🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت204
عبدالله نمیفهمید و شاید نمیتوانست بفهمد که من چطور از جان و دلم هزینه میکنم تا خانواده و همسرم را با هم داشته باشم و حتی میخواهم از این رهگذر خدمتی هم به آخرت مجید کرده و قلبش را به مذهب اهل تسنن هدایت کنم و با فداکاری، همه سنگینی این بار را به تنهایی به دوش گرفته و فقط از خدا میخواستم کمکم کند.
از شدت گرسنگی تمام بدنم ضعف میرفت و باز نمیتوانستم چیزی بخورم که از دیشب نه به هوای حالت تهوع بارداری که از حجم سنگین اندوهی که گلوگیرم شده بود، نتوانسته بودم لب به چیزی بزنم.
از هیاهوی غم و غصهای که به جانم حمله کرده بود، دیشب تا صبح پلک به هم نگذاشته و تنها بی صدا گریه میکردم و چه آتشی به جان مجیدم انداخته بودم که از دیشب دیگر تلفنهایش را جواب نداده و دست آخر به یک پیام خشک و ساده نشان دادم که حوصله حرف زدن ندارم.
شاید دیگر دلم نمیخواست صدایش را بشنوم که با خودخواهیهایش کار را به جایی رسانده بود که در چنین مخمصهای گرفتار شوم.
اگر مذهب اهل سنت را پذیرفته و اینهمه لجبازی نمیکرد، میتوانست دوباره به خانه بازگشته و در این لحظات تلخ تنهایی کنارم باشد نه اینکه بخواهم در دادگاه به انتظار دیدارش بمانم و چه احساس بدی داشتم که هنوز مجید از هیچ چیز خبر نداشت و همچنان منتظر اعلام رضایت من بود تا بیاید و با پدر صحبت کند، بلکه راهی پیش پایش بگذارد.
گمان میکردم پیش از رسیدن موعد دادگاه میتوانم متقاعدش کنم که به عنوان یک مسلمان اهل سنت به خانه بازگشته و با پدر آشتی کند، ولی حالا احضاریه دادگاه رسیده و من از این فرصت چند روزه نتوانسته بودم هیچ استفادهای بکنم.
حالا پدر به خیال طلاق من به پیشباز شادی وصال نوریه رفته و روزشماری میکرد تا روز دادگاه، میخ جدایی من را به قلب مجید بکوبد و خیال همه را راحت کند.
هر چند روند جدایی شاید مدتها طول میکشید، ولی میخواست روز دادگاه آب پاکی را روی دست مجید بریزد که دیگر از الههاش چشم بپوشد و من که تا امروز به این درخواست طلاق تنها به این خاطر رضایت داده بودم که چند روزی از فشار پدر رها شده و فرصتی برای هدایت همسرم داشته باشم، حالا مهلتم به پایان رسیده و بایستی قدم به میدان بازی زشتی که آغاز کرده بودم، میگذاشتم.
خسته از این همه تلاش بینتیجه، سرم را به دیوار گذاشته و به جهیزیه در هم شکستهام نگاه میکردم که انگار نشانهای از زندگی از هم پاشیدهام شده بود و دیگر نمی دانستم چه کنم که صدای اذان ظهر بلند شد.
کف دستم را روی زمین گذاشتم و به سختی از جا بلند شدم که از شدت سرگیجه چشمانم سیاهی رفت و دست به لبه مبل گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم...
@rahpouyan_nasle_panjom
⚜▫️▫️▫️▫️⚜
#ارمنی بود و ارمنی زاده
ظرف خالی گرفت در دستش
آمد و توی صف نذری گفت:
السلام علیک دردانه!
.
پچپچی دور او به راه افتاد
عدهای خنده... عدهای مبهوت
زیر لب دختری غضب میکرد:
مردک ارمنی دیوانه!
.
سرخود را گرفت پایین تر
بغض تلخی گرفت جانش را:
من محب حسین و اولادش
آشنایم نه اینکه بیگانه...
.
صف دلواپسی جلو میرفت
ارمنی در دلش چه غوغا بود
روضهخوان از رقیه بانو خواند
از سهساله... میانه ویرانه...
.
توی حال خودش پریشان بود
فکر بیماری پسر در سر!
ناگهان مردی از سر صف گفت:
شد تمام و نمانده یک دانه!
.
همه رفتند و ارمنی آمد
با قسم... با گلایه و اصرار
زد عقب هرکسی جلوآمد
رفت با گریه آشپزخانه!
.
یک نگاهی به دیگ خالی کرد
گفت: باشد قبول آقاجان!
من همانم که دیگران گفتند
مردک ارمنی دیوانه!
.
پای خود را گذاشت در کوچه
دلخور از خویش و از ندامتها
دست رد خورده بود بر قلبش
رفت خانه چه ناامیدانه!
.
وسط دستهی ظهر عاشورا
پسری با صلیب بر گردن
ناگهان ویلچرش زمین افتاد
و پسر روی پاش، مردانه
السلام علیک دردانه!
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت204 عبدالله نمیفهمید و شاید نمیتوانست بفهمد که من چطور از جا
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت205
کمرم از درد خشک شده و به سختی قدم از قدم بر میداشتم تا بلاخره وضو گرفتم و برای نماز روی سجادهام نشستم.
حالا این فرصت چند دقیقهای نماز، چه مجال خوبی بود تا با خدا دردِ دل کنم و همه رنجهای زندگیام را به پای محبت بیکرانش زار بزنم.
از رحمتش ناامید نشده بودم، ولی دیگر فکرم به جایی نمیرسید و نمیدانستم باید چه کنم که نه مجید از قلعه مقاومت شیعهگریاش خارج میشد و نه پدر از خر شیطان پایین میآمد و باز راهی برایم نمانده بود جز اینکه زهر زخمهای مانده بر دلم را به کام مجیدم بریزم.
نمازم که تمام شد به اتاق خواب رفتم، گوشی را از زیر بالشت برداشتم و شماره مجید را گرفتم.
نمیدانستم از کجا شروع کنم که تا پاسخ تماسم را با مهربانی داد، بیهیچ مقدمه و ملاحظهای به قلب عاشقش تاختم:
«چی کار میکنی مجید؟ تکلیف من رو روشن کن!» و او هنوز در کوچه پس کوچههای دلواپسی گرفتار مانده بود که به جای جواب سؤال بیرحمانهام، با نگرانی پرسید:
«چرا تلفن رو جواب نمیدی الهه جان؟ خیلی نگرانت شده بودم. میخواستم دیگه راه بیفتم بیام...» و من دیگر حوصله ناز و کرشمههای عاشقانه را نداشتم که بیتوجه به آنچه میگفت، شمشیرم را از رو کشیدم:
«مجید! من دیگه خسته شدم! به خدا دیگه بُریدم! دیگه نمیتونم تحمل کنم!» نمیفهمید چه اتفاقی افتاده که الهه مهر و مهربانی زندگیاش، اینهمه بد خلق و تنگ حوصله شده که باز هم با دلشورهای که به جانش افتاده بود، پرسید:
«چی شده الهه جان؟» و من منتظر همین جمله بودم تا هجوم همه جانبهام را آغاز کنم:
«مجید! زنگ زدم تا برای آخرین بار ازت بپرسم که میخوای چی کار کنی؟ من خونوادهام رو ترک نمیکنم، تو چی کار میکنی؟ مذهب اهل سنت رو قبول میکنی یا نه؟»
و خدا میداند که این تنها راه مانده پیش پایم بود که تا مرز جدایی دل عاشقش را بلرزانم، بلکه پای اعتقادش هم به لرزه افتاده و برای یکبار هم که شده به مذهب اهل سنت فکر کند، ولی او نمیفهمید من چه میگویم که مات و مبهوتِ حال خرابم، با لحنی گرفته پرسید:
«یه دفعه چی شده الهه جان؟ تو که اینجوری نبودی...» و نمیدانست بر دل من چه گذشته که اینهمه سخت و سنگ شده که گریه امانم را بُرید و با بیقراری ضجه زدم:
«تو اصلاً میدونی چی به سرِ من اومده؟!!! اصلاً از حال من خبر داری؟!!! میدونی من دارم تو این خونه چی می کشم؟!!! خبر داری اون شبی که از این خونه رفتی، بابا چقدر من رو کتک زد؟!!! خبر داری که تو این مدت من تو این خونه زندانی شدم؟!!! میدونی که بابا همه درها رو قفل کرده؟!!! اصلاً خبر داری که بابا هر روز چقدر با من دعوا میکنه و تهدیدم میکنه که باید از تو طلاق بگیرم؟!!!» و دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم که در برابر سکوت مظلومانهاش که از داغ غصه آتش گرفته و زیر تازیانه زخم زبانهایم به خون نشسته بود، تیر خلاصم را زدم:
«میدونی بابا منو مجبور کرد که برم تقاضای طلاق بدم؟!!! میدونی دیروز احضاریه دادگاه اومد درِ خونه؟!!! خبر داری هفته بعد باید بیای دادگاه برای طلاق؟!!!» گوشم به قدری از هجوم گریههایم پُر شده بود که دیگر نمیفهمیدم با رعشهای که به صدای مردانهاش افتاده، چه میگوید که نه تنها قلبش که همه وجودش از دنیایی که بر سرش خراب کرده بودم، به لرزه افتاده و من فقط میخواستم زندگیام را از این منجلاب بیرون بکشم و راهی جز تسنن مجید به ذهنم نمیرسید که میان هق هق گریه، با همه ناامیدی و ناتوانی، با عزیز دلم اتمامِ حجت کردم:
«مجید! یا سُنی میشی و برمیگردی یا ازت طلاق میگیرم...» و گوشی را قطع کردم که از شدت گریه نفسم بند آمده و حالم به قدری بَد شده بود که همانجا روی تخت افتادم.
حالا مجید لحظهای دست بردار نبود و از تماسهای پیدرپیاش، گوشی بین انگشتانم مدام میلرزید و من دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم که گوشی را خاموش کردم تا دیگر اسم مجید را هم روی صفحه موبایل نبینم که حتی از نام زیبایش خجالت میکشیدم...
@rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰🔅🔅
🔅
🔅
منو دست خودم نسپار ...
#فقط_خودتون
#هیچوقت دغدغه از دست دادنتون رو ندارم ...
#محرم_٩٧
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت205 کمرم از درد خشک شده و به سختی قدم از قدم بر میداشتم تا بل
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت206
روی تخت از سر درد و کمر درد به خودم میپیچدم و با صدای بلند ناله میزدم.
بعد از یک روز که حتی یک قطره آب از گلویم پایین نرفته بود، آنچنان حالت تهوعی گرفته بودم که احساس میکردم فاصلهای با مرگ ندارم.
بند به بند بدنم میلرزید، تا سر انگشتانم از درد ضعف میرفت و خدا میداند که اگر بخاطر حوریه معصوم و نازنینم نبود، دلم میخواست چشمانم را ببندم و دیگر باز نکنم و باز به خاطر گل روی دختر عزیزم، به زندگی دل بسته بودم.
میتوانستم با تمام وجود مادریام احساس کنم که با این همه غم و غصه چه ظلمی به کودکم میکنم و دست خودم نبود که همه زندگیام به مویی وصل بود.
نمیدانستم تهدید عاشقانهام با دل مجید چه کرده که کارش را در پالایشگاه رها کرده و راهی بندر شده، یا برای همیشه از خیر عشق الههاش میگذرد که صدای پدر بند دلم را پاره کرد.
قفل در را باز کرده و صدایش را از اتاق پذیرایی میشنیدم که به نام صدایم میکرد:
«الهه؟ کجایی الهه؟» وحشتزده گوشی را زیر بالشت پنهان کردم و تا خواستم با بدن سنگینم از جا بلند شوم، به اتاق خواب رسیده بود.
در دستش یک پاکت کمپوت آناناس بود و با مهربانی پُر زرق و برقی که صورت پیرش را پوشانده بود، حالم را پرسید.
با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم و همانطور که روی تخت مینشستم، با صدایی بُریده پاسخ احوالپرسیاش را دادم که روی صندلی کنار اتاق نشست و با خوشرویی بیسابقهای شروع کرد:
«اومدم بهت یه سری بزنم، حالت رو بپرسم!» باورم نمیشد از زبان تلخ و تند پدرم چه میشنوم که به چشمانم دقیق شد و پرسید:
«چرا گریه میکنی؟» کمی خودم را جمع و جور کردم و خواستم پاسخی سرِ هم کنم که سری تکان داد و گفت:
«میدونم، این مدت خیلی اذیت شدی!» سپس برق شادی در چشمانش دوید و با ذوقی کودکانه مژدگانی داد:
«ولی دیگه تموم شد! از این به بعد همه چی رو به راه میشه! زندگی بهت رو کرده!» پاکت کمپوت آناناس را کنار صندلی روی زمین گذاشت و در برابر چشمان سرخ از اشکم که حالا تنها حیرت زده نگاهش میکرد، با خوشحالی ادامه داد:
«اینا رو عماد داده تا برات بیارم.» نمیدانستم از چه کسی صحبت میکند که خودش به آرامی خندید و گفت:
«داداش نوریه رو میگم.» از شنیدن نام برادر نوریه، سراپای وجودم از خشم آتش گرفت که هنوز تصویر نگاه آلوده و طعم طعنههای بیشرمانهاش را فراموش نکرده بودم و پدر بیتوجه به گونههایم که از عصبانیت سرخ شده بود، همچنان میگفت:
«پسر خوبیه! الانم که نوریه و خونوادهاش با من سنگین شدن، اون با من خوبه!» سپس کمی خودش را روی صندلی جلو کشید و همانطور که به چشمان خشمگینم خیره شده بود، با صدایی آهسته زمزمه کرد:
«خیلی خاطرت رو میخواد! از روزی هم که فهمیده با اون پسره الدنگ به هم زدی، پات وایساده!»
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت207
برای یک لحظه احساس کردم قلبم از بیغیرتی پدرم از حرکت باز ایستاد که دوباره به صندلی تکیه زد و با بادی که به گلویش انداخته بود، اوج بیشرمی برادر نوریه را به رخم کشید:
«امروز صبح که رفته بودم به نوریه خبر بدم احضاریه دادگاه اومده، عماد منو کشید کنار و باهام حرف زد! گفت به محضی که طلاق بگیری، خودش برات پا جلو میذاره!»
به پیشانیام دست نکشیدم اما به وضوح احساس کردم که عرق شرم به جای صورت پدر، پیشانی مرا پُر کرده که همه تن و بدنم از تجاوز یک غریبه لاابالی به زندگی من و همسرم، به رعشه افتاده و زبانم دیگر در دهانم نمیچرخید تا جوابی به این همه لاقیدی پدر پیرم بدهم که خودش چین به پیشانی انداخت و در برابر بُهت لبریز تنفرم با حالتی به اصطلاح خیرخواهانه نصیحت کرد:
«دیگه غصه چی رو میخوری؟ هنوز طلاق نگرفته، خواستگارت پا به جفت وایساده!» و بعد مثل اینکه کاخ خوشبختی من پیش چشمانش مجسم شده باشد، لبخندی زد و با دهانی که نه تنها به هوای خوشبختی من که به آرزوی پیوندی دیگر با خانواده نوریه، آب افتاده بود، ادامه داد:
«الهه! خوشبخت میشی! عماد پولداره! با اصل و نسبه! خوش اخلاق و خوش برخورده! از همه مهمتر مثل این پسره رافضی، کافر و مشرک نیس! زندگیات از این رو به اون رو میشه!»
حالا مجید پاک و نجیب من، کافر و مشرک شده و برادر بیشرم و حیای نوریه میخواست پیک خوشبختی من شود! از وحشت سخنان شوم و شیطانی پدرم، زبانم بند آمده و نگاهم به دهانش خشک شده بود و هنوز باورم نمیشد پدرم که روزی یک مسلمان مقید بود، در مسلک تفکر تکفیر کارش به کجا رسیده که برای دختر شوهردارش، مراسم خواستگاری تدارک می بیند که زبان گشود و حرفی زد که احساس کردم در و دیوار خانه بر سرم خراب شد:
«راستش من بهش گفتم دخترم حامله اس. گفتم به فرض اینا همین امروز هم که طلاق بگیرن، نمیتونم دخترم رو عقدت کنم. باید صبر کنی بچه اش به دنیا بیاد.» و اگر اشتباه نکنم اینبار زبان شیطان در دهانش چرخید که نه فقط دل من و دخترم که از جنایت جملاتش، زمین و آسمان به لرزه افتاد:
«ولی عماد یه چیزی گفت، دیدم راست میگه. گفت این بچه نطفهاش ناپاکه! گفت نوهای که از یه کافر رافضی باشه، میخوای چی کار؟ گفت سقط کن و خلاص! یه آدرس بهم داد که بری خودت رو راحت کنی. بچه رو که سقط کنی، به محضی که طلاق گرفتی، میتونی با عماد عقد کنی!»
دیگر تپشهای قلبم را در سینهام احساس نمیکردم و به گمانم از پُتک کلمات مرگباری که یکی پس از دیگر بر فرق سرم کوبیده میشد، مُرده بودم که دیگر جریان نفسم هم بند آمده و با آخرین رمقی که برایم مانده بود، خودم را نگه داشته بودم تا از لب تخت به روی زمین سقوط نکنم و همچنان از دهان پدر آتش جهنم بیرون میریخت که کاغذ کوچکی را از جیب پیراهن عربیاش بیرون آورد و همانطور که روی پاکت کمپوتها قرارش میداد، خندید و گفت:
«عماد انقدر خاطرت رو میخواد که خودش قراره فردا صبح بیاد دنبالت، با هم بریم همون جایی که میگفت. اینم آدرسش. میگفت از آشناهاشونه، مطمئنه. وقتی بچه رو سقط کنی و دیگه حامله نباشی، کارمون تو دادگاه هم راحتتر میشه. مهریه رو مثل سگ میاندازی جلوش و فوری طلاق میگیری!»
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت208
موبایلش زنگ خورد و همین که نگاهش به صفحه موبایل افتاد، ذوق زده خبر داد:
«عماده! زنگ زده خبر بگیره که فردا چه ساعتی بیاد!» و همانطور که به سمت در میرفت، به جای جان به لب رسیده من، پاسخ پیشنهاد بیشرمانه خودش را با صدای بلند داد:
«من بهش میگم دخترم راضیه!» و بعد صدای قهقهه خندههای مستانهاش با برادر نوریه، گوشم را کَر کرد و به قدری مست کرده بود که بیآنکه در را به رویم قفل کند، از پلهها پایین رفت.
دستم را روی بدنم گرفته بودم و مثل اینکه از ترس از دست دادن دخترم، هوش از سرم رفته باشد، نمیدانستم چه کنم و به چه کسی پناه ببرم.
حرکت نرم و پُر نازش را زیر انگشتانم احساس میکردم و با زبانی که از وحشت به لکنت افتاده بود، زیر لب صدایش میکردم:
«عزیز دلم! آروم باش! نمیذارم کسی اذیتت کنه! اگه بمیرم، نمیذارم کسی دستش به تو بخوره! قربونت برم! نترس، مامان اینجاس...»
نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف و سرگیجه، چشمانم طوری سیاهی رفت که تمام اتاق پیش نگاهم تیره شد و با پهلو به زمین خوردم و دیگر توانی برای ناله زدن نداشتم که تنها صورتم از درد در هم فرو رفت و باز با مِهر مادریام صدایش کردم:
«فدات شم! نترس عزیزم...» و دلم به سلامت دخترم خوش شد که با ضربی که به پهلویم وارد شده بود، هنوز شنای ماهیوارش را در دریای وجودم احساس میکردم.
همانطور که با یک دستم کمرم را گرفته بودم، با دست دیگرم به ملحفه تشک چنگ انداختم تا از جا بلند شوم و هنوز کاملاً برنخاسته بودم که قدمهایم لرزید و نتوانستم سرِ پا بایستم که دوباره روی زمین زانو زدم.
از دردی که در دل و کمرم پیچیده بود، ملحفه تشک را میان انگشتان لرزانم چنگ میزدم و در دلم خدا را صدا میکردم که به فریادم برسد.
آهنگ زشت کلمات پدر لحظهای در گوشم قطع نمیشد و به جای برادر بیحیای نوریه و پدر بیغیرتم، من از شدت شرم گریه میکردم.
حالا تنها راه پیش پایم به همان کسی ختم میشد که ساعتی پیش با دست خودم دلش را از جا کَنده بودم و دعا میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد که به فریاد من و دخترش برسد.
همانطور که روی زمین نشسته و از درد بیکسی بی صدا گریه میکردم، دستم را زیر بالشت بردم تا گوشی را پیدا کنم.
انگشتانم به قدری میلرزید و نگاهم آنقدر تار میدید که نمیتوانستم شماره محرم دلم را بگیرم و همین که گوشی را روشن کردم، لیست سی و چهار تماس بیپاسخ مجید به نمایش در آمد تا نشانم دهد که همسر مهربانم پشت گوشی خاموشم چقدر پَر پَر زده و حالا نوبت من بود تا به پای غیرت مردانهاش بیفتم و هنوز هم به قدری بیقرارم بود که بلافاصله تماسم را جواب داد:
«الهه...» و نگذاشتم حرفش تمام شود که با کولهباری از اشک و ناله به صدای گرم و مهربانش پناه بُردم:
«مجید! تو رو خدا به دادم برس! تو رو خدا بیا منو از اینجا ببر! مجید بیا نجاتم بده...»
@rahpouyan_nasle_panjom
💠🔹〰〰〰〰〰
🔹
ای دست تو تلاطم امواج #آب ها
ای سایه ات نبود همه اضراب ها
"فهمیده اند جاذبه ی توست علّت"
نشکستن غرور زمین از شهاب ها
پرواز می کنی و همه #غبطه می خورند
پشت سرت تمامی حدّ نصاب ها
در هرچه گفته اند نظر می کنم تویی
خارج از این شعور حساب و کتاب ها
مشک پر آب بر سر دستت گرفته ای
در انتظار آمدن تو رباب ها
امّا چه زود صحنه به هم خورد و می شوند
شرمنده ی زلال نگاه تو ... آب ها
▫️ #علیرضا_لک
▪️ #محرم_٩٧
▫️ #تاسوعا
〰〰〰〰〰
@rahpouyan_nasle_panjom
http://uupload.ir/files/8hij_1151278_758.jpg
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 قشنگ ترین حالت رو حضرت عباس (علیه السلام) داشتن.
🔅مواسات
🔹تو تعیین می کنی...
#الگو
#محرم_٩٧
@rahpouyan_nasle_panjom
هدایت شده از انجوی نژاد. رهپویان وصال شیراز
13970628_Sokhanrani_SobheTasoua_Yekta_9MB.mp3
8.65M
🌀🏴🌀🏴🔆🏴🔆🏴🌀🏴🌀
🖌 #سخنرانی حاج حسین #یکتا
📅 صبح تاسوعا #محرم_97
🔗حجم: 9 مگابایت
🔰کیفیت بالاتر در سایت رهپویان : http://bit.ly/2DkuMAO
💠🌀💠🌀💠🌀
@rahpouyan
@Rahpouyanmp3
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت208 موبایلش زنگ خورد و همین که نگاهش به صفحه موبایل افتاد، ذوق
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت209
چه حالی شده بود که ساعتی پیش با زرهی از غیظ و غرور به جنگش رفته بودم و حالا با اینهمه درماندگی التماسش میکردم که باز صدایش لرزید:
«چی شده الهه؟حالت خوبه؟» و دیگر نمیتوانستم جوابش را بدهم که گلویم از گریه پُر شده و آنچنان ضجه میزدم که از پریشانی حالم، جان به لبش رسید:
«الهه! چی شده؟ تو رو خدا فقط بگو حالت خوبه؟» و من فقط ناله میزدم که تا سر حدّ مرگ رفته و باقی مانده جانم را برای رساندن خودم به همسرم حفظ کرده بودم و مجید فقط التماسم میکرد:
«الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! من همون موقع راه افتادم، الان تو راهم، دارم میام، تا نیم ساعت دیگه میرسم.» و دیگر یادش رفته بود که ساعتی پیش چطور برایش خط و نشان کشیده بودم که اینچنین عاشقانه به فدایم میرفت:
«الهه جان! قربونت بشم، چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ بابا چیزی گفته؟» و در برابر اینهمه دلواپسی تنها توانستم یک کلمه بگویم:
«مجید فقط بیا...» و دیگر رمقی برایم نمانده بود تا حرفم را تمام کنم گوشی را قطع کردم و شاید هم هنوز روشن بود که روی زمین انداختم.
نفسم به سختی بالا میآمد و چشمانم درست نمیدید و با این همه باید مهیای رفتن میشدم که دیگر این جهنم جای ماندن نبود.
نگاهم دور خانه، بین جهیزیه زیبای خودم و سیسمونی ناز دخترم میچرخید و نمیدانستم چه کنم که توانی برای جمع کردن وسایل شخصی خودم هم نداشتم چه رسد به اسباب خانه و فقط میخواستم فرار کنم.
قدمهایم را روی زمین میکشیدم و باز باید دستم را به در و دیوار میگرفتم تا بتوانم قدمی بردارم.
با همه ناتوانی میخواستم حداقل مدارک و داروهای خودم را بردارم تا در فرصتی دیگر بقیه وسایل خانهام را جمع کنم و از همه بیشتر دلم پیش اتاق زیبای دخترم بود که با ذره ذره احساس من و مجید پا گرفته بود.
دیگر نه خانه خاطرات مادرم را میخواستم، نه خانوادهام را و نه حتی دلم میخواست مجید سُنی شود که فقط میخواستم جان دخترم را بردارم و از این مهلکه بگریزم که میدانستم پدر تا طمع کثیف برادر نوریه را عملی نکند، دست از سر من و دخترم بر نمیدارد.
حالا فقط میخواستم امانت همسرم را به دستش برسانم که اگر جان میدادم، اجازه نمیدادم شرافتم و حیات دخترم به خطر بیفتد.
لحظهای اشک چشمانم خشک نمیشد و نالهی زیر لبم به اندازه یک نفس قطع نمیشد و باز با پاره تنم نجوا میکردم:
«آروم باش عزیز دلم! زنگ زدم بابا گفت میاد دنبالمون! نترس عزیزم، بابا داره میاد!» چادرم را با دستهای لرزانم سر کردم و ساک کوچکی که وسایل شخصیام بود، برداشتم و از خانه بیرون آمدم.
دستم را به نرده میکشیدم و با دنیایی درد و رنج و نفس تنگی، پلهها را یکی یکی پایین میآمدم.
دیگر حتی نمیخواستم چشمم به نگاه وقیح پدرم بیفتد که بیصدا طول راهرو را طی میکردم و فقط نگاهم به دری بود که میخواست پس از روزها حبس در خانه، مرا به حیاط برساند که تشر تند پدر، قلبم را به سینهام کوبید:
«کجا داری میری؟»
@rahpouyan_nasle_panjom
🍃▫️▪️▫️🍃▪️▫️▪️🍃
نمیشه باورم ،که وقت رفتنه...
تموم این سفر، بارش، رو شونه منه
کجا می خوای بری، چرا، منو نمی بری
#حسین، این دم آخری چقدر شبیه مادری
باید جوابتو، با #نفسم بدم، بدون من نرو
تو رو، به کی قسم بدم؟!
#قرارمون چی شد، که بی قرار هم باشیم
حسین هر چی که پیش اومد
باید، کنار هم باشیم
من روی خاک و تو، سوار مرکبی
من توی #قلب تو، اما، تو چشم زینبی
آهسته تر برو، بذار، منم باهات بیام
حسین، دیگه نمی کشه پاهام
که پا به پات بیام
#خداحافظ_برادرم
#زینب_سلام_الله_علیها
#محرم_٩٧
#عاشورا
〰〰〰〰〰
@rahpouyan_nasle_panjom
http://uupload.ir/files/hi7v_img_20180920_152658_780.jpg