eitaa logo
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
1.2هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
548 ویدیو
1 فایل
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال 🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .» 🤝 ارتباط با ما : https://t.me/dokhtarane_zahraee_shz 📱شماره تماس : 09921175498 🔹کانال ایتا و تلگرام و صفحه اینستاگرام : @Dokhtarane_zahraee_shz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀 ❤️ ✳️ خانه ای که بیست و چهار سال در آن زندگی کرده و حتی در این هشت ماهی که ازدواج کرده بودم، روزی شب نمیشد که به بهانه ای به دیدارش نیایم، حالا به کلی برایم غریبه شده و در و دیوارش بوی غم می داد. حتی پدر هم دیگر پدر من نبود که حتی به اندازه گذشته هم با تنها دخترش حرفی نمی زد و همه هوش و حواسش به نوریه بود. چه لحظات سختی بود که تازه می فهمیدم نوریه می خواسته مرا به این خانه بکشاند تا اوج سلطه گری اش را به رخم بکشد و برایم قدرت نمایی کند و چقدر از مجیدخجالت می کشیدم که به درخواست من به این میهمانی آمده بود و حتی به اندازه یک چای تلخ برای میزبان ارزش پذیرایی نداشت. زیر چشمی نگاهش کردم و دیدم غمزده سر به زیر انداخته و شاید قلبش از غم غربت اعتقادش به قدری گرفته بود که دیگر این بی احترامی ها به چشم دریاییاش نمی آمد که پدر پا روی پا انداخت و با لحنی ُپر غرور صدایش کرد: "مجید! از این ماه بیست درصد دیگه بذار رو کرایه، بعد بیار!"در برابر چشمان متعجب من و نگاه عمیق مجید که انگار نوریه را پشت این حکم ظالمانه می دید، پدر باد به گلو انداخت و مثل اینکه فراموش کند مستأجری که برایش این طور خط و نشان می کشد دختر و دامادش هستند، با اخمی طلبکارانه ادامه داد: "اگرم نمی خواید، برید یه جای دیگه رو اجاره کنید!" پشت چشمان ریز و مشکی نوریه، خندهای موزیانه پنهان شده و همان طور که پهلوی پدر، به پشتی کاناپه تکیه زده بود، ابرو در هم کشید و دنبال حرف پدر را گرفت: "همه چی گرون شده! ُخب اجاره خونه هم رفته بالا دیگه!" نمی فهمیدم برای پدرم با این همه درآمد، این مبلغ اندک چه ارزشی دارد جز این که می خواهد به این بهانه ما را از این خانه بیرون کند، ولی مجید از دلبستگی ام به این خانه خبر داشت، دست پدر را خوانده و نقشه پشت پرده نوریه را به وضوح دیده بود که با متانت همیشگی اش جواب داد: "باشه، مشکلی نیس." دیدم صورت سبزه نوریه از غیظ ُپر شد و خنده روی چشمانش ماسید که رشته هایش پنبه شده و آرزوی تسلطش بر این خانه بر باد رفته بود. حالا در این حجم سنگین سکوت، طنین نوحه عزاداری شام شهادت امام رضا (ع) که سوار بر دسته های عزاداری از خیابان اصلی می گذشت و نغمه شورانگیزش تا عمق خانه نوریه وهابی میرسید، کافی بود تا چشمان کشیده و ُپر غوغای مجید را به ساحل آرامشی عمیق و شیرین برساند. مثل اینکه در این کنج غربت، نوای نوازشی آشنا به گوش دلش رسیده باشد، نقش غم از صورتش محو شد و در عوض وجود نوریه را به آتش کشید که از جایش پرید و با قدم هایی که از عصبانیت روی زمین می کوبید، به سمت پنجرههای قدی اتاق پذیرایی رفت و درست مثل همان شب عاشورا، پنجره ها را به ضرب بست و با صدایی بلند اعتراضش را اعلام می کرد: "باز این رافضی های کافر ریختن تو خیابون!" چشمم به مجید افتاد و دیدم که با نگاه شکوهمندش، نوریه و تعصبات جاهلانه اش را تحقیر می کند و در عوض، پدر برای خوش خدمتی به نوریه، همه اعتقادات اهل سنت را زیر پا نهاد و مثل یک وهابی افراطی، زبان به توهین و تکفیر شیعیانی که برادران مسلمان ما بودند، دراز کرد: "خاک تو سرشون! اینا که اصلاً مسلمون نیستن!" و برای هر چه شیرین تر کردن مذاق نوریه، کلماتش را شورتر می کرد: "خدا لعنتشون کنه! اینا یه مشت کافرن که اصلا خدا رو قبول ندارن." مات و متحیر مانده بودم که پدر اهل سنتم شصت سال زندگی در سایه مکتب سنت و جماعت، چطور در عرض دو ماه، تبدیل به یک وهابی افراطی شده که به راحتی دست های از امت اسلامی را لعن و نفرین می کند! مجید با همه خون غیرتی که در رگ هایش می جوشید، مقابل پدر قد کشید و شاید رنگ پریده و نگاه لرزان از ترسم، نگذاشت به هتاکی های پدر پاسخی بدهد. از کنار نوریه که در بهت قیام غیرتمندانه مجید، خشکش زده بود، گذشت و لابد التماس های بی صدایم را شنید که در پاشنه در توقف کوتاهی کرد و با خداحافظی سردی از اتاق بیرون رفت. پدر دسته مبل را زیر انگشتان درشت و استخوانی اش، فشار می داد تا در اندیشه آرام کردن معشوقه اش دست و پا می زد که چشم از نوریه برنمی داشت. ً آن چنان سردردی به جانم افتاده و قلبم طوری به تپش افتاده بود که توان فکر کردن هم از دست داده و حتی نمی توانستم از روی مبل تکانی بخورم که نوریه مقابلم نشست و با لحنی بی ادبانه پرسید: "شوهرت چِش شد؟!!!" @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ نگاه ملتمسم به دنبال کمکی پدر را نشانه رفت و در برابر چشمان بی رحمش که می خواست هر آنچه از مجید عقده کرده بود، بر سرم خالی کند، جواب نوریه را با درماندگی دادم: "نمی دونم، فکر کنم حالش خوب نیس." و پدر مثل اینکه فکری به ذهنش رسیده باشد، نوریه را مخاطب قرار داد: " من فهمیدم چِش شد!" و چون نگاه نوریه به سمتش چرخید، صورش را غرق چین و چروک کرد و با حالتی کلافه توضیح داد: "از بس که گداست! برای چندرغاز که رفت رو اجاره خونه، ببین چی کار می کنه!" بهانه پدر گرچه به ظاهر نوریه را متقاعد کرد و صورتش را به نیشخندی به روی من گشود، ولی دلم را در هم شکست که مجید از روی اعتقادی قلبی و عشقی آسمانی چنین کرد و پدر برای خوشایند نوریه، دنیای مجید را بهانه کرد که من هم نتوانستم سر جایم دوام بیاورم و با عذرخواهی کوتاهی، اتاق را ترک کردم. در تاریکی راهرو، با حالی آشفته و قلبی شکسته پله ها را بالا می رفتم که از خانه پدر وهابی ام بیرون زده و می ترسیدم در خانه شوهر شیعه ام هم دیگر جایی نداشته باشم. اگر مجید هم مثل من از اهل سنت بود، رفتار امشب پدر و نوریه این همه برایش گران تمام نمی شد و اگر شیعیان با این همه هیاهو، بساط عزاداری بر پا نمی کردند، این وهابیون افراطی مجال طعنه و توهین پیدا نمی کردند و حال من اینقدر پریشان نبود که به خوبی می دانستم این حجم از غصه و اضطراب تا چه اندازه کودک عزیزم را آزار می دهد. با نفسی که بخاطر بالا آمدن از همین چند پله به شماره افتاده بود، در اتاق را باز کردم و قدم به خانه گذاشتم. از باد خنکی که از سمت اتاق پذیرایی می وزید، متوجه حضور مجید در بالکن شدم و به سمتش رفتم. کف بالکن نشسته بود و همان طور که پشتش را به دیوار سرد و سیمانی بالکن تکیه داده بود، نگاهش به سیاهی شب بود و گوشش به نوای حزینی که هنوز از دور شنیده می شد. حضورم را حس کرد، سرش را به سمتم چرخاند و مثل اینکه نداند چه بگوید، تنها نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که نتوانستم سنگینی اش را بر روی چشمانم تحمل کنم که چشم از چشمش برداشتم و همان جا کنارش روی زمین نشستم. برای چند لحظه تنها نغمه نفسهای غمگینش به گوشم می رسید و باز هم دلش نیامد بیش از این منتظرم بگذارد که با حس غریبی صدایم زد: "الهه..." سرم را بالا آوردم و او پیش از این که چیز ی بگوید، با نگاه عاشقش به پای چشمان غمزده ام افتاد و بعد با لحنی که زیر بار شرمندگی قد خم کرده بود، شروع کرد: "الهه جان من امشب قبول کردم بیام پایین، چون نمی خواستم آب تو دلت تکون بخوره. قبول کردم لباس مشکی ام رو دربیارم، چون نمی خواستم همین امام رضا (ع) بازخواستم کنه که چرا تن زن باردارم رو لرزوندم، ولی دیگه نمی تونم بشینم و ببینم با شیعه ها بدتر از هر کافر و مشرکی رفتار می کنن!" و بعد سری تکان داد و با حسرتی که روی سینه اش سنگینی می کرد، ادامه داد: "ولی بازم نمی خواستم اینجوری شه، می خواستم تحمل کنم و هیچی نگم، میخواستم به خاطر تو و این بچه هم که شده، دم نزنم. ولی نشد... نتونستم..." و من منتظر شنیدن همین اعتراف صادقانه بودم که به چشمان شکسته اش خیره شدم و با قاطعیتی که از اعماق اعتقاداتم قوت می گرفت، پاسخ کلمات ُپر از احساس و جملات دریایی اش را دادم: "نتونستی سکوت کنی، چون اعتقاد داری این عزاداری ها باید انجام بشه! نتونستی هیچی نگی، چون نمی خوای قبول کنی که این گریه و سینه زنی هیچ فایده ای نداره!" و چقدر قلبم به درد آمد وقتی دیدم مات منطق سرد و بی احساسم، فقط نگاهم می کند و باورش نمی شود در این منتهای تنهایی، برایش کلاس درس برگزار کرده ام که چند پله از منبر موعظه پایین آمدم و با لحنی نرمتر ادامه دادم: "مجید! منم وقتی اون حرفا رو از بابا و نوریه شنیدم، خیلی ناراحت شدم. چون اعتقاد دارم که نباید یه گروه از مسلمونا رو به خاطر اعتقادات مذهبی شون، لعن کرد." و هدایتش به مذهب اهل تسنن برایم به قدری عزیز بود که از همین فرصت حساس استفاده کرده و پیش چشمانش که از شراب عقاید عاشقانه اش به خماری افتاده بود، فتوای عقلم را قاطعانه اعللم کنم: "ولی اعتقاد دارم که باید در برابر عقاید غلط وایساد تا همه مسلمونا به راه صحیح هدایت بشن!" و تازه باورش شده بود که می خواهم امشب بار دیگر بختم را برای کشاندنش به مذهب اهل تسنن بیازمایم که از اوج آسمان احساسش به زیر آمد و با صدایی گرفته پرسید: "عزاداری برای کسی که دوستش داری و حالا از دستت رفته، غلطه؟!!! گریه برای کسی که بهترین آدم روی زمین بوده و مظلومانه کشته شده، بده؟!!!" و حالا چه فرصت خوبی به دست آمده بود تا گره های اعتقادی اش را بگشایم که دیگر نمی خواست به بهانه محبتی که بین دلهایمان جریان دارد، بحث را خاتمه دهد و من در میدان عقاید منطقی ام چه قاطعانه رژه می رفتم که پاسخ دادم: @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🌀#رمان ❤️#جان_شیعه_اهل_سنت ✳️#قسمت145 نگاه ملتمسم به دنبال کمکی پدر را نشانه رفت و در برابر چشمان
🌀 ❤️ ✳️ "نه، این کارا بد نیس، ولی فایده ای هم نداره! این گریه و سینه زنی، نه به حال تو سودی داره نه برای اون امام رضا(ع) ارزشی داره.دوستش داری، باید از رفتارش الگو بگیری و ازش پیروی کنی! فقط همین!" در سکوتی ساده، طوری نگاهم می کرد که انگار پیش رساله اعتقاداتش، مشق الفبا می کنم که منتظر شد خطابه ام به آخر برسد و بعد با لحنی لبریز آرامش و اطمینان آغاز کرد: "فکر می کنی ما برای چی گریه می کنیم؟ برای چی عزاداری می کنیم؟ فکر می کنی برای چه مشکی می پوشیم؟ برای چی هیئت راه می ندازیم و غذای نذری پخش می کنیم؟ فکر می کنی ما برای این کارا هیچ فلسفه ای نداریم؟" به قدر یک نفس به انتظار پاسخ من ساکت شد و بعد با احساسی که در سینه اش جوشش گرفته بود، پاسخ تک تک پرسش هایش را داد: "گریه می کنیم چون خاطرش برامون خیلی عزیزه و همین گریه و عزاداری هر ساله، باعث میشه یادمون نره که چقدر عاشقش هستیم! لباس مشکی می پوشیم که حتی وقتی ساکتیم و گریه نمی کنیم، یادمون نره چقدر دوستش داریم! تو خیابون پرچم می زنیم و غذای نذری پخش می کنیم تا همه بفهمن امروز چه خبره و این آقا کی بوده! هیئت می گیریم و توی هیئت هامون در مورد اون امام کلی سخنرانی انجام میشه، از اخلاق و رفتارش، از الگوی زندگیش، از اینکه چطوری عبادت می کرده و چقدر به فکر فقرا بوده و هزار چیز دیگه!" و بعد به چشمانم دقیق شد و با صدایی آهسته پرسید: "فکر می کنی وقتی شب و روز این همه به یاد کسی بودی و براش گریه کردی، سعی نمیکنی مثل اون رفتار کنی؟!!! وقتی این همه عاشقش شدی، دلت نمی خواد تو هم شبیه اون بشی؟!!!" برای نخستین بار احساس کردم آهنگ کلماتش دلم را ِسحر کرده است! بی آن که بخواهم در پیچ و خم افکارش گرفتار شده و گرچه باور داشتم آنچه می گوید، توجیه قابل قبولی برای حرکات ُپر هیاهوی شیعیان نیست، ولی برای لحظاتی در برابرطوفان احساسش کم آورده بودم که تنها نگاهش می کردم تا سرش را به دیوار تکیه داد، باز نگاهش را در سیاهی شب به سایه دریا سپرد و زیر لب که نه، در اعماق جانش زمزمه کرد: "وقتی داری به عشقش گریه می کنی و باهاش حرف می زنی، یه حس عجیبیه؛ حس اینکه داره نگات می کنه، به حرفات گوش میده، حتی جوابت رو میده!" و شنیدن همین چند کلمه کافی بود تا مجلس بحث و درس برایم به مجلس عزا تبدیل شود که من به امید شفای مادرم، کم با امامان شیعه نجوا نکرده و دردهای دلم را برایشان زار نزده بودم و دست آخر هیچ جوابی نگرفته و پیش چشمانم مادرم را از دست داده بودم. دوباره سینه ام از مصیبت مادر سنگین شد آنچنان دلم به درد آمد که باز کینه کهنه قلبم از زیر خاکستر وجودم سر برآورد و با صدایی گرفته ناله زدم: "آره خیلی خوب جواب میده..." مجید همان طور که سرش را به دیوار بالکن تکیه داده بود، صورتش را به سمتم چرخاند که هنوز متوجه منظورم نشده بود و من در برابر نگاه منتظرش تیر خالصم را زدم: "الان چهار پنج ماهه که جواب من و تو رو دادن، الان چهار پنج ماهه که مامانم شفا گرفته..." و پیش از آن که قلب پلک هایش از نیشی که به جانش زده بودم، بشکند و اشکش جارش شود، تا مغز استخوان خودم آتش گرفت و آن چنان زبانه کشید که خنکای این شب زمستانی هم نمی توانست آرامم کند که از کنارش بلند شدم و با همه دردی که در سر و کمرم می پیچید، به سمت آشپزخانه دویدم تا به خنکای آب پناه ببرم. با دست هایی که از یادآوری حال زار مادرم به رعشه افتاده بود، لیوان بلوری را از سبد آبچکان برداشتم و خواستم شیشه آب را از یخچال بردارم که انگشتان لرزانم طاقت نیاورد، لیوان از دستم رها شد و پیش پای مجید که به دنبالم به آشپزخانه آمده بود، به زمین خورد و درست مثل وجود من و شاید شبیه قلب مجید شکست... @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ پایش را از روی ُخرده شیشه ها بلند کرد و با نگرانی به سمتم آمد تا کمکم کند، ولی نمی توانستم حتی نزدیکی حضورش را تحمل کنم که خودم را عقب کشیدم و برای برداشتن لیوان ِ کابینت بالا را باز کردم که قدم دیگری به سمتم برداشت و پیش از من، دست ُبرد تا برایم لیوانی بیاورد که از تلخی تنفری که بار دیگر مذاق جانم را م یزد، به آستین بلوزش چنگ انداختم، دستش را عقب کشیدم و جیغ زدم: "برو عقب!" در ایوان چشمان کشیده اش، نگاهش به نظاره پرخاشگری ام مات و متحیر مانده و شاید فهمیده بود که زود رنجی دوران سخت بارداری هم به عقده نهفته در سینه ام اضافه شده که خودش را عقب کشید تا راحت باشم. سرم به قدری گیج می رفت که تمام آشپزخانه و کابینت ها دور نگاهم می چرخید و چشمانم طوری سیاهی رفت که دستم به دسته لیوان بلور داخل کابینت ماند و مثل اینکه بدنم تمام توانش را از دست داده باشد، قامتم از زانو شکست که مجید با هر دو دست، بازوانم را گرفت تا از حال نروم و در عوض، پارچه تور سفید رنگی که کف کابینت پهن کرده بودم، با دستم به پایین کشیده شد و تمام سرویس پارچ و لیوان بلور جهیزیه ام را با خُرد کرد. صدای وحشتناک شکستن آن همه شیشه روی سنگ کابینت های پایینی و کف سرامیک ِ پا بایستم که همان طور که در آشپزخانه، جیغم را در گلو خفه کرد و دیگر نتوانستم سرپا بایستم که همان طور که در حلقه دستان مجید مچاله شده بودم، کف آشپزخانه نشستم. با همه وجودم حس می کردم نه تنها چهارچوب بدن خودم که نازنین سه ماهه ام نیز از ترس به خودش می لرزد و مجید مدام زیر گوشم زمزمه میدکرد: "نترس الهه جان! چیزی نشد، آروم باش عزیزم!" تمام سطح آشپزخانه از ُخرده های ریز و درشت شیشه ُپر شده و حتی روی سر و شانه مجید هم ذرات بلور می درخشید که با نگرانی ادامه داد: "الهه جان! تکون نخور تا برم جارو بیارم." بازوهایم را که هم چنان می لرزید، به آرامی رها کرد و از جایش بلند شد که پیش از آنکه قدم از قدم بردارد، خشکش زد. سرم به شدت منگ شده و توانی برایم نمانده بود تا ببینم چه اتفاقی افتاده که این چنین از جایش تکان نمی خورد. چیزی را از روی کابینت برداشته و تنها خیره نگاهش می کرد که از پشت پرده تیره و تار چشمانم دیدم چند ورق کاغِذ تا خوردهمیان انگشتانش جا خوش کرده و باز به خاطر نیاوردم که یکی دو ماه پیش چه چیزی را در این کابینت پنهان کرده ام. حالا نوبت او بود که پاهایش ُسست شده و دوباره کنارم روی زمین بنشیند.گونه های گندم گونش گل انداخته و بی آن که پلکی بزند، فقط به کاغذ میان دستش نگاه می کرد که بالاخره کاغذ تا خورده را مقابل چشمان بی رمق و نگاه بی رنگم به نمایش گذاشت و با صدایی که انگار از اعماق چاه بر میآمد، سؤال کرد: "روز عاشورا، روز جشن و شادیه؟!!!" که تازه به خودم آمدم و دیدم این چند ورق کاغذ، همان جزوه شومی است که نوریه برایم آورده بود و من از ترس مجید در همین کابینت پنهانش کرده و به احترام اسم خدا و پیامبر (ص) که در هر صفحه ای چند بار تکرار شده بود، نتوانسته بودم نابودش کنم و حالا درست در چنین شبی که اختلافات مذهبی کلاس درسی بر پا کرده بودم، به دست مجید افتاده بود. ِدلم میسوخت که من حتی از تکرار نام بردن این جزوه شیطانی شرم می کردم و حالا در برابر نگاه سنگین مجید نمی دانستم چگونه خودم را تبرئه کنم که دیگر جانی برایم نمانده و نمی دانم رنگ زندگی چقدر از صورتم پریده بود که جزوه را روی زمین ُخرده شیشهگذاشت و به سرعت از جا بلند شد. سطح پوشیده از خرده شیشه ی آشپزخانه را محتاطانه پیمود و به سمت یخچال رفت تا برای اله های که دیگر جانی به تنش نمانده بود، چیزی تدارک ببیند و لحظاتی بعد با آب قندی که با دستپاچگی در یک لیوان پلاستیک تهیه کرده بود، کنارم نشست... @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ یک دست پشت سر و گردنم گرفت تا نفسم بالا بیاید و با دست دیگرش لیوان آب قند را مقابل دهانم گرفته بود و می خواست به هر شکلی که می تواند، قطره ای به گلوی خشکم برساند و مذاق جان من، نه از قند حل شده در آب، که از حلاوت محبتی که در همه رفتارش خودنمایی می کرد، شیرین شد و خاطرم آسوده که هنوز دوستم دارد که سرانجام لب از لب گشودم و با صدایی که دیگر شبیه ناله شده بود، مظلومانه گواهی دادم: "مجید! بخدا این مال من نیس! باور کن برای من، روز عاشورا، روز شادی نیس! بخدا من این اعلامیه رو قبول ندارم!" و همان طور که سر و گردنم را روی دستان مهربانش گرفته بود، چشمانش در دریای محبت غرق شد، نگاه عاشقش به سمتم موج زد و پاسخ اعتراف صادقانه ام را به کلامی شیرین داد: "میدونم الهه جان!" و من که از رنگ ُپر از اعتماد و اطمینان چشمانش، جانی دوباره گرفته بودم، همچنان برایش درِد دل می کردم: "اینو ننوریهآورده بود تا بخونم، ولی من اصلاً قبولش ندارم! من اعتقادات نوریه رو قبول ندارم،ولی ترسیدم جوابش رو بدم، از بابا می ترسم! بخدا منم امام حسین (علیهالسالم) رو دوست دارم!" اشک لطیفی پای مژگانش نم زده و صورتش به رویم می خندید تا قلبم قرار بگیرد و زیر لب تکرار می کرد: "می دونم عزیزم، آروم باش عزیز دلم!" نمی دانم چقدر در آن خلوت عاشقانه، دردهای مانده بر دلم را برای همسر مهربانم زار زدم و او با صبوری همه را به جان خرید تا سرانجام جان لبریز از تلاطمم پیش چشمان زیبایش، به ساحل آرامش رسید و بلاخره چشمان خسته ام به خواب رفت تا هنگام سحر که از نوازش نرم ندایش که در آوای زیبای اذان پیچیده بود، چشمانم را گشودم: "الهه جان..." مثل روزهای گذشته با یک پیش دستی کوچک از رطب تازه بالای سرم لب تخت نشسته بود که پزشکم تأکید کرده بود هر روز صبح پیش از بلند شدن از جایم، از خوراکی شیرینی استفاده کنم تا دچار افت قند خون نشوم و مجید هر روز صبح با چند عدد خرما یا یک مشت توت خشک، از خواب بیدارم می کرد.رطوبت آب وضو هنوز به صورتش مانده بود که سجاده اش را پهن کرد و به نماز ایستاد. با همان چشمان خواب آلودم دیدم که باز پیراهن مشکی اش را به تن کرده و آماده اقامه عزای امام رضا (ع)شده که گرچه در این روز تعطیل هم برایش در پالایشگاه شیفت گذاشته بودند و فرصتی برای رفتن به مجلس عزا نداشت، ولی حالا پس از چند ماه زندگی در کنار دل عاشقش می دانستم که در قلبش برای امامش مجلس عزا به پا خواهد کرد. نمازم که تمام شد به آشپزخانه رفتم و دیدم میز صبحانه را چیده که به آرامی خندیدم و گفتم: "دیگه صبحونه رو بذار خودم آماده کنم." و او همان طور که مخلوطی از شیر و موز و خرما و چند نوع مغز را در مخلوط کن می ریخت، لبخندی زد و با شیرین زبانی جواب داد: "گفتم امروز حالت خوب نیس، کمکت کنم." و پس از چند لحظه با لیوان معجونی که برایم تهیه کرده بود، سر میز غذاخوری مقابلم نشست و با لحنی لبریز محبت شروع کرد: "الهه جان! باید حسابی خودت رو تقویت کنی! خیلی ضعیف شدی. ببین دیشب دوباره فشارت افتاده بود." مقداری از معجون خوش طعم را نوشیدم و بعد با لحنی ُپر ناز پاسخ دادم: "من که همه مکمل ها و قرص های ویتامین هایی که دکتر برام نوشته، می خورم!" سری جنباند و مثل اینکه صحنه های دیشب پیش چشمانش مجسم شده باشد، با ناراحتی هشدار داد: "الهه جان! دیشب باید رنگ خودتو میدیدی! حالت خیلی بد بود!" و بعد به صورتم خیره شد و با دلشوره ای که به نام یک پدر به دلش افتاده بود، اصرار که نه، التماسم کرد: "الهه! تو رو خدا بیشتر مراقب خودت باش! یادته اون هفته که رفته بودیم دکتر، چقدر سفارش کرد که نباید استرس و اضطراب داشته باشی!" و من هم دلم می خواست خودم را برایش لوس کنم که لبخندی زدم و با حالتی معصومانه پاسخ دل نگرانی هایش را دادم: " چشم! از امروز نمی ذارم آب تو دل پسرم تکون بخوره!" از اشاره ُپر شیطنتم خنده اش گرفت و همان طور که لقمه ای برایم آماده می کرد، با زیرکیجواب داد: "حالا بذار وقتی رفتی سونوگرافی، میبینی دخترم چقدر خوشگله!" از جواب رندانه اش، صدای خنده ام بلند شد و لقمه ای را که با دنیایی از محبت برایم پیچیده بود، با دو انگشت گرفتم و بار دیگر با همه وجودم طعم شیرین عشقش را چشیدم... @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ هنوز این عادت را ترک نکرده بودم که برای بدرقه اش به بالکن بروم و از همان جا برایش دست تکان بدهم که دیدم کیفش را روی تخت کنار حیاط گذاشت و همان طور که با نگاه متعجبش به کف حیاط نگاه می کرد، جارو دستی را برداشت و به سمت شیر آب رفت. از رفتار مرّددش پیدا بود که شک کرده کسی حیاط را شسته کهآهسته صدایش کردم و وقتی سرش را بالا آورد، طوری که پدر و نوریه از صدایم بیدار نشوند، گفتم: "من دیروز حیاط رو شستم." ابرو در هم کشید و با مهربانی تشر زد: "مگه نگفته بودم نمی خواد حیاط رو بشوری! آخه تو با این وضعیت..." که از حالت مظلومانه ای که به شوخی به خودم گرفته بودم، خنده اش گرفت. جارو دستی را سر جایش گذاشت، کیفش را به شانه انداخت و با احساسی عاشقانه که از چشمانش می بارید، برایم دست تکان داد و رفت. ُخرده کاریتا ساعتی از روز به های خانه مشغول بودم و در همان حال با کودکم نجوا می کردم و بابت تمام رنج هایی که در این مدت به خاطر وضعیت آشفته و حال پریشانم کشیده بود، عذرخواهی می کردم. از خدا می خواستم مراقب نازنینم باشد که در این سه ماه، با هجوم طوفانی از غم و غصه، حسابی آزارش داده بودم. هر چند مجیِد مهربانم، تمام تلاشش را میکرد تا آرامش قلبم به هم نریزد، ولی روزگار رهایم نمی کرد که مصیبت از دست دادن مادر و عقده ازدواج زود هنگام پدر و غم آواره شدن برادرم، لحظه ای دست بردار نبود و بدتر از همه حضور نوریه در این خانه بود که با عقاید شیطانی اش، من و همسرم را در خانه خودمان زندانی کرده و هر روز با زهر تازه ای نیشمان میزد و می دانستم که دیر یا زود، پدر عقده رفتار دیشب مجید را بر سر زندگیمان آوار می کند و هجوم این همه دل نگرانی، دل نازکم را لحظه ای رها نمی کرد. خسته از این همه اضطراب روی مبل نشستم که زنگ آیفون به صدا در آمد. سنگین از جا بلند شدم و گوشی آیفن را برداشتم که صدای مهربان لعیا در گوشم نشست و صورتم را به خنده ای شیرین گشود. از فرصت تعطیلی امروز استفاده کرده و برای احوالپرسی به دیدنم آمده بود. برایم یک پاکت موز و شیشه ای از عسل آورده بود با یک طومار بلند بالا از دستورالعمل هایی که به تجربه به دست آورده و می خواست همه را به من آموزش دهد که در همان نگاه اول، چشمانش رنگ نگرانی گرفت و با ناراحتی تذکر داد: "چرا انقدر رنگت پریده؟ اصلاً حواست به خودت هست؟ درست حسابی غذا میخوری؟ استراحت می کنی یا نه؟" لبخندی زدم و گفتم: "آره، خوب غذا می خورم. مجید هم خیلی کمکم میکنه، خیلی هوامو داره." که غصه در صورتش دوید و در جوابم گفت: "ولی فکر کنم هر چی آقا مجید بهت میرسه، یه بار که چشمت به این دختره بیفته، همه خونت خشک میشه!" و چه خوب حال و روزم را فهمیده بود که در برابر حدس حکیمانه اش، خندیدم و او با عصبانیت ادامه داد: "الان که اومدم تو حیاط وایساده بود. یه سالم از دهنش در نمیاد..." و حرفش به آخر نرسیده بود که در خانه به ضرب باز شد و پدر با هیبت خشمگینش قدم به اتاق گذاشت. لعیا از جا پرید و دستپاچه سلام کرد و من که از ورود ناگهانی پدر خشکم زده بود، به سختی از روی مبل بلند شدم و پیش از آن که چیزی بگویم، پدر به سمتم آمد و با فریادی که در گلو خفه کرده بود تا نوریه نشنود، به سمتم خروشید: "من به تو نگفته بودم حواست به این پسره الدنگ باشه؟!!! نگفته بودم افسارش کن که رم نکنه؟!!! بهت نگفته بودم زنجیرش کن که هار نشه وپاچه نگیره؟!!! تو که نمیتونی جلوش رو بگیری، غلط میکنی پاتو بذاری تو خونه من!" و هم چنان به سمتم می آمد و من که از ترس، دوباره تمام بدنم به لرزه افتاده و قلبم داشت از جا کنده می شد، با هر قدمی که پدر به سمتم بر می داشت، قدمی عقب م یرفتم و لعیا بی خبر از همه جا، مات و متحیر مانده بود که پدر به یک قدمی ام رسید و ُپتک خشمش را بر سرم کوبید که فریاد زد: "کجاس این سگ هار؟!!!" دیگر پشتم به دیوار رسیده و جایی برای فرار نداشتم که در برابر چشمان پدر که از آتش غضب به رنگ خون در آمده بود، به سختی زبانم را تکان دادم و گفتم: "رفته سرکار..." که دست سنگینش را بالای سرم بلند کرد تا به صور ِت زرد از ضعف و ترسم بکوبد که لعیا با ناله نگرانش به کمکم آمد: "بابا... تو رو خدا... الهه حامله اس... " دست ُپر چین و چروکش بالای سرم خشک شد و من دیگر فکر خودم نبودم و دلواپس حال کودکم، تمام تن و بدنم از ترس می لرزید. همان طور که پشتم به دیوار چسبیده بود، به آرامی لیز خوردم و پای دیوار روی زمین نشستم..... @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ دیگر نمیفهمیدم لعیا با گریه از پدر چه می خواهد و پدر در جوابش چه می گوید که کاسه سرم از درد سر ریز شده و چشمانم دوباره سیاهی م یرفت. از پِس چشمان تیرهو تارم میدیدم که از خبر بارداری ام، ِمهر پدری اش قدری تکان خورده، ولی نه باز هم به قدری که بر آتش عشق نوریه سرپوش بگذارد که فقط از کتک زدنم صرف نظر کرد و همان طور که بالای سرم ایستاده بود، با خشمی خروشان، اتمام حجت کرد: "دیشب نیومدم سراغش، چون نمی خواستم نوریه شک کنه! الانم به بهانه اومدم این جا که آوردم که تا عمر چیزی نفهمه! خدا رو شکر کن که خونه نیس، وگرنه بالایی سرش می اُوردم که تا عمرداره یادش نره! فقط اگه یه بار دیگه این سگ وحشی، پاچه من و نوریه رو بگیره، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! شیر فهم؟!!!" و من فقط نگاهش می کردم و در دلم تنها خدا را می خواندم که این مهلکه هم به خیر بگذرد و کودکم آسیبی نبیند که بالاخره رهایم کرد و رفت. با رفتن پدر، بغضم ترکید و سیلاب اشکم جاری شد که روزی دختر نازدانه این خانه بودم و روی چشم مادر مهربانم جا خوش می کردم و حالا در این روزهای حساس بارداری، به خاطر حضور نامادری نامهربانم، پدرم این طور تنم را می لرزاند. لعیا مقابلم زانو زده و با اینکه نمیدانست چه اتفاقی افتاده، به غم خواری حال زارم نشسته بود و وقتی ماجرای دیشب را برایش گفتم، جگرش برای من و مجید بیشتر آتش گرفت که دستش را میان دستانم گرفتم و با پریشانی التماسش کردم: "لعیا، یه وقت به مجید چیزی نگی! اگه بفهمه بابا می خواسته به خاطر نوریه کتکم بزنه..." که لعیا با چشمانی که از اشک ُپر شده و پیدا بود که دلش می خواهد پیش از مجید، انتقام این حال و روزم را از نوریه بگیرد، زیر لب پاسخم را داد: "خیالت راحت الهه جان! چیزی نمیگم، قربونت برم، گریه نکن!" و بعد با سر انگشتان خواهرانه اش، صورتم را نوازش کرد و با مهربانی ادامه داد: "قربونت برم عزیزم، گریه نکن! الان که داری غصه می خوری، اون بچه هم داره غصه می خوره، داره پا به پات گریه میکنه، ِبخاطر مامان، آروم باش عزیز دلم!" و من همین که نام مادرم را شنیدم، سینه ام از غصه شکافت و ناله بی مادری ام بلند شد. خودم را در آغوش لعیا رها کردم و منتهای تنهایی و غربتم را میان دستانش ضجه می زدم که صدای زنگ موبایلم در اتاق پیچید و در این اوج اندوه، خیال اینکه مجید هوایم را کرده، جانی دیگر به کالبدم بخشید.لعیا همان طور که یک دستش دور کمرم بود، با دست دیگرش گوشی سفید رنگم را از روی میز برداشت و در برابر نگاه مشتاق و منتظرم، همان خبری را داد که دلم می خواست: "آقا مجیده! میخوای جواب نده، آخه از صدات میفهمه حالت خوب نیس!" و من در این لحظات تلخ، دوایی شیرین تر از صدای مجید سراغ نداشتم که گریه ام را فرو خوردم و با صدایی که از شدت بغض خیس خورده بود، گفتم: "اگه جواب ندم، بیشتر دلش شور می افته." و با اشتیاقی عاشقانه گوشی را از دست لعیا گرفتم. تمام سعی ام را کردم که صدایم بوی غم ندهد و با رویی خوش سلام کردم که نشد و پیش از آن که جواب سلامم را بدهد، با نگرانی پرسید: "چی شده الهه؟ حالت خوبه؟" در برابر غم خوار همه غم هایم نتوانستم مقاومت کنم که طنین گریه هایم در گوشی شکست و دلواپسی اش را بیشتر کرد: "الهه! چی شده؟" و حالا که دلش پیش دل من بود، چه باکی از آزار روزگار داشتم که میان گریه به آرامی خندیدم و گفتم: "چیزی نیس، دلم برای مامان تنگ شده!" و حاا دل او قرار نمی گرفت و مدام سؤال می کرد تا از حالم مطمئن شود و دستِ آخر، لعیا گوشی را از دستم گرفت و با کلامقاطعانه اش، خیال مجید را راحت کرد: "آقا مجید! من پیشش هستم، نگران نباشید! چیزی نیس، دلش بهانه مامان رو گرفته بود!" و آنقدر به لعیا سفارش الهه اش را کرد تا بالاخره قدری قرار گرفت و باز لعیا گوشی را به دستم داد تا از جام عشق و محبت، جانم را سیراب کند و تنها خدا می داند که همین مکالمه کوتاه کافی بود تا نقش غم از قلبم محو شده و دلم به حضور همسر مهربانی که پروردگارم نصیبم کرده بود، آرامش بگیرد. **** پیش چشمانمان آبی زیبای دریا بود و زیر پایمان تن نرم و خیس ماسه های ساحل، و سرانگشت نرم و با طراوت باران بر سرمان دست می کشید تا ایمان بیاوریم که پروردگارمان برایمان از هیچ نعمتی دریغ نکرده است. حالا ساعتی میشد مژدگاننعمت که نه، برکت تازه ای را در زندگیمان شنیده بودیم که نازنین خفته در وجودم، همانطور که مجید دلش میخواست، دختری ُپر ناز و کرشمه بود و مجید چه ذوقیمی کرد و چقدر قربان صدقه اش می رفت و من که بازنده شرط بندی بر سر پسرم شده بودم، سرمسِت حضور دخترم، شادتر از هر برنده ای، صورت ظریفش را پیش چشمانم تصور می کردم که در خیالم از هر فرشته ای زیباتر بود. @rahpouyan_nasle_panjom
💟 عید فطر ضیافتی است برای پایان این میهمانی پاداش افطارهای خالصانه و بجاست عید فطر قبولی انفاق های به قصد قربت است. #عید_فطر مبارک 💐 @rahpouyan_nasle_panjom @rahpouyan_school
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊 😄 عید مبارک بادا ایشالا مبارک بادا #عید_فطر #آقوی_همساده @rahpouyan_nasle_panjom @rahpouyan_school