•آمدڪہبگیرد زِ علی
•نقطہیضعفے
•بیچارهندانست
•علینقطهندارد ...
جان من و سید علی 🌸🌱
[←🌸 #رهبرانه 🦋🌈→]
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
سلام و عرض ادب خدمت شما رفقای گل🌸
عیدتون مبارک🎊
ختم صلواتی به نیت پیامبر خوبی ها
☘حضرت محمد (صل الله علیه و آله وسلم)☘ در نظر گرفته شده
صلوات در روز مبعث هم بسیار سفارش شده ...
جهت ختم ، تعداد صلواتی که برای امروز مد نظر دارید رو به پی وی بنده بفرستید (درصورت تمایل تعداد رو بفرستید)
@M_chador_R
التماس دعا✋
#عید_مبعث_مبارک 🎊
#برمحمد_وآل_محمد_صلوات🧡
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت_ششم
بهترین و آسونترین راه ترک گناه!
💠🌹❓➖💥
استاد پناهیان:
من نمیدونم چرا بعضیا زود با خدا پسر خاله میشن!!!
😘😐
وقت نماز که میشه میگن: خدایا فعلا حالشو ندارم!!
😩😣😩
ببینم مگه فوتباله که هر وقت حال داشتی بری سراغش!!!
✅ به نظرتون چرا خدا خواب نازنین و دلنشین تو رو صبحها بهم زده؟
الله اکبر الله اکبر...
📢⏰
بلند شو نماز بخون!
✅خب معلومه! چون خدا می خواد حالتو بگیره!!
🌹
اما طرف میگه هر موقع حال پیدا کردم نماز میخونم!!!😳
🔴💢👆
حواست هست؟!
نماز که برای حال کردن هوای نفس نیست!
اتفاقا باید هوای نفستو با نماز بزنی داغون کنی...
✅✅✅
آخ فدای این خدا بشم با دینش ...
✅
خدا پیشنهاد نمیکنه مثل مرتاض های هندی بری روی میخ ها بخوابی یه هفته یه ماه تا رشد پیدا کنی...
میفرماید نمیخواد روی میخ بخوابی که میخا توبدنت فرو بره و آخ نگی تا همه ی قدرتها رو بهش برسی!
💥💥💥💥
اگه میخوای با نفست مبارزه کنی "سر نماز مبارزه کن..."
👆❗👆💥💥خیلی مهم!
جوونه میاد میگه من هر چی سعی میکنم نمیتونم چشمم رو کنترل کنم!!!
اون یکی میگه من نمیتونم زبونم رو کنترل کنم!
خوب توجه کنید: هرکی هرچی رو میگه نمیتونم ،
بخاطر این هست که :
"یه کاری رو می تونسته انجام بده و نداده"
💥و اون کار، این بوده که به وقتش بلند شه بگه الله اکبر......💥
ادامه دارد....
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج♥️
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✔️ بخش هایی از سخنان حکیمانه رهبر فرزانه انقلاب
🔹جامعه نخستین اسلامی که پیامبر ایجاد کرد در مدینه با تعداد کمی آغاز شد ولی به برکت ارشاد ، احکام و معارف پیامبر روز به روز افزایش یافت و قویتر شد
🔹در قرن ۴ هجری جامعه اسلامی از لحاظ سیاسی وسیع ترین جامعه در دنیا بود.
🔹حرکت و طبیعت اسلام پیشرفت و حرکت کردن است.
🔹اگر صادقانه حرکت کنیم ، تنبلی نکنیم، ساده نگری نکنیم میتوانیم ایران را به قله برسانیم.
🔹هدف نزدیک ما رسیدن به قلههای اجتماعی ، فرهنگی ، علمی و .. است ولی هدف دور هدف تمدن اسلامی است.
🔹از دشمنیها نباید تعجب کرد.
🔹آمریکایی ها چندبار گفتهاند حاضرند کمک دارویی به ایران کنند و گفتهاند فقط شما از ما بخواهید.
🔹این از حرفهای عجیب است؛خودتان دچار کمبود هستید.
🔹اگر دستتان باز است خودتان استفاده کنید؛شما خودتان متهمید که کرونا را ایجاد کردهاید.
🔹 تجربه چهل ساله انقلاب به ما نشان میدهد که کشور ظرفیت مقابله با مسائل و چالش ها را در هر سطحی داراست.
🔹کشور ظرفیت های فوق العادهای دارد.
🔹مهم این است که این ظرفیتها به وسیله مسئولان شناسایی و در همه بخشها، افراد مومن و جوانان با انگیزه، به کار گرفته شوند.
🔹دستورات ستاد ملی مقابله با کرونا را همه عمل کنند
🔹حتی اجتماعات دینی در کشور تعطیل شد که در تاریخ ما به این شکل بی سابقه است که حتی حرم های مطهر و نمازهای جمعه تعطیل شود ولی چاره ای نبوده و مصلحت اینگونه بوده.
🔹ان شاالله خداوند این بلا را از همه مردم جهان کم کند.
🔹ما دشمن کم نداریم ولی آمریکا خبیث ترین آنها است
🔹دستور المعمل مقابله با دشمنان در قرآن آمده است و آن صبر است.
🔹ایستادگی کردن ، پیگیری کردن و مقاومت کردن محاسبات دقیق خود را تغییر ندادن با روحیه حرکت کردن معنی صبر است.
🔹ملت ایران در این مدت نشان داده اند که صبور هستند.
🔹این روزها با بیماری همه گیر بین المللی کرونا مواجه هستیم.
🔹 بعضیها در کشور خود اطلاعات این بیماری را پنهان میکنند.
🔹این بیماری مشکلات اقتصادی ایجاد میکند که خداوند می فرماید اینجا هم صبر لازم است.
🔹مسئولین محترم در این کار دستوراتی دادهاند که همه باید به آن عمل کنند تا این بیماری خطرناک در کشور کنترل شود.
🔹قوت در فضای مجازی حیاتی است
🔹قوت در زمینه بهداشتی و درمانی حیاتی است که در این زمینه اقدامات خوبی انجام شده است.
🔹جهش تولید، از ابزارهای قدرت است.
🔹جهش تولید به ابزارهایی نیاز دارد، از قاچاق و واردات بی رویه جلوگیری شود. به تولیدکننده کمک شود. امسال این کارها باید انجام شود.
به نقل از خبرگزاری فارس
دخترانِ پرواツ
بسم الله الرحمان الرحیم💚💚 #پارت1 جلو در دانشگاه با دوستهایم در حال حرف زدن بودیم که یاد جزوه ام
سلام
روزتون بخیر، رمانمونو خوندید؟
پارت های بعدیش داره میادا...
زود برید بخونید تا بیان☺️😉
دخترانِ پرواツ
#پارت2 بایدبرای خانه، خرید می کردم مامان برای شام برادرم و همسرش را دعوت کرده بود، کلی هم خرید برا
#پارت3
به خودم جرات دادم و به طرفش رفتم وگفتم:
–ببخشید یه سوالی داشتم.
سرش را بالا آوردو بلند شد، یه قدم به طرفم امد و گفت:
–بله!
جزوهام را در آوردم و علامت ها را نشانش دادم و گفتم:
–اینارو شما کشیدید؟
نگاهی به جزوه انداخت و با تعجب گفت: –آخ ببخشید، آره فکر کنم.
من چرا روی جزوه شما علامت گذاشتم؟ اصلا حواسم نبود. معذرت میخوام. آخه من عادت دارم موقع مطالعه مدام یه مداد دستم می گیرم و مطالب رو خط و نشانه می زارم. صورتش کمی سرخ شدو سرش را پایین انداخت.
–اشتباهی فکر کردم جزوهی خودمه، بدین پاکش کنم براتون.
دستش را دراز کرد که جزوه را بگیرد، ولی من جزوه راعقب کشیدم و برای این که بیشتر از این خجالتش ندهم گفتم:
– نه اشکالی نداره، گفتم شاید اینا نمونه سوالی چیزیه که علامت گذاشتید. میخواستم از خودتون بپرسم.
سرش را بلند کرد و زل زد به جزوه.
–مهم که هستند، کلا من مطالب مهم رو خط می کشم،تا بیشتر بخونم.
لبخند پیروز مندانه ایی زدم وبا اجازه ایی گفتم و برگشتم، از پشت سرم صدای نفسش را شنیدم که خیلی محکم بیرون داد، معلوم بود کلافه شده است.
من هم خوشحال از این که توانسته بودم حالش را کمی بگیرم به طرف صندلیام راه افتادم.
جوری برخورد می کند من که با دخترها راحت حرف می زنم، حرف زدن با اوسختم می شود. ردیف یکی مانده به آخر نشسته بود، کیفم را برداشتم و رفتم صندلی آخرکه درست پشت سرش بود نشستم. کمی پرویی بود. من آدم پرویی نبودم ولی دلم می خواست بیشتر رفتارش را زیر نظر داشته باشم.
نمی دانم چرا رفتارهایش برایم عجیب وجالب بود. آنقدر حجب و حیا داشت که آدم باورش نمی شد. فکر می کردم نسل این جور دخترا منقرض شده است.
وقتی از کنارش رد شدم تاردیف پشتش بنشینم باتعجب نگاهم کرد و من دقیقا صندلی پشت سرش نشستم. سرش را زیر گوش دوستش بردکه اوهم یک دختر محجبه ولی مانتویی بود، چیزی گفت، بعد چند ثانیه بلند شدندو جاهایشان را با هم عوض کردند.
چشمهایم رابه جزوهام دوختم. یعنی من حواسم نیست، با امدن سارا و بقیه بچه ها سرم را بلند کردم.
سعید داد زد:
–آرش چرا اونجارفتی؟
با دست اشاره کردم همانجا بنشیند.
ولی مگر اینها ول کن هستند.
سارا و بهار امدند و بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدند:
– چرا امدی اینجا؟
با صدای بلندتر جوری که راحیل هم بشنود گفتم:
–نزدیک امتحاناس امدم اینجا حواسم بیشتر سر کلاس باشه، اونجا که شما نمی ذارید.
سعیدبا خنده گفت:
–آخی، نه که توخودت اصلا حرف نمی زنی.
گفتم:
– ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس.
سارا نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت:
–آهان، فکر خوبیه.
بعد رو کرد به راحیل و گفت:
–راحیل می خوام بیام پیش تو بشینم.
راحیل با تعجب نگاهش کردو گفت:
–خدا عاقبت مارو بخیر کنه،یه صندلی بیار، بعد بیا بشین.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍# بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت4
سارا صندلی آورد و کنار دوست مشترکشان گذاشت و گفت:
–سوگندجان تو میای اینجا بشینی و من برم جای تو؟
و به صندلی خالی اشاره کرد.
آن دختر که حالا فهمیدم اسمش سوگنداست. گفت:
–حالا چه فرقی داره بشین دیگه.
–بیا دیگه، جون من.
سوگند یه ای بابایی گفت و بلند شدو جایش را به ساراداد.
سارا تا نشست سرش را کرد زیر گوش راحیل وخیلی آرام شروع به حرف زدن کرد.
گاهی خودش بلند بلند می خندید، ولی راحیل آرام می خندید و خودش را کنترل می کردو هی به سارا با اشاره می گفت که آرام تر.
خیلی دلم می خواست بدانم چه میگویند ولی خیلی آرام حرف می زدند، بخصوص راحیل، صدایش از ته چاه درمی آمد.
باامدن استاد همه حواسشان پیشش رفت.
او تمام مدت حواسش به استاد بودومن حواسم به او.
برایم سوال شد، اوکه اینقدرحواسش هست سر کلاس، پس جزوه برای چه می خواست؟
بعد از کلاس، بلند شدم که بیرون بروم. اوهم بلند شد تابا دوست هایش برود. ایستادم تا اول آنهابروند، همین که خواست از جلویم رد بشود، پایین چادرش به پایه ی صندلی جلویی من، گیرکرد. چند بار آرام کشید که آزادش کنه ولی نشد، فوری گفتم:
–صبرکنید یه وقت پاره می شه، سریع خم شدم ببینم کجا گیر کرده است. دیدم یک میخ از پایه بیرون زده وچادرش به نوک میخ گیر کرده، چادرش را آزاد کردم و گفتم:
–به میخ صندلی گیر کرده بود.
سرم را بالا آوردم که عکس العملش را ببینم، از خجالت سرخ شده بود.
بادست پاچگی گفت:
–ممنونم،لطف کردید، و خیلی زود رفت.
کنارمحوطه ی سر سبز دانشگاه با بچه ها قدم می زدیم که دیدم سارا و راحیل و سوگند به طرف محوطه می آیند.
با سر به بهارکه کمی آن طرف ترایستاده بود اشاره کردم و گفتم:
–ازشون بپرس ببین میان بریم کافی شاپ.
سعید نگاهی متعجبش رابه من دوخت و گفت:
–آرش اون دوتا گروه خونیشون به ما نمیخوره ها، و اشاره کرد به راحیل و سوگند.
اهمیتی به حرفش ندادم.
نزدیک که شدندبهار پرسید:
–بچه ها میایین بریم کافی شاپ؟
سارا برگشت و با راحیل و سوگند پچ و پچی کرد و از هم جدا شدند سارا پیش ماآمد و گفت:
–من میام.
نمیدانم چرا ولی خیلی دلم می خواست راحیل هم بیایدولی او رفت.
به سارا گفتم:
–چرا نیومدند؟
–چه میدونم رفتن دیگه.
سعید گفت:
–سارا این دوستهات اصلا اجتماعی نیستن ها.
سارا اخمی کردو گفت:
–لابد الان می آمدند با تو چاق سلامتی می کردند خیلی اجتماعی بودند، نه؟
ــ نه، ولی کلا خودشون روخیلی می گیرن بابا.
ــ اصلا اینطور نیست. اتفاقا خیلی مهربون و شوخ طبع و اجتماعین، فقط یه خط قرمزایی واسه خودشون دارند دیگه.
حرفای سارا من را به فکر برد. به این فکر می کردم که این خط قرمزاچقد آزار دهنده است. او حتی به همکلاسی های پسرش سلام هم نمی کند، سلام چیه حتی نگاه هم نمی کند، چطور می تواند؟
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍ #بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت_هفتم🌸🌸🌸
چرا بی نمازی انقدر مذمت شده؟!
❓💢❓
استاد پناهیان:
فدای امام رضا (علیه السلام) بشم
❤
از امام رضا پرسیدن چرا وقتی کسی گناه زنا رو می کنه اعدامش می کنن یا سنگسارش می کنن ولی کسی به او نمیگه کافر!
اما چرا وقتی کسی نماز رو ترک می کنه بهش میگن کافر؟
❓❓❓
تو علل الشرایع ببینید؛
امام رضا علیه السلام می فرماید:
چون اون طرفی که زنا کرده، گناه بهش فشار آورده بدبخت شده و گناه کرده و الان باید اعدام بشه .
✅
ولی کسی نماز نخونده چی؟
مگه نماز نخوندن چقدر لذت داره؟
چقدر کیف کرده؟
جز این هست که خواسته بی احترامی کنه به خدا؟😔
🔴🔴🔴
همونجور که "نماز نخوندن بی احترامی به خداست، نماز دیر خوندن هم یکمی بی احترامی به خداست"
اونوقت تو میخوای چی بشی پس فردا!؟؟😐
این همه بی احترامی!!!😔
💠🔴💠
دیگه کسی نبود بهش بی احترامی کنی جز خدا.......؟😔
💠💠👆💠💠
بی نمازی درواقع بی احترامی به خداست
چون هیچ دلیلی برای نماز نخوندن نیست.😕
کسی که نماز نمیخونه الکی الکی داره میره جهنم. بدون هیچ لذتی!😐
شما چطور؟
نمازات سر وقت هست؟🤔
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج♥️
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#معرفی_کتاب
#سه_دقیقه_در_قیامت
تجربه ای نزدیک به مرگ ...
به شدت پیشنهاد میشه
اصلاح برخی رفتارهای غلط ...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
#پارت4 سارا صندلی آورد و کنار دوست مشترکشان گذاشت و گفت: –سوگندجان تو میای اینجا بشینی و من برم ج
#پارت5
آخرین کلاس که تمام شد پالتوام را از روی تکیه گاه صندلی برداشتم و زود از کلاس بیرون زدم. باید زودتر به سر کارم می رفتم.
بعداز دانشگاه در شرکت فروش میلگرد کار می کردم. برایشان مشتری پیدا می کردم. به جاهایی که می خواستند ساختمان بسازند، میرفتم. شماره تماسشان را پیدا می کردم و زنگ می زدم. شرکت رامعرفی می کردم تا میلگردهایشان را از ما بخرند.
خریدهای خانه همیشه با من بودوحقوقم راحت کفاف همه ی هزینه های خودم و مادرم را می رساند. البته مادرم خودش حقوق پدرم را داشت، ولی خوب من هم گاهی در مخارج کمکش می کردم.
کنار ماشین که رسیدم باران شروع شد. سریع پشت فرمان نشستم و روشنش کردم و راه افتادم. هوا سرد تر شده بود.
به خیابون اصلی که رسیدم. راحیل را دیدم که منتظرتاکسی کنار خیابان جدی و با ابهت ایستاده بود.
متانت و وقارش به باران دهن کجی می کرد. به من برخورد که هم کلاسیام کنار خیابان ایستاده باشد.
جلو پایش ترمز زدم و شیشه راپایین کشیدم و سرم را کج کردم تا صدایم به او برسد.
نمی دانستم چه صدایش کنم فامیلیاش را بلد نبودم. فکر کردم شاید خوشش نیاید اسم کوچکش را صدا کنم، برای همین بی مقدمه گفتم:
–لطفا سوار شید من می رسونمتون، به خاطر بارندگی، حالا حالا ماشین گیرتون نمیاد.
سرش را پایین آوردتا بتواند من را ببیند، با دیدنم گفت:
–نه ممنون شما بفرمایید.مترو نزدیکه دیگه با مترومیرم.
حالا از من اصرار و از او انکار.
نمی دانم چرا ولی دلم می خواست سوارش کنم. انگار یک نبرد بود که من می خواستم پیروز میدان باشم.
پیاده شدم و ماشین را دور زدم با فاصله کنارش ایستادم و خیلی جدی گفتم:
–خانم مم...ببخشید من اسمتون رو نمی دونم.
همانطور که از حرکت من تعجب کرده بود، به چشم هایم نگاه کردو آرام گفت:
– رحمانی هستم.
ــ خانم رحمانی لطفا تعارف رو کنار بزارید.
می خواستم بگویم شماهم مثل خواهرم، ولی به جایش گفتم:
–فکر کنید منم راننده تاکسی هستم، بعد اخم هایم را در هم کردم و گفتم:
– به اندازه ی راننده تاکسی نمی تونید بهم اعتماد کنید؟
چشمهایش را زیر انداخت و گفت:
–این حرفا چیه، من فقط...
نگذاشتم حرفش را تمام کند، در عقب ماشین را باز کردم و گفتم:
– لطفا بفرمایید،در حد یه همکلاسی که قبولم دارید.
با تردید دوباره نگاهی به من انداخت و تشکر کرد و رفت نشست.
من هم امدم پشت فرمان نشستم و حرکت کردم. آهنگ عاشقانه ایی در حال پخش بود، از آینه نگاهی به او انداختم سرش در گوشیاش بود. چند دقیقه که گذشت سرش را بلند کرد و گفت:
–ببخشید که مزاحمتون شدم،لطفا ایستگاه بعدی مترو نگه دارید.
صدای پخش را کم کردم تا راحت تر صدایش را بشنوم.
–نه خانم رحمانی می رسونمتون.
خیلی جدی گفت:
–تا همین جا هم لطف کردید، ممنونم.
بیشتر اصرارنکردم صورت خوشی نداشت. گفتم:
–هر جور راحتید، دوباره صدای پخش را زیاد کردم.
نگاهی با اخم از آینه نثارم کرد و گفت:
–همون صداش کم باشه بهتره.
ــ اصلا خاموشش می کنم، به خاطر شما صداش رو زیاد کردم، گفتم شاید بخواهید گوش کنید.
ــ من این جور موسیقی هارو گوش نمی کنم.
دوباره به خودم جرات دادم و گفتم:
– پس چه جورش رو گوش می کنید؟
به رو به رو زل زدو گفت:
–این سبک موسیقی ها آدما رو از حقیقت زندگی دور می کنه.
لطفا همینجا نگه دارید، رسیدیم. بعدهم تشکر کردو پیاده شد.
همانطورکه رفتنش را نگاه می کردم. حرفهایش در ذهنم میچرخیدند.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...