🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت158
نگذاشت حرفم تمام شود و با محبتی شیرین پاسخم را داد:
"اگه می تونی چند قدم بیای، با هم بریم، وگرنه همین جا وایسا، برم برات بگیرم."
قدمی برداشتم و آهسته پاسخ دادم:
"نه، می تونم بیام."
و به سختی مسیر چند متری مانده تا مغازه را طی کردم و همین که مقابل در شیشه ای جگرکی رسیدم، بوی غلیظ جگر کباب شده حالم را به هم زد. چه لحظات سختی بود که تنم از گرسنگی
ضعف می رفت و نمی توانستم حتی بوی غذا را تحمل کنم و مجید با چه صبر و
محبتی پا به پایم می آمد که برایم دل و قلوه خام خرید تا خودش در خانه کباب کند.
به خانه که رسیدیم، به بالکن رفته و در را هم پشت سرم بستم تا در خنکای لطیفشب زمستانی بندر، بوی کباب کردن دل و قلوه ای که مجید در آشپزخانه برایم تدارک می دید، حالم را به هم نزند.
به توصیه لعیا، لیمو ترش تازهای را مقابل صورتم گرفته و می بوییدم تا حالت تهوع ام فروکش کندکه مجید در بالکن را باز کرد و با سیخ های دل و قلوه ای که زیر لایه ای از نان و نعنا پنهانشان کرده بود تا بوی تندش حالم را بدتر نکند، قدم به بالکن گذاشت، کنارم نشست و با چه صبر و حوصله ای برایم لقمه می گرفت تا بالاخره توانستم شام مقوی و خوشمزه ای را که برایم تهیه کرده بود، نوش جان کنم و قدری جان بگیرم و در نخستین شبی که چشمانمان به مژدگانی آمدن حوریه روشن شده بود، چه شب زیبا و دل¬انگیزی را در بالکن کوچک و باصفای خانه مان سپری کردیم.
عروسک پشمی کوچکی را که همین امروز صبح با مجید از بازار خریده بودم، بالای تخت سفید و صورتی اش آویزان کردم تا سرویس خواب حوریه را تکمیل کرده باشم که هنوز دو هفته از تشخیص دختر بودن کودکم نگذشته، تختخواب و تشک و پتویش را خریده بودم و چقدر دلم می خواست در دل این روزهای رؤیایی، مادرم زنده بود تا سیسمونی نوزاد تنها دخترش را با دستان مهربان خودش آماده می کرد.
اتاق خواب کوچکی که کنار اتاق خواب خودمان بود و تا پیش از این جز برای
نگهداری وسایل اضافی استفاده نمی شد، حالا مرتب شده و اتاق خواب دختر قشنگم شده بود...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت159
به سلیقه خودم، پارچه ساتن صورتی رنگی تهیه کرده و پنجره کوچکش را پرده زده بودم و درست زیر پنجره، تخت لبه دارش را گذاشته بودم؛ همان تختی که از دو ماه پیش مجید برای دخترمان نشان کرده و من به خیال این که کودکم پسر است، از خریدش طفره می رفتم و حالا همان تخت را با ِست تشک و پتوی صورتیاش خریده و به انتظار لحظات خواب ناز دخترمان، کنار اتاق خوابش چیده بودیم. همان طور که گوشه اتاق روی زمین نشسته بودم، به اطرافم نگاه می کردم و برای تهیه بقیه وسایل سیسمونی نقشه می کشیدم که امشب تنها بودم و باید به هر روشی این تنهایی را ُُپر می کردم. مجید خیلی تلاش کرده بود در دوران بارداری ام، شیفت های شبی که برایش تعیین می شد با همکارانش عوض کرده و هر شب کنارم بماند، ولی امشب نتوانسته بود کسی را برای تغییر شیفتش پیدا کند و ناگزیر به رفتن شده بود و حالا باید پس از مدت ها، امشب را تنهایی سر می کردم که بیش از این که به کمکش نیاز داشته باشم، محتاج حضور گرم و با محبتش بودم.
وقتی به خاطر می آوردم که لحظه خداحافظی، چقدر نگران حالم بود و مدام سفارش می کرد تا مراقب باشم و با چه حالی تنهایم گذاشت که دلش پیش من و دخترش مانده بود و ما را به خدا سپرد و رفت، دلم بیشتر برایش تنگ میشد و بیشتر هوایمهربانی هایش را می کردم. هر چند این روزها دخترم از خواب خوشش بیدار شده و از چند روز پیش که برای نخستین بار در بدنم تکانی خورده بود، حرکت وجود کوچکش
را هم چون پرواز پروانه در بدنم احساس می کردم و همین حس حضور حوریه، مونس لحظات تنهایی ام می شد.
ساعت هفت شب بود که بلاخره از اتاق خواب کودکم دل کندم و سنگین از جا بلند شدم که زنگ درِ ِ حیاط به صدا در آمد. پدر و نوریه ساعتی میشدم که از خانه بیرون رفته و کلید داشتند. با قدم
هایی کُند و کوتاه به سمت آیفون می رفتم که صدای باز شدن در حیاط، خبر از بازگشت پدر داد. خودم را پشت پنجره های بالکن رساندم تا از پشت پرده های حریرش نگاهی به حیاط انداخته باشم که حضور چند مرد غریبه در حیاط توجهم را جلب کرد. پدر و نوریه همراهشان نبودند و خوب که نگاه کردم
متوجه شدم برادارن نوریه هستند و متحیر مانده بودم که کلید خانه ما دست اینها چه می کند! داخل شدند و در را پشت سرشان بستند و همین که در حیاط با صدای بلندی به هم خورد، دل من هم ریخت که حالا با این چهار مرد غریبه در خانه تنها بودم. خودم را از پشت پنجره عقب کشیدم که از حضور عدهدای نامحرم در خانه مان سخت به وحشت افتاده و مانده بودم به اجازه چه کسی این چنین گستاخانه وارد شده اند که صدای درِ ساختمان طبقه پایین پرده گوشم را لرزاند. یعنی پایشان را ازحیاط هم فراتر گذاشته و وارد خانه شده بودند که تنها به فکرم رسید در را ازداخل قفل کنم....
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت160
تمام بدنم از عصبانیت آتش گرفته بود که برادران نوریه، هم چون صاحبخانه، در را گشوده و بی هیچ اجازه ای وارد خانه ما شده بودند. بند به بندِ بدنم به لرزه افتاده وبی آن که بخواهم از حضورشان در این خانه به شدت ترسیده بودم و آرزو می کردم که ای کاش مجید امشب هم در خانه کنارم بود تا این چنین جانم به ورطه اضطراب نیفتاده و دل نازک دخترم، از ترسِ ریخته در وجود مادرش،این همه نلرزد.ِکز کرده و فقط زیر لب ذکر خدا را می گفتم تا قلبم قدری قرار گیرد که صدای قدم های کسی که از پله ها بالا می آمد، در و دیوار دلم را به هم کوبید و سراسیمه از جا بلندم
کرد. از وحشتی که به یک باره به جانم افتاده و هر لحظه نزدیکتر می شد، ضربان قلبم به شدت بالا رفته و سرم از درد تیر می کشید که کسی محکم به در چوبی خانه ام کوبید.قلبم از جا کنده شد و مثل این که بدنم دیگر توان ایستادن نداشته باشد، زیر پایم خالی شد که دستم را به دیوار گرفتم تا زمین نخورم. گوشم به صدای دربود تا پدر بازگردد و چشمم به در خانه، تا غریبه ای که آن طرف ایستاده بود، زودتر برود و دلم به هوای بودن مجید، پر پر میزد.
از ترسی که سراپای وجودم را گرفته بود، بی صدا نفس میکشیدم تا متوجه حضورم در خانه نشوند و فقط خدا را صدا می زدم تا به فریادم برسد که صدای نخراشیده اش، پرده گوشم را پاره کرد:
"کسی خونه نیس؟!!!"
صدایم در نمی آمد و او مثل این که
مطمئن شده باشد کسی در خانه نیست، سر به مسخره بازی گذاشته بود:
"آهای! صابخونه؟!!! کجایی پس؟!!! ما اومدیم مهمونی!"
و بعد هم چنان که صدای پایش
می آمد که از پله ها پایین میرفت، با لحنی تمسخرآمیز ادامه داد:
"برادرا! کسی اینجا نیس! از خودتون پذیرایی کنید تا این عبدالرحمن برگرده ببینیم میخواد چه غلطی بکنه!"
و صدای خنده های شیطانیشان راهرو را ُپر کرد و دیگری میان خنده پاسخ داد:
"می خوای چه غلطی بکنه؟ عبدالرحمن خر خودمونه! هر سازی براش بزنی، برات
می رقصه! فقط باید تا میتونی خرش کنی!بعد افسار بنداز گردنش و ِهی!!!!"
و باز هیاهوی مشمئزکننده خنده هایشان، خانه را ُپر کرد.
حالا تپش قلبم کند تر شده که خیالم از بابت خودم و دخترم راحت شده بود و در ُعوض با هر اهانتی که به پدرم می کردند، خنجری در سینه ام فرو میرفت که دیگر پتوانم را از دست دادم و خودم را روی کاناپه رها کردم و شنیدم یکیشان میپرسید:
"من که سر از کار این دختر و داماد عبدالرحمن در نیاوردم! اینا بالاخره چی کارن؟"
که دیگری پاسخش را داد:
"نوریه میگه دامادش خیلی مارموزه!
دختره بی بخاره! فقط فکر خونه زندگی خودشه! نوریه میگه کلاً بچه های عبدالرحمنهمه شون بی بخارن!حالا این کتاب هایی رو که اوردی بده نوریه که بینشون پخش کنه، شاید یه اثری کرد! ولی من بعید می دونم از اینا آبی گرم شه!"
که یکی دیگر با صدای بلند خندید و در جوابش گفت:
"آب از این گرمتر می خوای؟ عبدالرحمن تو مشت خودمونه! دیگه چی میخوای؟
ُمشت خودمونه! هر چی درمیاره، صاف میریزه تو جیب ما!"
و باز خنده های مستانه شان در خانه بلند شد.
@rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 لحظات آخر یه کنکوری 😁
کنکوری های عزیز موفق باشید. ❤️💛💚
@rahpouyan_nasle_panjom
@rahpouyan_school
Fereydon Asraei - Deltangiam [320].mp3
9.79M
🌀 بگو من کدوم سمت دنیا بیام؟!؟
🎶 خواننده : #فریدون_آسرایی
#دلتنگیام
#آهنگ
#جمعه
@rahpouyan_nasle_panjom
@rahpouyan_school
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀#رمان ❤️#جان_شیعه_اهل_سنت ✳️#قسمت160 تمام بدنم از عصبانیت آتش گرفته بود که برادران نوریه، هم چون ص
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت161
سرم از حقایق وحشتناکی که غافل از حضور من به زبان می آوردند، منگ شده و دلم از بلایی که به سر خانواده ام آورده بودند، به درد آمده بود که تازه می فهمیدم نوریه جاسوس این خانه شده و هنوز نمی دانستم به جز اموال پدرم برای چه چیز دیگری در این خانه نقشه می کشند که یکی میان خنده گفت:
"ولی حیف شد! نوریه میگه این دختر عبدالرحمن یه ساله با این پسره عروسی کرده! زودتر اومده بودیم، من خودم
عقدش می کردم!"
و دیگری با ناسزایی پاسخش را داد و باز نعره خنده هایشان گوشم کَر کرد و دیگر
می فهمیدم چه می گویند که نگاه بی حیا و کثیف برادر جوان نوریه
پیش چشمانم زنده شده و تمام وجودم را آتش می زد. تازه می فهمیدم مجید آن شب در انتهای چاه چشمان آلوده او چه نجاستی دیده بود که از داغ غیرت آتش
گرفته و به هیچ آبی آرام نمیشد و چقدر دلم هوای حضورش را کرده بود که در این لحظه کنارم باشد و بین این همه حرامی، محرم دل تنهایم شود.
دستم را روی بدنم گذاشته و هم چنان که حرکت نرم دخترم را زیر انگشتانم احساس می کردم، آیت الکرسی می خواندم تا هم دل خودم، هم قلب کوچک او به نام و یاد خدا آرام بگیرد که همه جای خانه از حضور شیطانی برادران نوریه بوی تعفن گرفته و حتی توان نفس کشیدن را هم از سینه تنگم می گرفت. حالا تمام خاطرات ماه های گذشته مقابل چشمانم رژه می رفتند؛ از روزی که پدر معاملاتش را با همه شرکای خوش نام و قدیمی اش به هم زد و به طمع سودی کلان با تاجری غریبه وارد تجارت شد و به سرمایه گذاری در دوحه دل بست و هنوز سه ماه از مرگ مادر نگذشته، با
دختر جوانی از همان طایفه ازدواج کرد و حالا هنوز سه ماه از این ازدواج نگذشته، این جماعت خود را مالک جان و مال و حتی ناموس پدرم میددانستند و هنوز نمیودانستم باز چه خواب شومی برای پدرم دیده اند که بالاخره پس از ساعتی پدر و نوریه بازگشتند.
پدر نه تنها از حضور برادران نوریه در خانه تعجب نکرد، بلکه با روی باز خوش آمد گفت تا در اوج ناباوری، باور کنم که پدر خودش کلید خانه را به آنها داده است و من دیگر در این خانه چه امنیتی داشتم که کلید خانه و تمام زندگی ام به دست این اراذلافتاده بود! ساعتی نشستند و صدایشان می آمد که چطور با پدر گرم گرفته و با چه زبانی چاپلوسیاش را میدکردند تا بالاخره رفتند و شّرشان را از خانه کم کردند.
نمیددانستم باید چه کنم که بیش از این خانه و سرمایه خانوادگیمان به تاراج نوریه و برادرانش نرود و فکرم به جایی نمیورسید که می دانستم با آتش عشقی که نوریه به جان پدرم انداخته، هیچ حرفی در گوشش اثر نمی کند. از دست ابراهیم و محمد و عبدالله هم کاری بر نمی آمد که تمام نخلستان ها به نام پدر بود و کسی اختیار جابجا ِ کردن حتی یک رطب را هم نداشت، ولی باز هم نمی بتوانستم بنشینم و تماشاگر بر باد رفتن همه زندگی پدرم باشم که از شدت خشم و غصه ای که پیمانه پیمانه سر
می کشیدم، تا صبح از سوز زخمهای سینه ام ناله زدم و جام صبرم سرریز شده بود که هر بار که مجید تماس می گرفت، فقط گریه می کردم...
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀#رمان ❤️#جان_شیعه_اهل_سنت ✳️#قسمت161 سرم از حقایق وحشتناکی که غافل از حضور من به زبان می آوردند، م
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت162
هرچند نمی توانستم برایش بگویم چه شده و چه بر سر قلبم آمده، ولی به بهانه دردهای بدنم هم که شده، گریه می کردم و می دانستم با این بی تابی ها چه آتشی به دلش می زنم، ولی من هم سنگ صبوری جز همسر مهربانم نداشتم که همه خونابه های دلم را به نام سردرد و کمردرد به کامش می ریختم تا سرانجام شب طولانی ام سحر شد و مجید با چشمانی سرخ و خسته از کار و بی خوابی دیشب به خانه بازگشت. دیگر خنکای صبحگاهی زمستان بندر برایم دلچسب نبود که از فشار غصه های دیشب لرز کرده و روی کاناپه زیر پتوی ضخیمی دراز کشیده بودم و مجید، دلواپس حال خرابم، پایین پایم روی زمین نشسته بود و مدام سؤال
می کرد:
"چی شده الهه جان؟ من که دیروز می رفتم حالت خوب بود."
در جوابش چه می توانستم بگویم که نمی خواستم خون غیرت را در رگ هایش به جوش آورده و با نیشتر بی حیایی های برادران نوریه، عذابش دهم. حتی نمی توانستم برایش بگویم دیشب آنها در این خانه بودند و از حرف هایشان فهمیدم که برای تمام اموال پدرم کیسه دوخته اند، چه رسد به خیال کثیفی که در خاطر ناپاکشان دور میزد و باز تنها به بهانه حال ناخوشم ناله میذزدم که آنچه نباید می شد، شد و نوریه همان اول صبح به در خانه آمد.
مجید در را باز کرد و نوریه با نقاب ُپر ِمهر و محبتی که به صورت سبزه تندش زدهبود، قدم به خانه گذاشت و روی مبل مقابلم نشست. در دستش چند عدد کتاب بود و مدام با نگاهش من و مجید را نشانه میرفت تا اطلاعات جدیدی دستگیرش شود. مجید مثل اینکه دیگر نتواند حضور پلیدش را تحمل کند، به اتاق خواب رفت و من هم به بهانه سرگیجه چشمانم را بسته بودم تا نگاهم به چهره نحسش نیفتد. با کتاب هایی که در دستش گرفته بود، می دانستم به چه نیتی به دیدنم آمده و پاسخ احوال پرسی هایش را به سردی می دادم که با تعجب سؤال کرد:
"تو دیشب خونه بودی؟!!!"
از شنیدن نام دیشب چشمانم را گشودم و او در برابر نگاه متحیرم، با دلخوری ادامه داد:
"من فکر کردم دیشب با شوهرت رفتی بیرون، ولی صبح که دیدم شوهرت تنها اومد خونه، فهمیدم دیشب خونه بودی. پس چرا در رو واسه داداش های من باز نکردی؟ یه ساعت پایین تنها نشسته بودن تا من و عبدالرحمن ُخب میومدی پایین ازشون پذیرایی می برگردیم، کردی! داداشم می گفت اومده بالا در
زده، ولی در رو باز نکردی!"
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت163
نیم خیز شدم و خواستم پاسخی سرهم کنم که ابرو در هم کشید و گفت :«
من که خیلی ناراحت شدم!عبدالرحمن هم بفهمه، خیلی بهش بر میخوره!»
در جواب اینهمه وقاحت نوریه مانده بودم چه بگویم و مدام نگاهم به سمت اتاق خواب بود که مجید از شنیدن این حرفها چه فکری میکند که نوریه کتابهایش را روی میز شیشه ای مقابلش گذاشت و با صدایی آهسته شروع کرد:«
این کتاب ها رو برات اوردم که بخونی. یکیش درمورد عقاید وهابیته، سه تای دیگه هم راجع به خرافاتی که شیعه ها به هم میبافن! درمورد اینکه بیخودی گریه زاری و عزاداری میکنن و به
زیارت اهل قبور میرن و از اینجور کارها! که البته میدونی همه اینا از مصادیق شرک به خداست بخون! خیلی خوبه!»
و من که خبر آوردن این کتابها را دیشب از میان قهقهه مستانه برادرانش شنیده بودم، به حرفهایی که میزد توجهی نمیکردم و در عوض از اضطراب برخورد مجید، فقط خدا را میخواندم تا این ماجرا هم ختم به خیر شود و او همچنان به خیال
خودش ارشادم میکرد:«
ببین ما وظیفه داریم اسلام اصیل رو به همه دنیا معرفی کنیم! باید همه مردم دنیا بدونن دین اسالم چه دین خوب و کاملیه! ولی تا وقتی ننگ و نکبت شیعه به اسم اسلام خودش رو به امت اسلامی میچسبونه، هیچ کس دوست نداره مسلمون بشه! باید همه دنیا بفهمن که این رافضیها اصلا مسلمون نیستن تا انقدر مایه آبروریزی اسالم نشن!»
و بعد لبخندی تحویلم داد تا باور کنم تا چه اندازه دلش برای اسالم میتپد و با لحنی به ظاهر مهربان ادامه داد:«
تو این کتابها رو بخون تا اطلاعات دینی ات افزایش پیدا کنه! ما همهمون به عنوان یه مسلمون وظیفه داریم به هر وسیلهای که میتونیم
برای نابودی این رافضیها تلاش کنیم تا اسلام از شّر شیعه نجات پیدا کنه! حالا هر کس به یه روشی این کار رو میکنه؛ یکی مثل من و تو فقط میتونه کتاب بخونه و بقیه رو راهنمایی کنه، یکی که امکانات مالی داره، اموالش رو در اختیار مجاهدین قرار میده. یکی هم که توانایی جنگیدن داره، میره سوریه و عراق و افغانستان تا در راه خدا جهاد کنه و این رافضیها رو به جهنم بفرسته!
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت164
خون مسلمانان شیعه را مباح اعلام میکرد و میدانستم همه را مجید میشنود، دلم به تب و تاب افتاده بود.
هر چند از ترس توبیخ پدر نمیتوانستم جوابی به سخنان شیطانیاش بدهم و فقط دعا میکردم زودتر شرش را از خانهام کم کند که با انگشتان لاغر و استخوانیاش،کتابها را روی میز شیشهای به سمتم ُهل داد و با حالتی دلسوزانه تأکید کرد:«
فقط این کتابها با هزینه بیت المال تهیه شده و تعدادش خیلی زیاد نیس! وقتی خودت خوندی، به شوهرت و برادرهات هم بده بخونن تا توی ثوابش شریک شی!»
و من به قدری سرگیجه و حالت تهوع گرفته بودم که دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و شاید از رنگ پریدهام فهمید حوصله خطبههایش را ندارم که بالاخره بساط تبلیغ وهابی گریاش را جمع کرد و رفت و من بار دیگر روی کاناپه افتادم.
حالا منتظر خروج مجید از اتاق و جوشش خون غیرت در جانش بودم که نه تنها نوریه تا توانسته به مذهب تشیع توهین کرده بود، بلکه تکلیف ماجرای دیشب هم باید برایش روشن میشد و همین که صدای بسته شدن در بلند شد، مجید از اتاقبیرون آمد. صورتش از غیظ غیرت سرخ شده و به وضوح احساس میکردم تمام بدنش از ناراحتی میلرزد، ولی همین که نگاهش به رنگ سفیدم افتاد، سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت و بلافاصله با قوطی شیر و ظرف خرما بازگشت. فرصت نکرده بود شیر را در لیوان بریزد و میخواست هر چه زودتر حالم را جا بیاورد که خودش خرماها را دانه دانه در دهانم میگذاشت و وادارم میکرد تا شیر را با همان قوطی بزرگ بنوشم و باز دلش قرار نگرفت که دوباره به آشپزخانه رفت و پس از چند لحظه
با سفره نان و شیشه عسل کنارم نشست. به روی خودش نمی آورد از زبان زهرآلود نوریه چه شنیده و هر چند هنوز چشمانش از خشمی غیرتمندانه میسوخت، ولی به رویم لبخند میزد و با مهربانی برایم لقمه میگرفت. کمی که حالم بهتر شد، سرش را پایین انداخت تا مبادا خشم جوشیده در چشمانش، دلم را بلرزاند و با صدایی گرفته پرسید:«
دیشب اینجا چه خبر بوده الهه؟»
و دیگر دلیلی نداشت بر زخم قلبم سرپوش بگذارم که همه چیز را از زبان نوریه شنیده بود و چه فرصتی بهتر از این که لااقل کمی از دردهای مانده بر دلم شکایت کنم...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت165
مظلومانه نگاهش کردم و گفتم:«
دیشب ساعت هفت بود که برادرهای نوریه اومدن. خودشون کلید داشتن و اومدن تو خونه، یعنی فکر کنم بابا بهشون کلید داده بود. من ترسیدم یه وقت بیان بالا، برای همین فوری در رو از تو قفل کردم. یکی شون اومد بالا و در زد، ولی من ساکت یه گوشه نشسته بودم ک اصلا نفهمن من خونه ام. بعد هم رفتن پایین تا بابا و نوریه برگشتن.»
صورتش هر لحظه برافروخته تر میشد و با هر کالمی که میگفتم، نگاهش از
عصبانیت بیشتر آتش میگرفت و مثل اینکه دیگر نتواند حجم خشم انباشته در سینه اش را تحمل کند، فریادش در گلو شکست:«
الهه! من وقتی شب تو رو تو این
خونه تنها میذارم و میرم، خیالم راحته که بابات تو همین خونه اس، خیالم راحته که حواسش به دخترش هست! اونوقت بابات اینجوری از ناموسش مراقبت میکنه؟!!! کلید خونهاش رو میده دست یه عده غریبه تا هر وقت خواستن بیان تو این خونه وتن زن من رو بلرزونن؟!!!»
با نگاه معصومانهام به چشمان مردانه اش پناه بردم و التماسش کردم:«
مجید! تو روخدا یواش تر! بابا میشنوه!»
و نتواستم مانع بیقراری قلب غم زدهام شوم که شیشه بغضم شکست و میان گریه ناله زدم:«
مجید! بابام همه زندگیاش رو از دست داده. بابام همه زندگیاش رو به نوریه و خونوادهاش باخته. مجید! دیگه بابام هیچ اختیاری از خودش نداره...»
و هر چند نمیتوانستم آنچه از زبان ناپاک برادران نوریه درباره خودم شنیده بودم، برای محرم اسرار دلم بازگو کنم، ولی تا جایی که شرم و حیااجازه میداد، غمهای قلبم را پیش چشمانش زار زدم که دسِت آخر، از جام زهری که به کامش میریختم، جانش به لب رسید که به چشمان اشکبارم خیره شد و با کلماتی شمرده جواب تمام گاله هایم را داد:«
الهه! ما از این خونه میریم!»
از حکم قاطعانهاش، بند دلم پاره شد و با نفسی که به شماره افتاده بود، نجوا کردم:«
مجید! این خونه بوی مامانم رو میده...»
و نگذاشت جمله ام به آخر برسد و با
خشمی که بیشتر بوی دلواپسی میداد، بر سرم فریاد کشید:«
الهه! این خونه داره توُ رو می کشه! بابا و نوریه دارن تو رو می کشن! روزی نیس که از دست نوریه زار نزنی!ِ روزی نیس که چهار ستون بدنت از دست نوریه مبارزه...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت166
دوباره نگاهش از خشم شعله کشید:
"اونم خونه ای که حالا دیگه کلیدش افتاده دست یه مُشت آدم سگ چشم!!!"
و دلش نیامد بیش از این به ُجرم دلبستگی به خانه و خاطرات مادرم، مجازاتم کند که با نگاه عاشقش از چشمان اشکبارم عذرخواهی کرد و با لحن گرم و مهربانش اوج نگرانی اش را نشانم داد:
"الهه جان! عزیزم! تو الان باید آرامش داشته باشی! من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی، ولی تو این خونه داری ذره ذره آب میشی! الهه! ما تو این خونه زندانی شدیم! نه حق داریم حرف بزنیم، نه حق داریم فکر کنیم،نه حق داریم به اون چیزهایی که عقیده داریم عمل کنیم! فقط بخاطر اینکه تو اینُ خب من شیعه هستم وخونه یه دختری زندگی میکنه که شیعه رو کافر میدونه!
ِن شیعه اینهمه عذاب بکشیحقم اینه که مجازات بشم، ولی تو چرا باید بخاطرم؟ تو که دکتر بهت اونقدر سفارش کرد که نباید استرس داشته باشی، چرا باید همش اضطراب داشته باشی که الان نوریه میفهمه شوهرت شیعه اس و خون به پا میکنه! بخدا بخاطر خودم نمیگم، من تا حالا تحمل کردم، از اینجا به بعدش هم بخاطر گل روی تو تحمل میکنم، ولی من نگران خودتم الهه! بخدا نگران این بچه ای هستم که هر روز و هر شب فقط داره گریه تو رو میبینه! به روح پدر و مادرم، فقط بخاطر خودت میگم!"
با سرانگشتانم پرده اشک را از روی چشمانم کنار زدم تا تصویر سیمای همسر مهربانم پیش چشمانم واضح شود و بعد با صدایی که به سختی از لایه سنگین بغض می گذشت، گفتم:
"مجید! نوریه اومده که همه این خونه زندگی رو از چنگ بابام دربیاره! اون اومده تو این خونه تا همه هویت مارو ازمون بگیره! اگه منم از این خونه برم، اون صاحب همه این زندگی میشه! همه خاطرات مامانم رو از بین میبره!"
که نگاهم کرد و پاسخ این همه تلاش بی نتیجه ام را با دلسوزی داد:
"الهه جان! مگه حالا غیر از اینه؟ این خونه که به اسم باباست، ما هم اینجا مستأجریم، دیگه بود و نبود ما تو این خونه چه فرقی میکنه؟ همین حالا هم هر وقت بابا بخواد، ما رو از این خونه بیرون میکنه، همون جوری که عبدالله رو بیرون کرد."
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت167
از طعم تلخ حقیقتی که از زبانش می شنیدم، دلم به درد آمد. حقیقتی که می دانستم و نمی خواستم باور کنم که ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم:
"مجید! مگه نمیگی حاضری برای راحتی من، هر کاری بکنی؟ پس اجازه بده تا زمانی که می تونم تو این خونه بمونم! اجازه بده تا وقتی می تونم، تو خونه مامانم بمونم!"
از چشمانش می خواندم که چقدر پذیرفتن این خواسته برایش سخت است و باز در مقابل چشمانم قد خم کرد و با مهربانی پاسخ داد:
"هر جور تو میخوای الهه جان!"
و من هم می خواستم ثابت کنم تا چه اندازه پای عشقش ایستاده ام و چقدر از نوریه و مسلک تکفیری اش بیزارم که نگاهش کردم و زیر لب گفتم:
"مجید! این کتاب ها روبریز دور. نمیدونم اگه اسم خدا وپیامبر (صلی الله علیه واله)توش اومده، بریز تو آب جاری که گناه نداشته باشه. فقط این کتابها رو از این خونه ببر بیرون.»
برای چند لحظه به ردیف کتاب ها خیره شد، سپس نگاهم کرد و با صدایی گرفته ِ پرسید:
"نمیخوای بخونیشون؟"
در برابر چشمان متعجبم بادل شکسته ای ادامه داد:
"مگه نمیگی عزاداری ما شیعه ها برای اهل بیت (علیه السلام ) فایده نداره ُخب اگهنداره، می خوای این کتاب ها رو هم بخون..."
که به میان حرفش آمدم و با دلخوری عتاب کردم:
"مجید! یعنی تو عقیده اهل سنت رو با این وهابی ها یکی میدونی؟!!! یعنی خیال میکنی منم مثل نوریه فکر می کنم؟!!!"
و شاید این سؤال را پرسیده بود تا همین جواب را از من بشنود که اینچنین به دهانم چشم دوخته بود تا ببیند همسر اهل سنتش چقدر با یک وهابی افراطی فاصله دارد که با اعتقادی که از اعماق قلبم ریشه می گرفت، قاطعانه اعلام کردم:
" من اگه با تو عزاداری و سینهسر زنی محرم و صفر بحث می کنم، برای اینه که اعتقاد دارم این عزاداری ها سودی نداره. من میگم به جای این همه گریه و زاری، از راه و روش اون امام پیروی کنید! من حتی روز عاشورا که می رسه از این که امام حسین(علیه السلام)و بچه هاش که اونجوری کشته شدن، دلم می سوزه، ولی نوریه روز عاشورا رو روز جشن وشادی میدونه! نوریه میگه شیعه ها کافرن، چون برای امام حسین(علیه السالم)
عزاداری می کنن! میگه شیعه ها مشرک هستن، چون میرن زیارت امام حسین (علیه الساپلام)! اینا اصلاً شیعه رو مسلمون نمی دونن، ولی من به عنوان یه دختر ُسنی،با یه مرِد شیعه ازدواج کردم و بیشتراز همه دنیا این مرد شیعه رو دوست دارم!"
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت168
نه من، نه خونوادهام، نه هیچ اهل سنتی، شیعه رو کافر نمیدونه! من با تو بحث می کنم
تا اختلافات مذهبیمون حل شه، ولی نوریه اعتقاد داره باید همه شماها رو بکشن تا شیعه رو ریشه کن کنن!»
و او همان طور که سرش پایین بود، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس آهسته
سرش را بالا آورد و با لبخندی لبریز ایمان زمزمه کرد:«
پس فاتحهمون خوندهاس!»
و شاید میخواست صورت غم زدهام را به خندهای باز کند که خندید و با شوخ طبعی
ادامه داد:«
اگه نوریه بفهمه این بالا چه خبره، من رو یه راست تحویل برادرای مجاهدش میده تا برم اون دنیا!»
و این بار نه از روی شیطنت که از عصبانیتی که درچشمانش میغلطید، خنده تلخی کرد و باز میخواست دل مرا آرام کند که با نگاه مهربانش به وجودم آرامشی دلنشین بخشید و با متانتی مؤمنانه پاسخ داد:«
الهه جان! خیالت راحت باشه! تا اونجایی که از دستم برمیاد یه کاری میکنم که نوریه چیزی نفهمه! تو فقط آروم باش و به هیچی فکر نکن!»
و بعد در آیینه چشمانش،تصویر ندیده حوریه درخشید که صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و با احساسی عمیق، اوج محبت پدرانهاش را به نمایش گذاشت:«
تو فقط به حوریه فکر کن!»
ساعتی میشد که تکیه به دیوار سیمانی و رنگ آمیزی شده مدرسه، در حاشیه خیابان به انتظار عبدالله ایستاده بودم. دقایقی از زنگ تعطیلی مدرسه گذشته و همه دانش آموزان خارج شده بودند و هنوز عبدالله نیامده بود. حدس میزدم که امروز جلسه معلمان مدرسه با مدیر برگزار شده و نمیدانستم باید چقدر اینجا منتظرش بمانم. هوا طوفانی شده و باد سردی به تنم تازیانه می نسبتا زد تا نشانم دهد که روزهای نخست بهمن ماه در بندرعباس، چندان هم بهاری نیست. فضای شهر از گرد و غبار تیره شده و علیه سیاه و سنگینی از ابر آسمان را گرفته بود. با چادرم مقابل بینی و دهانم را گرفته بودم تا کمتر خاک بخورم و مدام کمرم را به دیوار فشار میدادم تا دردش آرام بگیرد.
چند بار موبایلم را به دست گرفتم تا با عبدالله تماس بگیرم و باز دلم نیامد مزاحم کارش شوم که بالخره با کیفی که به دوشش انداخته و پوشه ای که در دستش بود، از مدرسه بیرون آمد..
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت169
مقابل صورتم پایین آوردم و گفتم:«
میخواستم باهات حرف بزنم.»
پوشه آبی رنگ را زیر بغلش گرفت و همانطور که سوئیچ اتومبیل را از جیب شلوارش درمی آورد، جواب می داد:«
خوب زنگ می زدی بیام خونه.»
و اشاره کرد تا به سمت اتومبیلش که چند متر
آن طرفتر پارک شده بود، برویم و پرسید:«
حالا چی شده که اومدی اینجا منو ببینی؟»
یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگرم مراقب پایین چادرم بودم تا کمتر در وزش
شدید باد تکان بخورد و همچنانکه با قدمهای سنگینم به دنبالش میرفتم، پاسخ دادم:«
چیزی نشده، دلم برات تنگ شده بود.»
ولی در سر و صدای خزیدن باد حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض در ماشین را باز کرد تا سوار شوم.
در سکوت اتومبیل که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به هم ریخته بود،کشید و باز پرسید:«
چیزی شده الهه جان؟»
و من با گفتن«نه.» سرم را پایین انداختم که نمیدانستم چه بگویم و از کجای قصه شروع کنم. به نیم رخ صورتم خیره شد و این بار با نگرانی پرسید:«
چی شده الهه؟»
سرم را بالا آوردم، لبخندی زدم و باصدایی آرام پاسخ دادم:«
چیزی نشده، اومده بودم باهات درد دل کنم، همین!»
و شاید اثر درد و ناخوشی را در صورت رنگ پریدهام میدید که با ناراحتی اعتراض کرد:«
یه زنگ میزدی من می اومدم خونه با هم حرف میزدیم. بیخودی برای چی اینهمه راه اومدی تا اینجا؟»
و من بلافاصله پاسخ دادم:«
نمیخواستم نوریه چیزی متوجه شه. میخواستم یه جا تنهایی باهات حرف بزنم.»
و فهمید دردهای دلم از کجا آب میخورد که نفس بلندی کشید و پرسید:«
خیلی تو اون خونه عذاب میکشی؟»
ومن جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی بوی غم میداد تا خودش جواب سؤالش خیلی سخته! فکر کنم اگه همون روز اول مثل من از اون خونه دل ک را بدهد:«
رفته بودی، راحتتر بودی!»
و بعد مستقیم نگاهم کرد و پرسید:«
مجیدحتما هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟»
و دل آرام و قلب صبور مجید در سینه ام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته و با آرامش پاسخ دهم:«
مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلاً به روی خودش نمیاره. اون فقط نگران حال منه!»
دستش را که برای روشن کردن اتومبیل به سمت سوئیچ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به درد دلم گوش کند که بغض کردم وگفتم:«
عبدالله!
@rahpouyan_nasle_panjom