دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری5 #قرعهی_قسمت با چشمان گشاد مات فهیمه شدیم. همینطور غرزنان و با ادا گفت:
#داستان
#فیروزهی_خاکستری6
#اِصرار
بعد از ناهار درحال کلنجار با کتاب تاریخ ادبیات بودم.
فرانک روبروی من، روی میز تحریر کوتاهش، مسئله ریاضی مینوشت.
بلند گفتم:
_نفهمیدم آخرش لیلی و مجنون رو نظامی نوشته یا جامی؟!
صدای تلفن از هال آمد. مامان گوشی را برداشت و شروع به احوالپرسی کرد. فرانک سرش را بلند کرد و ابروهایش را درهم برد.
_خنگول خانم مثلا رشته ادبیات میخونی!
بیحالت نگاهش کردم. فکرم دنبال صدای مامان رفت.
_دیروز گفتم حضورتون باباش قبول نمیکنه.
_خب معلومه که مال نظامی گنجویه.
_ تا خواهر بزرگتر هست حرف بقیه رو هم نمیزنیم.
_اتفاقا همین چند روز پیش خانم احمدی در موردش حرف زد سر کلاس.
اخم کردم و روی صدای مامان بیشتر دقیق شدم.
_.. ــــیروزه هنوز کوچیکه درسش تمــــ...
_فیروزه با توام
نفسم را بیرون دادم و به فرانک پریدم:
_یه دقه ساکـــت
چشمانش گرد شد و بعد از چند لحظه با اخم دستش را در هوا پرت کرد.
_برو بابا دیونه
بلند شدم و آرام در اتاق را باز کردم. فهیمه هم با پیشبند از آشپزخانه کنار مامان ایستاده بود. صورتش با هر حرف طرف مقابل تغییر میکرد. زیر لب چیزی میگفت و دستی در هوا تکان میداد.
_والا دختر قحط نیست تو این شهر... هر کس یه جور اعتقاد داره دیگه... نباید باباش قبول کنه؟!
بالاخره برندهی این مکالمهی پر طنش مشخص شد.
_اجازه بدین دوباره با باباش حرف بزنم.
لبهایم را به هم فشار دادم و در اتاق را بستم. کامل به در تکیه دادم. چشمانم را بستم و دوباره برخورد دیروزم با خانمهای غریبه را مرور کردم. ناخودآگاه لبخندی گوشهی لبم نشست.
_جینگ جینگ ساز میاد و...
چشم باز کردم. فرانک بشکن زنان روبرویم پا میکوبید. نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. صورتم گُر گرفت. لبهایم را به داخل فشار دادم و دنبال فرانک افتادم. تیز و فرز جا خالی داد و از اتاق بیرون رفت. با همان بشکن و رقص ادامه داد:
_فیروزه جون غم نخور، دامادت با ناز میاد یار مبارک بدو...
فهیمه از آشپزخانه آمد و با غیظ نگاهی انداخت و رفت.
مامان پیش تلفن در فکر فرو رفته بود.
با اعتراض گفتم:
_مامان یه چیزی بگو به فرانک اذیت میکنه
http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
❣✿●•۰▬▬▬▬▬▬▬▬▬