دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری136 #رعد در یک لحظه، ضربان قلبش را حس نکرد. انگار در زمان متوقف شد. بعد چنا
#داستان
#فیروزه_خاکستری137
#آغاز
بدون توقف، به رستورانی سنتی رفتند. با وجود بارندگی، مشتریهای خودش را داشت. مردی با جلیقه ترمه زرشکی برایشان چتر آورد. مهرزاد چتر را بالای سر فیروزه گرفت. محوطه سنگفرش و حوض کاشی وسط آن، زیر باران دلنشین بود. دور تا دور ساختمان آجری، آلاچیقهای کاه گِل قرار داشت. روی آجرهای قرمز، از نیلوفر پوشیده بود. از در اُرسی داخل رفتند. گرمای سالن بزرگ آن آرامش بخش بود. تختهای بزرگ و کوچک چوبی با دیوارههایی معرق از هم جدا شده بود. وسط سالن یک آب نمای چند طبقه خودنمایی میکرد. صدای پرندگانی که در قفسهای بزرگ و چند طبقه چه چه میزدند، با شرشر آب موسیقی طبیعت را مینواخت. دور تا دور آبنما میزی با انواع سالاد و ترشی و پیش غذا و دسر در ظرفهای سفالی طرحدار چیده شده بود. مردی با همان جلیقه ترمه، چتر را از آنها گرفت و تختهای خالی را نشان داد. مهرزاد در انتهای سالن یکی را انتخاب کرد. قدمهای فیروزه کند شد. فکر کرد:
«من اینجا چی کار میکنم؟! نباید قبول میکردم بیام. باید تمومش کنم. پس چرا هربار ادامه پیدا میکنه؟! خدایا کنارم بمون...»
زیر لب مُعَوِّذَتَیْن را زمزمه کرد. مهرزاد کنار تخت ایستاد. نگاهی به او کرد و سرش را زیر انداخت. پالتوی زغالی و بلندش را درآورد. پاچههای شلوارش مثل فیروزه خیس بود. به سر و وضعش نگاه کرد و لبخند زد:
_عجب داستانی شد!
فیروزه با چادر خیس نشست. مهرزاد بخاری کوچک فندار را روی لبهی تخت جاساز کرد. باد گرم به چادر فیروزه خورد. منوی رستوران را جلوی او گذاشت.
_ممنون من فقط یه چای یا دمنوش میخورم.
ابروهای مهرزاد بالا رفت. منوی غذا را برداشت:
_البته تقصیری ندارید. من میدونم کدوم غذای اینجا عالیه.
به سفارش مهرزاد سفرهای رنگارنگ جلویشان چیدند. مهرزاد بیمقدمه گفت:
_یه بار باید با بچهها بیایم.
فیروزه نفسش را بیرون داد و هیچ نگفت. درون فیروزه پر تلاطم و ظاهر مهرزاد آرام بود. برعکس فیروزه که غذا از گلویش پایین نمیرفت، مهرزاد غذایش را تا لقمه آخر خورد. بالاخره بعد از غذا، به حرف آمد:
_مامان یه غذا هم نداده بخورم.
فیروزه متوجه حرف او شد:
_معذرت میخوام! من قصد نداشتم ایشون رو نسبت به شما بدبین کنم.
مهرزاد با صدا خندید:
_به مهری گفته ریختش هم نمیخوام ببینم.
_نباید این موضوع رو ازش پنهان میکردین.
به پشتی تکیه داد:
_قصد پنهان کاری نداشتم. فقط میخواستم اول با شما آشنا بشه تا بهتر حرف منو بپذیره.
مکثی کرد و ادامه داد:
_به حساب میخواستم یواش یواش بپزمش. به قول عربها: شُوِی شُوِی.
به فیروزه نگاه کرد:
_اما بعضیا زدن همه چی رو خراب کردن.
فیروزه لبخند پیروزمندانهای زد.
_هزار و دویست کیلومتر هوایی اومدم، فقط بپرسم چرا؟!
از قبل جوابهایی را آماده کرده بود. هیچ کدام را نپسندید. طولانی شدن سکوتش را دوست نداشت. قبل از اینکه جوابی برای او پیدا کند، خودش به حرف آمد:
_هیچ وقت اولین باری که شما رو دیدم، فراموش نکردم. یادتون میاد؟
فیروزه روزی را به یاد آورد که مهرزاد ناجی او شد و از دست مزاحم نجاتش داد. چیزی که به زبان گفت این بود:
_پام پیچ خورد و لطف کردین منو بردین...
_نه.
چشمان فیروزه به راست و چپ چرخید:
_خب سر عقد فهیمه و... همون روز بود آخه.
لبهای مهرزاد کش آمد:
_نخیر.
فیروزه به گوشه تخت خیره شد:
_لابد بله برونشون...
هنوز روی لب مهرزاد لبخند بود:
_روزی که مصطفی اومد خونهتون تا با فهیمه خانم حرف بزنه.
ابروهای فیروزه درهم رفت. هرچه فکر کرد یادش نیامد به غیر از مصطفی و پدر و مادرش کس دیگری با آنها بوده باشد.
دندانهای مهرزاد پیدا شد:
_گوشیش خونه شما جا موند.
فیروزه بیشتر به مغزش فشار آورد. یکی از ابروهایش، آرام بالا رفت. با تردید پرسید:
_شما اومدین گوشی رو بردین؟!
لبخند مهرزاد تبدیل به خنده شد:
_آهان... داشتم ناامید میشدم ازتون.
_یادمه یکی اومد گوشی رو گرفت اما شما رو یادم نمیاد.
صورت مهرزاد از بدجنسی فیروزه تغییر کرد:
_خیلی خب... ولی من شما رو خوب یادمه...
به گوشهای زل زد و اینطور تعریف کرد:
_یادم میاد زنگ زدم به مصطفی که ببینم شیره یا روباه... آخه من و مصطفی مثل دو تا برادریم؛ میدونید دیگه...
فیروزه با سر تأیید کرد.
_گوشیهامون هم عین هم بود. خودم برا تولدش خریده بودم. موتورولا مدل ریزر...
این را گفت و لبخندی روی لبش نشست.
_تلفن مصطفی رو یه خانم جواب داد و گفت که گوشی جا مونده. زنگ زدم به عمو و کلی به گیجی مصطفی خندیدیم.
خندهای کرد و گفت:
_خلاصه چون من نزدیک خونه شما بودم گفتم که میرم و گوشی رو تحویل میگیرم.
دستی به موهای نمدارش کشید و نگاهی به فیروزه انداخت:
_یادتون نمیاد؟! شما در رو وا کردین. با دیدن من، یهو جا خوردین و برگشتین عقب...
فیروزه یک تای ابرویش را بالا برد:
_اوهوم یه چیزایی داره یادم میاد.
@delbarkade
1_14269931811.mp3
11.76M
🎙 حدیث شریف کساء 🌺
🔅به نیت سلامتی و فرج
امام زمان علیه السلام و
نابودی اسرائیل خبیث
روز هجدهم🌱
تقبل الله 🍃🌺
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز خود را
با تکه پاره های دیروز شروع نکن،
هر روز یک شروع تازه است.
هر صبحی که ما از خواب بر میخیزیم ،
اولین روز از زندگی جدید ماست.
امروز اولین روز از بقیه عمر توست...
صبح بخیر زندگی 🌺
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆ویتنام اینجوری آزاد شد...😯
نه با شعار هرزگی..وادادگی..و خفت..!!
پل پیروزی در تمام دنیا زنان هستند.🧕
پس زنان قدر خودشون رو بدونند و گول دشمن رو نخورند،و از عفت خود مواظبت کنند..
✍هدف جنبش زن.زندگی.آزادی به فساد کشیدن بانوان پاکدامن ایرانی هست.
❥❥❥ @delbarkade
.
دلبرکده
#چالش امروزمون😍👇 براش بفرست💌👇 از شرکت رب تبرک مزاحم میشم وقت دارید؟؟ 🤔😁 هر جوابی دادن بگید😎👇 شما
بالاخره یک نفر پاسخ چالش رو برامون فرستاد 😅
#ایده_دلبری #چالش😍
وقتی آقایی سرکاره این پیامو یهویی بهش بدین کلی ذوووق میکنن😍👇
این پیام فوق محرمانه🙈
صرفا جهت عرض خسته نباشید♥️
و ابراز علاقه فراوان 😍
و نمایان کردن لبخندی کوچک😁
برلبان پادشاه قلبم 🤴
داده شده و هدف دیگری ندارد😬
اینم از تمبرش 💋👉😜
❥❥❥ @delbarkade
📷 صف طولانی اهدای طلا و هدایای بانوان قمی به مردم جنگزده غزه و لبنان در پویش ایران همدل در حرم مطهر حضرت معصومه سلاماللهعلیها
#جهاد_زنان
❥❥❥ @delbarkade
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔝 خاخام خبیث صهیونیستی :
🔻چرا نمی شود مسلمانان را شکست داد؟
✓ دلایل جالبی نام می بره
۱_نماز و دعا خواندنشون باعث میشود ارتباط با حضرت ابراهیم خلیل پیدا کنند و با این کار قلبشان پر از معنویت میشود
۲_ چون از مرگ نمیترسند و اعتقاد به شهادت دارند
۳_زنانشان حجاب دارند و بی حجابی را نوعی خروج از معنویت و ورود به فساد و گمراهی میدانند.
⚠️ پس با این جماعت نمیشود از طریق نظامی و جنگ مبارزه کرد. فقط باید کار فرهنگی کرد و زن و مرد و پیر و جوانشان را از معنویت دور کرد تا به پیروزی یهود بر دنیا دست یافت!
✍ببینید این جنایتکاران برای انحراف ما از راه خدا چه برنامه ها دارند....
@delbarkade
.
1_14269931811.mp3
11.76M
🎙 حدیث شریف کساء 🌺
🔅به نیت سلامتی و فرج
امام زمان علیه السلام و
نابودی اسرائیل خبیث
روز نوزدهم🌱
تقبل الله 🍃🌺
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔹این ذکر حضرت زهرا سلام الله علیها رو زیاد بگید...🌱
#انگیزشی
#مادر
❥❥❥ @delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
چقدر خوب شد که زن شدیم... 🌱😇
❥❥❥ @delbarkade
.
🖤مرحوم استاد فاطمی نیا :
از صبح که پا میشه؛ فلان کس چی گفت، فلان کس چیکار کرد،...ول کن!
روایت داریم که اغلب جهنمی ها، جهنمی زبان هستند...
فکر نکنید همه شراب می خورند و از در و دیوار مردم بالا می روند. نه!
یک مشت مومن مقدس را می آورند جهنم...
▩ امیرالمومنین فرمودند :
اگر هر چه را که می شنوی بگویی، دروغگو هستی!
▣ سیدی در قم مشهور بود به سیدِ سکوت! با اشاره مریض شفا میداد...
از آیت الله بهاءالدینی راز سید سکوت را پرسیدم!
با دست به لبانش اشاره کردند و فرمودند :
"درِ آتش را بسته بودند..."
▩ علامه حسن زاده آملی :
تا دهان بسته نشود، دل باز نمیشود
و تا عبدالله نشوی، عندالله نشوی
آنگاه از انسان اگر سَر برود،
سِر نرود...!
مرحوم آیت الله #فاطمی_نیا
@delbarkade
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
اگه میخواهید دعاهاتون مستجاب بشه .....🌱
@delbarkade
.
دلبرکده
#داستان #فیروزه_خاکستری137 #آغاز بدون توقف، به رستورانی سنتی رفتند. با وجود بارندگی، مشتریهای خود
#داستان
#زادهی_مهر1
#مهرزاد
_معذرت میخوام دنبال گوشی آقا مصطفی اومدم.
حتی یک تار مویش هم بیرون نبود. چشمانش به اطراف چرخید:
_آقا مصطفی؟! با منزل کی کار دارین؟
هر چه فکر کردم فامیلشان یادم نیامد:
_اِم...
دنبال کلماتی برای توضیح بودم که نگاهم به چشمانش افتاد. سعی کردم مردمکم را از روی صورتش بردارم اما در زمان متوقف شدم. سیاهی چشمانش در بین مژههای مشکی و بلند، دلم را در خودش اسیر کرد.
صدایی از داخل خانه به کمکم آمد:
_فیروزه اومدن گوشی آقا مصطفی رو ببرن.
تمام شب از فکر آن چشمها، چشم روی هم نگذاشتم:
«لعنت بر شیطون! خدایا من نمیخواستم نگاه کنم... چرا اینجور شد؟! ای بابا... هووف... خوبه از مصطفی بپرسم. بشین سر جات. بذار فعلاً اونا عقد کنن. اصلاً نمیشه! خجالت بکش شاید شوهر داشته باشه!...»
مامان به اتاقم آمد و صدا زد:
_مهرزاد خوابیدی؟! من فکر کردم صبح زود رفتی دنبال کارهات. مگه نگفتی باید دنبال بلیط بری؟!
غلتی زدم و با چشم خمار، به ساعت رومیزی کنار تختم نگاه کردم:
_اوه ساعت یازدهه؟!
دوباره چشم روی هم گذاشتم. مامان که از رفتار غیرعادیام، ابروهایش درهم رفته بود، به پیشانیام دست کشید:
_بذار ببینم تب داری...
به زور لب زدم:
_دیشب خواب زده شدم. بعد از نماز خوابم برد.
_میخوای فعلاً نرو. کمی گرمه بدنت.
دست مامان را گرفتم:
_نگران نباش! چیزی نیست...
خودم را از تخت کَندم:
_احتمالاً تا عقد مصطفی بمونم.
_عقد؟! مگه جواب مثبت دادن؟! دیشب زنعموت گفت مادر دختره گفته چند روز بهشون مهلت بدن.
لای در ایستادم. چشم به اطراف چرخاندم. دنبال جوابی برای مادرم گشتم:
_چند تا کار دارم تو تهران. حالا ایشالله تا اون موقع کار اینا هم بشه.
چند روز در تهران، کارم پرسه زدن دور و بر خانه فیروزه شده بود. یک روز عصر، مردی به شیشه ماشین زد. تمام تنم یخ کرد. چند ثانیه فقط به ایما و اشارههایش نگاه کردم. هزار فکر از سرم رد شد:
«گاز بده برو... خجالتم خوب چیزیه! اگه زنگ بزنه پلیس... سر کوچه دختر مردم چه میکنی؟! آدم نیستی تو؟!»
شیشه را پایین آوردم:
_آقا خوبین؟ ببخشید ها! خواستم بدونم راحته این ماشینا؟ میخوام یکی بنویسم، میترسم...
دیگر آن طرفها پیدایم نشد. حال خوبی نداشتم تا بله بران مصطفی رسید. حسابی به خودم رسیدم.
_چشمم زیر پات مادر! ایشالله دومادی خودت. دیگه مصطفی داره سر و سامون میگیره؛ بعدش نوبت توئه.
لبخند رضایت روی لبم نشست. خانه فیروزه تمام هوش و حواسم این بود که چطور بتوانم او را ببینم. قلبم به دنبال آن چشمها بود و عقلم مدام نهیبم میزد:
«کاشکی خونهشون اینجوری بسته نبود! چرا مردها جدا، خانمها جدا نشستن؟! وای مهرزاد چته تو؟! آخرش تو با این سر و گوش جنبیدنت آبروی همه طایفه رو میبری. اگه هم یه جا نشسته بودن، لابد فکر میکردن چشم چرون و هیزی!... آخه چرا من اینجوری شدم؟!»
مراسم بله بران تمام شد اما من دختر فیروزه نام را ندیدم. با حال و روز بدتر از قبل به خانه برگشتم.
یک هفته تا مراسم عقد زمان بود. طاقتم تمام شد. بلیط گرفتم و برگشتم دبی. فکر کردم مشغله کاری شرکت حال و هوایم را بهتر کند. اما همه چیز بدتر شد. ترس دوری و از دست دادن او، آشفته ترم کرد.
_هان وُلِک هیچ معلومْ چی شد؟! رفت سه روز برگشتی اما سه هفته نیامد. وقتی برگشتی... همینطور بد، هوش نیست، حواس رفت...
_ولم کن اِجلال. حوصله خودم هم ندارم. اصلاً اشتباه کردم برگشتم! فکر کردم حالم بهتر میشه.
_یعنی ابن عم اینقدر... چیز... مهم؟!
روی صندلی چرم دفتر کارم چرخیدم. نگاهی به صورت سبزهاش انداختم:
_چی داری میگی؟! بیا برو به کارت برس...
ادامهاش را به عربی گفتم:
_هِلگِد لا دِگ زور تَهْچی عَیِّم لَعبِیت روحی (انقدرم زور نزن فارسی حرف بزنی، حالم بهم خورد.)
انگشت اشارهاش را بالا آورد:
_دوسِت دا... رم حرف بزن... میزنی... یاد بگیـ... ریدَم.
کمی فکر کرد و ضمیر فعلش را با صدای بلند، اینطور بیان کرد. چشمانش برق زد و به خودش افتخار کرد. به پیشانیام کوبیدم و از خنده رودهبُر شدم. به زور از روی صندلی، خودم را کَندم:
_ خاک بر سرت با این فارسی حرف زدنت. اول که «دوسِت دارم» رو به یکی دیگه باید بگی...
دوباره خندهام گرفت:
_ یه وقت هوس نکنی جلوی بابای رؤیا خانم اینجوری حرف بزنی که در جا پرتت میکنن بیرون.
ابروهایش درهم رفت:
_ایگیلک... مگه چی گفت تضحک؟! باید فارسی فول، تا ازدواج با رؤیا اوکی.
_تو همون انگلیسی حرف بزن کلی هم ذوق میکنن.
_انگلیش لا. فقط فارسی!
آن شب به آموزش فارسی گذشت و بعد از چند هفته حسابی خندیدم.
آخر هفته برای عقد مصطفی به تهران برگشتم. بالاخره فیروزه وارد محضر شد. همه چیز و همه کس برایم محو شد. تمام تلاشم را کردم که توجهی به او نشان ندهم اما همه حواسم به او بود.
@delbarkade