✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀#رمان ❤️#جان_شیعه_اهل_سنت ✳️#قسمت145 نگاه ملتمسم به دنبال کمکی پدر را نشانه رفت و در برابر چشمان
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت146
"نه، این کارا بد نیس، ولی فایده ای هم نداره! این گریه و سینه زنی، نه به حال تو سودی داره نه برای اون امام رضا(ع) ارزشی داره.دوستش داری، باید از رفتارش الگو بگیری و ازش پیروی کنی! فقط همین!"
در سکوتی ساده، طوری نگاهم می کرد که انگار پیش رساله اعتقاداتش، مشق الفبا می کنم که منتظر شد خطابه ام به آخر برسد و بعد با لحنی لبریز آرامش و اطمینان آغاز کرد:
"فکر می کنی ما برای چی گریه می کنیم؟ برای چی عزاداری می کنیم؟ فکر
می کنی برای چه مشکی می پوشیم؟ برای چی هیئت راه می ندازیم و غذای نذری پخش می کنیم؟ فکر می کنی ما برای این کارا هیچ فلسفه ای نداریم؟"
به قدر یک نفس به انتظار پاسخ من ساکت شد و بعد با احساسی که در سینه اش جوشش گرفته بود، پاسخ تک تک پرسش هایش را داد:
"گریه می کنیم چون خاطرش برامون
خیلی عزیزه و همین گریه و عزاداری هر ساله، باعث میشه یادمون نره که چقدر
عاشقش هستیم! لباس مشکی می پوشیم که حتی وقتی ساکتیم و گریه نمی کنیم، یادمون نره چقدر دوستش داریم! تو خیابون پرچم می زنیم و غذای نذری پخش می کنیم تا همه بفهمن امروز چه خبره و این آقا کی بوده! هیئت می گیریم و توی هیئت هامون در مورد اون امام کلی سخنرانی انجام میشه، از اخلاق و رفتارش، از الگوی زندگیش، از اینکه چطوری عبادت می کرده و چقدر به فکر فقرا بوده و هزار چیز دیگه!"
و بعد به چشمانم دقیق شد و با صدایی آهسته پرسید:
"فکر می کنی وقتی شب و روز این همه به یاد کسی بودی و براش گریه کردی، سعی نمیکنی مثل اون رفتار کنی؟!!! وقتی این همه عاشقش شدی، دلت نمی خواد تو هم شبیه اون بشی؟!!!"
برای نخستین بار احساس کردم آهنگ کلماتش دلم را ِسحر کرده است! بی آن که بخواهم در پیچ و خم افکارش گرفتار شده و گرچه باور داشتم آنچه می گوید، توجیه قابل قبولی برای حرکات ُپر هیاهوی شیعیان نیست، ولی برای لحظاتی در برابرطوفان احساسش کم آورده بودم که تنها نگاهش می کردم تا سرش را به دیوار تکیه داد، باز نگاهش را در سیاهی شب به سایه دریا سپرد و زیر لب که نه، در اعماق جانش زمزمه کرد:
"وقتی داری به عشقش گریه می کنی و باهاش حرف می زنی، یه حس عجیبیه؛ حس اینکه داره نگات می کنه، به حرفات گوش میده، حتی جوابت رو میده!"
و شنیدن همین چند کلمه کافی بود تا مجلس بحث و درس برایم به مجلس
عزا تبدیل شود که من به امید شفای مادرم، کم با امامان شیعه نجوا نکرده و
دردهای دلم را برایشان زار نزده بودم و دست آخر هیچ جوابی نگرفته و پیش
چشمانم مادرم را از دست داده بودم. دوباره سینه ام از مصیبت مادر سنگین شد آنچنان دلم به درد آمد که باز کینه کهنه قلبم از زیر خاکستر وجودم سر برآورد و با صدایی گرفته ناله زدم:
"آره خیلی خوب جواب میده..."
مجید همان طور که سرش را به دیوار بالکن تکیه داده بود، صورتش را به سمتم چرخاند که هنوز متوجه منظورم نشده بود و من در برابر نگاه منتظرش تیر خالصم را زدم:
"الان چهار پنج ماهه که جواب من و تو رو دادن، الان چهار پنج ماهه که مامانم شفا گرفته..."
و پیش از آن که قلب پلک هایش از نیشی که به جانش زده بودم، بشکند و اشکش جارش شود، تا مغز استخوان خودم آتش گرفت و آن چنان زبانه کشید که خنکای این شب زمستانی هم نمی توانست آرامم کند که از کنارش بلند شدم و با همه دردی که در سر و کمرم می پیچید، به سمت آشپزخانه دویدم تا به خنکای آب پناه ببرم. با دست هایی که از یادآوری حال زار مادرم به رعشه افتاده بود، لیوان بلوری را از سبد آبچکان برداشتم و خواستم شیشه آب را از یخچال بردارم که انگشتان لرزانم طاقت
نیاورد، لیوان از دستم رها شد و پیش پای مجید که به دنبالم به آشپزخانه آمده بود، به زمین خورد و درست مثل وجود من و شاید شبیه قلب مجید شکست...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت147
پایش را از روی ُخرده شیشه ها بلند کرد و با نگرانی به سمتم آمد تا کمکم کند، ولی نمی توانستم حتی نزدیکی حضورش را تحمل کنم که خودم را عقب کشیدم و برای برداشتن لیوان ِ کابینت بالا را باز کردم که قدم دیگری به سمتم برداشت و پیش از من، دست ُبرد تا برایم لیوانی بیاورد که از تلخی تنفری که بار دیگر مذاق جانم را م یزد، به آستین بلوزش چنگ انداختم، دستش را عقب کشیدم و جیغ زدم:
"برو عقب!"
در ایوان چشمان کشیده اش، نگاهش به نظاره پرخاشگری ام مات و متحیر مانده و شاید فهمیده بود که زود رنجی دوران سخت بارداری هم به عقده نهفته در سینه ام اضافه شده که خودش را عقب کشید تا راحت باشم. سرم به قدری گیج می رفت که تمام آشپزخانه و کابینت ها دور نگاهم می چرخید و چشمانم طوری سیاهی رفت که دستم به دسته لیوان بلور داخل کابینت ماند و مثل اینکه بدنم تمام توانش را از دست داده باشد، قامتم از زانو شکست که مجید با هر دو دست، بازوانم را گرفت تا از حال نروم و در عوض، پارچه تور سفید رنگی که کف
کابینت پهن کرده بودم، با دستم به پایین کشیده شد و تمام سرویس پارچ و لیوان بلور جهیزیه ام را با خُرد کرد. صدای وحشتناک شکستن آن همه شیشه روی سنگ کابینت های پایینی و کف سرامیک ِ پا بایستم که همان طور که در آشپزخانه، جیغم را در گلو خفه کرد و دیگر نتوانستم سرپا بایستم که همان طور که در حلقه دستان مجید مچاله شده بودم، کف آشپزخانه نشستم.
با همه وجودم حس می کردم نه تنها چهارچوب بدن خودم که نازنین سه ماهه ام نیز از ترس به خودش می لرزد و مجید مدام زیر گوشم زمزمه میدکرد:
"نترس الهه جان! چیزی نشد، آروم باش عزیزم!"
تمام سطح آشپزخانه از ُخرده های ریز و درشت شیشه ُپر شده و حتی روی سر و شانه مجید هم ذرات بلور می درخشید که با نگرانی ادامه داد:
"الهه جان! تکون نخور تا برم جارو بیارم."
بازوهایم را که هم چنان می لرزید، به
آرامی رها کرد و از جایش بلند شد که پیش از آنکه قدم از قدم بردارد، خشکش زد. سرم به شدت منگ شده و توانی برایم نمانده بود تا ببینم چه اتفاقی افتاده که این چنین از جایش تکان نمی خورد. چیزی را از روی کابینت برداشته و تنها خیره نگاهش می کرد که از پشت پرده تیره و تار چشمانم دیدم چند ورق کاغِذ تا خوردهمیان انگشتانش جا خوش کرده و باز به خاطر نیاوردم که یکی دو ماه پیش چه چیزی را در این کابینت پنهان کرده ام. حالا نوبت او بود که پاهایش ُسست شده و دوباره کنارم روی زمین بنشیند.گونه های گندم گونش گل انداخته و بی آن که پلکی بزند، فقط به کاغذ میان دستش نگاه می کرد که بالاخره کاغذ تا خورده را مقابل چشمان بی رمق و نگاه بی رنگم به نمایش گذاشت و با صدایی که انگار از اعماق چاه بر میآمد، سؤال کرد:
"روز عاشورا، روز جشن و شادیه؟!!!"
که تازه به خودم آمدم و دیدم این چند ورق کاغذ، همان جزوه شومی است که نوریه برایم آورده بود و من از ترس مجید در همین کابینت پنهانش کرده و به احترام اسم خدا و پیامبر (ص) که در هر صفحه ای چند بار تکرار شده بود، نتوانسته بودم نابودش کنم و حالا درست در چنین شبی که اختلافات مذهبی کلاس درسی بر پا کرده بودم، به دست مجید افتاده بود.
ِدلم میسوخت که من حتی از تکرار نام بردن این جزوه شیطانی شرم می کردم و حالا در برابر نگاه سنگین مجید نمی دانستم چگونه خودم را تبرئه کنم که دیگر جانی برایم نمانده و نمی دانم رنگ زندگی چقدر از صورتم پریده بود که جزوه را روی زمین ُخرده شیشهگذاشت و به سرعت از جا بلند شد. سطح پوشیده از خرده شیشه ی آشپزخانه را محتاطانه پیمود و به سمت یخچال رفت تا برای اله های که دیگر جانی به تنش
نمانده بود، چیزی تدارک ببیند و لحظاتی بعد با آب قندی که با دستپاچگی در یک
لیوان پلاستیک تهیه کرده بود، کنارم نشست...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت148
یک دست پشت سر و گردنم گرفت تا نفسم بالا بیاید و با دست دیگرش لیوان آب قند را مقابل دهانم گرفته بود و می خواست به هر شکلی که می تواند، قطره ای به گلوی خشکم برساند و مذاق جان من، نه از قند حل شده در آب، که از حلاوت محبتی که در همه رفتارش خودنمایی می کرد، شیرین شد و خاطرم آسوده که هنوز دوستم دارد که سرانجام لب از لب گشودم و با صدایی که دیگر شبیه ناله شده بود، مظلومانه گواهی دادم:
"مجید! بخدا این مال من نیس! باور کن برای من، روز عاشورا، روز شادی نیس! بخدا من این اعلامیه رو قبول ندارم!"
و همان طور که سر و گردنم را روی دستان مهربانش گرفته بود، چشمانش در دریای محبت غرق شد، نگاه عاشقش به سمتم موج زد و پاسخ اعتراف صادقانه ام را به کلامی شیرین داد:
"میدونم الهه جان!"
و من که از رنگ ُپر از اعتماد و اطمینان
چشمانش، جانی دوباره گرفته بودم، همچنان برایش درِد دل می کردم:
"اینو ننوریهآورده بود تا بخونم، ولی من اصلاً قبولش ندارم! من اعتقادات نوریه رو قبول ندارم،ولی ترسیدم جوابش رو بدم، از بابا می ترسم! بخدا منم امام حسین (علیهالسالم) رو دوست دارم!"
اشک لطیفی پای مژگانش نم زده و صورتش به رویم می خندید تا قلبم
قرار بگیرد و زیر لب تکرار می کرد:
"می دونم عزیزم، آروم باش عزیز دلم!"
نمی دانم چقدر در آن خلوت عاشقانه، دردهای مانده بر دلم را برای همسر مهربانم زار زدم و او با صبوری همه را به جان خرید تا سرانجام جان لبریز از تلاطمم پیش چشمان زیبایش، به ساحل آرامش رسید و بلاخره چشمان خسته ام به خواب رفت تا هنگام سحر که از نوازش نرم ندایش که در آوای زیبای اذان پیچیده بود، چشمانم را گشودم:
"الهه جان..."
مثل روزهای گذشته با یک پیش دستی کوچک از رطب تازه بالای سرم لب تخت نشسته بود که پزشکم تأکید کرده بود هر روز صبح پیش از بلند شدن از جایم، از خوراکی شیرینی استفاده کنم تا دچار افت قند خون نشوم و مجید هر روز صبح با چند عدد خرما یا یک مشت توت خشک، از خواب بیدارم می کرد.رطوبت آب وضو هنوز به صورتش مانده بود که سجاده اش را پهن کرد و به نماز ایستاد. با همان چشمان خواب آلودم دیدم که باز پیراهن مشکی اش را به تن کرده و آماده اقامه عزای امام رضا (ع)شده که گرچه در این روز تعطیل هم برایش در پالایشگاه شیفت گذاشته بودند و فرصتی برای رفتن به مجلس عزا نداشت، ولی حالا پس از چند ماه زندگی در کنار دل عاشقش می دانستم که در قلبش
برای امامش مجلس عزا به پا خواهد کرد. نمازم که تمام شد به آشپزخانه رفتم و دیدم میز صبحانه را چیده که به آرامی
خندیدم و گفتم:
"دیگه صبحونه رو بذار خودم آماده کنم."
و او همان طور که مخلوطی از شیر و موز و خرما و چند نوع مغز را در مخلوط کن می ریخت، لبخندی زد و با شیرین زبانی جواب داد:
"گفتم امروز حالت خوب نیس، کمکت کنم."
و پس از چند لحظه با لیوان معجونی که برایم تهیه کرده بود، سر میز غذاخوری مقابلم نشست و با لحنی لبریز محبت شروع کرد:
"الهه جان! باید حسابی خودت رو تقویت کنی! خیلی ضعیف شدی. ببین دیشب دوباره فشارت افتاده بود."
مقداری از معجون خوش طعم را نوشیدم و بعد با لحنی ُپر ناز پاسخ دادم:
"من که همه مکمل ها و قرص های ویتامین هایی که دکتر برام نوشته، می خورم!"
سری جنباند و مثل اینکه صحنه های
دیشب پیش چشمانش مجسم شده باشد، با ناراحتی هشدار داد:
"الهه جان! دیشب باید رنگ خودتو میدیدی! حالت خیلی بد بود!"
و بعد به صورتم خیره شد و با دلشوره ای که به نام یک پدر به دلش افتاده بود، اصرار که نه، التماسم کرد:
"الهه! تو رو خدا بیشتر مراقب خودت باش! یادته اون هفته که رفته بودیم دکتر، چقدر سفارش کرد که نباید استرس و اضطراب داشته باشی!"
و من هم دلم می خواست خودم را برایش لوس کنم که لبخندی زدم و با حالتی معصومانه پاسخ دل نگرانی هایش را دادم:
" چشم! از امروز نمی ذارم آب تو دل پسرم تکون بخوره!"
از اشاره ُپر شیطنتم خنده اش گرفت و همان طور که لقمه ای برایم آماده می کرد، با زیرکیجواب داد:
"حالا بذار وقتی رفتی سونوگرافی، میبینی دخترم چقدر خوشگله!"
از جواب رندانه اش، صدای خنده ام بلند شد و لقمه ای را که با دنیایی از محبت برایم پیچیده بود، با دو انگشت گرفتم و بار دیگر با همه وجودم طعم شیرین عشقش را چشیدم...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت149
هنوز این عادت را ترک نکرده بودم که برای بدرقه اش به بالکن بروم و از همان جا برایش دست تکان بدهم که دیدم کیفش را روی تخت کنار حیاط گذاشت و همان طور که با نگاه متعجبش به کف حیاط نگاه می کرد، جارو دستی را برداشت و به سمت شیر آب رفت. از رفتار مرّددش پیدا بود که شک کرده کسی حیاط را شسته کهآهسته صدایش کردم و وقتی سرش را بالا آورد، طوری که پدر و نوریه از صدایم بیدار نشوند، گفتم:
"من دیروز حیاط رو شستم."
ابرو در هم کشید و با مهربانی تشر زد:
"مگه نگفته بودم نمی خواد حیاط رو بشوری! آخه تو با این وضعیت..."
که از حالت مظلومانه ای که به شوخی به خودم گرفته بودم، خنده اش گرفت. جارو دستی را سر جایش گذاشت، کیفش را به شانه انداخت و با احساسی عاشقانه که از چشمانش می بارید، برایم دست تکان داد و رفت.
ُخرده کاریتا ساعتی از روز به های خانه مشغول بودم و در همان حال با کودکم نجوا می کردم و بابت تمام رنج هایی که در این مدت به خاطر وضعیت آشفته و حال پریشانم کشیده بود، عذرخواهی می کردم. از خدا می خواستم مراقب نازنینم باشد که در این سه ماه، با هجوم طوفانی از غم و غصه، حسابی آزارش داده بودم. هر چند مجیِد مهربانم، تمام تلاشش را میکرد تا آرامش قلبم به هم نریزد، ولی روزگار رهایم نمی کرد که مصیبت از دست دادن مادر و عقده ازدواج زود هنگام پدر و غم آواره
شدن برادرم، لحظه ای دست بردار نبود و بدتر از همه حضور نوریه در این خانه بود که با عقاید شیطانی اش، من و همسرم را در خانه خودمان زندانی کرده و هر روز با زهر تازه ای نیشمان میزد و می دانستم که دیر یا زود، پدر عقده رفتار دیشب مجید را بر سر زندگیمان آوار می کند و هجوم این همه دل نگرانی، دل نازکم را لحظه ای رها نمی کرد.
خسته از این همه اضطراب روی مبل نشستم که زنگ آیفون به صدا در آمد. سنگین از جا بلند شدم و گوشی آیفن را برداشتم که صدای مهربان لعیا در گوشم نشست و صورتم را به خنده ای شیرین گشود. از فرصت تعطیلی امروز استفاده کرده و برای احوالپرسی به دیدنم آمده بود. برایم یک پاکت موز و شیشه ای از عسل آورده بود با یک طومار بلند بالا از دستورالعمل هایی که به تجربه به دست آورده و می خواست همه را به من آموزش دهد که در همان نگاه اول، چشمانش رنگ نگرانی گرفت و با ناراحتی تذکر داد:
"چرا انقدر رنگت پریده؟ اصلاً حواست به خودت هست؟ درست حسابی غذا میخوری؟ استراحت می کنی یا نه؟"
لبخندی زدم و گفتم:
"آره، خوب غذا می خورم. مجید هم خیلی کمکم میکنه، خیلی هوامو داره."
که غصه در صورتش دوید و در جوابم گفت:
"ولی فکر کنم هر چی آقا مجید بهت میرسه، یه بار که چشمت به این دختره بیفته، همه خونت خشک میشه!"
و چه خوب حال و روزم را فهمیده بود که در برابر حدس حکیمانه اش، خندیدم و او با عصبانیت ادامه داد:
"الان که اومدم تو حیاط وایساده بود. یه سالم از دهنش در نمیاد..."
و حرفش به آخر نرسیده بود که در خانه به ضرب باز شد و پدر با هیبت خشمگینش قدم به اتاق گذاشت. لعیا از جا پرید و دستپاچه سلام کرد و من که از ورود ناگهانی پدر خشکم زده بود، به سختی از روی مبل بلند شدم و پیش از آن که چیزی بگویم، پدر به سمتم آمد و با فریادی که در گلو خفه کرده بود تا نوریه نشنود، به سمتم خروشید:
"من به تو نگفته بودم حواست به این پسره الدنگ باشه؟!!! نگفته بودم افسارش کن که رم نکنه؟!!! بهت نگفته بودم زنجیرش کن که هار نشه وپاچه نگیره؟!!! تو که نمیتونی جلوش رو بگیری، غلط میکنی پاتو بذاری تو خونه من!"
و هم چنان به سمتم می آمد و من که از ترس، دوباره تمام بدنم به لرزه افتاده و
قلبم داشت از جا کنده می شد، با هر قدمی که پدر به سمتم بر می داشت، قدمی عقب م یرفتم و لعیا بی خبر از همه جا، مات و متحیر مانده بود که پدر به یک قدمی ام رسید و ُپتک خشمش را بر سرم کوبید که فریاد زد:
"کجاس این سگ هار؟!!!"
دیگر پشتم به دیوار رسیده و جایی برای فرار نداشتم که در برابر چشمان پدر که از آتش غضب به رنگ خون در آمده بود، به سختی زبانم را تکان دادم و گفتم:
"رفته سرکار..."
که دست سنگینش را بالای سرم بلند کرد تا به صور ِت زرد از ضعف و ترسم
بکوبد که لعیا با ناله نگرانش به کمکم آمد:
"بابا... تو رو خدا... الهه حامله اس... "
دست ُپر چین و چروکش بالای سرم خشک شد و من دیگر فکر خودم نبودم و
دلواپس حال کودکم، تمام تن و بدنم از ترس می لرزید. همان طور که پشتم به دیوار چسبیده بود، به آرامی لیز خوردم و پای دیوار روی زمین نشستم.....
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت150
دیگر نمیفهمیدم لعیا با گریه از پدر چه می خواهد و پدر در جوابش چه می گوید که کاسه سرم از درد سر ریز شده و چشمانم دوباره سیاهی م یرفت. از پِس چشمان تیرهو تارم میدیدم که از خبر بارداری ام، ِمهر پدری اش قدری تکان خورده، ولی نه باز هم به قدری که بر آتش عشق نوریه سرپوش بگذارد که فقط از کتک زدنم صرف نظر کرد و همان طور که بالای سرم ایستاده بود، با خشمی خروشان، اتمام حجت کرد:
"دیشب نیومدم سراغش، چون نمی خواستم نوریه شک کنه! الانم به بهانه اومدم این جا که آوردم که تا عمر
چیزی نفهمه! خدا رو شکر کن که خونه نیس، وگرنه بالایی سرش می اُوردم که تا عمرداره یادش نره! فقط اگه یه بار دیگه این سگ وحشی، پاچه من و نوریه رو بگیره، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! شیر فهم؟!!!"
و من فقط نگاهش می کردم و در دلم
تنها خدا را می خواندم که این مهلکه هم به خیر بگذرد و کودکم آسیبی نبیند که
بالاخره رهایم کرد و رفت.
با رفتن پدر، بغضم ترکید و سیلاب اشکم جاری شد که روزی دختر نازدانه این خانه بودم و روی چشم مادر مهربانم جا خوش می کردم و حالا در این روزهای حساس
بارداری، به خاطر حضور نامادری نامهربانم، پدرم این طور تنم را می لرزاند. لعیا مقابلم زانو زده و با اینکه نمیدانست چه اتفاقی افتاده، به غم خواری حال زارم نشسته بود و وقتی ماجرای دیشب را برایش گفتم، جگرش برای من و مجید بیشتر آتش گرفت که
دستش را میان دستانم گرفتم و با پریشانی التماسش کردم:
"لعیا، یه وقت به مجید چیزی نگی! اگه بفهمه بابا می خواسته به خاطر نوریه کتکم بزنه..."
که لعیا با چشمانی که از اشک ُپر شده و پیدا بود که دلش می خواهد پیش از مجید، انتقام این حال و روزم را از نوریه بگیرد، زیر لب پاسخم را داد:
"خیالت راحت الهه جان! چیزی نمیگم، قربونت برم، گریه نکن!"
و بعد با سر انگشتان خواهرانه اش،
صورتم را نوازش کرد و با مهربانی ادامه داد:
"قربونت برم عزیزم، گریه نکن! الان که
داری غصه می خوری، اون بچه هم داره غصه می خوره، داره پا به پات گریه میکنه، ِبخاطر مامان، آروم باش عزیز دلم!"
و من همین که نام مادرم را شنیدم، سینه ام از غصه شکافت و ناله بی مادری ام بلند شد. خودم را در آغوش لعیا رها کردم و منتهای تنهایی و غربتم را میان دستانش ضجه می زدم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید و در این اوج اندوه، خیال اینکه مجید هوایم را کرده، جانی دیگر به کالبدم بخشید.لعیا همان طور که یک دستش دور کمرم بود، با دست دیگرش گوشی سفید رنگم را از
روی میز برداشت و در برابر نگاه مشتاق و منتظرم، همان خبری را داد که دلم
می خواست:
"آقا مجیده! میخوای جواب نده، آخه از صدات میفهمه حالت خوب نیس!"
و من در این لحظات تلخ، دوایی شیرین تر از صدای مجید سراغ نداشتم که
گریه ام را فرو خوردم و با صدایی که از شدت بغض خیس خورده بود، گفتم:
"اگه جواب ندم، بیشتر دلش شور می افته."
و با اشتیاقی عاشقانه گوشی را از دست لعیا گرفتم. تمام سعی ام را کردم که صدایم بوی غم ندهد و با رویی خوش سلام کردم که نشد و پیش از آن که جواب سلامم را بدهد، با نگرانی پرسید:
"چی شده الهه؟ حالت خوبه؟"
در برابر غم خوار همه غم هایم نتوانستم مقاومت کنم که طنین گریه هایم در گوشی شکست و دلواپسی اش را بیشتر کرد:
"الهه! چی شده؟"
و حالا که دلش پیش دل من بود، چه باکی از آزار روزگار داشتم که میان گریه به آرامی خندیدم و گفتم:
"چیزی نیس، دلم برای مامان تنگ شده!"
و حاا دل او قرار نمی گرفت و مدام سؤال می کرد تا از حالم مطمئن شود و دستِ آخر، لعیا گوشی را از دستم گرفت و با کلامقاطعانه اش، خیال مجید را راحت کرد:
"آقا مجید! من پیشش هستم، نگران نباشید! چیزی نیس، دلش بهانه مامان رو گرفته بود!"
و آنقدر به لعیا سفارش الهه اش را کرد
تا بالاخره قدری قرار گرفت و باز لعیا گوشی را به دستم داد تا از جام عشق و محبت، جانم را سیراب کند و تنها خدا می داند که همین مکالمه کوتاه کافی بود تا نقش غم از قلبم محو شده و دلم به حضور همسر مهربانی که پروردگارم نصیبم کرده بود، آرامش بگیرد.
****
پیش چشمانمان آبی زیبای دریا بود و زیر پایمان تن نرم و خیس ماسه های ساحل، و سرانگشت نرم و با طراوت باران بر سرمان دست می کشید تا ایمان بیاوریم که پروردگارمان برایمان از هیچ نعمتی دریغ نکرده است. حالا ساعتی میشد مژدگاننعمت که نه، برکت تازه ای را در زندگیمان شنیده بودیم که نازنین خفته در وجودم، همانطور که مجید دلش میخواست، دختری ُپر ناز و کرشمه بود و مجید چه ذوقیمی کرد و چقدر قربان صدقه اش می رفت و من که بازنده شرط بندی بر سر پسرم شده
بودم، سرمسِت حضور دخترم، شادتر از هر برنده ای، صورت ظریفش را پیش چشمانم تصور می کردم که در خیالم از هر فرشته ای زیباتر بود.
@rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊
😄 عید مبارک بادا ایشالا مبارک بادا
#عید_فطر
#آقوی_همساده
@rahpouyan_nasle_panjom
@rahpouyan_school
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت151
از وقتی نتیجه سونوگرافی را گرفته بودیم، با اینکه باران می بارید، به خانه نرفته و به خیال قدم زدن در امتداد خط بی کران ساحل دریا، آن هم در خنکای لطیف اواخر دی ماه بندر و زیر بارش باران خوش عطرش، به میهمانی خلیج فارس آمده بودیم. موهای مجید خیس شده و به سرش چسبیده بود و صورتش زیر پرده ای از رطوبت باران هم چنان از شادی می درخشید. هر چه اصرار می کردم تا چتر را بالای سر خودش هم بگیرد، قبول نمی کرد و چتر بزرگ و مشکی رنگش را طوری بالای سرم گرفته بود که کاملا ً سرش باران محفوظ باشم و تنها از رایحه مطبوعش لذت ببرم که می ترسیدمسرما بخورم و دخترکمان اذیت شود. به خاطر بارش به نسبت شدید باران، ساحل خلوت بود و حالا که وزش شدید باد هم اضافه شده و همان چند نفری هم که روی نیمکت ها به تماشای دریا نشسته بودند، کم کم پراکنده می شدند و ما هم چنان به
تفرج ساحلیمان ادامه می دادیم که اگر تمام دنیا هم زیر و رو میشد، نمی توانست حال خوش ما را به هم بزند چه رسد به این باد و باران رؤیایی!
صدای دانه های درشت باران که حالل زیر فشار باد بر سقف چتر تازیانه می زد، در
غرش غلطیدن امواج طوفانی روی سینه ماسه ها می پیچید و احساس می کردم زمین و آسمان هم به شادی دل من و مجید، به وجد آمده و جشن ُپر سر و صدایی به راه انداخته اند. مجید همان طور که دسته چتر را محکم گرفته بود تا در باد کمتر تکان بخورد، با صدایی که در دل هیاهوی ساحل طوفانی خلیج فارس گم میشد، با دلواپسی زیر گوشم زمزمه کرد:
"الهه جان! یخ نکنی! اگه سردت شده، برگردیم."
وِ ذوق آمده بودم که با صدای بلند خندیدم و میان خنده پاسخ دادم:
"نه مجید جان! سردم نیس! خیلی هم عالیه!"
ولی حریف کمردردم نمی شدم که به
همین چند قدم شدت گرفته و دیگر نمی توانستم ادامه دهم که از حرکت ایستادم و مجید که این چند ماهه به حالم عادت کرده بود، نگاهم کرد و با نگرانی پرسید:
"کمرت درد میکنه الهه جان؟"
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و همان طور که با هر دو دست کمرم را گرفته بودم، به دنبال نیمکتی برای نشستن به اطرافم نگاه می کردم که تمام صفحه کمرم خشک شده و نمی توانستم قدم از قدم بردارم به هر زحمتی بود چند قدمی را به آهستگی برداشتم تا به نیمکتی که در چند متریمان بود، رسیدیم. دستم را به لبه نیمکت گرفتم و خواستم بنشینم که مجید چتر را به دستم داد و زودتر از من روی نیمکت نشست. تازه متوجه شدم که می خواهد خیسی نیمکت را با شلوارش خشک کند که خندیدم و گفتم :
"خب می گفتی من دستمال کاغذی بدم!"
کمی خودش را روی نیمکت جابجا کرد تا خوب خشک شود و بعد بلند شد تا من بنشینم و با لبخندی غرق محبت جواب داد:
"این سریعترین روشی بود که به ذهنم رسید!"
و هم چنان که کمکم می کرد تا روی نیمکت بنشینم، ادامه داد:
"میدخواستم کمتر معطل شی و زودتر بشینی."
و باز چتر را از دستم گرفت و کنارم نشست. نگاهی به شلوار مشکی رنگش که از خا ِک خیس روی نیمکت، ِگلیشده بود، کردم و گفتم:
"شلوارت کثیف شده!"
از زیر چتری که بالای سرم گرفته بود،
نگاهم کرد و با مهربانی جواب داد:
"فدای سرت الهه جان! میرم خونه می شورم."
و بعد مثل اینکه موضوع جالبی به ذهنش رسیده باشد، صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد و با لحنی ُپر شور پرسید:
"الهه! اسمش رو چی بذاریم؟"
پیش از امروز بارها به این موضوع فکر کرده و هر بار چندین نام پسرانه انتخاب کرده بودم و حالا با دختر شدن کودکم، هیچ پیشنهادی نداشتم که باز خندیدم و گفتم:
"نمیدونم، آخه راستش من همش اسم های پسرونه انتخاب کرده بودم!"
از اعتراف صادقانه ام، از تِه دل خندید و با شیطنتی که در صدایش پیدا بود، جواب داد:
"عیب نداره! چون منم که درست حدس زده بودم، هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم!"
و بعد آغوش سخاوتمند نگاه عاشقش به سمت چشمانم گشوده شد و با آهنگ دلنشین صدایش ادامه داد:
"همه زحمت این بچه رو تو داری می ِکشی، پسهر اسمی خودت دوست داری انتخاب کن الهه جان!"
قایق قلبم میان دل دریاییاش به تلاطم افتاد، برای لحظاتی محو چشمانش شدم و با تمام وجودم حس کردم که پروردگارم برای من و دخترم چه تکیه گاه قدرتمند و مهربانی انتخاب کرده که لبخندی زدم و هم چنان که در خیالم، خاطرات مادرم را مرور میکردم، گفتم:
"مامانم اسم حوریه رو خیلی دوست داشت..."
و باز همین که نام مادرم را به زبان آوردم، اشک حسرت پای چشمانم نشست و از اعماق قلب غمگینم آه کشیدم:
"اگه الان مامانم زنده بود، نمیدونی چی کار می کرد! چقدر ذوق می کرد! مجید خیلی دلم می خواست وقتی بچه دار می شم، مامانم کنارم باشه! با بچه ام بازی
کنه، بغلش کنه، قربون صدقه اش بره!"
که تازه متوجه نفس های خیسش شدم و دیدم سفیدی چشمانش گل انداخته و گونه هایش نه از جای پای باران که از قدمگاه اشک های گرمش ُپر شده است..
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت152
باران بند آمده، حرکت تند باد متوقف شده و او محو حال و هوای من، هنوز چتر را بالای سرم نگه داشته و هم چنان نگاهم می کرد تا باز هم از تمناهای مانده بر دلم برایش بگویم. دسته چتر را که بین انگشتانش مانده بود، گرفتم و پایین کشیدم که تازه به خودش آمد و نگاهی به آسمان انداخت تا مطمئن شود دیگر باران نمی بارد و شاید هم می خواست نگاهش را در پهنه آسمان گم کرده و از چشمان من پنهانش کند که آهسته صدایش کردم:
"مجید! داری گریه می کنی؟"
و فهمید دیگر نمی تواند احساسش را فراری دهد که صورت غمگینش از لبخندی غمگین تر پوشیده شد و همان طور که چتر را می پیچید، زمزمه کرد:
"الهه؛ من حال تو رو خیلی خوب میفهمم، خیلی خوب..."
و مثل این که نتواند حجم حسرت مانده در حنجره اش را تحمل کند، نفس بلندی کشید تا بتواند ادامه دهد:
"از بچگی هر شبی که خوابم نمی برد، دلم می خواست مامانم کنارم بود! هر وقت تو مدرسه یه نمره خوب می گرفتم، دوست داشتم بابام زنده بود تا یه جوری تشویقم کنه! روزی که دانشگاه قبول شدم، خیلی دلم می خواست اول به مامان بابام خبر بدم! اون روزی که عاشقت شدم و می خواستم به یکی بگم تا برام پا جلو بذاره، دلم می خواست به مامانم بگم تا بیاد خونه تون خواستگاری! اون شب عروسی که همه خونواده ات کنارت بودن، من دلم پر پر میزد که فقط یه لحظه مامان بابام اونجا باشن! ولی من همه این روزها رو تنهایی سر کردم، نه پدری، نه مادری، نه حتی خواهر برادری. درسته عزیز و عمهفاطمه و عمو جواد و بقیه همیشه کنارم بودن، ولی هیچ وقت مثل مامان بابام که نمیشدن. الانم درست مثل تو، دلم می خواد مامان بابام زنده بودن و بچه مون رو میدیدن، ولی بازم نیستن! برای همین خیلی خوب میفهمم چی میگی و دلت چقدر می سوزه!"
و حالا نوبت دل من شده بود تا برای قلب غمزده مجیدم آتش بگیرد که من پس از
پنج ماه دوری مادرم و با وجود حضور همه اعضای خانواده، تاب این همه تنهایی را نمی آوردم و او تمام عمر به این تنهایی طولانی خو کرده و صبورانه تحمل کرده بود که به رویم لبخندی زد تا قصه غمباری را که برایم تعریف کرده بود، فراموش کنم و با شوری دوباره آغاز کرد:
"بگذریم، حوریه رو عشقه!"
ولی من نمی توانستم از پیله ُپردردی که دور پیکرم پیچیده بود، خارج شوم که هم چنان در هوای پدر و مادرش مانده بودم و با صدایی گرفته پرسیدم:
"مجید! فکر میکنی اگه الان مامانت زنده بود، دوست داشت اسم بچه تو رو چی بذاره؟"
هاله غم روی صورتش ُپر رنگتر شد و
ً در عوض لب هایش را بیشت برای لحظاتی بارا بیشتر به خنده باز کرد و مثل این که حقیقتامادرش هم کلام شده باشد، در سکوتی عمیق فرو رفت. سپس به سمتم صورت چرخاند، با مهربانی نگاهم کرد و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد:
"نمیدونم الهه جان! ولی احساس می کنم اگه الان اینجا بود، دوست داشت خودت برای بچه ات یه اسم انتخاب کنی. چون اونم یه مادر بود و می فهمید تو همین سه چهار ماه، تو چقدر سختی کشیدی. ولی من زحمتی که نکشیدم، هیچ؛ کلی هم اذیتت کردم! به نظر من که همون حوریه عالیه!"
ولی من دلم نمی خواست در انتخاب نام دخترمان این همه خودخواه باشم که جواب مهربانیش را با مهربانی دادم:
"مجید جان!خب تو هم حق داری نظر بدی!"
از روی نیمکت بلند شد. پشت به دریا، مقابل پایم روی ماسه های خیس ساحل، روی سر زانوانش نشست و برای چند لحظه طوری نگاهم کرد که خودم را مقابل چشمانش که از سینه خلیج هم دریایی تر شده بود، گم کردم و او با لحنی که زیر گرمای عشقش به تب و تاب افتاده بود، صدایم زد:
"الهه! من عاشقتم، میفهمی یعنی چی؟!!! یعنی من پیش تو هیچ حقی ندارم! یعنی نظر تو هر چی باشه، نظر منم همونه! یعنی من همون چیزی رو دوست دارم که تو دوست داری! یعنی اینکه حوریه برای دخترمون بهترین اسمه!"
سپس دستش را لب نیمکت سیمانی، کنار چادرم گذاشت و با کلام شیرین و دلنشینش ادامه داد:
"الهه جان! من هر کاری می کنم که فقط تو و این بچه راحت باشین، دیگه بقیه اش با خودته عزیزم!"
و هم چنان نگاه مشتاقش پیش پنجره
چشمانم به انتظار پاسخی نشسته بود که آهسته خم شدم و هم چنان که با کف دست راستم شن و ماسه خی ِس چسبیده به شلوار مشکی رنگش را می تکاندم، پرده از عشقم کنار زدم و زیر لب زمزمه کردم:
"ممنونم مجید!"
و مثل اینکه از همین کلام ساده، طنین ترنم عشقم را شنیده باشد، نفس هایش به تپش افتاد و با دستپاچگی پاسخ مهربانی بی ریایم را داد:
"قربون دستت الهه جان! خودم تمیز می کنم!"
و از جایش بلند شد و همان طور که با هر دو دست، شلوارش را می تکاند، به رویم خندید و گفت:
"حیف این دست های قشنگ نیس؟!!!"
سنگین از جا بلند شدم و با شیرین
زبانی زنانه ام پاسخ دادم:
"کار بدی نکردم! لباس شوهرم رو تمیز کردم!"
که از شیطنت عاشقانه ام، صدایش به خنده بلند شد و خلوت تنگ غروب ساحل را شکست...
@rahpouyan_
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت153
شانه به شانه هم خیابان منتهی به ساحل را باز میگشتیم ، و او همچنان برای من حرف میزد ومن باز از شنیدن صدایش لذت میردم که هرچه میشنیدم از شنیدنش خسته نمیشدم ،و هر کلمه شیرین تر از کلام قبلی.زیر زبانم.مزه میکرد ، که سر انجام صدای اذان مسجد بلند شد،درست در آن سمت خیابان مسجد اهل سنتی قرار داشت که از مناره هایش صدای اذان بلند شده و مردم دسته دسته برای اقامه نماز به سمتش میرفتند.چقدر دلم میخواست برای نماز جماعت به مسجد بروم،ولی ملاحظه مجید را میکردم که، در این چند ماه زندگی مشترک ، هنوز با هم به مسجد اهل سنت نرفته بودیم .
هرچند پیش از ازدواج با من، دو باری با عبد اللّه به مساجد اهل سنت رفته بود . ولی باز از اینک حرفی بزنم اِبا میکردم که نگاهی به شلوارش کرد و پرسید :
«الهه! شلوارم خیلی کثیفه؟»
و پیش ازآنکه من پاسخی بدهم ، با چشمانش ، مسجد سیمانی سفید رنگ را آن سوی . خیابان نشانه رفت و ادامه داد:
«یعنی میشه باهاش رفت مسجد ؟ خیلی آبرو ریزی نیست؟»
و من باورم نمیشد میخواهد برای اقامه نمازمغرب به مسجد اهل تسنن بیاید .با لحن لبریز از تردید پاسخ دادم :
«مجید این مسجد سنی هاست!.»
و او همچنان که شلوارش را وارسی میکرد و شن و ماسه ها را میتکاند، لبخندی زد و با شیطنت پرسی :
«یعنی من رو راه نمیدن؟»
ومن که از این تصمیمش به هیجان آمده بودم ، با خوشحالی پاسخ دادم :
« چرا فقط تعجب کردم.! »
و فکری به ذهنم رسیدکه به نیم رخ صورتش نگاه کردم و با لحنی محطاتانه اطلاع دادم :
« آخه اینجا مُهر نداره !»
به آرامی میخندید، جانماز کوچکی را از جیبش در آورد و گفت :
« مُهر همراهمه الهه جان !»
وهرچه به مسجد نزدیک تر میشدیم ، ذهن من بیشتر مشوش میشد که.گفتم :
« اینجا الان فقط نماز مغرب میخونن . نماز عشاء رو بعدا میخونن. »
به سمتم صورت چرخاند و با حالتی ناباورانه جواب دلواپسی هایم را داد:
«الهه جان!من الان نُه ماهه که دارم با یک دختر سنی زندگی میکنم ، چرا انقدر نگرانی عزیزم؟!!!خب وقتی اونا نماز مغرب و خوندن ، من نماز عشاء رو فرادی میخونم، تازه دفعه اولم که نیس قبلا هم اینجا اومدم .»
به مقابل مسجد رسیدیم و باید از یکدیگر جدا میشدیم که لبخندی نشانم داد و سفارش کرد:
« مراقب خودت باش الهه جان ! هم مراقب خودت ، هم مراقب حوریه !.»
و با دل هایی که بعد از این همه همراهی ، هنوز تاب دوری همدیگر را نداشته و به فاصله یک نماز ، بی قراری میکردند، از هم جدا شدیم و من یکسره به وضوخانه رفتم .
@rahpouyan_nasle_panjom