eitaa logo
دلبرکده
14.7هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
2هزار ویدیو
16 فایل
🏡💞دلبرکده یک کلبه مهربانی ست آموزش صفر تا صد برای هر چه که یک بانو، نیاز دارد💎 🌺روش های دلبری کردن ملکه از پادشاهِ خود برای داشتن یک زندگیِ سراسر عاشقانه💑 آیدی ارتباط: @admin_delbarkade لینک کانال: http://eitaa.com/joinchat/2452357136C6307b8e640
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ ببین من بلد نیستم دوستت نداشته باشم... بلد نیستم وقتی میخندی قنــد تو دلم آب نشه و وقتی از رویِ غیرت اخـم میکنی نمیـرم برات... بلد نیستم وقتی بهم میگی"دوستت دارم" با ناز پشت چشم نازک کنم و بگم "مــرسی" من میپرم و بوسه بارون میکنم گردیِ ماهِ صورتتُ ... یا وقتی کلافه ای از ترافیک نمیتونم دست نکشم تو سیاهی موهاتُ و زیرِ گوشت آروم آروم شعر نخونم که بره پی کارش بی حوصلگیات... من بلد نیستم دوستت نداشته باشم... تــو، عشقـت، صــدات، دستــات، عطـــرت... من بلد نیستــم بدون اینا زندگــی کنم... مثلِ یه مخدری که جاریه تو روحم و تپش های قلبم که حیاتم وابسته است بهش... تو همـونی که خدا فرستاد تا ثابت کنـه منُ بیشتـر ازهمه یِ بنده هاش دوست داره... میدونی زندگــی کردن بلدی میخواد ولی"من بلد نیستم بی تــو زندگی کنم..." ‌تو بهترین آدم زندگی منی ❤️ ✍ ایده های متن در قالب را در جیب ، کیف ، کفش ، جلوی آینه ، داخل سفره و ... بزارید تاثیرش واقعا حیرت انگیز و دلچسبه 😍 🔴 @delbarkade
ببین من بلد نیستم دوستت نداشته باشم... بلد نیستم وقتی میخندی قنــد تو دلم آب نشه و وقتی از رویِ غیرت اخـم میکنی نمیـرم برات... بلد نیستم وقتی بهم میگی"دوستت دارم" با ناز پشت چشم نازک کنم و بگم "مــرسی" من میپرم و بوسه بارون میکنم گردیِ ماهِ صورتتُ ... یا وقتی کلافه ای از ترافیک نمیتونم دست نکشم تو سیاهی موهاتُ و زیرِ گوشت آروم آروم شعر نخونم که بره پی کارش بی حوصلگیات... من بلد نیستم دوستت نداشته باشم... تــو، عشقـت، صــدات، دستــات، عطـــرت... من بلد نیستــم بدون اینا زندگــی کنم... مثلِ یه مخدری که جاریه تو روحم و تپش های قلبم که حیاتم وابسته است بهش... تو همـونی که خدا فرستاد تا ثابت کنـه منُ بیشتـر ازهمه یِ بنده هاش دوست داره... میدونی زندگــی کردن بلدی میخواد ولی"من بلد نیستم بی تــو زندگی کنم..." ‌تو بهترین آدم زندگی منی ❤️ ✍ ایده های متن در قالب را در جیب ، کیف ، کفش ، جلوی آینه ، داخل سفره و ... بزارید تاثیرش واقعا حیرت انگیز و دلچسبه 😍 @delbarkade
دلبرکده
#داستان #ملکه‌ی_برفی2 #ملکه شاهپور با دیدن من، چشم‌هاش را انداخت پایین. با صدای لرزانی گفت: _بفرم
از بین دُشک و لحاف خواهر و برادرها، پا ورچیدم تا نکند لگدی بزنم به کسی و بیدار شود. دعایی را که برای زبان آغا، با کمک عمه آفت نوشته بودم، توی جیب تنها شلوارش گذاشتم. دوباره درش آوردم. داخل جیب پیراهنش انداختم. باز وسواسی شدم که شاید دولا شود و بیوفتد. آخر کار یک نخ و سوزن برداشتم و دعا را به جیب پشتی دوختم. عید همان سال من و شاهپور عقد کردیم. قبل از عقدمان، آغا جلوی عاقد و فامیل شاهپور گفت: _قبلا هم عرض کردم خدمت آقا شاهقلی بزاز به شرطی این خطبه خونده می‌شه که تا دختر بزرگم ازدواج نکرده، عروسی این دو تا برگزار نشه. در ضمن شازده دوماد هم تا بعد عروسی، حق رفت و اومد به این خونه رو نداره. صدایش را پایین آورد: _بچه عزب داریم ما. پدر شاهپور که مثل خودش بی‌زبان و ساکت بود؛ همه شرایط آغا را قبول کرد. بعد از عقد تا سه روز از شاهپور خبری نشد. شده بودم مثل اسپند روی آتش. آغا خونه بود و سر ساختمان نمی‌رفت. مدرسه هم تعطیل بود تا به بهانه کلاس تقویتی یک سری به دکان بزازی بزنم. تنها راه استفاده از دعای قفل زبان بود. بدون مشورت با عمه دوباره دعا را نوشتم و توی جیب آغا دوختم. آنقدر بیخ گوش مامانی غر زدم تا راضی شد با هم تا بازار برویم. _ای ذلیل نشی که با این سن و سال منو ذلیل کردی! _خیلی خب اصلا نمی‌خواد بیای. می‌رم به عمه می‌گم. _وایسا ذلیل مرده! می‌رم به عمه می‌گم. چادرش را سر کرد. تا خود بزازی غرغر کرد. مغازه شلوغ بود. شاهپور با دیدن من چشمانش گرد شد. اول سرش را پایین انداخت. بعد انگار یادش بیاید که زنش هستم با لبخند نگاهم کرد. با ناز صورتم را ازش گرفتم. به اتاق پشتی رفت. اینبار به جای خروس قندی، با یک سینی شیرینی نخودچی و کلوچه و دو استکان چای آمد. مامان مشغول پارچه‌ها شد. شاهپور برایم صندلی گذاشت. سینی را روی چهارپایه‌ جلویم قرار داد. خودش سراغ مشتری‌ها رفت. هر از گاهی نگاهی به من می‌کرد و لبخند می‌زد. چای را خوردم. طوری که ببیند، نامه‌ای که برایش نوشته بودم را زیربشقاب گذاشتم. مامان چایش را نخورده یاد آغا افتاد: _بدو ذلیل مرده الانه که آغات شاکی بشه چرا انقده موندین خونه طوبی خانم؟ هنوز از مغازه بیرون نزده بودیم که شاهپور نامه را برداشت. بعد تا دم مغازه دنبال‌مان آمد. توی نامه نقشه‌ام را برای شاهپور نوشته بودم: «دیراست که دلدار پیامی نفرستاد ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد سلامی به گرمی عشق برای آقا شاهپور خودم. حقیقتش این چند روز خیلی به سختی برام گذشت. دور از شما گذروندن شب و روز سخته و هی دارم به این فکر می‌کنم کی میتونیم همو ببینیم. گذشته از دلتنگی‌های این روزهام خواستم در مورد یک مطلبی نظر شما را بدونم و اون این است که اگر موافق باشید طبق برنامه‌ای که من دارم برای ازدواج عمو عسکر شما و آبجی فرح من نقشه داشته باشیم و برای رساندن آن دو به هم همکاری کنیم تا شروط آغا جانم از سر راه ما برداشته شود و ما هم به خیرو خوبی بتوانیم سر خانه و زندگی خودمان برویم. اگر با نظر من موافقید جوابیه‌ خود را رأس ساعت یازده شب که آغاجانم خواب هستن زیر درب منزل ما بیاندازید. من همان موقع در حیاط منتظر می‌مانم. نمکدان بی نمک شوری ندارد دل من طاقت دوری ندارد ملکه بانو هشتم نوروز پنجاه و چهار» ساعت ده، طبق معمول هر شب، خاموشی زده شد. تیک تاک ساعت در سرم خاموش نمی‌شد. ساعت ده و نیم به بهانه دست به آب به حیاط رفتم. تا ساعت یازده شود چند ساعت برایم گذشت. سر ساعت یازده، از زیر در کاغذی به داخل هول داده شد. خنده بزرگی نشست روی لبم. به در چسبیدم: _آقا شاهپور خودتی؟ صدایی نیامد. با پشت انگشت ضربه‌ای به در زدم. چند ثانیه طول کشید تا یک ضربه از در شنیدم. _آقا شاهپور؟ _بـَ بله. _یکم صبر می‌کنی تا نامه‌ات رو بخونمش؟ _بــَ بله. نامه را باز کردم. دو خط نوشته بود: «سلام ملکه بانو. هر چی شما بفرمایید. دل من هم تاقت دوری شما را ندارد.» قند توی دلم آب شد. نامه را چسباندم به سینه‌ام. ریز ریز خندیدم. دهانم را گذاشتم به در: _صبر بده برم یه قلم بیارم. _زودتر. دویدم داخل خانه. تازه متوجه هیجان زیادم شدم. سعی کردم خودم را کنترل کنم. کیفم را پیدا کردم. وسایلش را ریختم زمین و یک قلم پیدا کردم. تندی زیر نامه شاهپور نوشتم: «ممنونم که اومدی آقا شاهپورم♡ ممنونم که موافق نقشه من هستی. فردا شب همین جا، همین موقع، یک چیز به شما می‌دهم که باید به خورد عمو عسکر بدهی تا عشق و علاقه آبجی فرح را پیدا کند و بخواهد که با او ازدواج کند. البته خودت هم توی گوشش هی بخوان که فرح دختر خوب و باوقاری است و می‌تواند زن خوبی براش بشود...» برگه را از زیر در دادم بیرون. صدای پای شاهپور را شنیدم که بی‌خداحافظی دوید و دور شد. ❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌❥‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎@delbarkade