eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
899 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 🌼 ♥️بسم رب المهدی♥️ توی این دوسالی که توی بسیج بودم ، چندین بار دست رد به سینم خورد، ولی هیچ وقت ناامید نشدم. مثلاً برای انتخابات پارسال، برای نوشتن اسامی رای دهندگانی که به مسجد میومدن داوطلب شدم. اما قبول نکردن. و چند ماه پیش بود که دست راست فرمانده بانوان ، خانم غلامی ، به دلیل بیماری ۲ ماهی مرخصی گرفته بود. اینو اعلام نکردن که بخوام داوطلب بشم ، در حال انجام کاری بودم که از یکی از خانم ها که با کس دیگری صحبت می کرد شنیدم. از زهرا سوال کردم که تایید کرد. مثل اینکه یه اطلاعیه فقط به فرمانده ها برای اینکه از نیرو های قابل اعتمادشون درخواست کمک بدن داده بودن. برای همین ما خبر نداشتیم. از زهرا خواستم بهشون بگه اگر میشه یه سری از کارای جزئی رو من انجام بدم . دوست داشتم فعالیتمو بیشتر کنم. زهرا با اکراه قبول کرد و اینم گفت که احتمال داره قبول نکن. همینم شد . ولی از زهرا خواستم تا خودش رو معرفی کنه. زیر بار نمی‌رفت. آخر خودم دست به کار شدم و اسمش رو به خانم عظیمی (فرمانده بسیج) دادم و ایشون هم با کمال میل پذیرفتن. درسته ۴سال برای سابقه نزدیک ترین کس به فرمانده کمه، ولی از اونجایی که هم زهرا مورد اعتماد و هم یکی از فعال ترین اعضای بسیج بود. یادم میاد ۱ سال و نیم پیش برای نوسازی داخل مسجد، نیاز به مهر ها و جانماز های جدید و چادر ها و عبا های تمیز داشتیم ، شنیدم که میخوان چند نفری رو برای خرید بفرستن . عاشق خرید کردن بودم. تصمیم گرفتم برای بار هزارم داوطلب بشم ولی اینبار ۲تا مخالف داشتم. والدین و بسیج . هردو دلایلی داشتن که قانع شدم. خوب نبود یه دختر بره تو بازار، به غیر از مواقع ضرور. مخصوصاً اگر سنش کمتر باشه خطرش بیشتر میشه. اونجا بود که یاد حدیثی از حضرت زهرا (سلام الله علیها) افتادم که می‌فرماید: به این مضمون : تا جایی که امکان داره ، «بهتره» که نامحرم چهره یه خانم رو نبینه ... دیگه بی خیال این قضیه شدم. بعدا از بچه ها شنیدم ۲ تا از خانم های متاهل رو فقط برای خرید چادر همراه خودشون برده بودن . خیلی جاها قبولم نکردن ولی من هیچ وقت تسلیم نشدم . اما دور از اینها خیلی کارها کردم. ادامه دارد ... به قلم ✍ ❌کپی با ذکر «منبع» و «نام نویسنده» بلا مانع. درغیر این صورت حرام❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva 🌸🌸🌸🌸🌸
کلاس که تمام می شود،به ســرعت بلنــد می شوم و پشت سر استاد از کلاس خارج می شوم. فاطمه پشت سرم میآید و چند بار صدایم می زند. با بیرحمی تمام،خودم را به نشنیدن میزنم. به ســـرعت ازپله ها پایین میروم،پاهایم درد میگیرند،چهار طبقه است... به طبقه ی هم کف میرسم. نفس راحتی میکشم که خالص شدم از رو به رو شدن با فاطمه.. ناگهان کسی دستش را روی شانه ام میگذارد. جامیخورم،با دیدن فاطمـــه شوکه میشوم و جیغ کوتاهی میکشم. فاطمه آرام میخندد:مگه اژدها دیدی؟ :_تو....تو چجوری زودتر از من رسیدی؟ به آسانسور اشاره میکند. آه از نهادم بلند میشود،از بس فکر و خیال،مشوشم کرده بود که اصلا نفهمیدم... فاطمه چنــد برگه به دستم میدهد:بیا خانم،تو از منم که حواس پرت تری،هم جزوه ی جلسه ی پیش،هم جزوه ی این جلست رو جا گذاشتی. :_ممنون :_خواهش میکنم،شانس آوردیم محسن هست. دل به دریا میزنم،مرگ یک بار،شیون هم یک بار:محســـن کیه؟ :_محسن علایی دیگه،همـ کلاسی مون،برادرم. جا میخورم:چی؟ میخندد_:چیه؟نکنه تو هم فکر کردی دوست پسرمه؟ :_یعنی....یعنی واقعا...برادرته؟پس چرا.... خجالت میکشم،چـــرا زود قضاوت کردم... :_چرا چی؟چرا فامیلی هامون یکی نیست؟ :_آره :_بیا بر یم تا بهــت بگم. ❤ لپ تاب را روشن میکنم،مامان و بابا،رفته اند بیرون.. ِلپ تاب را روشن میکنم،چند دقیقه بعد شالم را مرتب می کنم و هدفون را روی گوشم میگذارم،و چهره ی مهــربان عمووحید روی مانیتور ظاهــر میشود. :_سلام عموجون :_به به،سلام نیکی خانم،چطوری؟درسا چطورن؟ما رو نمی بینی،خوشی؟ :_ای بابا،کلی دلم براتون تنگ شده. _:منم،خب چه خبر؟ کل ماجرا را برایش تعریف میکنم،ماجرای قضاوت عجولانه ام،تندروی ام و تمام چیزهایی که فاطمه،برایم تعریف کرد،ماجرای محرمیت رضاعی و برادرش محسن،که پسرخاله اش است ولی برادرش. عمو با حوصله همه را گوش می دهد:قرارمون قضاوت نکردن بود نیکی خانم! :_آره من اشتباه کردم،ولی واقعا دختر خوبیه،از ته دل آرزو میکنم همیشه دوستم بمونه. عمو میخندد،دلم برایش تنگ شده بود. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فاطــمه سفارش یک فنجان چای میدهد،من هم همینطور. پیشخــدمت میگوید:الان میآرم خدمتتون سه هفته ای از بناریزی دوستیمان میگذرد،این روزها،بیشتر از هرچیزی مشغول سخت درس خواندنم و مشغول دوستی با فاطـــمـــه. دوستی با او،بهتر از آن چیزی است که فکرش را میکردم. کش چادرم را کمی جلو میکشم و جعبــه کوچکی که برای فاطـــمه خریده ام،جلویش میگذارم. فاطـــمه ذوق میکند:وای این چیه نیکــی؟ خجالت زده میگویم:ناقابلـــه :_دستت درد نکنه،ولی به چه مناسبت آخه؟ :_برای جبران،جبران اون قضاوتـــــی که راجع تو و برادرت کردم...شرمنده دیگه.......حاال بازش کن فاطمه،لبخند قشنگش را تحویلم میدهد و آرام جعبه را باز می کند. چشمانــش گرد می شوند:وای نیکی،این....این خیلی قشنگه و دستبندی که برایش خــریده ام را بیرون می آورد. :_دستــت درد نکنــــه :_مبارکت باشه :_خیلی خوشگله نیکی دستبند را دور دستش می اندازد. :_فاطــمه؟تو....یعنی منو بخشیدی؟ :_این حـــرفا چیه؟معلــــومه،تو حق داشتی،شاید اگه منم بودم،همون فکرو میکردم. میخندم و با ذوق دستبند خودم را هــم نشانش میدهم:واســـه خودم هم گرفــتم فاطمه؛نشانـــه ی دوستیمون! و دستم را روی میز میگذارم. فاطمه هم دستش را کنار دستم میگذارد. میخندد:شدیم عین خواهرای دوقلو،بهت گفتم من عاشق دوقلوهام؟ میخندم. پیشخدمت،سفارش ها را میآورد،دست هایمان را از روی میز برمیداریم. پیشخدمت کــه میرود،فاطمه میگوید:خــب یه کم از خودت بگو،دوستیم دیگه. لبخنــد میزنم:چی بگم؟ :_نیکی من از فضولی دارم میمیرم،تو روز اول که چادر نداشتی،حجابت کامل بودا،ولی خب... خنده ام را می خورم،شاید بهتر است این بغض سرخورده را اینجا باز کنم،حتم دارم اینجا،امن ترین جای دنیاست.. :_فاطــــمه،راستش....نمیدونم چطوری شروع کنم.. اصلا نمیدونم چجوری باید بگم.. دستم را میگیرد:نیکی،من نمیخواستم ناراحتت کنم،اگه دوس نداری نگو :_نه،اتفاقا دلم میخواد بگم...فقط یه کم گفتنش سخته...راستش فاطـــمه،من قایمکی چادر سر میکنم،مامان و بابای من،با چــادر سرکردن من مخالفن،یعنی کلا،با همه چی مخالفن،با نماز خوندن،روزه گرفتن... منم اول،عین اونا بودم...ولی،بعد یه عمــر تازه فهمیدم زندگی یعنی چی؟خدا یعنی چی،پیامبر،امام یعنی چی..من امسال چهارمین سالیه که توبه کردم! :_یعنی فقط تویی کـه مذهبی هستی؟هیچکس شبیه تو نیست؟ :_هیچکس که نه،یه عمــو دارم،شبیه منه. مثل من فکر میکنه :_نیکی کارتو خیلی سخته،ولی من به حالت غبطه میخورم،خوش به حالت دختر،تو...تو واقعا مومنی. :_مومن؟میدونی من بعد از چند سال گناه کردن به خودم اومدم؟ :_چطـــورشد؟یعنی چی شد که.... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva