فرصت دوباره دادن مِثل خوندن یه کتاب میمونه که از قبل خوندیش و میفهمی آخرش چطوری تموم میشه..
زمانی دیگه برای موندن آدمها نجنگیدم که فهمیدم خدا داره از دستم نجاتشون میده. که فهمیدم لیاقتشون یه خانواده و عشق و رفاقت آروم و عادیه. نه من. نه منِ غیرعادی و دیوانه.
دلم میخواست پنج سالم بود و تو پارک به یه دختر رندوم میگفتم: سلام دختر خانوم
بابام برام یه انگشتر صورتی خریده
میای با هم دوست شیم؟