eitaa logo
- آینه آفتاب ؛
937 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
248 ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
تمام فانوس های جهان را هم که روشن کنی "شب، شب" است‌‌؛ مرا ببوس،آدم دلش که روشن باشد ،تمام "شبهای" تاریخ را هم طاقت می‌آورد ... ||
‌ ‏زهرِ دوری.. باعث شيرينيِ ديدارهاست.. آب را گرمای تابستان، گوارا می كند..! ||
عه حق؟
بیکل خیلی زیبا برای محبوبش مینویسه و میگه: «چون دوستت می‌دارم؛ مجبور نیستی آن‌گونه که روز آشنایی‌مان بودی باقی بمانی. چون دوستت می‌دارم؛ مجبور نیستی خود را محدود کنی به تصویری که از تو زنده مانده در من! چون دوستت می‌دارم؛ می‌توانی در خودت ببالی چیزهای جدیدی کشف کنی، در وجودت می‌توانی دگرگون شده، بشکفی، تازه شوی! چون دوستت می‌دارم؛می‌توانی آنچه هستی باقی بمانی و آنچه نیستی شوی..!»
عشق،دقیقا همین جاست که: سخن،بی تو مگر جای شنیدن دارد؟ نفس،بی تو کجا نای دمیدن دارد علت کوری یعقوب نبی معلوم است شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟! | شهریار |
گر ببینی ناکسان بالا نِشینند ، صبر کن روی دریا کف نِشنیند ، قعر دریا گوهر است | |
ترک ما کردی برو هم صحبت اغیار باش یار ما چون نیستی با هر که خواهی یار باش | |
یادت نرود با دلم از کینه چه گفتی زیر لب از آن کینه ی دیرینه چه گفتی ! این دست وفا بود ، نه دست طلب از دوست ! اما تو ، به این دستِ پر از پینه چه گفتی ؟ دل ، اهل مکدر شدن از حرف کسی نیست ای آه جگرسوز ! به آیینه چه گفتی ؟ از بوسه‌یِ گلگون تو خون می‌چکد ای تیر ! جانُ جگرم سوخت ، به این سینه چه گفتی ؟ از رستمِ پیروز همین بس که بپرسند : از کشتنِ سهراب به تهمینه چه گفتی ؟ :) ||
هدایت شده از پر از هیچ؛'
- پرسید: حالا چرا سوسنِ سفید؟ گفتم: وقتی از جلوی یک گل‌فروشی می‌گذشتم، صاحبش شاخه‌ای از سوسن‌ها را مقابلم گرفت؛ به امیدِ اینکه خوش‌بختی بیاورد. لبخندی زد و مشغول به کارِ خودش شد؛ و ذهنِ من مشغولِ یادآوری هر آنچه که آن سوسنِ لعنتی با خودش آورده بود و هیچ‌کدامش خوش‌بختی نبود.. چرا نپرسیدی آن خوش‌بختی چه‌بود؟ اصلاً بود یا نبود؟ نپرسیدی و من نگفتم که تا پایان روز، چشم از شاخه‌ی سوسن بر نداشتم. نگفتم لبخندِ صاحبِ گل‌فروشی را چندین بار در ذهنم مرور کردم و هربار، قلبم مثل بستنی آب شد و ریخت کفِ زمین. نگفتم هربار که از آن مسیر گذشتم، شاخه‌گلی نصیبم شد و بعدها همین شاخه‌ی گل، شد قدم زدن‌های طولانی در ولیعصرِ تهران. شد زیر و رو کردن کتاب‌فروشی های انقلاب و خریدن هر کتابی که حتی ذره‌ای عشق میانش دویده بود. شد چه‌قدر سبز به تو می‌آید و آبی بیشتر.. نپرسیدی و نگفتم وقتی در اولین صفحه از کتابِ اشعارِ فروغ، نوشت برای همیشه دوستت خواهم داشت، چگونه هزاران پرنده‌ی سفید از قلبم راهیِ آسمان شدند. چگونه پیچک‌های وحشی از میانِ انگشتانم گذشتند و دستانش را در بر گرفتند.. نپرسیدی و نگفتم که صاحبِ آن گل‌فروشی غریبه نبود! آسمانی بود برای پرنده‌ی کوچکی که می‌خواست بداند پرواز چگونه است. آسمانی امن و آبی و مطلوب. اما یک‌روز ابرهای سیاه، آبیِ آسمان را ربودند. آفتابش نور را از پرنده‌ی کوچک دریغ کرد. باران بارید؛ آنقدر زیاد که پرنده‌ی بیچاره غرق شد.. ابرها که کنار رفتند، آسمان جولانگاهِ پرندگان دیگر شده بود. نپرسیدی اما آن سوسنِ سفید، شد آغازِ سیاه‌ترین روزهای من. خوش‌بختی که نیاورد هیچ، همه‌چیز را نیز با خودش برد. همه‌چیز به جز کالبدِ بی‌جانِ پرنده‌ای که دل به آسمانش بسته بود.. - مسیح‌آ ✍ شما نگفتی اونم نپرسید. الان بپرسه همشو به خودش میگی؟:) میگی که قراره دوباره ولیعصرُ انقلابو بخاطر اون لیلیوم سفید متر کنی؟ میگی که هنوز لکه ای از نور تو قلبت میتابه برای خوشبختی؟
ليس فوق هذهِ الأرض إمرأة تنسى جرحها الأول.. من زخمهای بی نظیری به تن دارم اما تو مهربان ترینشان بودی عمیق ترینشان عزیزترین شان ||