eitaa logo
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
550 ویدیو
1 فایل
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال 🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .» 🤝 ارتباط با ما : https://t.me/dokhtarane_zahraee_shz 📱شماره تماس : 09921175498 🔹کانال ایتا و تلگرام و صفحه اینستاگرام : @Dokhtarane_zahraee_shz
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ دختران عزیز : به صفحه اینستاگرام ما بپیوندید : 👇 https://www.instagram.com/p/Bq4-Z-aFwDm/ .
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت283 _دخترم! اگه تا امروز رو تخم چشم من و حاج خانم جا داشتی، از
🌀 ❤️ ✳️ چشمم به طنازی خلیج فارس بود و گوشم به آوای زیبای کلام همسرم که حقیقتاً از نغمه مرغان دریایی و پژواک امواج دریا هم شنیدنی‌تر بود و چه آهنگ عاشقانه‌ای برایم می‌زد که زیر گوشم یک نفس زمزمه می‌کرد: _الهه جان! نمی‌دونی چقدر دوستت دارم! اصلاً نمی‌تونم بگم چقدر برام عزیزی! نمی‌دونم چی کار کردم که خدا تو رو بهم داد! هر چی فکر می‌کنم، هیچ ثواب عجیب غریبی تو زندگی‌ام انجام ندادم که پاداشش، یه زنی مثل تو باشه!😍 _اتفاقاً منم هر چی فکر می‌کنم نمی‌دونم چه گناهی کردم که خدا تو رو نصیبم کرد!🤔 _خیلی قشنگ بود! واقعاً به جا بود! آفرین!😅 پس تو رو خدا یه وقت استغفار نکنی که خدا اون گناهت رو ببخشه و منو ازت بگیره ها! تا می‌تونی اون گناه رو تکرار کن که من همینجوری کنارت بمونم!😜 _مجید تو رو خدا بسه! انقدر منو نخندون!😄 _تو خودت شروع کردی! من که داشتم مثل بچه آدم از عشق و احساسم می‌گفتم!😌 _آخ، آره! خیلی حیف شد! نمیشه بازم برام از عشقت بگی؟😉 _الهه! خیلی دلم برای خنده هات تنگ شده بود! خیلی وقت بود ندیده بودم اینطور از تهِ دلت بخندی! خدایا شکرت!😔 _مجید! تا حالا تو زندگی‌ام انقدر شاد و سرِ حال نبودم!😇 _منم همینطور! این روزها بهترین روزهای زندگی‌مونه!😋 با رسیدن ششم تیر ماه، حقوق معوقه اردیبهشت‌ماه پالایشگاه هم به حساب مجید واریز شده و توانسته بود تمام قرض آسید احمد را دو دستی تقدیمش کند.💵 چند روزی هم می‌شد که حقوق کار در دفتر مسجد را هم گرفته بود تا بتوانیم از این به بعد خرج زندگی‌مان را خودمان بدهیم و به همین بهانه، دیگر باری هم بر دوش غرور مردانه‌اش نبود و حسابی احساس رضایت می‌کرد.😊💪 مجید کار خودش در پالایشگاه را بیشتر می‌پسندید و حقوق بهتری هم می‌گرفت، ولی از همین کار ساده در مسجد هم راضی بود و خدا را شکر می‌کرد.🙏 با دست راستش هنوز نمی‌توانست کار زیادی انجام دهد و دیروز دکتر پس از معاینه، وعده داده بود که شاید تا یکی دو ماه دیگر وضعیتش بهتر شده و بتواند به سر کارش در پالایشگاه بازگردد. شانه به شانه هم، رو به دریا🌊 ایستاده و در دل وزش باد خوش بوی جنوب، چشم به افق سرخ خلیج فارس سپرده و به قدری دل از دست داده بودیم که بوسه نرم آب بر قدم‌هایمان را حس نمی‌کردیم تا لحظه‌ای که احساس کردم مچ پایم در آب فرو رفت که خودم را عقب کشیدم و با صدایی هیجان‌زده، مجید را صدا زدم: _وای مجید! خیس شدم!😕 _حالا خوبه بندری هستی و انقدر از آب می‌ترسی!😁 _نمی‌ترسم! می‌خواستم برم مسجد! حالا جورابم خیس شد!🙁 _میریم همین مسجد اهل سنت که اونطرف خیابونه!😊 ولی من از روزی که به خانه آسید احمد آمده بودم، نمازهایم را در خانه خوانده یا به همراه مامان خدیجه به مسجد شیعیان محله رفته و به امامت آسید احمد اقامه کرده بودم.🛐 حتی پس از آن شب که اهل سنت بودنم بر ملا شد، باز هم چند نوبت با مامان خدیجه و زینب‌سادات به همان مسجد رفته و در بین صفوف شیعیان و بدون پنهان کاری، نمازم را به شیوه اهل سنت خوانده بودم که با ناراحتی گفتم: _آخه آسید احمد ناراحت میشه! می‌فهمه ما سرِ اذان مغرب بیرون بودیم و نرفتیم مسجدشون!😕 _خُب حالا امشب بغل مسجد اهل سنت هستیم، چه کاری اینهمه راه تا اونجا بریم؟ خُب همینجا نماز می‌خونیم! مطمئن باش ناراحت نمیشه! مهم نماز اول وقته!😉 @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ _عبدالله زنگ زده بود. گفت اومده درِ خونه، منتظره برگردیم!🙂 _کاری داشت؟🙄 _نمی‌دونم، حرفی که نزد.😕 ولی دلش جای دیگری بود که در دنیای خودش غرق شد تا من صدایش زدم: «مجید!»🙄 با همان حس و حالی که نگاهش را با خودش بُرده بود، به سمتم صورت چرخاند تا سؤال کنم: _به چی فکر می‌کنی؟🙄 _به تو! الهه جان! داشتم فکر می‌کردم این یک ماهی که اومدیم تو این خونه، شرایط زندگی تو خیلی عوض شده! خُب شاید قبلاً تو اینهمه مراسم دعا و جشن و عزاداری🛐 شرکت نمی‌کردی، ولی خُب حالا به هر مناسبتی تو این خونه یه مجلسی هست و تو هم خواه ناخواه در جریان خیلی چیزها قرار می‌گیری! حالا نظرت چیه؟🤔 مثلاً تا حالا نشده احساس کنی که دلت می‌خواد با امام حسین (علیه‌السلام) درد دل کنی؟🙄 _نه!😐 _پس چرا اونشب که داشتی قضیه تخلیه خونه رو برای آسید احمد و مامان خدیجه تعریف می‌کردی، نگفتی به خاطر اینکه تو رو به جان جواد‌الائمه (علیه‌السلام) قسم داده بودن کوتاه اومدی، ولی بعد اونهمه اتفاق بد برامون افتاد؟ اگه دلت پیش امام جواد (علیه‌السلام) نبود، چرا شکایت نکردی که به خاطرش ثواب کردی و کباب شدی؟🤔 _خُب من نمی‌خواستم منت بذارم...😕 سرِ کی منت بذاری؟ مگه امام جواد (علیه‌السلام) اونجا نشسته بود؟😅 پس حضور امام جواد (علیه‌السلام) رو حس کردی! پس احساس کردی داره نگات می‌کنه!😉 می‌بینی الهه؟ حتی اگه تو باهاش درد دل نکنی و حضورش رو قبول نداشته باشی، اون حضور داره! اون کسی که اون روز دل تو رو نَرم کرد تا برای حبیبه خانم یه کاری کنی، امام جواد (علیه‌السلام) بود! اون کسی هم که اون شب یه جوری نگات کرد تا روت نشه چیزی جلوی آسید احمد بگی، خود آقا بود!😉 _پس چرا اونجوری شد؟ چرا امام جواد (علیه‌السلام) یه کاری نکرد حوریه👼 زنده بمونه؟ مثل مامانم، اون روزم بهم گفتی دعا کن، مامان خوب میشه، ولی نشد!😓 پس چرا جواب منو نمیدن؟ پس چرا من هر وقت بهشون التماس می‌کنم، عزیزم از دستم میره؟😭 @rahpouyan_nasle_panjom
💠 مکان: بلوار امیرکبیر، خیابان شهید فرزدقی، پشت باغ جنت، باشگاه #ایثار 🌼😘 با کمال افتخار منتظرتون هستیم 😘🌼 #تشکل_دختران_زهرایی 🎀 #باهم_بهشت_را_میسازيم 🌸 #بزرگترین_تشکل_دخترانه_کشور جهت نام نویسی نام و نام خانوادگی و مقطع تحصیلی خود را به شماره زیر پیامک کنید و کد ثبت نام دریافت نمایید. 09172119893 ✅ مهلت ثبت نام : سه شنبه - ١٣ آذر ٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
13.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🍃🌸 گذری بر دومین گردهمایی #بزرگترین_تشکل_دخترانه_کشور 🌸🍃🔹 #دختران_زهرایی_شیراز #بزرگترین_تشکل_دخترانه_کشور @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت285 _عبدالله زنگ زده بود. گفت اومده درِ خونه، منتظره برگردیم!🙂
🌀 ❤️ ✳️ سرِ کوچه که رسیدیم، اشک‌هایم را پاک کردم تا عبدالله متوجه حالم نشود که مجید به انتهای کوچه خیره شد و حیرت‌زده خبر داد: _اینکه ماشین محمده!😳 باورم نمی‌شد چه می‌گوید که نگاه کردم و پیش از آنکه ماشین🚘 محمد را شناسایی کنم، در تاریکی کوچه عبدالله را دیدم که از ماشین پیاده شد و پشت سرش محمد و عطیه که یوسف را در آغوش کشیده بود، از اتومبیل بیرون آمدند.👪 _محمد! دلت اومد چهار ماه نیای سراغ من؟ می‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟😢 مجید از روزی که برای پیدا کردن پدر به نخلستان رفته و محمد حتی جواب سلامش را هم نداده بود، دلش گرفته و امشب هم نمی‌توانست با رویی خوش پاسخش را بدهد که محمد دستش را گرفت و زیر لب زمزمه زد: «آقا مجید! شرمندم!😓» به قدری خالصانه عذرخواهی کرد که مجید هم برادرانه دستش را فشرد و با گفتن «دشمنت شرمنده!😇» محمد را میان دستانش گرفت و پیشانی‌اش را بوسید تا کمتر خجالت بکشد. به اتاق خودمان رفتیم و من مشغول پذیرایی از میهمانان عزیزم شدم. _الهه جون! من نمی‌دونم چقدر دلت از دست ما شکسته، فقط می‌دونم ما چوب کاری رو که با شما کردیم، خوردیم!😔 _قربونت بشم عطیه! به خدا من هیچ وقت بدِ شما رو نخواستم! لال شم اگه بخوام زندگی داداش و زن داداشم، تلخ شه! من فقط دلم براتون تنگ شده بود!❤️ مجید به تسلای دل محمد، پاسخ داد: _محمد جان! چرا انقدر ناراحتی؟ بلاخره شما تو یه شرایطی بودید که نمی‌تونستید حرفی بزنید. من همون موقع هم شرایط شما رو درک می‌کردم. به جون الهه که از همه دنیا برام عزیزتره، هیچ وقت از تو و ابراهیم هیچ توقعی نداشتم!😉 _بلاخره منم یه برادر بودم، انقدر چشمم به دست بابا بود که فکر نمی‌کردم چه بلایی داره سرِ خواهر پا به ماهم میاد...😥 الهه! به خدا شرمندم! وقتی عبدالله خبر اُورد این بلا سرِ بچه‌ات اومده، جیگرم برات آتیش گرفت! ولی از ترس بابا جرأت نمی‌کردم حتی اسمت رو بیارم! همون شب خواب مامان👵 رو دیدم! خیلی از دستم ناراحت بود! فقط بهم می‌گفت: "بی‌غیرت! چرا به داد خواهرت نمی‌رسی؟" ولی من بازم سرِ غیرت نیومدم!😓 _حالا که همه چی تموم شده! ما هم که الان جامون راحته! چرا انقدر خودت رو اذیت می‌کنی محمد؟😕 محمد! چیزی شده؟🙄 _چی می‌خواستی بشه؟ اینهمه خفت و خواری رو تحمل کردیم، به خاطرش پشت تو رو خالی کردیم، آخرش خوب گذاشت تو کاسه‌مون!😣 بابا از دو ماه پیش که با نوریه رفتن قطر🇶🇦، برنگشته. این چند وقت هم مسئولیت نخلستون🌴 و انبار با ابراهیم و محمد بود. تا همین چند روز پیش که یه آقایی با یه برگه سند میاد و همه رو از نخلستون بیرون می‌کنه!😖 من و ابراهیم داشتیم دیوونه می‌شدیم! سند رو نگاه کردیم، دیدیم سند همه نخلستون‌ها و خونه‌اس که از نوریه خریده! یعنی بابا بی‌خبر از ما نخلستون‌ها رو هم به اسم نوریه زده بود، اونم همه رو فروخته بود به این یارو!😰 راستش من خیلی ترسیدم! گفتم حتماً نوریه و برادرهاش یه بلایی تو قطر سرِ بابا اُوردن و مال و اموالش رو بالا کشیدن🔪! فوری زنگ زدم به بابا، دیدم حالش از همیشه بهتره! دیوونه شدم! فقط داد و بیداد🗣 می‌کردم! اونم سرم داد کشید و گفت: "مال خودمه! به شماها هم هیچ ربطی نداره😡!" بعد که دید خیلی التماس می‌کنم، گفت: "بلند شو بیا قطر😒!" @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ _قطر؟!!!😳 محمد به نشانه تأیید سر تکان داد و گفت: _آره! گفت: "تو و ابراهیم بیاید قطر، اینجا یه کار خوب براتون سراغ دارم😒!" بلافاصله سؤال کردم: _حالا می‌خوای بری؟🙄 به جای محمد، عطیه با دستپاچگی جوابم را داد: _نه! برای چی بره؟!!! زندگی‌مون رفت به درک، دیگه نمی‌خوام شوهرم رو از دست بدم! مگه تو این مملکت کار نیس که بره قطر؟!!!😠 من دیگه به بابا اعتماد ندارم! اگه اینا رفتن اونجا، چند سال حمالی کردن و باز همه سرمایه‌شون رو بالا کشید، چی😒؟!!! از وقتی من عروس👰 این خونواده شدم، محمد و ابراهیم تو نخلستون🌴 عرق می‌ریختن و بابا فقط دستور می‌داد، به کجا رسیدن؟!!! محمد نگران ابراهیم بود که زیر لب زمزمه کرد: _ولی ابراهیم خر شد و رفت!😖 عطیه نمی‌خواست به سرنوشت لعیا دچار شود که باز خروشید: _ابراهیم هم اشتباه کرد! برای همینه که لعیا قهر کرده رفته خونه باباش! میگه یا ابراهیم برگرده یا طلاق می‌گیرم!😒 از خبری که شنیدم بند دلم پاره شد و وحشتزده پرسیدم: چی میگی عطیه؟!!!😳 لعیا خیلی به ابراهیم اصرار کرد که نره، ولی ابراهیم گوشش بدهکار نبود. می‌گفت میرم اونجا هم حقم رو می‌گیرم، هم کار می‌کنم. حالا لعیا با ساجده رفته خونه باباش.😔 تهدید کرده اگه ابراهیم برنگرده، طلاق می‌گیره! لعیا هم می‌دونه که دیگه نمیشه رو حرف بابا حساب کرد. بابا دیگه هیچ اختیاری از خودش نداره، همه کاره‌اش اون دختره وهابیه!😞 _بابا همون یه سال پیش که با این جماعت قرارداد بست، همه اختیار خودش رو از دست داد!😔 _حالا تو می‌خوای چی کار کنی؟😕 _نمی‌دونم! داداش عطیه تو اسکله بندر خمیر کار می‌کنه. قراره با عطیه بریم بندر خمیر، هم زندگی کنیم هم اگه بشه منم برم پیشش کار کنم! امشب هم اومدیم اینجا تا هم از تو و آقا مجید حلالیت بگیریم، هم باهاتون خداحافظی کنیم!😪 @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ با رسیدن 18 ماه مبارک رمضان، حدود ده روز از آغاز حملات بی‌رحمانه اسرئیلی‌ها به نوار غزه می‌گذشت و در تمام این مدت، مردم غزه روزه خود را با خون گلو باز می‌کردند.😔 تلویزیون📺 روشن بود و من همانطور که در راه آشپزخانه به اتاق هال مدام می‌رفتم و می‌آمدم و وسایل افطار را در سفره می‌چیدم، به اخبار این حکایت فاجعه بار هم گوش می‌کردم.👂 حالا معنای سخنان آسید احمد را بهتر می‌فهمیدم که وقتی می‌گفت مهمترین منفعت جولان تروریست‌های تکفیری در منطقه، حفظ امنیت رژیم صهیونیستی✡ است یعنی چه که درست در روزهایی که عراق🇮🇶 به خاطر پیشروی داعش در برخی شهرها، به شدت ملتهب شده و چشم تمام دنیا به این نقطه از خاورمیانه بود، اسرائیلی‌ها با خیالی آسوده غزه🇵🇸 را به خاک و خون کشیده که دوستان وهابی‌شان در عراق و سوریه، حسابی دنیا را سرگرم کرده بودند تا مردم غزه بی ‌سر و صدا قتل عام شوند.😔 بشقاب پنیر و خرما، تنگ شربت آب لیمو و سبد نان را میان سفره گذاشتم که کسی به در زد.🚪 حدس می‌زدم مامان خدیجه باشد که هر شب پیش از افطار برایم خوراکی لذیذی😋 می‌آورد تا مبادا احساس غریبی کنم. با رویی گشاده در را باز کردم که دیدم برایم یک بشقاب حلوای مخصوص آورده و با دنیایی از محبت به دستم داد.😇 صورتش مثل همیشه می‌خندید و چشمانش👀 برای زدن حرفی مدام دور صورتم می‌چرخید و آخر نتوانست چیزی بگوید که التماس دعا گفت و رفت. نماز مغربم را خوانده و همچنان منتظر مجید بودم تا از مسجد برگردد.🛐 نماز مغرب و عشاء را با آسید احمد در مسجد می‌خواند و دیگر برای برنامه افطاری مسجد نمی‌ماند و به سرعت به خانه بر می‌گشت تا دور سفره کوچک و عاشقانه‌مان با هم افطار کنیم.😍 شب نوزدهم ماه رمضان از راه رسیده و می‌دانستم به احترام عزای امام علی (علیه‌السلام)، پیراهن مشکی پوشیده و صورتش را اصلاح نکرده است. رطب تازه تعارفش کردم که با دو انگشت یکی برداشت و با لحنی شیرین تشکر کرد که نگاهش به ظرف حلوا افتاد و پرسید: _مامان خدیجه حلوا اُورده؟😋 _آره! انگار می‌خواست یه چیزی بهم بگه، ولی نگفت.🙄 _فکر کنم می‌خواسته برای مراسم احیا دعوتت کنه! مراسم مسجد ساعت ده شروع میشه.🕙 بی‌آنکه بخواهم خاطرات تلخ سال گذشته برایم زنده می‌شد که به امید شفای مادرم، از اعماق قلبم ضجه می‌زدم و با همه دل شکستگی، دعایم اجابت نشد.😣 مجید حرف دلم را خواند و با صدایی گرفته حمایتم کرد: _الهه جان! اگه دوست نداری بیای، نیا! هیچکس از تو انتظار نداره.😊 برای همین هم مامان خدیجه بهت چیزی نگفته، چون نمی‌خواسته تو رودرواسی بمونی.😉 اتفاقاً الان که داشتم از مسجد می‌اومدم خونه، آسید احمد تأکید کرد که تو رو راحت بذارم تا هر تصمیمی خودت دوست داری بگیری. حالا هر جور خودت راحتی الهه جان!☺️ _نه، من نمیام. تو برو.😞 دلم نمی‌خواست در برابر نگاه منتظر و مشتاقش اینهمه خشک و بی‌روح باشم که خودم ناراحت‌تر از او، از سرِ سفره بلند شدم و به اتاق رفتم تا نماز عشاء را بخوانم. @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ _من کار بدی می‌کنم که امشب نمیام مسجد؟🙄 _نه الهه جان! تو حق داری هر کاری دوست داری انجام بدی!😊 _آخه من پارسال هم اومدم، ولی حاجتم رو نگرفتم. تازه همه چی بدتر شد!😣 _فکر می‌کنی اگه نمی‌اومدی، بهتر می‌شد؟ منظورم اینه که از کجا می‌دونی سرنوشت چی بود و قرار بود چه اتفاقی بیفته که حالا بدتر شده یا بهتر؟🤔 ببین الهه جان! من می‌دونم تو از پارسال خیلی عذاب کشیدی😔! می‌دونم روزهای خیلی سختی داشتی، ولی شاید قرار بود اتفاق‌های خیلی بدتر از اینم بیفته و همون دعاهایی🙏 که اون شب تو امامزاده کردی، باعث شد خیلی از اون بلاها از سرِ زندگی‌مون رفع شه! _مگه بدتر از اینم می‌شد؟ دیگه چه بلایی می‌خواست سرمون بیاد؟😖 _قربونت بشم الهه جان! به خدا می‌دونم خیلی زجر کشیدی، ولی همین که الان من و تو کنار هم هستیم، بزرگترین نعمته! اتفاق بدتر این بود که من تو رو از دست بدم...😓 ما اگه حاجت هم نگیریم، بازم میریم! چون یه همچین شب‌هایی دیگه تکرار نمیشه! چون لذتی که امشب از عزاداری برای حضرت علی (علیه‌السلام) می‌بریم، هیچ جای دیگه نمی‌بریم!😉 اصلاً همین که میری تو مجلس حضرت علی (علیه‌السلام) و براش گریه می‌کنی، خودش حاجت روا شدنه! حالا اگه حاجت‌مون هم بدن که دیگه نور علی نور میشه، ولی اگه جواب ندن، ما بازم میریم!😌 وقتی مطمئن شد به مسجد نمی‌روم، چقدر اصرار کرد کنارم بماند و نپذیرفتم که من هم عاشقش بودم و دلم نمی‌خواست به خاطر همسر اهل سنتش، حسرت مناجات🛐 شب قدر و عزاداری برای امام علی (علیه‌السلام) به دلش بماند که با رویی خوش، راهی‌اش کردم. هر چند سکوت خانه، خلوت خوشی برای راز و نیاز با پروردگارم فراهم آورده بود، ولی فضای امشب کجا و حال و هوای آن شب نیمه شعبان کجا که به بهانه سخنان لطیف آسید احمد و به یمن یاد امام زمان (علیه‌السلام)، چشمانم در دریای اشک دست و پا می‌زد و دلم بی‌پروا به پیشگاه پروردگارم پَر و بال می‌کشید! 😞 نگاهی به ساعت کردم و دیدم چیزی تا دوازده شب🕛 نمانده و می‌ترسیدم فرصت از دست برود که چادر بندری‌ام را سر کردم و از خانه خارج شدم.🚶♀ @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ ظاهراً داخل مسجد🛐 پُر شده بود که جمع زیادی از بانوان در حیاط نشسته بودند و برای من هم که می‌خواستم کمتر در چشم باشم، کنج حیاط جای مناسبی بود. همانجا روی زمین نشستم و دل سپردم به حرف‌های آسید احمد. باشوری عاشقانه از امام علی (ع) سخن می‌گفت.🗣 با تمام وجودم دل به عشقبازی‌های آسید احمد سپرده بودم بلکه مثل شب نیمه شعبان دلم را با خودش ببرد و طولی نکشید که قفل قلبم را به حیلتی عارفانه در هم شکست: «آی مردم! فکر نکنید حضرت علی (ع) فقط پدر یتیم‌های کوفه بود! نه! آقا پدر همه اس، پدر من و تو هم هست😉! اینو من نمی‌گم، پیامبر (ص) شهادت داده. رسول اکرم (ص) فرمودن : "من و علی (علیه‌السلام) پدران این امت هستیم!" و بعد با نغمه شورانگیزی ناله زد: «پس چرا ساکتی؟ با پدرت کاری نداری؟ بگو بابا گرفتارم! دستم رو بگیر! تو پیش خدا شفاعت کن تا منو ببخشه🙏!» چرا باید او برای ما طلب آمرزش می‌کرد؟!؟ مگر استغفار خودمان کفایت نمی‌کرد؟!؟ خدا چه زیبا پاسخ سؤالم را بر زبان آسید احمد جاری کرد: «بگو یا علی! من خیلی گناه کردم، روم نمیشه با خدا حرف بزنم! تو برو ضمانت منو پیش خدا بکن😔!» @rahpouyan_nasle_panjom
🌀〰🔸🌀〰🔸🌀〰🔸🌀 رهرو آن نیست  گهی تند و گهی خسته رود رهرو آنست که #آهسته و #پیوسته رود    @rahpouyan_nasle_panjom
🍃🍃 🍃🍃 📍مشغول نوشتن📝 با بود. کودکی پرسید: چه می نویسی؟ لبخندی زد و گفت: مهم تر از ‌ هایم، مدادی✏️ است که با آن می نویسم.  ⭕️ می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی! پسرک 🏻تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید. گفت : پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری. ❇️ : می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست! 💎 : گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد! 🔆 : مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست! 🔮 : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبراست؟ 💫 : مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب کارهایت دقت کن! 〰〰〰〰〰 @rahpouyan_nasle_panjom 〰〰 http://uupload.ir/files/sz4x_1_(54).jpeg