مازوبُن یه چند وقتی بمونه تا اینا رو بتونیم دست به سر کنیم. با این حرف عمو خجالت، در قلبم تبدیل به امید شد. فکر کردم این مدت در طبیعت روستای پدر و مادری‌ام بی‌خیال و رها از افکار پریشان سر می‌کنم. به بیرون نگاه کردم. تقریبا نصف راه را آمده بودیم. کم کم درختان جنگلی و هوای مطبوع شمال عطر خاطرات کودکی را در وجودم زنده می‌کرد. عمو همچنان حرف می‌زد: _این جور خونواده‌ها وقتی می‌بینن طرف‌شون از خودشون سَرتره به هر چیزی متوسل میشن تا به چنگش بیارن... یاد حس و حالم افتادم وقتی که مادر امید مرا بغل می‌کرد. ضربان قلبم بالا رفت. لب‌هایم را به هم فشار دادم. بین افکار خودم و نظرات متفاوت عمو و زنعمو چشمانم سنگین شد. از فشار چپ و راست شدن گردنم چشم باز کردم. جاده‌ی پر پیچ و خم، نشانه‌ی رسیدن ما به نَشتارود بود. اولین باری بود که شب به اینجا می‌رسیدم. سایه‌ی سیاه درختان بلوط در نور ماه هیجانی وصف نشدنی داشت. به خاطر تاریکی هوا خبری از رودخانه‌های نشتا نبود. بعد از سفری چهار ساعت و نیمه ساعت هشت و نیم شب به خانه‌ باغ نَنه جان رسیدیم. عطر درختان مرکبات مشامم را پر کرد. دمِ صندوق عقب ماشین ایستادم. دستانم را باز کردم. بدنم را کِش آوردم و نفس عمیقی کشیدم. _سِلام خَش بیمونین انتظار حضور مردی جوان در خانه‌ی ننه جان را نداشتم. با تکان شدیدی خودم را جمع کردم. در نور لامپ کم جان حیاط، امیر را شناختم. http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640 ೋ💘ೋ💘ೋ