eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
899 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 🌼 ❤️بسم رب المهدی❤️ صبح زود از خواب بیدار شدم و بعد از انجام کارهای معمول ،پوستری برای جمع آوری کمک های مردمی برای نیازمندان طراحی کردم و روی تابلوی اعلانات ساختمون چسبوندم. 5 روزی گذشت و ما به طور آماده باش ، هرروز بعد از نماز صبح که در مسجد میخوندیم فعالیتمون رو آغاز میکردیم. کار آقایون خرید وسایل مورد نیاز با مبالغ جمع آوری شده قبیل : مواد غذایی و بهداشتی بود. ما خانم ها هم کار های بسته بندی مواد رو انجام میدادیم. خیلی خوشحال بودم که ثبت نامم تو بسیج ، زمینه خدمت به خلق خدا رو فراهم کرد. امیدوارم امام زمان (عج) هم نیم نگاهی به ما بندازن. بعد از آماده سازی 1500 بسته تو دو روز ،با بچه ها تصمیم گرفتیم یه تفریح کوتاه داشته باشیم. چون از صبح زود تا شب بعد از شام ، توی پایگاه بودیم. از مامان اجازه گرفتم تا همراهشون برم. و طبق قرار، با نرگس و زهرا و مژگان به کافیشاپ رفتیم. همیشه فکر میکردم کافیشاپ پاتوق غیر مذهبی هاست. تو مخیله ام نمیگنجید که چند تا دختر چادری پاشون تو کافه باز بشه. ولی این اتفاق افتاد. زهرا میگفت تقریبا هر دوهفته یک بار ، خودشون 3 تا و چند تا دیگه از دوستاشون میان اینجا. طوری که با خانم حسابدارشون دوست شدن. طبق عادت بچه ها، رفتیم انتهایی ترین قسمت کافه که زیاد تو چشم نباشه و پشت یه میز چهار نفره نشستیم. کافیشاپ شیکی بود. بچه ها خیلی سنگین رفتار میکردن و توجه هیچ کس بهشون جلب نمیشد. از این بابت خیلی خوشحال بودم و از خدا ممنونم که همچین دوستای خوبی بهم داده. هر سه قهوه سفارش دادن ولی من ترجیح دادم بستنی شکلاتی بخورم. اینجا هم دست بردار نبودن و آروم درمورد کارهای بسیج باهم مشورت میکردن. ادامه دارد .... به قلم ✍ ❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. درغیر این صورت حرام❌ 🌸🌸🌸🌸🌸 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
دخترانِ‌ پرواツ
🌸🌸🌸🌸🌸 #گل_نرجس🌼 #رمان_مناسبتی #پارت_سوم ❤️بسم رب المهدی❤️ صبح زود از خواب بیدا
🌸🌸🌸🌸🌸 🌼 ❤️بسم رب المهدی❤️ تقریبا تا برنامه ای که بسیج برای شب نیمه شعبان توی مسجد گرفته بود 24 ساعت وقت داشتیم. قرار بود به غیر از برنامه جهادی، یه برنامه برای اهالی محل بگیریم. توی مسجد بودیم و مشغول گردگیری. هرکس یه کاری میکرد و کار براشون عار نبود. آقایون حیاط رو آب و جارو و کوچه رو چراغونی میکردن. بابا رحمان، خادم مسجد هم اسپند دود میکرد. اسپند توی اون فضا رایحه ای دلنشین داشت . خدمت برای خدا در راه امام زمان ، حس شیرینی بود که اونجا برای اولین بار تجربه اش کردم. کشیدن جاروبرقی به عهده من بود. که خدا رو شکر با کمک مریم، یکی از بسیجی ها که تازه باهاش دوست شده بودم سریع تموم شد. بعد از تمیزکاری و آماده کردن مسجد برای جشن، به خونه اومدم و روی تختم ولو شدم. از فرط خستگی بدون اینکه شام بخورم خوابم برد. صبح وقتی برای نماز صبح از خواب بیدار شدم، دیدم 10 تا پیام برام اومده. اهمیتی ندادم و رفتم تا قامت ببندم .... بعد از نماز، به جای اینکه طبق عادت صبحانه بخورم و برم بسیج ، تصمیم گرفتم 2 ساعت دیگه بخوابم و بعد برم . مطمئن بودم اگه همینجوری برم بسیج نه تنها نمیتونم کار کنم، بلکه سر بار بچه ها میشم. خیلی خسته بودم خب. قبل از خواب گوشیم رو چک کردم. همه 10 تا پیام از طرف زهرا بود خیلی نگران شدم. بعد از خوندن پیام تا چند دقیقه تو شوک بودم. امشب مراسم داشتیم، وای خدا حالا چیکار کنم؟ ادامه دارد ...... به قلم ✍ ❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. در غیر این صورت حرام❌ 🌸🌸🌸🌸🌸 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🌸🌸🌸🌸🌸 🌼 ♥️بسم رب المهدی♥️ خیلی خیلی ناراحت شدم. ۵۰۰ تا از بسته ها دزدیده شده بود ولی ما قول ۱۵۰۰ بسته رو داده بودیم. مثل اینکه شب قبل کسی که باید در رو قفل می‌کرده کم کاری کرده بوده و نصف شب بسته ها دزدیده شده از خوابیدن منصرف شدم و شروع کردم به فکر کردن. چند تا فکر به ذهنم رسید ولی تو این وقت کم قابل انجام نبودن. دیگه داشتم ناامید میشدم که یاد شهید هادی افتادم. از وقتی کتابشون (سلام بر ابراهیم) رو خوندم تو مشکلات ازشون کمک می‌خوام. تو دلم با شهید صحبت می کردم: شما که پیش خدا دستت بازه خودت کمکمون کن. ما خیلی زحمت کشیدیم براش . این مهم نیست چندین خانواده منتظرن این کمک ها به دستشون برسه. کمی درد و دل کردم و ازشون کمک خواستم. خانوادگی عادت داشتیم بین الطلوعین رو بیدار بمونیم. برای همین پیش مامان و بابا که درحال نماز و قرآن خواندن بودن رفتم تا مشورت بگیرم. ماجرا رو گفتم ولی اون ها هم نتونستن کاری کنن. حتی بابا گفت تقبل می‌کنه که یه مقداری کمک مالی کنه ولی توی این وقت کم اصلا نمیشد برای ۵۰۰ بسته خرید و بسته بندی کرد. با کشتی های غرق شده به اتاقم برگشتم. هیچ چاره ای نبود. چند ساعتی گذشت و من کاملا سرگردون بودم . هرچقدر به بچه ها زنگ میزدم جواب نمی‌دادن و این نگرانیم رو بیشتر میکرد. بالاخره حول و حوش ساعت ۱۱:۳۰ بود که نرگس زنگ زد. سریع سراغ اخبار رو ازش گرفتم . ولی خانم زده بود تو فاز شوخی و خنده دیگه داشتم قطع میکردم که گفت یه خبر خوب داره. ته دلم امیدوار شده بودم . گفت : میگم . به شرطی که منو یه بستنی مهمون کنی. گفتم : بشین تا بدم . حالا خبرو بگو به زور از زیر زبونش کشیدن. خانم می‌خواسته وقتی میرم پایگاه سورپرایز بشم. خبر نداشت حالم خوب نیست. بالاخره گفت یه خیریه امروز صبح زود با دوتا وانت پر از بسته های بهداشتی؛ غذایی و..... اومده بوده دم پایگاه و بسته ها رو تحویل داده بوده. بچه ها هم تحویل گرفتن ولی هرچی پرسیدن شما از کجا اومدین جواب قانع کننده ای ندادن. و ازم خواست تا برای کمک تو کارهای آخریه برم مسجد. خیلی خیلی خوشحال شده بودم . با وجود اینکه حالم خوب نبود با کمال میل قبول کردم و بعد شادی های دخترونه توی اتاقم حاضر شدم و به مسجد رفتم. اونجا اولین نفر زهرا رو دیدم و بعد از حال و احوال کردن ازش پرسیدم چه ساعتی این اتفاق افتاده . که با جوابش بازم تو شوک رفتم. ادامه دارد ....... به قلم ✍ ❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. درغیر این صورت حرام❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌼 دقیقا همون ساعتی که داشتم با شهید هادی صحبت می کردم این اتفاق افتاده. باورم نمیشد صدام رو شنیده باشه. همیشه تو داستانا از این اتفاق ها میفته. خیلی برام خوش آیند بود. خلاصه کمی کمک کردیم. بعد از نماز همه با هم به تلاطم افتاده بودیم تا کارهای آخر رو انجام بدیم ..... زهرا رو صدا کردم تا اون طرف ریسه رو بگیره . ریسه ای که مدیون اسمِ روش بودم. ☘یامهدی☘ همه کارها انجام شد و مسجد آماده شد. و حالا تزئین هم تموم شد. لبخندی از سر رضایت زدم و خواستم برم یه جا بشینم که مریم صدام کرد. باید میرفت کاری انجام بده و ازم خواست تا گل های نرگسی که دستش بود رو روی میز جلوی در بچینم. تعجب کردم که به من داده. من یه نیروی تازه کار بودم که تازه یک هفته از ورودم به بسیج گذشته بود. کسی کار خاصی بهم نمیداد به اطرافم که نگاه کردم خودم جوابم رو گرفتم. همه بلا استثناء مشغول کار و درحال بدو بدو بودن. و فقط من بیکار بودم. دست از فکر و خیال برداشتم و رفتم تا گل هارو بچینم روی میز تا هرکس وارد مسجد شد یک شاخه بهش هدیه بدیم... همینطور که مداح بلند بلند مولودی میخوند و بقیه دست میزدن و ذکر یا مهدی ادرکنی رو تکرار میکردن ، تو دلم با امام زمان (عج) صحبت میکردم. حس میکنم الان نبودنشون رو بیشتر حس میکنم. آقا جان: زود تر بیا. فقط شما میتونی دنیا رو گلستون کنی . دنیایی که پر از ظلم شده. خیلی ناراحتم. از این جهت که نبودن شما خیلی اذیتمون نمیکنه..... یا ابا صالح ، ادرکنی✋🏻 ادامه دارد .... به قلم ✍ ❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. درغیر این صورت حرام❌ 🌸🌸🌸🌸🌸 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🌸🌸🌸🌸🌸 🌼 ❤️بسم رب المهدی❤️ با صدای هلهله خانم ها از جا پریدم و دست از فکر و خیال برداشتم. و با شکلاتی که تو سرم خورد آخم بلند شد. زهرا و مژگان رو دیدم که با شیطنت بهم میخندیدن. منم عصبانی شدم و به بهانه شکلات ریختن رو سر جمعیت، از داخل ظرف کنارم یک مشت برداشتم و همشو رو سر زهرا و مژگان خالی کردم. خلاصه تا آخر مجلس کلی همدیگرو اذیت کردیم و باهم خندیدیم. مراسم به خوبی تموم شد. آقایون موندن تا مسجد رو جمع و جور کنن. چادرم رو درآوردم که منم برم جمع و جور کنم که نرگس دستمو کشید : _ چیکار میکنی؟ فکر کردی این جماعت اجازه میدن ما ساعت 12 شب اینجا باشیم ؟ به همه خانوما گفتن که برن خونه. _ آخه یعنی چی ؟ اولا ما همه خونه هامون نزدیکه دوما نمیشه که اونا زنونه رو جمع کنن؟ بزار یکم جمع و جور کنیم. _ همین که نصفه شبی با تیپا پرتت نکردن بیرون خداتو شکر کن. بدو بریم که میخوان درو ببندن . با اینکه قانع نشده بودم ، ولی قبول کردم و دنبالش از مسجد بیرون رفتم..... صبح که بیشتر نزدیک ظهر بود از خواب بیدار شدم ، بعد صبحانه و کارهای شخصی و کمی مطالعه ، سری به گوشیم زدم و دیدم که زهرا توی گروه پیام گذاشته که آقایون بسته هارو صحیح و سالم به نیازمندان تحویل دادن. خب این جریانم به خوبی تموم شد..... 2 ماه بعد .... طبق اطلاعیه ای که تو پایگاه زده بودن ، قرار بود 5 نفر برای تایپ و تکثیر یه سری گزارش کار که قرار بود برای ناحیه ایمیل بشه ، انتخاب بشن. مریم که تا حدودی باهام رفیق شده بود ؛ پیشنهاد داد اسممو بنویسم . مشتاقانه داوطلب شدم و به زهرا که ارتباط بیشتری باهاشون داشت سپردم تا اسممو بنویسه. اما چیزی گفت که حالم گرفته شد. گفت من که دو ساله تو بسیج فعالیت دارم رو قبول نکردن. تو که دو ماهه اینجایی. صد درصد تو رو هم قبول نمیکنن. دنبال نیرو های قدیمی تر هستن که قابل اعتماد تر باشن . نه که تو قابل اعتماد نباشیااا نه ؛ اونا میخوان محدود تر کار کنن . ادامه دارد ... به قلم ✍ ❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. درغیر این صورت حرام❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌼 ♥️بسم رب المهدی♥️ توی این دوسالی که توی بسیج بودم ، چندین بار دست رد به سینم خورد، ولی هیچ وقت ناامید نشدم. مثلاً برای انتخابات پارسال، برای نوشتن اسامی رای دهندگانی که به مسجد میومدن داوطلب شدم. اما قبول نکردن. و چند ماه پیش بود که دست راست فرمانده بانوان ، خانم غلامی ، به دلیل بیماری ۲ ماهی مرخصی گرفته بود. اینو اعلام نکردن که بخوام داوطلب بشم ، در حال انجام کاری بودم که از یکی از خانم ها که با کس دیگری صحبت می کرد شنیدم. از زهرا سوال کردم که تایید کرد. مثل اینکه یه اطلاعیه فقط به فرمانده ها برای اینکه از نیرو های قابل اعتمادشون درخواست کمک بدن داده بودن. برای همین ما خبر نداشتیم. از زهرا خواستم بهشون بگه اگر میشه یه سری از کارای جزئی رو من انجام بدم . دوست داشتم فعالیتمو بیشتر کنم. زهرا با اکراه قبول کرد و اینم گفت که احتمال داره قبول نکن. همینم شد . ولی از زهرا خواستم تا خودش رو معرفی کنه. زیر بار نمی‌رفت. آخر خودم دست به کار شدم و اسمش رو به خانم عظیمی (فرمانده بسیج) دادم و ایشون هم با کمال میل پذیرفتن. درسته ۴سال برای سابقه نزدیک ترین کس به فرمانده کمه، ولی از اونجایی که هم زهرا مورد اعتماد و هم یکی از فعال ترین اعضای بسیج بود. یادم میاد ۱ سال و نیم پیش برای نوسازی داخل مسجد، نیاز به مهر ها و جانماز های جدید و چادر ها و عبا های تمیز داشتیم ، شنیدم که میخوان چند نفری رو برای خرید بفرستن . عاشق خرید کردن بودم. تصمیم گرفتم برای بار هزارم داوطلب بشم ولی اینبار ۲تا مخالف داشتم. والدین و بسیج . هردو دلایلی داشتن که قانع شدم. خوب نبود یه دختر بره تو بازار، به غیر از مواقع ضرور. مخصوصاً اگر سنش کمتر باشه خطرش بیشتر میشه. اونجا بود که یاد حدیثی از حضرت زهرا (سلام الله علیها) افتادم که می‌فرماید: به این مضمون : تا جایی که امکان داره ، «بهتره» که نامحرم چهره یه خانم رو نبینه ... دیگه بی خیال این قضیه شدم. بعدا از بچه ها شنیدم ۲ تا از خانم های متاهل رو فقط برای خرید چادر همراه خودشون برده بودن . خیلی جاها قبولم نکردن ولی من هیچ وقت تسلیم نشدم . اما دور از اینها خیلی کارها کردم. ادامه دارد ... به قلم ✍ ❌کپی با ذکر «منبع» و «نام نویسنده» بلا مانع. درغیر این صورت حرام❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌼 ❤️بسم رب المهدی❤️ کارهای زیادی که فقط و فقط برای خدا انجامشون میدادم . از وقتی کتاب «سه دقیقه در قیامت» رو خوندم تمام سعیم بر این بوده که تمام کارهام برای خدا و در راه امام زمان (عج) باشه. به نظرم خیلی به نامه اعمال کمک می‌کنه تازه اگر کاری برای کسی انجام بدی، اگر جبران نکنه شاید ناراحت بشی ولی کار که برای خدا باشه حتما جبران می‌کنه اگر هم نکرد نمیتونی ناراحت بشی همین یکی دو ماه پیش، وقتی داشتیم با ۴ _ ۵ تا از بچه ها مسجد رو تر و تمیز میکردیم، یه سوسک گوشه ای از مسجد دیدیم. هیچ کس جرئت نزدیک شدن بهش رو نداشت. از طرفی خجالت میکشیدیم آقایون رو صدا بزنیم. دیدم هیچ کاری نمیشه کرد، با این حال که از سوسک درحد مرگ میترسیدم ، ولی دمپایی برداشتم و آروم سمتش رفتم و دمپایی رو روش کبوندم. اصلا حالم بده شدااا کار کوچیکی بود ولی چند تا خانوم ترسو رو نجات دادم😂 و به سخن اهل بیت علیهم السلام که می‌فرمایند : هرکس مومنی را شاد کند خدا را خوشنود کرده است عمل کردم. ولی چندییین بار دستمو با آب ‌و صابون شستم. ------------------------------- هفته بسیج بود. قرار بود به اندازه یه مینی بوس، از پایگاه های حوزه ما برای دیدار اقا بره بیت رهبری. از ناحیه های دیگه هم اومده بودن. خدارو شکر سعادت پیدا کردم و همراهشون رفتم. بعد از راهنمایی چند نفر از بسیج خودمون که نمیدونستن کجا بشینن ، جایی در ردیف های اول تا پنجم پیدا کردیم و نشستیم . ادامه دارد .... به قلم ✍ ❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع . در غیر این صورت حرام❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🌸🌸🌸🌸🌸 🌼 هنوز آقا نیومده بودن. برای دیدار اول خیلی ذوق داشتم . خوشبختانه چون زود رسیده بودیم در صف های اول نشسته بودیم. یه خانمی از دو صف عقب تر صدام کرد و ازم خواست که جاش رو باهام عوض کنه تا بتونه تکیه بده . بنده خدا کمر درد داشت. اولش دو دل بودم. نرگس که شکّم رو دید خواست خودش جاش رو بده ولی اجازه ندادم. زیر لب زمزمه کردم " به خاطر خدا " و جام رو به اون پیرزن دادم . بعد از تشکر اشاره کرد که سرجاش بشینم. قبول کردم و همین که نزدیک شدم، خانمی نشست. چیزی نگفتم و آروم به سمت بقیه بچه های خودمون که تقریبا صف های انتهایی نشسته بودن رفتم و جایی پیدا کردم. ته دلم ناراحت بودم که نمیتونم آقا رو واضح ببینم ولی تا چشمم به جمالِ محمّدی آقا افتاد ناراحتیم پر کشید و رفت. اونجوری که فکر میکردم دور نبودم ازشون. کلا اتفاق هایی برام افتاد که اگر نگفته بودم به خاطر خدا، شاید یه دعوای درست حسابی تو اتفاق های مختلف به راه می افتاد. خلاصه اینو بگم : کسی که پاشو تو بسیج میزاره، از روز اول نمیتونه همه ی کارهایی که میخواد رو انجام بده. ولی همیشه راضیه. یا یه سری کارهارو برای دیگران انجام میده که به نفعش نیس. تو مرام بچه بسیجیا ، غر غر کردن و منت گذاشتن نیست. ------------------------------- بالاخره اون روز تلخ رسید. روزی که بعداز 2 سال خدمت تو بسیج، باید چشمم رو روی خیلی چیزا می بستم. روی مسجد صاحب الزمان، روی بسیج، پایگاه ، خانم عظیمی (فرمانده بانوان) که به خاطر سنش دنبال کارهای بازنشستگی بود. روی زهرا، مریم، نرگس، مژگان. روی ........... من رشد رو از این محل ، از این مسجد آموختم ولی .... دلم برای همشون تنگ میشه ولی چاره چیه؟ ادامه دارد ... به قلم ✍ ❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. در غیر این صورت حرام ❌ 🌸🌸🌸🌸🌸 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
دخترانِ‌ پرواツ
🌸🌸🌸🌸🌸 #گل_نرجس🌼 #رمان_مناسبتی #پارت_دهم هنوز آقا نیومده بودن. برای دیدار اول خیلی ذوق داشتم .
🌸🌸🌸🌸🌸 🌼 ♥️بسم رب المهدی♥️ چون بابام نظامی بود، باید موقتا تهران رو ترک، و 5 سال در شیراز زندگی میکردیم. خیلی برام سخت بود. جدایی از ایجا ، شهرم ، از گروه دختران مهدوی ، از بسیج ، از همه و همه ... دقیقا قرار بود فردای نیمه شعبان اسباب کشی کنیم. آخرین سینی شربت رو هم بین خودمون پخش کردم و به بچه ها خسته نباشید گفتم. دوست داشتم بمونم و مثل قبلا ، برای آخرین بار مسجد رو باهم تمیز کنیم. ولی خب قرار بود خانم ها هیچ وقت شب ها نمونن تو مسجد. ساعت 9:30 شب بود که با زهرا و مژگان و نرگس ، چادرامون رو سر کردیم و به سمت در خروجی رفتیم. توی یه گوشه از حیاط ، که البته در دید آقایون نبود ، زهرا نگهمون داشت و گفت : «زینب جان ! ما واقعا دلمون برات تنگ میشه. برای همین یه هدیه کوچیک و ناقابل ، به عنوان یادگاری برات تهیه کردیم. امیدوارم خوشت بیاد و ما رو یادت نره » بعد یه جعبه ، از زیر چادرش درآورد و به دستم داد. بازش که کردم چشمام برق زد. یه کلاه سبز نقاب دار که علامت سپاه روش خودنمایی میکرد . راستش آرزوی همه ما رفتن به سپاه بود. این هدیه واقعا بهترین هدیه عمرم بود. خیلی دوسش داشتم. همونجا احساساتی شدم و بعد از تشکر بغلشون کردم... وسطای کوچه بودیم که فکری به سرم زد. بچه هارو صدازدم و کشون کشون بردمشون تو حیاط. داشتم میگفتم : بیاین بریم تو زنونه چند تا عکس بگیریم که هروقت دلم براتون تنگ شد ببینمش که ... چشمم به در باز پایگاه افتاد .... ادامه دارد ... به قلم ✍ ❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع . در غیر این صورت حرام❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌼 گفتم : حالا که تا اینجا اومدیم بریم تو دفتر چند تا عکس خوشگل بگیریم، ایندفعه بچه ها خیلی مقاومت کردن ولی زور من بهشون قالب شد. رفتیم داخل . زهرا روی صندلی فرمانده نشست. مژگان تلفن رو نمادین روی گوشش قرار داد. من بدون اینکه لاش رو باز کنم یه کلاسور دستم گرفتم نرگس هم از روی کاغذ ، جوری وانمود می‌کرد که مطلب مهمی رو میخونه. هممون توی این ژست ها بودیم و خودمون رو به دست گوشیم که روی صندلی گذاشته بودم و چیلیک چیلیک ازمون عکس می‌گرفت سپردیم. با نگاه کردن هر عکس کلییی میخندیدیم. با ورود فرمانده بسیج آقایون سر جامون خشکمون زد . از ترس و خجالت نمیدونین چه حالی داشتیم. زهرا سرش و به سینش چسبونده بود. بیچاره خیلی خجالت کشید. چون آقای رحیمی اون رو به عنوان یکی از پرکارترین اعضا میدونست. سریع خودمون رو جمع و جور کردیم . با پته پته توضیح دادم: سلام علیکم آقای رحیمی ... راستش ... ببخشید بدون اجازه داخل شدیم همش تقصیر من بود. دوستان گفتن نیایم ولی من اصرار کردم. آخه ... بنده قراره فردا از اینجا برم ، می‌خواستیم چند تا عکس یادگاری بگیریم. آقای رحیمی که بهش میخورد ۵۵ سالش باشه بعد یه مکث کوتاه گفت : اشکالی نداره دخترم. این دفتر متعلق به همه شماست. فقط الان دیگه دیره، برید خونه . خدا به همراهتون. خداحافظی کردیم و تنها کوچه ای که تا خونه راه بود رو سریع رفتیم. توی راه آروم به این قضیه میخندیدیم.... مثل اون روز که ساعت 8:3۰ باید برای دریافت کارت به پایگاه رفتم ، ایندفعه هم همون ساعت پا به بسیج گذاشتم با یه تفاوت خداحافظی از دوستان ..... ادامه دارد ..... به قلم ✍ ❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. درغیر این صورت حرام❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌼 ❤️بسم رب المهدی❤️ وقتی که داشتم از دفتر خانم عظیمی بیرون اومدم ، بچه ها رو دیدم که پشت درن صورتشون کمی قرمز شده . دلیلش رو فهمیدم. جلوی بغضشون رو گرفته بودن. منم حال و روزم همینجوری بود. گوشیم که زنگ خورد، شماره بابام روش افتاد . قرار بود ساعت ۱۲ راه بیفتیم . بعد یه خداحافظی طولانی با همه ، به سمت خونه رفتم .... با صدای بوغ ماشین ، سریع از خونه خارج شدم و داخل ماشین نشستم. حدود ۱۵ ساعت بعد شیراز بودیم . نزدیکای اذان صبح به شیراز رسیدیم . دم یه مسجد ایستادیم تا نماز بخونیم ... 9 صبح به آپارتمانمون رسیدیم . خسته و کوفته با آسانسور به طبقه دو رفتیم ... یک ماه گذشت و تغریبا تو شیراز جا افتادیم و با محله های اطراف آشنا شدیم . یه مسجد دم خونمون پیدا کرده بودم که خدا رو شکر بسیج هم داشت ... توی این مدت کمی با زهرا اینا صحبت کرده بودم و ازشون مشورت گرفته بودم. بازم به مسجد رفتم و با نامه ای که از تهران آورده بودم و سابقم رو نشون میداد ثبت نام کردم ... ادامه دارد ... به قلم ✍ ⭕️کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. درغیر این صورت حرام⭕️ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸 🌼 ❤️بسم رب المهدی ❤️ چون یه شناخت اولیه از بسیج داشتم والبته سابقه ی ۲سال بسیج هم به کمکم اومد، خودم رو خوب جاانداختم وتونستم کارهای بزرگتری انجام بدم .... در این ۵ سال یک بار هم از فکر عزیزانم در تهران بیرون نیومدم مخصوصا زهرا نرگس و مژگان ... با شیراز خیلی آشنا شده بودم و با چند نفر هم دوست شده بودم اتفاقا اون ها هم تهرانی بودن وبه دلایلی به شیرازمهاجرت کرده بودن. با هر سختی و غربتی که بود ۹سال رو گذروندیم ....مامان و بابام بعد از ۵ سال برگشتن تهران اما ما بخاطر کار هادی مجبور شدیم ۴سال دیگه هم بمونیم ... بعد از گذاشتن آخرین کارتن توی کامیون اسباب و اساسیه به سمت دخترم که تازه دو سالش شده بود رفتم و محکم بغلش کردم و با هادی سوار ماشین شدیم . دل تو دلم نبود که دوباره محله ی قدیمی مون برم و رفقا و آشناهامون رو یک بار دیگه ببینم ... از همه ی خاطرات بسیج و بچه ها برای هادی گفته بودم و ازش قول گرفتم که وقتی به تهران برگشتیم من به بسیج برم و دوباره فعالیت های جدیدی رو آغاز کنم . انصافا خودش همراهی و تشویقم میکرد. خودشم بسیجی بود . اصن همین بسیج زمینه ازدواج مارو فراهم کرد ... بعد از۱۱ساعت به تهران رسیدیم و بعد از سر زدن به مامان و بابا، رفتیم خونه ی خودمون که طبقه ی بالای خونه ی مامان و بابا بود. شام رو هم یه چیز ساده خوردیم. یک هفته چیدن خونه به طول انجامید. خلاصه ی اتاق خوشگلیی برای دختر کوچولوم درست کردم که دلم میخواست خاله هاش ببینن. از اونجایی که خودم تک فرزند بودم، نرگس و زهرا و مژگان خاله هاش میشدن . شنبه ساعت ۸ با فاطمه به سمت بسیج رفتیم. وقتی داخل پایگاه شدم همه چیز عوض شده بود . سرمو که برگردوندم دیدم یه دختر جوون پشت میز فرماندهی نشسته و دو دختر دیگه کنارش ایستادن .. با جیغ ارومی که اون سه تا از خوشحالی کشیده بودن به خودم اومدم ... فاطمه و دختر خاله هاش هم با تعجب نگاهمون میکردن ... پایان☺️ به قلم ✍ ❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. درغیر این صورت حرام ❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva 🌸🌸🌸🌸🌸