آرام دستان مادرش را گرفته بود و با شوق به جمعیت رو به رو خیره شد بود،از عمق نگاهش خوشحالی میبارید
نگاهی به مادرش کرد و وقتی از خوشحالی او هم مطمئن شد لبخندش عمیق تر شد.
فکرش اما در کوله پشتی اش و کنار نقاشی هایش بود؛🎨
نقاشی که برای روز مادر کشیده بود و قرار بود کنار مزار حاج قاسم به مادرش هدیه بدهد.
و نقاشی دیگر که شاخه گلی را برای حاج قاسم کشیده بود و قرار بود به او هدیه دهد؛🌷
همانطور که به نقاشی اش فکر میکرد ناگهان صدای عجیب وبلندی پیچید و روی زمین افتاد.
نمیدانست چه شده است فقط لحظه ای به مادرش نگاه کرد که رو به رویش روی زمین افتاده حس عجیبی داشت انگار درونش غمگین و ترسیده بود خواست کمی جلوتر برود تا مادرش را بغل کند
تا نقاشی اش را از کوله اش دربیاورد و هدیه بدهد اما نشد...
و او ماند و مادرش
و نقاشی که سهم لبخند مادرش نشد
و مزاری که منتظر دیدن شاخه گل روی کاغذ بود...
آه از غمی که زنده شود با غمی دگر🥺
#شهدای_کرمان
#شهید_القدس
#قهرمان_ملت
#دخترِ_حاج_قاسم
#دختران_حاج_قاسم
#استان_مرکزی_شازند
#دلنوشته
╭═━⊰🖤🖤🖤⊱━═╮
@dhgh_ir
@dhgh_amaliyat
╰═━⊰🖤🖤🖤⊱━═╯