دلبرکده
#سلوک_با_همسر 🌱📚 #صبر_بر_سوء_خلق 🌹حضرت امام صادق علیه السلام میفرمایند : "چه بسا یک ساعت صبر و ش
#سلوک_با_همسر 🌱📚
#حلم و پرهیز از شتابزدگی
⚜یکی از أسمای حسنای الهی حلیم است و در آخرین فراز از دعای جوشن کبیر عرضه میداری:
✨یا حلیماً لا یعجل ✨
یعنی: ای حلیم و صبوری که عجله نمیکنی در خطای من
⚜و همچنین در جای جای #قرآن در مورد حلم آیه داریم ☝️
مثلاً در توصیف حضرت ابراهیم:
✨«إِنَّ إِبْرَاهِيمَ لَحَلِيمٌ أَوَّاهٌ مُنِيبٌ»✨
و یا آنجا که حضرت خلیل الرحمن را به فرزندی بشارت میدهد:
✨«فَبَشَّرْنَاهُ بِغُلَامٍ حَلِيمٍ»✨
⚜همچنین حضرت علی علیه السلام در نهجالبلاغه حکمت ۲۰۷ میفرماید :
✨اگر حلیم و بردبار نیستی ، خود را به حلم و بردباری بنمای ( یعنی خودت رو شبیه انسان های صبور کن )✨
⚜پس ای عزیز ... !!
همسرت را زود #مجازات نکن ..🤫☝️
و در برابر خطای او بردباری را پیشه ساز
و از شتابزدگی بپرهیز
و به او مهلت بده
و بال رحمت خود را بر سرش بگستران
و احسان و لطفت را در حقش تمام کن؛🍃
تا لوح دلش را از بدی های اخلاقی و #صفات_رذیله پاک کند و #رفتار_ناهنجار خود را اصلاح نماید .💚
⚜پس کاری کن که با حلم و صبوری دوستدار خدا و محبوب #خدا بشوی..
چرا که مولای متقیان در #غرر_الحکم میفرماید:
✨اِذا اَحَبَّ اللّه ُ عَبْدا زَيَّنَهُ بِالسَّكينَةِ وَ الْحِلْمِ
هر گاه خدای سبحان بنده ای را دوست بدارد او را به آرامش و حلم و بردباری آرایش دهد.✨
@delbarkade
🍃🌸✿●•۰▬▬▬▬▬▬
دلبرکده
#داستان #زادهی_مهر22 #بازگشت _ولک میخوای با این دختره چی کار کنی؟! نمیدونی وقتی بردمش خونه رؤیا
#داستان
#زادهی_مهر23
#مجازات
جلوی پایم روی زمین نشست:
_مهرزاد منو ببخش! مهرزاد حلالم کن! تو رو خدا نذار دست داداشهام بهم برسه...
رؤیا دست اجلال را گرفت:
_ما بریم یه خریدی برا خونه انجام بدیم و بیایم.
چشمانم را باز کردم. رو به اجلال گفتم:
_همینجا باشید لطفاً!
_من جایی نمیرم. عینی این لوله که گفتی خرابه کجاس؟
بیتوجه به روزیتا روی یکی از مبلها نشستم. از همان روی زمین گفت:
_حق داری... تو هر کاری کنی و هر بلایی سرم بیاری حق داری...
سگرمههایم درهم بود و حرفی برای گفتن نداشتم. حجم زیادی از انرژی منفی فضا را پر کرده بود. از آمدنم پشیمان شدم. صورتم جهت مخالف او بود. زانوی چپم ناخودآگاه تکان میخورد.
_من قدر تو رو ندونستم... قدر محبتها و مردونگیت رو ندونستم... حقمه بهم کم محلی کنی... ولی اون هاکان لعنتی مغزم رو شستشو داده بود.
گریه میکرد و حرف میزد:
_تا خودمو شناختم بابام مریض بود. داداشهام همش امر و نهیام میکردن؛ اینو نپوش، با این نرو، اینجوری نگرد... خسته شده بودم. با اولین محبت هاکان جذبش شدم. چند سال با هم ارتباط داشتیم. باورش کرده بودم. وقتی دید خانوادهام مخالف ازدواجمونن، گفت فرار کنیم بریم ترکیه. اما پولی نداشتیم تا اینکه مامانم گفت توجه مامانت بهم زیاد شده...
از فکر اینکه چطور بوسیله یک دختر بچه، سرم کلاه رفته، حالم خراب شد. اکسیژن اتاق برایم کم بود. قفسه سینهام به شدت بالا و پایین شد. اجلال و رؤیا برای هر دوی ما آب آوردند. لیوان را پس زدم:
_هوای اینجا کمه...
بلند شدم و به بالکن رفتم. یاد روزهای بودن با روزیتا و روزهای بعد از او، نفسم را میبرید. روزهایی که به آرامبخشهای قوی اعتیاد پیدا کرده بودم. روزهایی که با وجود داروهای قوی تا صبح چشم روی هم نمیگذاشتم...
_مهرزاد داداش میخوای ردش کنم بره؟
نفسم را بیرون دادم:
_نه خوبم. فقط اون لیوان آب رو بده بخورم.
تصمیم گرفتم صبور باشم. با خودم گفتم:
«همه اون روزهای بد تموم شدن. الان اون دختری که فکر میکردی تو رو بدبخت کرده و به ریشت میخنده، داره از بدبختیش پیش تو میگه. الان اون بدبختترینه»
لیوان خالی آب را دست اجلال دادم. دوباره به سالن برگشتم. رؤیا کنار روزیتا نشسته و لیوان آبی جلویش گرفته بود. روزیتا هنوز گریه میکرد. سر بلند کرد و رو به رؤیا گفت:
_نمیدونی اون عوضی آشغال چه بلایی سرم آورد. یه ماه تو ابوظبی به هر دری زدیم تا ردمون کنن و یه جایی بفرستنمون. آخرش هم طرفی که قرار بود ما رو ببره، همه پولامون رو برد و رفت.
دوباره به گریه افتاد:
_هیچی برا خوردن نداشتیم. مجبور شدیم از سطل زباله رستورانها ته مونده غذاها رو بخوریم. بهش گفتم آه مهرزاد گرفته ما رو. زد تو صورتم...
**
_خفه شو باشه. بذار این زهرماری از گلومون پایین بره.
لبم پاره شد. با بغض و خون ساندویچ آشغالی را پایین دادم. با خودم فکر کردم:
«هاکان غیرتیه. نباید اسم مهرزاد رو جلوش بیارم.»
اما پول دزدی و آشغال خوری غیرتش را از بین برد. دنبال کار گشت. هیچکس به ما کار نداد. خسته و بیرمق از ضعف، کنار خیابان نشستیم. یک ماشین لیموزین ایستاد. مردی با چند محافظ پیاده شد. به ما خیره شد. به یکی از محافظها چیزی گفت. من از ترس بلند شدم. به طرف ما آمد:
_روح روح...
ما را هول داد تا زودتر دور شویم. فقط یکی، دو کلمه عربی بلد بودیم. هاکان با حالت عصبی گفت:
_هوی مرتیکه داریم میریم دیگه ول کن.
چند قدمی نرفته بودیم که کسی به فارسی صدایمان کرد:
_آهای صبر کنید... خانم، آقا...
یکی دیگر از محافظها بود:
_ایرانی هستین؟
از دیدن یک همزبان چشمانمان برق زد. ما را پیش «اِبن بُروج» برد. از همان اول به من خیره شد. نگاههای هرزهاش حالم را بهم میزد. به هر کدام ما یک اتاق جدا دادند. لباس تمیز و غذای گرم و جای راحت برایمان آرزو شده بود. صبح تا شب هاکان سر کار بود. داخل هتل اجازه رفت و آمد به اتاق هم را نداشتیم. شب یک ساعتی با هم بیرون میرفتیم. بیشتر از ساعت دوازده حق بیرون ماندن نداشتیم. برای اینکه موقعیتمان را از دست ندهیم، تابع قوانین بودیم. شب سوم در حال پیامک بازی با هاکان، درِ اتاقم را زدند. همان پیشکار ایرانی ابن بروج بود:
_جناب ابن بروج شما رو به ضیافت دعوت کردن؛ یک لباس مناسب بپوشید لطفاً! نیم ساعت دیگه پیشخدمت دنبالتون میاد.
داخل کمد هتل چند دست لباس برایم گذاشته بودند. یک لباس شب مجلسی قرمز رنگ با منجق و ملیلههای مشکی، یک پیراهن حریر آبی، یک عبای پولک دوزی طلایی، یک کت کوتاه و شلوار جین که موقع گشت و گذارم با هاکان میپوشیدم و دو دست لباس راحتی برای هتل. فکر کردم عبا از بقیه لباسها بهتر است. عبای طلایی از سرشانه تا مچ باز بود و فقط با یک کوک کوچک به هم متصل بود. آن را با پیراهن حریر عوض کردم. با وجود زیبایی، تمام دست و پاهایم تا بالای زانو بیرون بود. ترجیح دادم با همان عبا به ضیافت بروم.