فرصت دوباره دادن مِثل خوندن یه کتاب میمونه که از قبل خوندیش و میفهمی آخرش چطوری تموم میشه..
زمانی دیگه برای موندن آدمها نجنگیدم که فهمیدم خدا داره از دستم نجاتشون میده. که فهمیدم لیاقتشون یه خانواده و عشق و رفاقت آروم و عادیه. نه من. نه منِ غیرعادی و دیوانه.
دلم میخواست پنج سالم بود و تو پارک به یه دختر رندوم میگفتم: سلام دختر خانوم
بابام برام یه انگشتر صورتی خریده
میای با هم دوست شیم؟
- آینه آفتاب ؛
دوست داری چیزی بگی؟ https://daigo.ir/secret/11510385507
- چقدر غم دارن حرفات
...
+ هر پستی، یه شأن نزولی داره.
فرایندی به اسم انتظار..
شیرینی رو به تلخ هیجان آور این روزها.
آمیخته به صبر و شور
نتیجه ای شاد
و پشت پرده ی یک هنر فروریخته از یک سایه، روح و شاید گفت یک هیچ!