🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت208
موبایلش زنگ خورد و همین که نگاهش به صفحه موبایل افتاد، ذوق زده خبر داد:
«عماده! زنگ زده خبر بگیره که فردا چه ساعتی بیاد!» و همانطور که به سمت در میرفت، به جای جان به لب رسیده من، پاسخ پیشنهاد بیشرمانه خودش را با صدای بلند داد:
«من بهش میگم دخترم راضیه!» و بعد صدای قهقهه خندههای مستانهاش با برادر نوریه، گوشم را کَر کرد و به قدری مست کرده بود که بیآنکه در را به رویم قفل کند، از پلهها پایین رفت.
دستم را روی بدنم گرفته بودم و مثل اینکه از ترس از دست دادن دخترم، هوش از سرم رفته باشد، نمیدانستم چه کنم و به چه کسی پناه ببرم.
حرکت نرم و پُر نازش را زیر انگشتانم احساس میکردم و با زبانی که از وحشت به لکنت افتاده بود، زیر لب صدایش میکردم:
«عزیز دلم! آروم باش! نمیذارم کسی اذیتت کنه! اگه بمیرم، نمیذارم کسی دستش به تو بخوره! قربونت برم! نترس، مامان اینجاس...»
نتوانستم خودم را روی تخت نگه دارم که از شدت ضعف و سرگیجه، چشمانم طوری سیاهی رفت که تمام اتاق پیش نگاهم تیره شد و با پهلو به زمین خوردم و دیگر توانی برای ناله زدن نداشتم که تنها صورتم از درد در هم فرو رفت و باز با مِهر مادریام صدایش کردم:
«فدات شم! نترس عزیزم...» و دلم به سلامت دخترم خوش شد که با ضربی که به پهلویم وارد شده بود، هنوز شنای ماهیوارش را در دریای وجودم احساس میکردم.
همانطور که با یک دستم کمرم را گرفته بودم، با دست دیگرم به ملحفه تشک چنگ انداختم تا از جا بلند شوم و هنوز کاملاً برنخاسته بودم که قدمهایم لرزید و نتوانستم سرِ پا بایستم که دوباره روی زمین زانو زدم.
از دردی که در دل و کمرم پیچیده بود، ملحفه تشک را میان انگشتان لرزانم چنگ میزدم و در دلم خدا را صدا میکردم که به فریادم برسد.
آهنگ زشت کلمات پدر لحظهای در گوشم قطع نمیشد و به جای برادر بیحیای نوریه و پدر بیغیرتم، من از شدت شرم گریه میکردم.
حالا تنها راه پیش پایم به همان کسی ختم میشد که ساعتی پیش با دست خودم دلش را از جا کَنده بودم و دعا میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد که به فریاد من و دخترش برسد.
همانطور که روی زمین نشسته و از درد بیکسی بی صدا گریه میکردم، دستم را زیر بالشت بردم تا گوشی را پیدا کنم.
انگشتانم به قدری میلرزید و نگاهم آنقدر تار میدید که نمیتوانستم شماره محرم دلم را بگیرم و همین که گوشی را روشن کردم، لیست سی و چهار تماس بیپاسخ مجید به نمایش در آمد تا نشانم دهد که همسر مهربانم پشت گوشی خاموشم چقدر پَر پَر زده و حالا نوبت من بود تا به پای غیرت مردانهاش بیفتم و هنوز هم به قدری بیقرارم بود که بلافاصله تماسم را جواب داد:
«الهه...» و نگذاشتم حرفش تمام شود که با کولهباری از اشک و ناله به صدای گرم و مهربانش پناه بُردم:
«مجید! تو رو خدا به دادم برس! تو رو خدا بیا منو از اینجا ببر! مجید بیا نجاتم بده...»
@rahpouyan_nasle_panjom
💠🔹〰〰〰〰〰
🔹
ای دست تو تلاطم امواج #آب ها
ای سایه ات نبود همه اضراب ها
"فهمیده اند جاذبه ی توست علّت"
نشکستن غرور زمین از شهاب ها
پرواز می کنی و همه #غبطه می خورند
پشت سرت تمامی حدّ نصاب ها
در هرچه گفته اند نظر می کنم تویی
خارج از این شعور حساب و کتاب ها
مشک پر آب بر سر دستت گرفته ای
در انتظار آمدن تو رباب ها
امّا چه زود صحنه به هم خورد و می شوند
شرمنده ی زلال نگاه تو ... آب ها
▫️ #علیرضا_لک
▪️ #محرم_٩٧
▫️ #تاسوعا
〰〰〰〰〰
@rahpouyan_nasle_panjom
http://uupload.ir/files/8hij_1151278_758.jpg
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 قشنگ ترین حالت رو حضرت عباس (علیه السلام) داشتن.
🔅مواسات
🔹تو تعیین می کنی...
#الگو
#محرم_٩٧
@rahpouyan_nasle_panjom
هدایت شده از انجوی نژاد. رهپویان وصال شیراز
13970628_Sokhanrani_SobheTasoua_Yekta_9MB.mp3
8.65M
🌀🏴🌀🏴🔆🏴🔆🏴🌀🏴🌀
🖌 #سخنرانی حاج حسین #یکتا
📅 صبح تاسوعا #محرم_97
🔗حجم: 9 مگابایت
🔰کیفیت بالاتر در سایت رهپویان : http://bit.ly/2DkuMAO
💠🌀💠🌀💠🌀
@rahpouyan
@Rahpouyanmp3
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت208 موبایلش زنگ خورد و همین که نگاهش به صفحه موبایل افتاد، ذوق
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت209
چه حالی شده بود که ساعتی پیش با زرهی از غیظ و غرور به جنگش رفته بودم و حالا با اینهمه درماندگی التماسش میکردم که باز صدایش لرزید:
«چی شده الهه؟حالت خوبه؟» و دیگر نمیتوانستم جوابش را بدهم که گلویم از گریه پُر شده و آنچنان ضجه میزدم که از پریشانی حالم، جان به لبش رسید:
«الهه! چی شده؟ تو رو خدا فقط بگو حالت خوبه؟» و من فقط ناله میزدم که تا سر حدّ مرگ رفته و باقی مانده جانم را برای رساندن خودم به همسرم حفظ کرده بودم و مجید فقط التماسم میکرد:
«الهه! تو رو خدا یه چیزی بگو! من همون موقع راه افتادم، الان تو راهم، دارم میام، تا نیم ساعت دیگه میرسم.» و دیگر یادش رفته بود که ساعتی پیش چطور برایش خط و نشان کشیده بودم که اینچنین عاشقانه به فدایم میرفت:
«الهه جان! قربونت بشم، چی شده؟ کسی اذیتت کرده؟ بابا چیزی گفته؟» و در برابر اینهمه دلواپسی تنها توانستم یک کلمه بگویم:
«مجید فقط بیا...» و دیگر رمقی برایم نمانده بود تا حرفم را تمام کنم گوشی را قطع کردم و شاید هم هنوز روشن بود که روی زمین انداختم.
نفسم به سختی بالا میآمد و چشمانم درست نمیدید و با این همه باید مهیای رفتن میشدم که دیگر این جهنم جای ماندن نبود.
نگاهم دور خانه، بین جهیزیه زیبای خودم و سیسمونی ناز دخترم میچرخید و نمیدانستم چه کنم که توانی برای جمع کردن وسایل شخصی خودم هم نداشتم چه رسد به اسباب خانه و فقط میخواستم فرار کنم.
قدمهایم را روی زمین میکشیدم و باز باید دستم را به در و دیوار میگرفتم تا بتوانم قدمی بردارم.
با همه ناتوانی میخواستم حداقل مدارک و داروهای خودم را بردارم تا در فرصتی دیگر بقیه وسایل خانهام را جمع کنم و از همه بیشتر دلم پیش اتاق زیبای دخترم بود که با ذره ذره احساس من و مجید پا گرفته بود.
دیگر نه خانه خاطرات مادرم را میخواستم، نه خانوادهام را و نه حتی دلم میخواست مجید سُنی شود که فقط میخواستم جان دخترم را بردارم و از این مهلکه بگریزم که میدانستم پدر تا طمع کثیف برادر نوریه را عملی نکند، دست از سر من و دخترم بر نمیدارد.
حالا فقط میخواستم امانت همسرم را به دستش برسانم که اگر جان میدادم، اجازه نمیدادم شرافتم و حیات دخترم به خطر بیفتد.
لحظهای اشک چشمانم خشک نمیشد و نالهی زیر لبم به اندازه یک نفس قطع نمیشد و باز با پاره تنم نجوا میکردم:
«آروم باش عزیز دلم! زنگ زدم بابا گفت میاد دنبالمون! نترس عزیزم، بابا داره میاد!» چادرم را با دستهای لرزانم سر کردم و ساک کوچکی که وسایل شخصیام بود، برداشتم و از خانه بیرون آمدم.
دستم را به نرده میکشیدم و با دنیایی درد و رنج و نفس تنگی، پلهها را یکی یکی پایین میآمدم.
دیگر حتی نمیخواستم چشمم به نگاه وقیح پدرم بیفتد که بیصدا طول راهرو را طی میکردم و فقط نگاهم به دری بود که میخواست پس از روزها حبس در خانه، مرا به حیاط برساند که تشر تند پدر، قلبم را به سینهام کوبید:
«کجا داری میری؟»
@rahpouyan_nasle_panjom
🍃▫️▪️▫️🍃▪️▫️▪️🍃
نمیشه باورم ،که وقت رفتنه...
تموم این سفر، بارش، رو شونه منه
کجا می خوای بری، چرا، منو نمی بری
#حسین، این دم آخری چقدر شبیه مادری
باید جوابتو، با #نفسم بدم، بدون من نرو
تو رو، به کی قسم بدم؟!
#قرارمون چی شد، که بی قرار هم باشیم
حسین هر چی که پیش اومد
باید، کنار هم باشیم
من روی خاک و تو، سوار مرکبی
من توی #قلب تو، اما، تو چشم زینبی
آهسته تر برو، بذار، منم باهات بیام
حسین، دیگه نمی کشه پاهام
که پا به پات بیام
#خداحافظ_برادرم
#زینب_سلام_الله_علیها
#محرم_٩٧
#عاشورا
〰〰〰〰〰
@rahpouyan_nasle_panjom
http://uupload.ir/files/hi7v_img_20180920_152658_780.jpg
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت209 چه حالی شده بود که ساعتی پیش با زرهی از غیظ و غرور به جنگش
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت210
از وزن همین ساک کوچک هم دستم ضعف رفت و ماهیچه کمرم گرفت که ساک را روی زمین رها کردم و همانطور که چادرم را مرتب میکردم، به سمت پدر چرخیدم که ابرو در هم کشید و طعنه زد:
«حتماً باید در رو قفل کنم تا بفهمی حق نداری از این خونه بری بیرون؟!!!» و در برابر نگاه بیجان و صورت رنگ پریدهام، صدایش رنگ عصبانیت گرفت و قاطعانه تعیین تکلیف کرد:
«تا فردا که عماد بیاد دنبالت، حق نداری جایی بری!» و لابد از بغض نگاهم فهمیده بود که به قتل فرزندم رضایت نمیدهم که قدمی به سمتم برداشت و با صدایی که از تیغ غیظ و غضب خش افتاده بود، دنیا را پیش چشمانم تیره و تار کرد:
«الهه! خوب گوش کن ببین چی میگم! این بچه از نظر من حروم زادهاس! بچهای که از یه کافر باشه، از نظر من حرومزاده اس!» اشکی که از سوز سخن پدر روی صورتم جاری شده بود، با سرانگشتم پاک کردم که انگشت اشارهاش را به نشانه حرف آخر مقابل صورتم گرفت و مستبدانه حکم داد:
«فردا با عماد میریم و کار رو تموم میکنیم! وقتی هم طلاق گرفتی، با عماد عقد میکنی!» و با همه ترسی که از پدر به جانم افتاده بود، نمیتوانستم نافرمانی نگاهم را پنهان کنم که چشمانش از خشم گشاد شد و به سمتم خروشید:
«همین که گفتم! حالا هم برو بالا تا فردا!» دستم را به دیوار راهرو گرفتم که دیگر نمیتوانستم سرِ پا بایستم و با همه لرزش صدایم، مقابل هیبت سراپا خشم پدر، قد علم کردم:
«من فردا جایی نمیام.» سفیدی چشمانش از عصبانیت سرخ شد و باز نهراسیدم که با همان بغض معصومانه ادامه دادم:
«میخوام برم پیش مجید...»
و هنوز حرفم تمام نشده، آنچنان با دست سنگین و درشتش به صورتم کوبید که همه جا پیش نگاهم سیاه شد و باز به هوای حوریه بود که با هر دو دستم به تن سرد و سفت دیوار چنگ انداختم تا زمین نخورم و در عوض از ضرب سیلی سنگینش، صورتم به دیوار کوبیده شد و ظاهراً سیلی دیوار محکمتر بود که گوشه لبم از تیزی دندانم پاره شد که دیگر توانم را از دست دادم و همانجا پای دیوار روی زمین افتادم طعم گرم خون را در دهانم احساس میکردم، صورت برافروخته پدر را بالای سرم میدیدم و نعرههای دیوانهوارش را میشنیدم:
«مگه نگفته بودم اسم این بیشرف رو پیش من نیار؟!!! زبون آدم سرت نمیشه؟!!! تو دیگه ناموس عمادی! یه بار دیگه اسم این سگ نجس رو تو این خونه بیاری، خودم میکُشمت!» با پشت دست سرد و لرزانم ردّ خون را از روی دهانم پاک کردم و با چانهای که از بارش اشک و خون خیس شده و هنوز از ترس میلرزید، مظلومانه شهادت دادم :
«به خدا اگه منو بکُشی، بازم میرم پیش مجید...» که چشمانش از خشمی شیطانی آتش گرفت و از زیر پیراهن عربیاش پایش را به رویم بلند کرد تا باز مرا زیر لگدهای بیرحمانهاش بکوبد که به دیوار پناه بردم تا دخترم در امان باشد و مظلومانه ضجه زدم:
«بخدا اگه یه مو از سر بچهام کم بشه...»
@rahpouyan_nasle_panjom
💠 همراه با #نسل_پنجمی_ها
✅ کانون فرهنگی رهپویان وصال
گردان نسل پنجم
(واحد #دانش_آموزی)
🔰جهت عضویت مشخصات فردی خود را به شماره ٠٩١٧٢١١٩٨٩٣ ارسال نمایید.
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت210 از وزن همین ساک کوچک هم دستم ضعف رفت و ماهیچه کمرم گرفت که
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت211
فریاد عبدالله، فرشته نجاتم شد:
«داری چی کار میکنی؟!!!» با هر دو دست پدر را گرفت و همانطور که از بالای تن و بدن لرزانم دورش میکرد، بر سرش فریاد کشید:
«میخوای الهه رو بکشی؟!!! مگه نمیبینی بارداره؟!!!»
و دیگر نمیفهمیدم پدر در جواب عبدالله چه ناسزاهایی به من و مجید میدهد و اصلاً به روی خودش نمیآورد که برای دختر باردارش چه نقشه شومی کشیده و شاید از غیرت برادرانه عبدالله میترسید و من چقدر دلم میسوخت که پدرم با همه بدخلقی، روزی آنقدر غیرت داشت که اجازه نمیداد کسی اسم ناموسش را ببرد و حالا بر سرِ هم پیاله شدن با این جماعت بیایمان، همه سرمایه مسلمانیاش را به تاراج داده بود.
عبدالله دست زیر بازوانم انداخته بود تا از زمین بلندم کند و من فقط گریه میکردم و دور از چشم پدر که دیگر دست از سرم برداشته و به اتاق رفته بود، تنها نام مجید را تکرار میکردم.
همه بدنم در آغوش عبدالله میلرزید و باز خیالم پیش مجید بود که میان گریه پرسیدم:
«الان اومدی، مجید تو کوچه نبود؟» کمکم کرد تا لب پله بنشینم و مضطرب پرسید:
«چی شده الهه؟ مگه قرار بوده مجید بیاد اینجا؟» و من دیگر حالی برایم نمانده بود که برایش بگویم چه بلایی به سرم آمده و شاید حیا میکردم که از نقشه بیشرمانه پدر پرده بردارم که سرم را به نرده راهرو تکیه دادم و با صدایی که از شدت بغض و گریه بالا نمیآمد، زمزمه کردم:
«من میخوام با مجید برم، کمکم میکنی؟» و هنوز نمیدانست چه خبر شده که از خیر تسنن مجید گذشتم و فقط میخواهم بروم که پدر بار دیگر به راهرو آمد و مثل اینکه مرا هم دیگر کافر بداند، توجهی به حالم نکرد و رو به عبدالله فریاد زد:
«یه زنگ بزن ابراهیم و محمد بیان اینجا تا من تکلیف این دختر رو روشن کنم! تا وقتی هم که من نگفتم حق نداره پاشو از این خونه بذاره بیرون!» ولی مثل اینکه دلش نیاید بیآنکه نمکی به زخمم پاشیده باشد، به اتاق برگردد، به صورت مصیبتزدهام خیره شد و در نهایت بیرحمی تهدیدم کرد:
«یه بلایی سرت میارم که از اینکه به این بختت پشت پا زدی، مثل سگ پشیمون شی! روزگارتون رو سیاه میکنم!» و انگار شیطان، عطوفت پدری را هم از دلش بُرده بود که ذرهای دلش به حالم نسوخت و خواست به اتاق بازگردد که عبدالله به سمتش رفت و پرسید:
«بابا چی شده؟» و پاسخ پدر به او هم تنها یک جمله بود که بر سرش فریاد کشید:
«به تو چه؟!!! زنگ بزن ابراهیم و محمد بیان!» و به اتاق بازگشت و عبدالله هم به دنبالش رفت که هنوز نمیدانست در این خانه چه خبر شده و من بیاعتنا به خط و نشانهای پدر، گوشی را از جیب پیراهنم درآوردم و شماره مجید را گرفتم که صدای مهربانش، گوش جانم را نوازش داد:
«جانم الهه؟» از شدت گریه به سرفه افتاده بودم و میان سرفههای خیسم، ناله زدم:
«کجایی مجید؟» و باز از شنیدن این نفسهای بُریده چه حالی شد که با دلواپسی جواب داد:
«من همین الان رسیدم سر کوچه، دارم میام.»
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت211 فریاد عبدالله، فرشته نجاتم شد: «داری چی کار میکنی؟!!!»
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت212
نمیخواستم آتش خشم پدر بار دیگر دامن مجیدم را بگیرد که با دستپاچگی التماسش کردم: «همونجا وایسا مجید. نمیخواد بیای درِ خونه. من خودم میام.» میدانستم که باید در دادگاه پدر با حضور برادرانم محاکمه شده و به اشد مجازات محکوم شوم و باز نمیخواستم دلش را بلرزانم که صبورانه بهانه آوردم:
«من هنوز یه کم کار دارم. آخه قراره ابراهیم و محمد بیان باهاشون خداحافظی کنم. هر وقت کارم تموم شد، خودم میام. تو همونجا سر کوچهوایسا، من خودم میام.» و به سرعت ارتباط را قطع کردم که هر چند دیگر آب از سرم گذشته بود، ولی نمیخواستم برای عبدالله مشکلی ایجاد شود که باز گوشی را در جیب پیراهنم پنهان کردم.
عبدالله که از پدر نتیجه نگرفته بود، برگشت و کنارم لب پله نشست تا من برایش بگویم چه اتفاقی افتاده و من بعد از یک شبانه روز گرسنگی و کوهی از مصیبت که بر سرم خراب شده بود، دیگر رمقی برای حرف زدن نداشتم.
هر چه میگفت و هر چه میپرسید، فقط سرم را به نرده گذاشته و به سوگ زندگیام که در کمتر از یکسال، زیر و رو شده بود، بیصدا گریه میکردم.
سرمایه یک عمر زحمت پدر و قناعت مادرم به چنگ مشتی وهابی خارجی به غارت رفت، مادرم به سرعت از پا در آمد و جای خالیاش با قدمهای ناپاک زنی شیطان صفت تصرف شد و به هوای همین عفریته، اول برادرم، بعد همسرم و حالا هم خودم از خانه اخراج شدیم و از همه بدتر هویت مسلمانی پدرم بود که از دستش رفت و دنیا و آخرتش را به پای هوس زنی از کف داد که صدای محمد، سکوت خانه خیال غمزدهام را شکست.
ابراهیم و محمد بالای سرم ایستاده و حیرتزده حال خراب و صورت خونیام، تنها نگاهم میکردند که محمد مقابلم ایستاد و با نگرانی سؤال کرد:
«چی شده الهه؟» و پیش از آنکه جوابی از من بشنود، پدر وارد محکمه شد و با توهین به من و مجید، جوابش را داد:
«ولش کن این سلیطه رو! اینم لنگه همون پسره الدنگه!» ابراهیم به سمت پدر برگشت و محمد که دلش نمیآمد به این حالم بیتوجهی کند، همچنان دلسوزانه نگاهم میکرد که پدر بر سرش فریاد زد:
«خبرت نکردم که بیای اینجا و برای این خواهر بیآبروت عزاداری کنی!» و او هم از تشر پدر پایش لرزید و قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس کشید و کنار ابراهیم به دیوار تکیه زد تا حالا تنها مدافعم عبدالله باشد که کنارم روی پله نشسته بود و هیچ نمی گفت.
پدر رو به ابراهیم کرد و با حالتی حق به جانب آغاز کرد:
«من برای این دختر دو تا راه گذاشتم؛ یا از این رافضی طلاق بگیره یا از این خونه بره و پشت سرش هم دیگه نگاه نکنه!» که عبدالله نتوانست سکوت کند و با ناراحتی به میان حرف پدر آمد:
«شما حکم کردی یا بابای نوریه؟!!!» و پدر آنچنان به سمتش خروشید که دیگر جرأت نکرد کلامی حرف بزند:
«به تو چه کُرّه خر؟!!! حرف بابای نوریه، حرف منه! شیرفهم؟!!!» و باز رو به ابرهیم کرد:
«حالا این دختره بیصفت میخواد قید همه ما رو بزنه و بره دنبال اون کافر رافضی! خُب بره! به درک! به جهنم! ولی من هم یه شرط و شروطی دارم! شما رو هم خبر کردم که شاهد باشین!»
ابراهیم و محمد به سینه دیوار چسبیده و از ترس از دست دادن حقوق کار در نخلستان هم که شده، دم نمیزدند تا فقط مترسک محکمه ظالمانه پدر باشند...
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🔆 درست میگه؟ 😉😋 شهریوریها تولدتون مبارک ❤️ 🔆 #ته_تغاری_آفتاب 🎊 #تولد ♈️ #شهریوری 🙂 #نسل_پنجم
🍁🍃🍂🌿🍁🍃🍂🌿
مهر ماهی جان
فرزند ارشد #پاییز
تولدت مبارک!
🎊 #تولد
♎️ #مهرماهی
🙂 #نسل_پنجمی
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت212 نمیخواستم آتش خشم پدر بار دیگر دامن مجیدم را بگیرد که با
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت213
پدر به سمتم آمد، بالای سرم ایستاد و مثل اینکه از تنها دخترش متنفر شده باشد، با لحنی لبریز بیزاری شروع به شمارش شروطش کرد:
«از این در که رفتی بیرون، دیگه فراموش کن بابا و برادری هم داشتی! منم فراموش میکنم دختری داشتم! اسمت هم از تو شناسنامهام پاک میکنم! از ارث و میراث هم خبری نیس! چون من دیگه دختری به اسم الهه ندارم! یه هل پوک هم حق نداری از این خونه با خودت ببری! با همین لباسی که پوشیدی، میری! نه چیزهایی که من برای جهیزیهات خریدم، حق داری ببری، نه چیزهایی که با پول حروم اون رافضی خریدی! همه تو این خونه میمونن، با همین یه چادر از این خونه میری بیرون!»
برای من که میخواستم دل از همه عزیزانم بکنم، از دست دادن چند تکه جهیزیه و اسباب سیسمونی چه ارزشی داشت و فقط دعا میکردم هر چه زودتر این معرکه تمام شود و از جهنمی که پدرم برایم تدارک دیده، بگریزم.
از نگاه ابراهیم میخواندم از شرایط پدر چندان هم بدش نیامده که خودش هم به زبان آمد و برای خوش خدمتی به پدر هم که شده، دلم را به طعنه تلخش تازیانه زد:
«از اول هم اشتباه کردیم الهه رو دادیم به این پسره! من یکی که دیگه نمیخوام چشمم بهش بیفته!» ولی محمد دلش برایم سوخته بود که در سکوتی غمگین فرو رفته و هیچ نمیگفت.
سپس پدر به سراغ ساک دستیام رفت و طوری زیپش را کشید که زیپ پاره شد و عمداً همه وسایلم را روی زمین ریخت تا مبادا چیزی از خانهاش بیرون ببرم که عبدالله از جا پرید و با ناراحتی اعتراض کرد:
«بابا چی کار میکنی؟ وسایل خودش رو که میتونه ببره!» و دیگر نمیشنیدم پدر در جوابش چه فحشهای رکیکی به من و مجید میدهد که دستم را به نرده گرفتم و بدن سُست و سنگینم را از لب پله بلند کردم.
با قدمهای کُند و کوتاهم از کنار ابراهیم و محمد گذشتم تا بالای سر پدر رسیدم که هنوز داشت وسایلم را به هم میریخت و برای اینکه زحمتش را کم کنم، خم شدم و فقط کیف مدارکم را برداشتم تا بفهمد چیز دیگری با خودم نمیبرم.
میشنیدم محمد و عبدالله به بهانه وساطت جلو آمده و هر کدام حرفی میزنند و هیچ کدام از دل من خبر نداشتند که ساعتی پیش، پدرم به طمع ازدواج با برادر نوریه و وصلتی دیگر با این طایفه، پیشنهاد قتل کودکم را داده بود.
با هر دو دست چادر بندریام را دور سرم محکم پیچیدم که نگاهم به صورت سرد و بیاحساس ابراهیم افتاد.
هیچ وقت روی خوشش را ندیده بودم و در عوض بارها از جملات پُر نیش و کنایهاش رنجیده بودم و باز محبت خواهریام برایش میتپید.
ای کاش لعیا و ساجده را هم با خودش آورده بود تا لااقل با آنها هم خداحافظی میکردم.
محمد همچنان با چشمان اندوهبارش نگاهم میکرد و دیگر صورت گرد و سبزهاش مثل همیشه شاد و خندان نبود.
هنوز از خانه نرفته، دلم برای شوخ طبعیهای شیرینش تنگ شده و چقدر دلم هوای یوسف و عطیه را کرده بود و نمیدانستم تا چه زمانی از دیدارشان محروم خواهم شد.
چشمانم از صورت ابراهیم و محمد دل کَند و به نگاه مضطرب عبدالله رسید، ولی میدانستم که او مثل ابراهیم و محمد ترسی از پدر ندارد و به زودی به دیدارم خواهد آمد که با دلتنگی کمتری از نگاه مهربانش گذشتم و نه اینکه نخواهم که نمیتوانستم بار دیگر به صورت پدرم نگاه کنم که امروز چشمانش شبیه چاهی از جهنم زبانه میکشید و جام ترس را در جانم پیمانه میکرد...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت214
با دلی که میان خانه و خانوادهام جا مانده بود، از در فلزی ساختمان خارج شدم و قدم به حیاط گذاشتم.
هرچند هوای تازه حیاط برایم به معنای آزادی بود، ولی دیگر رمقی برایم نمانده و با هر قدمی که به سمت در حیاط برمیداشتم، احساس میکردم جانم به لبم میرسد.
کمرم از شدت درد بیحس شده و سرم به قدری گیج میرفت که دیگر دردش را فراموش کرده بودم.
مثل اینکه سنگ سنگینی روی قفسه سینهام مانده باشد، نفسم به زحمت بالا میآمد که فریاد پدر بار دیگر در گوشم شکست:
«جلوی برادرهات دارم بهت میگم! تو دیگه هیچ سهمی تو این خونه نداری! اگه از این در رفتی بیرون، برای من دیگه مُردی!» که به سمتش برگشتم و احساس کردم در منتهای قلبش چیزی برای دخترش به لرزه افتاده و شاید میخواهد تا آخرین لحظه هم که شده، مرا از رفتن منصرف کند.
ولی برای من در این ماندن هیچ خیری نبود که باید به هر چه نوریه و خانوادهاش برای پدرم حکم میکردند، تن میدادم و اول از همه باید از عشق زندگیام می گذشتم و پدر هم می دانست دیگر به سمتش برنمیگردم که آخرین شرطش را با نهایت بیرحمی بر سرم کوبید:
«به اون رافضی هم بگو که برای گرفتن پول پیشِ خونه، نیاد! من پول پیش خونه رو بهش پس نمیدم. چون من با کافر معامله نمیکنم! اون پول هم پیش من میمونه!» و باور کردم حتی در لحظه جدایی از دخترش، باز هم مذاقش بوی پول میدهد که من هم از محبت پدریاش دل بُریدم و آخرین قدمم را به سمت در حیاط برداشتم.
با دستهای لرزانم درِ حیاط را باز کردم و باز دلم نیامد به همین سادگی از خانه و خاطرات مادرم بروم که رو برگرداندم و برای آخرین بار با زندگی مادرم خداحافظی کردم و چقدر خوشحال بودم که نبود تا به چشم خودش ببیند دختر نازدانه و باردارش با چه وضعی از خانه و خانواده طرد شد.
در را که پشت سرم بستم، دیگر جانی برایم نمانده بود که قدم دیگری بردارم.
دستم را به تن سخت و خشن نخل کنار کوچه گرفته بودم تا بتوانم خودم را سرِ پا نگه دارم و با نگاه نگرانم به دنبال مجید میگشتم و چشمانم به قدری تار میدید که تا وقتی صدایم نکرد، حضورش را احساس نکردم.
سراسیمه به سمتم آمد، با هر دو دستش شانههایم را گرفت و با نفسهایی که به پای حال خرابم به تپش افتاده بود، صدایم زد:
«چه بلایی سرت اومده الهه؟ صورتت چی شده؟» و نمیدانم چقدر محتاج حضورش بودم که با شنیدن همین یک جمله، خودم را در آغوش محبتش رها کردم و طوری ضجه زدم که دیگر نمیتوانست آرامم کند.
از اینهمه پریشانیام به وحشت افتاده و با قدرت شانههایم را نگه داشته بود تا زمین نخورم و تنها نامم را زیر لب تکرار میکرد.
چشمان کشیده و زیبایش به صورت کبودم خیره مانده و نگاه دریاییاش از غم لب و دهان زخمیام، در خون موج میزد.
صورتم را نمیدیدم، ولی از دستان سرد و سفیدم میفهمیدم چقدر رنگ زندگی از چهرهام پریده و همان خط خونی که از کنار دهانم جاری شده بود، برای لرزاندن دل مجید کافی بود که یک نگاهش به درِ خانه بود و میخواست بفهمد چه اتفاقی افتاده و یک نگاهش که نه، تمام دلش پیش من بود که با صدایی که میان موج گریه دست و پا میزد، تمنا کردم:
«مجید! منو از اینجا ببر! تو رو خدا، فقط منو ببر...»
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت215
با نگاه مضطرّش اطراف را می پایید و شاید به دنبال ماشینی بود و تا خیابان اصلی خبری از ماشین نبود که زیر گوشم زمزمه کرد:
«الهه جان! همینجا وایسا برم ماشین بگیرم.» و من دیگر نمیخواستم تنها بمانم که دستش را محکم گرفتم و با وحشتی معصومانه التماسش کردم:
«نه، تنها نرو! تو رو خدا دیگه تنهام نذار! منم باهات میام...» نمیتوانست تصور کند چه بلایی به سرم آمده که اینهمه ترسیدم و فقط با چشمانی که از غصه حال و روزم به خون نشسته بود، نگاهم میکرد.
با یک دستش، دستم را گرفته بود تا خاطرم به همراهیاش جمع باشد و دست دیگرش را دور شانهام گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم و پا به پای قدمهای بیرمقم میآمد که دیگر نتوانستم خودم را سرِ پا نگه دارم و همه وزن بدنم روی دست مجید افتاد.
حالت تهوع آنچنان به گلویم چنگ انداخته بود که گمان کردم تمام محتویات بدنم میخواهد از دهانم بالا بیاید.
سرم به شدت کرخ شده و چشمانم دیگر جایی را نمیدید که بالاخره ناله زیر لبم خاموش شد.
فریاد های گنگ و مبهم مجید را می شنیدم و فشار انگشتانش را روی بازوانم احساس میکردم و دیگر چیزی نفهمیدم.
نمیدانم چقدر در آن برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا دوباره چشمانم را باز کردم و هنوز کاملاً به حال نیامده بودم که باز همه درد و رنجهای زندگی به جانم هجوم آورد.
در اتاق کوچکی، روی تختی افتاده بودم و به دستم سِرُم وصل بود.
بدنم به تشک چسبیده و توان تکان خوردن نداشتم که صدای آهسته مجید در گوشم نشست:
«الهه...» سرم را روی بالشت چرخاندم و دیدم با نگاه نگرانش به تماشای حال زارم کنار تختم نشسته و دستم هنوز میان گرمای محبت دستانش پناه گرفته است.
سرم همچنان کرخ بود و نمیتوانستم موقعیتم را درک کنم و فقط دل نگران حوریه بودم که با صدای ضعیفم پرسیدم:
«بچه ام سالمه؟» مجید لبخندی لبریز محبت نشانم داد و به کلامی شیرین جواب دلشوره مادرانهام را داد:
«آره الهه جان!» سپس خونابه غم، نقش خنده را از صورتش بُرد و با صدایی گرفته عمق جراحت جانش را به نمایش گذاشت:
«الهه! چه بلایی سرت اُوردن؟» که چشمانش از شبنم اشک تَر شد و با بغضی که گلویش را گرفته بود، گله کرد:
«الهه! من فکر نمیکردم اذیتت کنن! بخدا فکر نمیکردم بابات باهات اینجوری کنه، وگرنه هیچ وقت تنهات نمیذاشتم! من رفتم تا بابا آروم شه و کمتر باهات اوقات تلخی کنه! بهت گفتم میخوام بیام باهاش حرف بزنم، گفتم میخوام بیام عذرخواهی کنم تا کوتاه بیاد! ولی تو میگفتی صبر کن خودم خبرت میکنم!» سپس با نگاه عاشقش به پای چشمان بیرنگم افتاد و با صدایی دل شکسته سؤال کرد:
«میخواستی صبر کنم تا کار به اینجا برسه؟ تا جنازهات رو از اون خونه بیارم بیرون؟» تمام توانم را جمع کردم تا بتوانم در پاسخ دل لبریز دردش، لبخندی تقدیمش کنم که از اوج تأثر سری تکان داد و با حالتی درمانده، تصویر خودم را نشانم داد:
«با خودت چی کار کردی الهه؟ وسط کوچه برای یه لحظه مُردی! رو دستای خودم از حال رفتی! رنگت اونقدر سفید شده بود که واقعاً فکر کردم از دستم رفتی...»
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت216
هنوز دردنامه دلش به آخر نرسیده، پرستار سالخوردهای وارد اتاق شد و همین که دید بیدارم، با ترشرویی عتاب کرد:
«چند ساعته چیزی نخوردی؟» مجید مقابل پایش از روی صندلی بلند شد و من از چشمان دلواپسش میترسیدم اعتراف کنم چه جنایتی کردهام که بلاخره زیر لب پاسخ دادم:
«از دیروز» و پرستار همانطور که مایع درون سِرُم را تنظیم میکرد، با تمسخری عصبی پاسخم را داد:
«اگه میخوای بچهات رو بکشی چرا خودت رو اذیت میکنی؟ برو سقطش کن!» مجید از شدت ناراحتی سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد تا پرستار همچنان توبیخم کند:
«آخه دختر جون! تو باید مرتب یه چیزی بخوری تا قند خونت حفظ شه! اونوقت بیست و چهار ساعت چیزی نخوردی؟ همینه که غش کردی! هنوزم فشارت پایینه!» سپس به سمت مجید چرخید و با لحن تندی توبیخش کرد:
«چه شوهری هستی که زن حاملهات بیست وچهار ساعت گشنگی کشیده؟ مگه نمیخوای بچهات سالم به دنیا بیاد؟» و تا دستگاه فشار خون را جمع میکرد، در برابر سکوت سنگین مجید زیر لب زمزمه کرد:
«حاشا به غیرتت!» و به نظرم به همان یک نظر، دهان زخمی و صورت کبودم را دیده بود که دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با زبان تندش، سر به سرزنش مجید گذاشت:
«این صورت هم تو براش درست کردی؟ میدونی هر فشاری که بهش وارد میکنی چه اثری رو جنین میذاره؟ از دفعه بعد وقتی خواستی کتکش بزنی، اول به بچهات فکر کن! فکر کن وقتی دست روش بلند میکنی، اول بچهات رو کتک میزنی، بعد زنت رو!» و لابد به قدری دلش به حالم سوخته بود که تا از اتاق بیرون میرفت، همچنان غُر میزد:
«من نمیدونم اینا برای چی بچهدار میشن؟ اینا هنوز خودشون بچهان! اول زن شون رو کتک میزنن، بعد میارنش دکتر!» با رفتنش، مجید دوباره روی صندلی نشست و با صدایی که به سختی از سد سنگین ناراحتی بالا میآمد، سؤال کرد:
«الهه! تو از دیروز چیزی نخوردی؟» نگاهم را از صورتش برداشتم و همانطور که با سرانگشتم با گوشه ملحفه سفید بازی میکردم، به جای جواب سؤالش، پرسیدم:
«چرا بهش نگفتی تو اذیتم نکردی؟ چرا نگفتی کار تو نبوده؟» که مردانه نگاهم کرد و قاطعانه پاسخ داد:
«مگه دورغ میگفت؟ راست میگه! اگه غیرت داشتم همون شب باید دستت رو میگرفتم و از اون جهنم نجاتت میدادم! ولی منِ بیغیرت تو رو تو اون خونه تنها گذاشتم تا کار به اینجا برسه!» که باز صدای کفش پاشنه بلندی، حرفش را نیمه تمام گذاشت.
خانم دکتر به نسبت جوانی وارد اتاق شد و با نگاهی به سِرُم خالیام، لبخندی زد و پرسید:
«بهتری؟» که مجید مقابل پایش بلند شد و با گرد غصه ای که همچنان روی صدایش مانده بود، به جای من که توانی برای حرف زدن نداشتم، پاسخ داد:
«خانم دکتر رنگش هنوز خیلی پریده اس، دستش هم سرده!»
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت217
دکتر با صورت مهربانش به رویم خندید و در پاسخ نگرانی مجید، سرِ حوصله توضیح داد:
«شنیدم خانمتون بیست وچهار ساعته چیزی نخورده، خُب طبیعیه که اینطوری باشه! حالا ما بهشون یه سِرُم زدیم، ولی باید خودتون هم حسابی تقویتش کنید تا کمبود مواد غذایی این یه روز جبران شه!» سپس صدایش را آهسته کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد:
«ولی حواست باشه! این فشاری که به خودت اُوردی، روی جنین تأثیر میذاره! پس سعی کن دیگه کوچولوت رو اذیت نکنی! استرس برای بچهات مثل سم میمونه! پس سعی کن آروم باشی! رژیم غذاییات هم به دقت رعایت کن تا مشکلی برای جنین پیش نیاد.» که پرستار بار دیگر وارد اتاق شد و با اشاره دکتر، سِرُم را باز کرد.
دکتر نسخه داروهایی را که برایم نوشته بود، به دست مجید داد و با گفتن «شما میتونید برید.» از اتاق بیرون رفت.
ساعت از هفت شب گذشته بود که از درمانگاه خارج شدیم و من به همان چند قدم که طول حیاط درمانگاه را طی کردم، نفسم بند آمد و باز کمرم خشک شد که دیگر نتوانستم ادامه دهم.
به سختی خودم را کناری کشیدم و به نرده درمانگاه در حاشیه پیاده رو تکیه زدم.
مجید به اطرافش نگاهی کرد و شاید به دنبال مغازه اغذیهفروشی میگشت که چین به پیشانی انداختم و گفتم:
«من الان نمیتونم چیزی بخورم. ماشین بگیر بریم یه جایی...» و تازه به خودم آمدم که امشب دیگر سرپناهی ندارم که با ناامیدی پرسیدم:
«باید بریم استراحتگاه پالایشگاه؟» ولی مجید فکر همه جا را کرده بود که در برابر صورت خسته و جان به لب رسیدهام، لبخندی زد و با محبت همیشگیاش پاسخ داد:
«نه الهه جان! پالایشگاه که جای زن و بچه نیس! یکی از بچههای پالایشگاه همین دیروز رفت تهران، کلید خونهاش رو داده به من، میریم اونجا.» و باز به انتهای خیابان نگاهی کرد و ادامه داد:
«ولی اول بریم یه چیزی بخوریم، یه کم جون بگیری، بعد بریم.» و من از شدت حالت تهوع حتی نمیتوانستم به غذا خوردن فکر کنم که صورت در هم کشیدم و گفتم:
«نه! من چیزی نمیخوام! زودتر بریم!» و باید به هر حال فکری برای شام میکردیم که از سوپر گوشتی که چند قدم پایینتر بود، مقداری گوشت چرخ کرده خرید و با یک تاکسی به آدرسی که همکارش داده بود، رفتیم.
طبقه اول یک آپارتمان نوساز که با استفاده از وسایل تزئینی مختلف، چهره یک خانه زیبا را به خود گرفته و بیآنکه بخواهم حسرت زندگی از دست رفتهام را به رخم میکشید.
مجید با عجله چراغهای آپارتمان را روشن کرده و کوسنهای روی کاناپه را جمع کرد تا بتوانم دراز بکشم که نگاهی به ساعت کردم و گفتم:
«مجید! من نماز نخوندم، اگه بخوابم دیگه حال ندارم بلند شم.» و با همه ناتوانی به سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم.
به اتاق که برگشتم، سجادهای را برایم پهن کرد که با مُهری که داخل جانمازش بود، فهمیدم همکارش از اهل تشیع است و پیش از آنکه حرفی بزنم، مُهر را از روی جانماز برداشت و گفت :
«تا تو نماز بخونی، منم شام رو درست میکنم.» و منتظر پاسخم نشد و بلافاصله به آشپزخانه رفت.
از شدت ضعفی که تمام بدنم را گرفته بود، نمیتوانستم دستانم را بالا بیاورم و تکبیر نمازم را بگویم و خدا میداند با چه حالی نماز مغرب و عشاء را به پایان رساندم که سلام نمازم را دادم و همانجا کنار سجاده روی زمین دراز کشیدم...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت218
بوی گوشت سرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خودم نمیآوردم که نمیخواستم بیش از این مجیدم را آزار دهم، هرچند مجید هم تا میتوانست سلیقه به خرج میداد و با اضافه کردن فلفل دلمهای و لیمو ترشی که از یخچال صاحبخانه برداشته بود، سعی میکرد بوی تند و تیز گوشت را بگیرد.
میدانستم که به خاطر من نمازش را نخوانده تا زودتر بساط شام را مهیا کند که از همانجا با ناله ضعیفم صدایش کردم:
«مجید جان! بیا نمازت رو بخون.» و او از آشپزخانه پاسخ تعارفم را با مهربانی داد:
«تو باید زودتر غذا بخوری! من بعد شام نمازم رو میخونم.» و به نیم ساعت نکشید که سفره شام را همانجا کنار سجاده روی زمین پهن کرد.
با هر دو دست زیر سر و کمرم را گرفت و کمکم کرد تا بلند شوم و به پایه مخملی کاناپه تکیه بدهم.
خودش با دنیایی محبت برایم لقمه گرفت و همین که لقمه را نزدیک دهانم آورد، حالم طوری به هم خورد که بدن سنگینم را از جا کَندم و خودم را به دستشویی رساندم.
از بوی غذا، دلم زیر و رو شده بود و چیزی در معدهام نبود تا بالا بیاید که فقط عُق میزدم.
مجید با حالتی مضطرب در پاشنه درِ دستشویی ایستاده و دیگر کاری از دستش برایم بر نمیآمد که فقط با غصه نگاهم میکرد.
دستم را به لبه سرامیکی دستشویی گرفته بودم و از شدت حالت تهوع ناله میزدم که نگاهم در آیینه به صورتم افتاد.
رنگم از سفیدی به مُرده میزد و هاله سیاهی که پای چشمم افتاده بود، اوج ناخوشیام را نشان میداد.
مجید دست دراز کرد تا دستم را بگیرد و کمکم کند از دستشویی خارج شوم که دیدم از اندوه حال خرابم، چشمانش از اشک پُر شده و باز میخواست با کلمات شیرین و لبریز محبتش، دلم را به حمایتش خوش کند و من نه فقط از حالت تهوع و کمر درد که از بلایی که به سرم آمده بود، دوباره به تب و تاب افتاده و شکیباییام را از دست داده بودم.
به پهلو روی کاناپه دراز کشیده بودم و باز از اعماق جگر سوختهام ضجه میزدم که دیشب در خانه و کنار خانواده خودم بودم و امشب در خانه یک غریبه به پناه آمده و جز همسرم کسی برایم نمانده بود و چه ساده همه عزیزانم را در یک شب از دست داده بودم.
سفره غذا دست نخورده مانده بود و مجید به غمخواری غمهای بیکرانم، کنار کاناپه نشسته و پا به پای مویههای غریبانهام، بیصدا گریه میکرد که سرِ درد دلم باز شد:
«مجید! دلم خیلی میسوزه! مگه من چه گناهی کردم که باید این همه عذاب بکشم؟ مجید دلم برای مامانم خیلی تنگ شده! وقتی مامانم زنده بود، همیشه حمایتم میکرد، نمیذاشت بابا اذیتم کنه. هر وقت بابا میخواست دعوام کنه، مامان وساطت میکرد. ولی امروز دیگه مامانم نبود که ازم دفاع کنه، امروز خیلی تنها بودم. اگه مامان زنده بود، بابا انقدر اذیتم نمیکرد. مجید بابا امروز منو کشت...»
با یک دستش، انگشتان سردم را گرفته بود تا کمتر از گریه بلرزد و با دست دیگرش، قطرات اشکم را از روی صورتم پاک میکرد...
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت218 بوی گوشت سرخ شده حالم را به هم میزد و به روی خودم نمیآور
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت219
میدیدم که او هم میخواهد از دردهای مانده بر دلش، با صدای بلند گریه کند و باز با سکوت صبورانهاش، برای شکوائیههای من آغوش باز کرده بود تا هر چه میخواهم بگویم و من چطور میتوانستم از این مجال عاشقانه بگذرم که هر چه بر سینهام سنگینی میکرد، پیش محرم زندگیام زار میزدم:
«مجید! بخدا من نمیخواستم ازت جدا شم، ولی بابا مجبورم کرد که برم تقاضا بدم. به خدا تا اون تقاضای طلاق رو نوشتم، هزار بار مُردم و زنده شدم. فقط میخواستم بابا دست از سرم برداره. امید داشتم تو قبول کنی سُنی شی و همه چی تموم شه، ولی نشد. دیشب وقتی بابا احضاریه دادگاه رو اُورد، داغون شدم. نمیدونستم دیگه باید چی کار کنم، نمیتونستم باهات حرف بزنم، ازت خجالت میکشیدم! برا همین تلفن رو جواب نمیدادم. امروز به سرم زد که تهدیدت کنم، گفتم شاید اگه تهدید کنم که ازت جدا میشم، قبول کنی...»
حالا نوبت او بود که به یاد لحظات بعد از ظهر امروز، بیتاب شود.
سفیدی چشمانش از بارش بیقرار اشکهایش به رنگ خون در آمده و با صدایی که زیر ضرب سر انگشت غصه به لرزه افتاده بود، شروع کرد:
«الهه! وقتی گفتی ازم طلاق میگیری، بخدا مرگ رو جلوی چشمام دیدم! نفهمیدم چجوری از پالایشگاه زدم بیرون! باورم نمیشد تو بهم این حرف رو بزنی! نمیدونستم باید چی کار کنم، فقط میخواستم زودتر خودم رو بهت برسونم، میخواستم به پات بیفتم...» و نگفت که با اینهمه آشفته حالی، تسلیم مذهب اهل تسنن شده بود یا نه و من هم چیزی نپرسیدم که با مصیبتی که امروز به سرم آمده بود، تنها حفظ کرامت زنانه و زندگی دخترم برایم ارزش پیدا کرده بود و او همچنان با نفسهای خیسش نجوا میکرد:
«وقتی گوشی رو خاموش کردی دیوونه شدم! فکر کردم دیگه حتی نمیخوای صِدام رو بشنوی! باورم نمیشد انقدر ازم متنفر شده باشی! نمیدونی اون یه ساعتی که گوشیات خاموش بود و جوابمو نمیدادی، چی کشیدم! ولی وقتی خودت بهم زنگ زدی و گفتی بیام دنبالت، بیشتر ترسیدم! نمیدونستم چه بلایی سرت اومده که اینجوری بُریدی...» و حقیقتاً نمیتوانست تصور کند چه بلایی به سرم آمده که اینچنین بُریده بودم که باز شیشه گریه در گلویم شکست و با جراحتی که به جانم افتاده بود، ناله زدم:
«مجید بابام با من بد کرد، خیلی بد کرد! مجید بابا میخواست حوریه رو از بین ببره! میخواست بچهام رو ازم بگیره! میخواست فردا منو ببره تا بچهام رو سقط کنم!»
@rahpouyan_nasle_panjom
هدایت شده از انجوی نژاد. رهپویان وصال شیراز
14.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 نگاهی از منظری دیگر به #حجاب !
اثر شگفت انگیز طول واجب
#حجت_الاسلام_انجوی_نژاد : کاش منم چادری بودم ! 😂
#محرم_97
💠🌀💠🌀💠🌀
@rahpouyan
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌸 نگاهی از منظری دیگر به #حجاب ! اثر شگفت انگیز طول واجب #حجت_الاسلام_انجوی_نژاد : کاش منم چادری بو
☝️لطفا در مسیر احیای حجاب توزیع حداکثری کنین به همه جا 🌺
😄👏
°•°روباه و زاغ شیرازی
زاغو رو درخت نارنجو نشسه بود.
روبو اومد گفت:ای ولو.
سی چه دمی.چه رنگی.
عجب چنگی....
عآمو ناموسن یی دهن بوخون حال کنیم...
زاغو پنیرو زد زیر چلش و گفت:عآمو پوشو برو دس خدااا ما خودمون دم دروازه کازرون کوپن پنیر میدزیم.
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت219 میدیدم که او هم میخواهد از دردهای مانده بر دلش، با صدای
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت220
برای یک لحظه آسمان چشمانش دست از باریدن کشید و محو کلمات وحشتناکی که از زبانم میشنید، در نگاه مردانهاش طوفان به پا شد و باز هم از عمق بیرحمی پدر و بیحیایی برادر نوریه بیخبر بود.
میترسیدم در برابر غیرت مردانهاش اعتراف کنم که طراح این طرح شیطانی، برادر بیحیای نوریه بوده تا به من دست درازی کند که به همین یک کلمه هم خون غیرت در صورتش جوشیده و من به قدری از خشونت پدر ترسیده بودم که وحشتزده التماسش کردم:
«مجید! تو رو خدا، به روح پدر و مادرت قَسمِت میدم، کاری به بابا نداشته باش! اصلاً دیگه سراغ بابا نرو! بخاطر من، بخاطر بچهمون، دیگه سمت اون خونه نرو! بخدا هر کاری از بابا برمیاد! من دیگه از بابا میترسم!» که سوزش سیلی امروز و درد لگدهای آن شب در جانم زنده شد و میان گریه شکایت کردم:
«من هیچ وقت فکر نمیکردم بابام با من اینجوری کنه! بخدا هیچ وقت فکر نمیکردم منو اینجوری کتک بزنه، اونم وقتی حامله ام! بخدا میترسم اگه دستش بهت برسه یه بلایی سرت بیاره، تو رو خدا دیگه سمتش نرو!» انگشتان سرد و بیحسم را میان حرارت دستانش فشار داد و با عقدهای که بر دلش سنگینی میکرد، غیرتمندانه اعتراض کرد:
«از چی میترسی؟!!! هیچ کاری نمیتونه بکنه! مملکت قانون داره. مگه میتونه هر کاری دلش میخواد بکنه؟ میرم شکایت میکنم که زن حاملهام رو کتک زده و میخواسته بچهام رو سقط کنه...» که من هم دستش را محکم گرفتم و با لحنی عاجزانه تمنا کردم:
«مجید! التماست میکنم، به بابا کاری نداشته باش! منم میدونم مملکت قانون داره، ولی بخدا میترسم! جون الهه، جون حوریه، کاری به بابا نداشته باش! اگه میخوای من آروم باشم، همه چی رو فراموش کن! بخدا نمیخواستم برات تعریف کنم، ولی دیگه طاقت نداشتم، دلم میخواست برات درد دل کنم...» که نگاهش از این همه تنهایی به خاک غربت نشست و با بغضی مظلومانه سؤال کرد:
«آخه چرا میخواست این بچه رو از بین ببره؟ من بد بودم، من کافر بودم، من مشرک بودم، گناه این طفل معصوم چیه؟» و باز از نام زشت برادر نوریه گذشتم و در پاسخ سؤال غریبانهاش، فقط انتهای قصه را گفتم:
«گناهش اینه که باباش تویی! گناهش اینه که بچه یه شیعهاس! همون گناهی که من داشتم و بخاطر تو، دو سه هفته تو اون خونه زندانی شدم! بابا میخواست هر چیزی که بوی تو رو میده، از بین ببره. میخواست دیگه هیچ نشونی از تو نباشه!» جوابی که دیگر جای هیچ سؤالی باقی نگذاشت و چشمان دل شکسته مجید را به زیر انداخت، ولی من همچنان پای شوهر شیعه و زندگی زیبایمان عاشقانه ایستاده بودم که با همان صدای بیرمقم، شهادت دادم:
«ولی من بخاطر همین بچهای که باباش شیعهاس از همه خونوادهام گذشتم!» سپس با سر انگشتم صورت زخمیام را لمس کردم و در برابر نگاه دریاییاش، صادقانه ادامه دادم:
«این زخمها که چیزی نیس، بخدا اگه منو میکشت، نمیذاشتم بلایی سرِ بچهمون بیاره تا امانتت رو سالم به دستت برسونم!» و نمیدانم صفای این جملات بیریایم که از اعماق قلب عاشقم آب میخورد، با دلش چه کرد که خطوط صورت غمگینش از لبخندی عاشقانه پُر شد و زیر لب زمزمه کرد:
«میدونم الهه جان...»
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت221
محو صورت زیبایش مانده بودم، نگاهم به زخم گوشه پیشانیاش افتاد که باز به یاد آن شب دلم آتش گرفت.
دستم را پیش بُردم تا جای شکستگی پیشانیاش را لمس کنم که لبخندی زد و پاسخ داد:
«چیزی نشده.» ولی میدیدم که به اندازه دو بند انگشت گوشه پیشانیاش شکاف خورده و جای بخیه را زیر انگشتانم احساس کردم که با ناراحتی پرسیدم:
«بخیه خورده، مگه نه؟» و او همانطور که سرش پایین بود، صورتش به خندهای شیرین باز شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد:
«فدای سرت الهه جان!» و به گمانم دریای عشقش به تشیع دوباره به تلاطم افتاده بود که زیر چشمی نگاهم کرد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد:
«عوضش ما هم نمردیم و یه چیزی برای سامرا دادیم!»
* * *
دقایقی میشد که زیر عدس پلو را خاموش کرده و به انتظار آمدن مجید، روی میز غذاخوری گوشه هال، سفره کوچکی انداخته بودم.
آشپزی و کار کردن در خانه غریبه هم برایم عذابی شده بود که باید مدام مواظب بودم جایی کثیف نشود و ظرفی نشکند.
چه احساس بدی بود که در یک خانه غریبه، تنها نشسته بودم، نه کسی بود که همصحبتم باشد نه میتوانستم به چیزی دست بزنم.
وسط اتاق پذیرایی روی فرش کِرِم رنگ صاحبخانه نشسته بودم و با نگاه لبریز حسرتم، اسباب زیبا و گرانقدر بانوی این خانه را تماشا میکردم.
هر بار که چشمانم دور خانه زیبایش چرخ میزد، بیاختیار تصویر خانه نوعروسانه خودم پیش چشمانم زنده میشد و چقدر دلم میسوخت که نیمی از جهیزیه زیبایم زیر چکمههای خشم پدر متلاشی شد و بقیهاش به چنگال نوریه افتاده بود و باز بیش از همه دلم برای اتاق خواب حوریه و سرویس نوزادیاش میسوخت.
چه شبهایی که با مجید در بازارهای شهر گشتیم و با چه ذوق و شوقی اتاقش را با هم میچیدیم و من با چه سلیقهای عروسکهایش را روی کمد کوچکش مینشاندم و چه راحت همه را از دست دادیم، ولی همین که تنش سالم بود و هر از گاهی همچون پروانهای کوچک در بدنم پَر میزد، به همه دنیا میارزید.
مجید میگفت همکارش با همسر و دو پسرش در این خانه زندگی میکند و برای ایام نوروز به هوای دیدار اقوام به تهران رفته و تا چهارم فروردین که برمیگشتند، باید برای اجاره خانه دیگری فکری میکردیم.
مجید هر شب بعد از اینکه از پالایشگاه باز میگشت، تازه به سراغ آژانسهای املاک میرفت و تا آخر شب دور شهر میچرخید، بلکه جای مناسبی پیدا کند و من باید در این فضای پُر از غریبگی، روزم را شب میکردم و آخر شب وقتی مجید خسته به خانه میآمد، دیگر جانم از تنهایی و دلتنگی به لبم رسیده بود...
@rahpouyan_nasle_panjom
📚📝🕖📔✏️📆
⚜ #نوستالژی های زمان مدرسه
📒 لذتی که توی خوابیدن با لباس مدرسه توی رختخواب
بین ساعات ۷:۰۰ تا ۷:۱۵ وجود داشت توی هیچ چیزی دیگه وجود نداشت و ندارد و نخواهد داشت!
📒همیشه تو مدرسه عادت داشتم همکلاسی هامو بشمرم تا ببینم کدوم پاراگراف برای خوندن به من میوفته 😄
📒یادش بخیر یکی از استرس های زمان مدرسه این بود که زنگ ورزشمون چه روزیه و چه ساعتی ؟!!😉
📒افتادن زنگ ورزش اونم دو زنگ آخر پنجشنبه از انتصاب به عنوان مدیر کل شرکت مایکروسافت هم بالاتر بود 😂
📒وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم
الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم😅
گوشه کلاس دم سطل آشغال بتراشیم!
📒تو مدرسه آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست اونا یه درس از ما عقب تر باشن! 😆
📒یادتون میاد
اوج احتراممون به یه درس این بود که دفتر صد برگ واسش انتخاب می کردیم !!!!!!!!!!😎
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت221 محو صورت زیبایش مانده بودم، نگاهم به زخم گوشه پیشانیاش اف
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت222
سر و صدای مراسم چهارشنبه آخر سال هم اعصابم را حسابی به هم ریخته بود و با هر ترقهای که در کوچه و خیابان به زمین میخورد، همه وجودم در هم میشکست.
هم نگران مجید بودم که در چنین شب پُر خطری در خیابانهای بندر به دنبال خانه میگردد، هم دلواپس حوریه بودم که میدانستم با هر صدایی، قلب کوچکش چقدر به لرزه میافتد.
از اینهمه نشستن کمرم درد گرفت و به امید آرام گرفتن دردش، همانجا روی زمین دراز کشیدم که نگاهم به گوشی دست دومی که عبدالله برایم آورده بود، افتاد و از اینکه سه روز از آمدنم گذشته و کسی جز عبدالله خبری از من و مجید نگرفته بود، دلم گرفت.
ابراهیم و محمد که ظاهراً از ترس پدر، دور تنها خواهرشان را خط کشیده بودند و لعیا و عطیه هم لابد چارهای جز اطاعت از همسرانشان نداشتند.
دست دراز کردم و گوشی را برداشتم تا با عبدالله تماس بگیرم که از اینهمه تنهایی سخت به ستوه آمده بودم، ولی ظاهراً قسمت نبود از این پیله تنهایی خارج شوم که عبدالله هم پاسخ تماسم را نداد.
شاید او هم به جمع بقیه پیوسته بود و چقدر از این خیال دلم شکست که گوشی را روی زمین رها کردم و باز در خودم فرو رفتم.
حالا بعد از این همه فشار روحی و ضعف جسمانی، دوباره شبیه روزهای نخست بارداریام، حسابی زودرنج و کم حوصله شده بودم و شاید از این همه بیمِهری خانوادهام، به تنگ آمده و دیگر نمیتوانستم کوچکترین غم و رنجی را تحمل کنم.
اگر این روزها مادرم زنده بود، هرگز اجازه نمیداد دختر یکی یک دانهاش اینچنین آواره خانههای مردم شود و اگر هم حریف خودسریهای پدر نمیشد و باز هم من از خانه طرد میشدم، لااقل در این وضعیت تنهایم نمیگذاشت.
حالا من در کنار همه اسبابی که از آوردنشان محروم شده بودم، قاب عکس مادرم را هم در خانه جا گذاشته و روی این موبایل هم عکسی از چهره زیبایش نداشتم که حداقل در وقت دلتنگی با تصویر چشمان مهربانش دردِ دل کنم.
خسته از اینهمه تنهایی و بیکسی، چشمانم را بستم، بلکه خوابم ببرد که صدای باز شدن در خانه، امید آمدن مجید را در دلم زنده کرد.
تا خواستم از جا بلند شود، قدم به اتاق گذاشت و بلافاصله کنارم روی زمین نشست.
همانطور که پشت کمرم را گرفته بود تا کمکم کند بنشینم، به شوخی اخم کرد و با مهربانی پرسید:
«چرا رو زمین خوابیدی الهه جان؟» تکیهام را به پایه مخملی مبل پشت سرم دادم و با لحنی لبریز ناز، گله کردم:
«دیگه خسته شدم! حوصلهام سر رفت! از صبح تنهایی تو این خونه دِق کردم! نه کسی رو دارم بهش زنگ بزنم، نه کسی بهم زنگ میزنه!» صورتش از خستگی پژمرده شده و چشمانش گود افتاده بود و باز به روی خودش نمیآورد که به رویم خندید و گفت:
«ببخشید الهه جان! شرمنده اینهمه تنهات گذاشتم!» سپس چشمانش از شادی درخشید و با لحن گرمش ادامه داد:
«عوضش یه خونه خوب پیدا کردم! یخورده گرونه، ولی میارزه! اگه پول پیش اون خونه رو بذاریم رو این پولی که الان داریم، میتونیم اجارهاش کنیم. کرایهاش هم خدا بزرگه! ان شاءالله فردا شب میریم با هم میبینیم. اگه پسندیدی، پس فردا هم اسباب میبریم. اگه دوست نداری خودمون بریم درِ خونه، به عبدالله میگم پول پیش رو از بابا بگیره. یه کامیون هم میفرستیم درِ خونه، وسایل رو بیاره.»
نمیدانست با این خبر نه تنها خوشحالم نکرد که بند دلم پاره شد...
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت222 سر و صدای مراسم چهارشنبه آخر سال هم اعصابم را حسابی به هم
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت223
-چی ناراحتت کرده الهه جان؟ 😌
و بالاخره باید حقیقت را میگفتم که سرم را پایین انداختم و سؤال کردم:
«یعنی با همین پولی که الان داریم نمیتونیم یه جایی رو اجاره کنیم؟😔
اگه کوچیک هم باشه یا محلهاش هم خیلی خوب نباشه، عیب نداره...» 🏠
- بابا دیگه پول پیش رو پس نمیده، آره؟
الهه جان! تو چرا خجالت میکشی عزیزم؟ یکی دیگه باید خجالت بکشه!
چون کافرم، خون و مال و ناموسم مباحه؟!!!
چون من شیعهام، حق دارن اموالم رو مصادره کنن، برای زنم حکم طلاق صادر کنن، دستور سقط بچهام👶 رو بدن، لابد اگه بتونن خودم رو هم میکُشن!»
که سر به شکایت نهادم: 😞
«وسایل خونهمون رو هم دیگه پس نمیده. نه جهیزیه من، نه سیسمونی حوریه رو. وقتی داشتم میومدم بابا گفت حق ندارم هیچی با خودم ببرم!»📺🍼
که با لحنی قاطعانه پاسخ داد: 😠
«مگه شهر هِرته؟!!! واقعاً فکر کردی من دست رو دست میذارم تا اینا همه زندگیام رو مصادره کنن؟!!!»
میان هق هق گریه التماسش کردم:
«مجید جان! تو رو خدا از این پول بگذر، فکر کن هیچ وقت پولی به بابا ندادی، به خاطر من...»
@rahpouyan_nasle_panjom