eitaa logo
دلبرکده
30هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade 🚨تبادل، تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
دلبرکده
#داستان #فیروزه‌ی_خاکستری5 #قرعه‌ی_قسمت با چشمان گشاد مات فهیمه شدیم. همینطور غرزنان و با ادا گفت:
بعد از ناهار درحال کلنجار با کتاب تاریخ ادبیات بودم. فرانک روبروی من، روی میز تحریر کوتاهش، مسئله ریاضی می‌نوشت. بلند گفتم: _نفهمیدم آخرش لیلی و مجنون رو نظامی نوشته یا جامی؟! صدای تلفن از هال آمد. مامان گوشی را برداشت و شروع به احوالپرسی کرد. فرانک سرش را بلند کرد و ابروهایش را درهم برد. _خنگول خانم مثلا رشته ادبیات می‌خونی! بی‌حالت نگاهش کردم. فکرم دنبال صدای مامان رفت. _دیروز گفتم حضورتون باباش قبول نمی‌کنه. _خب معلومه که مال نظامی گنجویه. _ تا خواهر بزرگتر هست حرف بقیه رو هم نمی‌زنیم. _اتفاقا همین چند روز پیش خانم احمدی در موردش حرف زد سر کلاس. اخم کردم و روی صدای مامان بیشتر دقیق شدم. _.. ــــیروزه هنوز کوچیکه درسش تمــــ... _فیروزه با توام نفسم را بیرون دادم و به فرانک پریدم: _یه دقه ساکـــت چشمانش گرد شد و بعد از چند لحظه با اخم دستش را در هوا پرت کرد. _برو بابا دیونه بلند شدم و آرام در اتاق را باز کردم. فهیمه هم با پیشبند از آشپزخانه کنار مامان ایستاده بود. صورتش با هر حرف طرف مقابل تغییر می‌کرد. زیر لب چیزی می‌گفت و دستی در هوا تکان می‌داد. _والا دختر قحط نیست تو این شهر... هر کس یه جور اعتقاد داره دیگه... نباید باباش قبول کنه؟! بالاخره برنده‌ی این مکالمه‌ی پر طنش مشخص شد. _اجازه بدین دوباره با باباش حرف بزنم. لب‌هایم را به هم فشار دادم و در اتاق را بستم. کامل به در تکیه دادم. چشمانم را بستم و دوباره برخورد دیروزم با خانم‌های غریبه را مرور کردم. ناخودآگاه لبخندی گوشه‌ی لبم نشست. _جینگ جینگ ساز میاد و... چشم باز کردم. فرانک بشکن زنان روبرویم پا می‌کوبید. نتوانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. صورتم گُر گرفت. لب‌هایم را به داخل فشار دادم و دنبال فرانک افتادم. تیز و فرز جا خالی داد و از اتاق بیرون رفت. با همان بشکن و رقص ادامه داد: _فیروزه جون غم نخور، دامادت با ناز میاد یار مبارک بدو... فهیمه از آشپزخانه آمد و با غیظ نگاهی انداخت و رفت. مامان پیش تلفن در فکر فرو رفته بود. با اعتراض گفتم: _مامان یه چیزی بگو به فرانک اذیت می‌کنه http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640 ❣✿●•۰▬▬▬▬▬▬▬▬▬