دستان مادرش را گرفته بود و با شوق به جمعیت رو به رو خیره شد بود.
از عمق نگاهش خوشحالی میبارید
نگاهی به مادرش کرد و وقتی از خوشحالی او هم مطمئن شد لبخندش عمیق تر شد.
فکرش اما در کوله پشتی اش و کنار نقاشی هایش بود؛
نقاشی که برای روز مادر کشیده بود میخواست وقتی به مزار عمو قاسم رسیدند به مادرش هدیه دهد،
و نقاشی دیگر که یک گل برای عمو قاسم بود.
همانطور که به نقاشی اش فکر میکرد ناگهان صدای عجیب و بلندی پیچید، هم همه ایجاد شده بود هر کسی به سمتی میدوید، مادرش خم شد در آغوشش گرفت، به سمت گوشه خیابان و یکی از موکب ها رفت تا از جمعیت دور باشند
چند لحظه بعد همه آرام شده بودند
آرام به سمت خیابان راه افتادند
گوشی مادر در حال زنگ خوردن بود
او را زمین گذاشت،
_گفت : نترس عزیزم، چیزی نیست!
زبانش بند آمده بود، چیزی نگفت .
دست در کیفش کرد و گوشی را در آورد؛
( اَ لو الو الو، سلام خوبییی؟ ما حالمون خوبه ، صدای چی بود؟ من میترسم، کجا بریم؟ نه اینجا اتفاقی نیوفتاده فقط مردم ترسیدن! میگن کپسول ترکیده!؟ راسته؟
باشه باشه میریم سمت گلزار
میبینمت عزیزم )
_بیا پسرم، بابا توی گلزار منتظرمونه!
هنوز قدم هایشان میلرزید، صدای مداحی ها قطع شده بود هر کسی به سمتی میدوید، اکثرا به سمت جایی که صدا آمده بود میدویدند، 10 دقیقه ای راه رفته بودند، میخواستند از خیابان رد شوند
+مامان ، چقد دیگه میرسیم؟
_زود میرسیم، میخوایم بریم پیش عمو قاسم، نقاشیتو آوردی؟
+ اره مامان آوردمش، به نظرت دوستش داره؟
_ معلومه که دوستش داره عزیزم، عمو قاسم همه بچه هارو دوست داره
کادو هاشونم دوس داره!
باشه مامــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صدای وز وز توی گوشش می آمد، همه جای بدنش درد میکرد، صدای ناله میامد
چشم هایش را به سختی باز کرد
مادرش چند قدم آنطرف تر بود
میخواست دستش را بلند کند اما توان نداشت،
هنوز کادوی مادرش را نداده بود، میخواست کوله اش را بردارد اما جان نداشت!
+ مممم +ما
میخواست مادرش را صدا کند اما بجز صدای ناله چیز دیگری از دهانش خارج نشد،
انگار مامان خواب بود، هر چه نگاهش میکرد تکان نمیخورد
مردی به سمتش دوید مرد را تار میدید
بلند داد میزد یاصحب الزمان، ياصاحب الزمان
چشم هایش افتاد روی هم!
چشم هایش دیگر نمیدید اما میشنوید
صدای هم همه می آمد صدای جیق..ناله..
مرد هنوز فریاد میکشید:
[ یاصاحب الزماااااان ]
▫️خانم فاطمه سادات حبیبی
▪️گچساران استان کهگیلویه و بویراحمد
#شهدای_کرمان
#سربازان_راه_سلیمانی
#دختران_حاج_قاسم_سلیمانی
╭═━⊰🖤🖤⊱━═╮
@dhgh_ir
@dhgh_amaliyat
╰═━⊰🖤🖤⊱━═╯
#کرمان_تسلیت.m4a
2.24M
هر بار به گلزار سپردند شهید
این بار ز گلزار شهید اوردند:)🖤
▫️ دختران حاج قاسم سلیمانی کرمان✨
#شهدای_کرمان
#سربازان_راه_سلیمانی
#دختران_حاج_قاسم_سلیمانی
╭═━⊰🖤🖤🖤⊱━═╮
@dhgh_ir
@dhgh_amaliyat
╰═━⊰🖤🖤🖤⊱━═╯
فایل پدر اصلی.mp3
7.77M
🔸گردان دختران حاج قاسم
◾برگرفته از کتاب نامزد گلوله ها
سرگذشت حاج قاسم سلیمانی✨
▫️ دختران حاج قاسم سلیمانی استان کرمان✨
#شهدای_کرمان
#سربازان_راه_سلیمانی
#دختران_حاج_قاسم_سلیمانی
╭═━⊰🖤🖤🖤⊱━═╮
@dhgh_ir
@dhgh_amaliyat
╰═━⊰🖤🖤🖤⊱━═╯
راه قاسم ها.m4a
4.58M
◾این راه تا ابد و یک روز ادامه داره...✊🏼
▫️ دختران حاج قاسم سلیمانی استان کرمان✨
#شهدای_کرمان
#سربازان_راه_سلیمانی
#دختران_حاج_قاسم_سلیمانی
╭═━⊰🖤🖤🖤⊱━═╮
@dhgh_ir
@dhgh_amaliyat
╰═━⊰🖤🖤🖤⊱━═╯
آرام دستان مادرش را گرفته بود و با شوق به جمعیت رو به رو خیره شد بود،از عمق نگاهش خوشحالی میبارید
نگاهی به مادرش کرد و وقتی از خوشحالی او هم مطمئن شد لبخندش عمیق تر شد.
فکرش اما در کوله پشتی اش و کنار نقاشی هایش بود؛🎨
نقاشی که برای روز مادر کشیده بود و قرار بود کنار مزار حاج قاسم به مادرش هدیه بدهد.
و نقاشی دیگر که شاخه گلی را برای حاج قاسم کشیده بود و قرار بود به او هدیه دهد؛🌷
همانطور که به نقاشی اش فکر میکرد ناگهان صدای عجیب وبلندی پیچید و روی زمین افتاد.
نمیدانست چه شده است فقط لحظه ای به مادرش نگاه کرد که رو به رویش روی زمین افتاده حس عجیبی داشت انگار درونش غمگین و ترسیده بود خواست کمی جلوتر برود تا مادرش را بغل کند
تا نقاشی اش را از کوله اش دربیاورد و هدیه بدهد اما نشد...
و او ماند و مادرش
و نقاشی که سهم لبخند مادرش نشد
و مزاری که منتظر دیدن شاخه گل روی کاغذ بود...
آه از غمی که زنده شود با غمی دگر🥺
#شهدای_کرمان
#شهید_القدس
#قهرمان_ملت
#دخترِ_حاج_قاسم
#دختران_حاج_قاسم
#استان_مرکزی_شازند
#دلنوشته
╭═━⊰🖤🖤🖤⊱━═╮
@dhgh_ir
@dhgh_amaliyat
╰═━⊰🖤🖤🖤⊱━═╯
40.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غزه یا کرمان
فرقی ندارد...🖤
▫️ دختران حاج قاسم سلیمانی استان کرمان✨
#شهدای_کرمان
#سربازان_راه_سلیمانی
#دختران_حاج_قاسم_سلیمانی
╭═━⊰🖤🖤🖤⊱━═╮
@dhgh_ir
@dhgh_amaliyat
╰═━⊰🖤🖤🖤⊱━═╯