eitaa logo
دلبرکده
16.4هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری16 #ماست_مالی _بالاخره مستأجر خوب پیداکردی برا خونه؟ _آره شهلا جون از دعا
درست روبروی در، با امیر چشم در چشم شدم. خشکم زده بود. از دیوار چشمانش بالا رفتم و جوشش قلبش را دیدم. دلم لرزید. لرزه بر اندامم انداخت و به رگ‌هایم رسید. خون در رگ‌هایم جوشید و حجم بزرگی از آن به صورتم رسید. تلاش کردم از آن وضعیت خارج شوم اما وجودم در نگاه امیر گره خورده بود. نمی‌دانم یک لحظه بود یا ساعت‌ها طول کشید. بالاخره توانستم خودم را از قلاب نگاه او جدا کنم. کنار رفتم و سرم را پایین انداختم. دست و پایم را گم کردم. هرچه فکر کردم نفهمیدم چه باید بکنم. نمی‌خواستم فرار کنم. اصلا نمی‌خواستم به اتفاقی که برایم افتاد فکر کنم. نباید ضعف نشان می‌دادم. امیر همیشه برایم مثل برادر نداشته بود. می‌دانستم او هم به من و خواهرهایم به چشم خواهرهای نداشته‌اش نگاه می‌کند. رابطه‌ی خانواده‌های ما به خاطر خواهربودن مادرهایمان و برادربودن پدرهایمان بیشتر از بقیه‌ی فامیل بود. نفهمیدم امیر کی و چطور از جلویم رد شد. در ساعت‌های بعد از آن لحظه، تمام روزهایی که با امیر بودم از ذهنم گذشت. حتی به روزهایی فکر کردم که بعد از تصادف عمو جلال امیر در خانه‌ی ما زندگی کرده بود. هرچند که آن روزها هنوز به دنیا نیامده بودم اما خاطرات فراوان آن را از امیر و فهیمه و مامان بارها شنیده بودم. به روزی فکر کردم که به دنیا آمدم. خاله همیشه می‌گفت وسط فصل چیدن پرتقال، امیر سه روز گریه کرد تا به تهران بیایند و مرا ببیند. به آسمان سیاه و پر ستاره نگاه کردم. در مازوبن آسمان به زمین نزدیک‌تر و پر ستاره‌تر بود. دنبال دب اکبر گشتم. از بین ستاره‌های آن چهار ستاره‌ی هم‌ردیف را پیدا کردم. نفهمیدم چقدر به آسمان زل زدم. با یک نگاه، غرق افکاری شدم که تا آن موقع درگیرشان نبودم. از گوشه‌ی چشم زنعمو را روی تراس دیدم. از دم پله بلند گفت: _هان تنهایی داری از طبیعت لذت می‌بری بلا؟! زورکی لبخند زدم. اگر از تاریکی شب و جک و جانورهای باغ نمی‌ترسیدم، وسط درخت‌ها قایم می‌شدم. نزدیک آمد. روی یک کنده درخت کنارم نشست. به آسمان نگاه کرد. _کدوم‌شون ستاره‌ی توئه؟ به ستاره‌ام نگاه کردم. با دست آسمان را نشان داد. _اون ستاره آخریه تو دب اکبر رو می‌بینی؟ اون مال منه. گفتم: _فکر کنم نصف مردم دنیا همین ستاره‌ها رو برداشتن. خندید. _نکنه مال تو هم همونه؟ _مال من و فرانک و فهیمه اون سه تای دیگه‌اس. _پس چهارمی کیه؟! سرم را پایین آوردم. سعی کردم عادی باشم. _بچه که بودیم امیر می‌گفت اون منم. _هان پس از همون بچگی خودشو بهت می‌چسبونده. از این حرف زنعمو چشمان گرد شد. منتظر ادامه‌ی حرفش ماندم. هیچ نگفت. نگاهش کردم. با لبخند ملیحی نگاهم کرد. _ببین فیروزه چون مطمئنم نظرت در مورد اون پسره، خواستگارت، منفیه اینا رو بهت می‌گم... مردمک چشمم بین او و زمین دو دو زد. سعی کردم به صورتش نگاه کنم. ادامه داد: _ببین فیروزه این انتخاب خودته و هیچکس هم نمی‌تونه جای تو تصمیم بگیره. به من زل زده بود و دستانش را در هوا تکان می‌داد. _ببین فیروزه جون خودت بهتر می‌دونی بعد از اینکه امیر باباش رو از دست داد بیشتر از همه بابات به عنوان بزرگ‌تر حمایتش کرد. بعد از کلی مقدمه چینی بالاخره گفت: _می‌دونستی امیر قبل از سربازی در مورد تو با مامانش حرف زده؟! http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640 ೋ💘ೋ💘ೋ