eitaa logo
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
554 ویدیو
1 فایل
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال 🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .» 🤝 ارتباط با ما : https://t.me/dokhtarane_zahraee_shz 📱شماره تماس : 09921175498 🔹کانال ایتا و تلگرام و صفحه اینستاگرام : @Dokhtarane_zahraee_shz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌀 ❤️ ✳️ سپس به عمق چشمانم خیره شد و با بغضی ُپر غیظ و غضب ادامه داد: "ولی امشب تو حیاط داداش نوریه داشت به بابا و نوریه مژده می داد که یه عده کافر ایرانی دیروز تو عراق کشته شدن. می گفت برادرهای مجاهدمون، تو یه عملیات این کافرها رو به جهنم فرستادن!" از حرف هایی که م یشنیدم به قدری شوکه شده بودم که تمام درد و رنج هایم را از یاد برده و فقط نگاهش می کردم و او همچنان می گفت: "الهه! باورت میشه؟!!! یه عده ایرانی رو تو عراق کشتن و بعد نوریه و خونوادش جشن گرفتن! چون اعتقاد دارن که اونا ایرانی و شیعه بودن، پس کافر بودن و باید کشته می شدن! یعنی فقط به جرم اینکه شیعه بودن، عصر که داشتن از محل کارشون برمی گشتن، به رگبار بسته شدن!" سپس سرش را پایین انداخت و با دلسوزی ادامه داد: "همکارم یکی از همین کارگرها رو می شناخت. می گفت از آشناهاشون بوده. رفته بوده عراق کار کنه و حالا جنازه اش رو برای خونوادش بر می گردونن." از بلای وحشتناکی که به سر هم وطنانم در عراق آمده بود، قلبم به درد آمده و سینه ام از خوی خونخواری نوریه و خانواده اش به تنگ آمده بود😡. مصیبت سنگینی که مدت ها بود بلای جان امت اسلامی در سوریه و عراق و چند کشور دیگر شده بود، حالا دامن مردم کشورم را هم گرفته و باز عده ای جنایتکار، به نام اسلام و به ادعای دفاع از مسلمانان، به جان پاره ای دیگر از امت پیامبر (ص) افتاده بودند. و باز خیالم پیش دل عاشق و ُپر شور مجید بود که به نیم رخ صورتش نگاه کردمو با صدایی آهسته پرسیدم: "جلوی تو این حرفا رو زدن؟" و او بی آن که سرش را بالا بیاورد، با تکان سر پاسخ مثبت داد که من باز پرسیدم: "تو هیچی نگفتی؟" که بالاخره سرش را بالا آورد و با صدایی که به غربت غم نشسته بود، در جواب سؤالم،پرسید: "خیلی بی غیرت بودم که هیچی نگفتم، مگه نه؟!!!" در برابر سؤال سنگینش، ماندم چه بگویم که با نگاه دریایی اش به ساحل چشمان منتظرم رسید و با لحنی لبریز احساس، اوج غیرت عاشقانه و همت مردانه اش را به نمایش گذاشت: "بخدا اگه فکر تو و این بچه نبودم، یه جوری جوابشون رو میدادم که تا لحظه مرگ، یادشون نره!" **** در بلندترین شب سال، حال و هوایی دیگر داشتم که پس از ماه ها باز همه خانواده به شادی دور هم جمع شده و بار دیگر خانه روی خنده به خود می دید. هر چند پدر آن چنان بنده مطیع نوریه و بردهی رام قهر و آشتی هایش شده بود که امشب هم مثل اکثر شب ها به خانه اقوام نوریه رفته و جای مادر نازنینم بی نهایت خالی بود، ولی همین شب نشینی ُپر ِمهر و صمیمی به میزبانی من و مجید و میهمانی برادرانم همغنیمت بود. مادر هر سال در چنین شبی، سفره زیبایی از انواع آجیل و شیرینی و میوه های رنگارنگ و نوبرانه می چید و همه را به بهانه شب یلدا دور هم جمع می کرد. حالاامسال اولین شب یلدایی بود که دیگر مادرم کنارم نبود و من عزم کرده بودم جای خالی اش را ُپر کنم که تنها دخترش بودم و دلم می خواست یادگار همه میهمان نوازی های مادرانه اش باشم که هر سه برادرم را برای گذران شب بلند چله، به خانه زیبای خودم دعوت کرده بودم. روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی، ظرف کریستال پایه داری را از میوه های رنگارنگ پاییزی ُپر کرده و با ظروف بلورین انار و هندوانه،میز شب یلدا را کامل کرده بودم تا در کنار ردیف کاسه های آجیل و دیس شیرینی، همه چیز مهیای پذیرایی از میهمانان عزیزم باشد. لعیا خیلی اصرار کرده بود تا مراسم امشب را در خانه آنها برگزار کنیم، ولی من می خواستم در این شب یلدا هم چون هر شب یلدای گذشته، چراغ این خانه روشن باشد، هرچند امشب طبقه پایین و اتاق و آشپزخانه مادر سوت و کور بود و غم بیمادری را پیش چشمان یتیممان، بد به رخمی کشید. .. @rahpouyan_nasle_panjom
26.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✳️🎊🎊🎊🎊🎊 دستِ خالی نرود هیچ کسی بی تردید بانیِ سفره ی امروز امامِ حسن (ع) است @rahpouyan_nasle_panjom @rahpouyan_school
🌀 ❤️ ✳️ ابراهیم و محمد طبق معمول از وضعیت کاسبی و بازار رطب میگفتند و عبدالله و مجید حسابی با هم گرم گرفته بودند. ابراهیم گرچه هنوز با مجید سنگین بود و انگار هنوز اوقات تلخی های ایام بیماری و فوت مادر را از یاد نبرده بود، ولی امشب به اصرار من و لعیا پذیرفته بود به خانه ما بیاید. عطیه سرش به یوسف شش ماهه اش گرم بود و لعیا بیشتر برای کمک به من به آشپزخانه می آمد و من چقدر مقاومت می کردم تا متوجه کمر درد ممتد و سردردهای گاه و بی گاهم نشود که از راز مادر شدنم تنها عبدالله با خبر بود و هنوز فرصتی پیدا نکرده بودم که به لعیا یا عطیه حرفی بزنم. شیرینی خامه داری به دست ساجده دادم که طبق عادت کودکانه اش، دو دست کوچکش را به سمتم باز کرد تا در آغوشش بکشم. با هر دو دست، کمر باریکش را گرفتم و خواستم بلندش کنم که درد عجیبی در دل و کمرم پیچید و گرچه توانستم ناله ام را در گلو پنهان کنم، اما صورتم آن چنان از درد در هم کشیده شد که لعیا متوجه حالم شد و با نگرانی پرسید: "چی شد الهه؟" ساجده را رها کردم و هم چنان که با دست کمرم را فشار می دادم، لبخندی زدم و با چشمانی که می خواست شادی اش را از این حال شیرین، پنهان کند، سر به زیر انداختم که لعیا مقابلم ایستاد و دوباره پرسید: "چیه الهه؟ حالت خوب نیس؟" از هوش ساجده چهار ساله و زبان ُپر شیطنتش خبر داشتم و منتظر ماندم از آشپزخانهخارج شود زیرا که می ترسیدم حرف های در گوشی من و لعیا را بیرون بکشد که لعیا مستقیم به چشمانم نگاه کرد و با حالتی خواهرانه پرسید: "خبریه الهه جان؟" و دیگر نتوانستم خنده ام را پنهان کنم که نه تنها لبهایم که تمام وجودم از حال خوش مادری، می خندید. لعیا همان طور که نگاهم می کرد، چشمان درشتش از اشک ُپر شد و دستانم را میان دستان مهربانش گرفت تا در این روزهایی که بیش از هر زمان دیگری به حضور مادرم نیاز داشتم، کم نیاورم. صندلی فلزی میز غذاخوری آشپزخانه را برایم عقب کشید تا بنشینم و خودش برای گرفتن مژدگانی مقابلم نشست که صدایم را آهسته کردم و هم چنان که حواسم بود تا از آن طرف بود که میهمانان ما را نبینند و صدایمان را نشنوند، با لبخندی لبریز حجب و حیا گفتم: "فقط الان به بقیه چیزی نگو! شب که رفتی خونه به ابراهیم بگو، اصلا می خوای فعلا چیزی نگو!" و او هنوز در تعجب خبری که به یک باره از من شنیده بود، تنها نگاهم می کرد و بی توجه به اصراری که برای پنهان ماندن این خبر می کردم، پرسید: "چند وقته؟" به آرامی خندیدم🙂 و با صدایی آهسته تر جواب دادم: "یواش یواش داره سه ماهم میشه!" که به رویم اخم کرد و با مهربانی تشر زد: "آخه چرا تا الان به من نگفتی؟ نمی خواستی یکی حواسش بهت باشه؟ بالاخره باید یکی مراقبت باشه! بگه چی بخور، چی نخور! یکی باید بهت بگه چی کار کن! چجوری بشین، چجوری بخواب..." @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ که به میان حرفش آمدم و برای تبرئه خودم گفتم: » "خب خجالت میکشیدم!" از حالت معصومانه ام خنده اش گرفت و گفت: "از چی خجالت می کشیدی الهه جان؟ من مثل خواهرت میمونم." و شاید هم چون من به یاد مادر افتاد که باز اشک در چشمانش جمع شد و با حسرتی که در آهنگ صدایش پیدا بود، ادامه داد: "الهه جان! من که نمیتونم جای خالی مامان رو برات ُپر کنم، ولی حداقل می تونم راهنماییت کنم که چی کار کنی!" سپس دستش را روی میز پیش آورد و مشت بسته دستم را که زیر بار غم از دست دادن مادر، به لرزه افتاده بود، میان انگشتانش گرفت و در برابر چشمان خیس از اشکم، احساس خواهرانه اش را به نمایش گذاشت: "الهه جان! هر زنی تو یه همچین وضعیتی احتیاج به مراقبت داره! باید یکی باشه که ُخب حالا که خدا این جوری خواست و مامان رفت، ولی هواشو داشته باشه! من که هستم!" با سرانگشتم، اشکم را پاک کردم و پاسخ دلسوزی های صادقانه اش را زیر لب دادم: " ُخب مجید هست..." که بلافاصله جواب داد : "الهه جان! آقا مجید که مرده!نمیدونه یه زن وقتی حامله اس، چه حالی داره و باید چی کار کنه!" سپس چین به پیشانی انداخت و با نگرانی ادامه داد: "تازه آقا مجید که صبح میره پالایشگاه و شب بر می گرده. تو این همه ساعت تو خونه تنهایی، حتی اگه خبرش کنی، تا بخواد خودش رو برسونه خونه، کلی طول میکشه." لبخندی زدم و خواستم جواب این همه ُ مهربانی اش را بدهم که غیبت طولانیمان، عطیه را به شک انداخت و به سمت اپن کشاند و با شیطنت صدایمان کرد: ُ "چه خبره شماها از آشپزخونه بیرون نمیاید؟" که من لب به دندان گزیدم و لعیا با اشاره دست، عطیه را به داخل آشپزخانه کشاند. حالا نوبت عطیه بود که از شنیدن این خبر به هیجان آمده و نتواند احساسش را کنترل کند که فریاد شادیاش را زیر دستانی که مقابل دهانش گرفته بود، پنهان کرد و باز صدای خنده اش، آشپزخانه را ُپر کرده بود که لعیا لبخندی زد و رو به عطیه کرد: ِ "من گفتم امشب آقا مجید یه جور دیگه دور و بر الهه می چرخه ها!" که عطیه خندید و به شوخی طعنه زد: "ما که هر وقت دیدیم، آقا مجید همین جوری هوای الهه رو داشت!" و برای این که شیطنت سرشار از شادی اش را کامل کند، پشت چشم نازک کرد و میان خنده ادامه داد: "خدا شانس بده!" و باز فضای کوچک آشپزخانه از صدای خنده هایمان ُپر شد که از ترس بر مال شدن حضور این تازه وارد نازنین، خنده هایمان را فرو خوردیم و سعی کردیم با حالتی به ظاهر طبیعی به اتاق پذیرایی بازگردیم. از چشمان پوشیده از شرم مجید و خنده های زیر لب عبدالله پیدا بود که متوجه قضیه شده و ابراهیم و محمد بی خبر از همه جا، فقط نگاهمان می کردند که محمد با شرارت همیشگی اش پرسید: "چه خبره رفتید تو آشپزخونه ِهی میخندید؟ ُخببیاید بیرون بلند تعریف کنید، منم بخندم!" که عطیه همان طور که یوسف را از روی ً تشکچه کوچکش بلند می کرد، جواب شوهرش را با حالتی رندانه داد: " قرارحتمانیس شما بدونید، وگرنه به شما هم می گفتیم!" مجید که از چشمانم فهمیده بود ِ صحبت را به دست گرفت و باهنوز روی گفتنش را به ابراهیم و محمد ندارم، سر تعریف حادثه رانندگی که دیروز در جاده اسکله شهید رجایی دیده بود، با زیرکی بحث را عوض کرد و نمیدانست که نام خودروی شاسی بلندی که در حین شرح ماجرا به زبان می آورد، داغ دل ابراهیم را تازه می کند که چشمانش را گرد کرد و به میان حرف مجید آمد: "این عرب ها هم فعلاً به بابا یکی از همین لکسوس ها دادن، سرش گرم باشه!" که محمد با صدای بلند خندید و همان طور که پوست تخمه هایی را که خورده بود، در پیش دستی اش می ریخت، پشت حرف ابراهیم را گرفت: "فقط لکسوس که نیس! یه خانم جوون هم بهش دادن که دیگه حسابی سرش گرم باشه!َ" که عطیه غیرت زنانه اش گل کرد و با حالتی معترضانه جواب محمد را داد: "حالا تو چرا ذوق می کنی؟!!!" محمد به پشتی مبل تکیه زد و با خونسردی جواب داد: "خب ذوق کردنم داره!" و بعد ناراحتی پنهان در دلش بر شوخ طبعی ذاتی اش چیره شد که نفس بلندی کشید و با ناراحتی ادامه داد: "همه امتیاز نخلستون ها رو گرفتن و به جاش یه برگه سند دادن که مثلا داریم براتون تو دوحه سرمایه گذاری می کنیم! سر بابای ساده ما رو هم به یه ماشین خفن و یه زن جوون گرم میکنن که اصلا نفهمه دور و برش داره چیمیگذره!" معامله مشکوک پدر موضوع جدیدی نبود، ولی تکرار بازی ساده لوحانهای که با مشتریان بی نام و نشان خارجی اش آغاز کرده بود، دلم را هم چون قلب مادرم می لرزاند که رو به محمد کردم و پرسیدم: " ُخب شماها چرا هیچ کاری نمی کنید؟ می خواید همینجوری دست رو دست بذارید تا..." که ابراهیم اناری را که به قصد پاره کردن در دست گرفته بود، وسط پیش دستی اش کوبید و آشفته به میان حرفم آمد: "توقع داری ما چی کار کنیم؟ هان؟ "
⚜شب قدر و مقدرات، یعنی یک زندگی جدید... ✅ مراسم احیای شب های قدر 🔹سخنران : حجت الاسلام انجوی نژاد 🔸موضوع سخنرانی : آدمی 🔹مداح : دکتر کریم عبدالملکی @rahpouyan
🌀 ❤️ ✳️ محمد در تأیید اعتراض ابراهیم با صدایی گرفته گفت: "راست میگه. همون اوایل که من یکی دو بار اعتراض کردم، تهدیدم کرد اگه بازم حرف بزنم از کار بیکارم میکنه! ابراهیم که تا مرز اخراج پیش رفت و برگشت!" لعیا چهره اش در اندوه فرو رفته و همان طور که با چنگال کوچکی هندوانه در دهان ساجده می گذاشت، هیچ نمی گفت که عطیه با بی تابی به سمت محمد عتاب کرد: ِ "تو رو خدا وِل کنید! همین مونده که تو این ِگرونی، بیکار هم بشی!" ِ مجید در سکوتی ساده، اناری را سرحوصله دانه می کرد و به حساب خودش نمی خواست در این بحث پدر و پسری دخالت کند. عبدالله هم که پس از آواره شدن از خانه، حسابی گوشه گیر و ساکت شده بود که از خانه پدری و خاطرات مادرش طرد شده و شاید وضعیت اقتصادی خانواده دیگر برایش ارزشی نداشت و به همان حقوق معلمی اش راضی بود. ابراهیم به چشمانم دقیق شد و برای توجیه فکر نگرانم، توضیح داد: "الهه! بابا هیچ وقت به حرف ما گوش نمی کرد، ولی از وقتی پای این دختره به زندگی اش باز شده، دیگه برامون تره هم خورد نمی کنه! فقط گوشش به دهن فک و فامیلای نوریه اس که چی میگن و چه دستوری میدن!" که لعیا سری تکان داد و با ناراحتی دنبال حرف شوهرش را گرفت: "بابا بدجوری غلام حلقه به گوش نوریه شده!" و شاید فهمید از لفظی که برای توصیف پدرم استفاده کرده، دلخور شدم که با صداقتی صمیمی رو به من کرد: "الهه جان! ناراحت نشی ها، ولی بابا دیگه اختیارش دست خودش نیس! فقط هر چی نوریه بگه، میگه چشم!" و برای اثبات ادعایی که می کرد، روی سخنش را به سمت عطیه گرداند و با ناراحتی ادامه داد: "چند شب پیش اومده بودیم یه سر به بابا بزنیم. بابا جرأت نداشت حرف بزنه که یه وقت به نوریه بر نخوره! اصلاً به ما محل نمی ذاشت و فقط با نوریه حرف میزد!" عطیه همان طور که یوسف را در آغوشش تکان می داد تا بخوابد، از روی تأسف سری جنباند و در جواب لعیا گفت: "اون دفعه هم که ما اومدیم، همین جوری بود. من احساس کردم اصلاً دوست نداره ما بریم اونجا. انگار نوریه خوشش نمیاد بابا دیگه خیلی با ما ارتباط داشته باشه." و من چه زجری می کشیدم که خاطرات گاه و بی گاه لعیا و عطیه، قصه هر روز و شبم در این خانه بود. بیش از چهل روز از آمدن نوریه به خانه مادرم می گذشت و من هنوز به قدری دل شکسته بودم که نتوانسته بودم حتی یک بار قدم به خانه شان بگذارم و هر بار که دلم هوای پدرم را می کرد، در فرصتی که در حیاط و به دور از چشم نوریه پیدا می کردم، به دیدنش می رفتم. ابراهیم عقده این مدت را با نفس بلندی خالی کرد و گفت: "نمونه اش همین امشب! به جای این که پیش بچه هاش باشه، رفته خونه قوم و خویش نوریه!" و بعد پوزخندی زد و به تمسخر از محمد پرسید: ِ"من نمیدونم مگه عرب ها رسم دارن شب چله بگیرن؟" که محمد خندید و با شیطنت همیشگی اش جواب داد: "نه! ولی رسم دارن بابا رو بکشن طرف خودشون!" و بعد مثل این که چیزی به خاطرش رسیده باشد، ابرو در هم کشید و گفت: "همه اینا به کنار! نمی دونید بابا چه جوری به سمت وهابیت کشیده شده! یه حرفایی میزنه، یه کارایی میکنه که آدم شاخ در میآره!" که بالاخره مجید سرش را بالا آورد و همان طور که مستقیم به محمد نگاه می کرد، منتظر ماند تا ببیند چه میگوید که محمد هم خیره نگاهش کرد و مثل ای نکه بخواهد به مجید هشداری داده باشد، ادامه داد: "ما از چند سال پیش تو انبار دو تا کارگر شیعه داشتیم. این همه سال با هم کار کرده بودیم و هیچ مشکلی هم با هم نداشتیم. ولی همون شبی که بابا این دختره رو گرفت، فردا هر دو شون رو اخراج کرد! چون می گفت به بابای نوریه قول داده با هیچ شیعه ای ارتباط نداشته باشه!" و شاید دلش نیامد به همین اندازه کفایت کند که با حالتی خیرخواهانه رو به مجید کرد: "آقا مجید! شما هم اینجا یه جورایی رو انبار باروت خوابیدی! یه روز اگه این دختره بفهمه شما شیعه ای، بابا روزگارتون رو سیاه میکنه! از من میشنوی، از این خونه برید!" لحن خوابیده در میان ترس و تردید محمد، بند دلم را پاره کرد و درد عجیبی در سرم پیچید که همه ما از اخلاق تلخ و تند پدر و خشونت های نامعقولش با خبر بودیم و حالاکه عشق آتشین نوریه هم به جانش افتاده بود و می توانستم تصور کنم که براب خوش آمد معشوقه مغرورش، حاضر است دست به هر کاری بزند که مجید رنگ نگرانی را در نگاهم احساس کرد و با سپر صبر و آرامشی که روی اعتقاد عاشقانه و غیرتمندانه اش کشیده بود، لبخندی نشانم داد و در برابر دلواپسی محمد با متانتی مردانه پاسخ داد: "ان شاءالله که چیزی نمیشه!" و من با دلبستگی عمیقی که به خانه و خاطرات مادرم داشتم، رو به محمد گله کردم: "کجا بریم؟ تو که می دونی من چقدر این خونه رو دوست دارم!" @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ نخواستم بغض پیچیده در صدایم نمایان شود که ساکت سر به زیر انداختم و کسی هم نتوانست در برابرم چیزی بگوید که سکوت سرد مجلس را صدای نازک و ُپر ناز ساجده شکست: "عمه! تلویزیون رو برام روشن میکنی کارتون ببینم؟" و شاید کسی جز دل پاک و معصوم او نمیتوانست در اینفضای سنگین از عقاید شیطانی نوریه و غمگین از تقلید جاهلانه پدر، چیزی بگوید که من هم در برابر نگاه شیرینش لبخندی زدم و به دنبال کنترل، دور اتاق چشم چرخاندم که مجید با مهربانی صدایش کرد: "ساجده جان! بیا اینجا، کنترل پیش منه!" ساجده با قدم های کوتاهش به سمت مجید دوید تا تلویزیون را برایش روشن کند که عبدالله بالاخره از لاک سکوتش بیرون آمد و با افسوسی که در صدایش موج میزد، زمزمه کرد: "همین مونده بود که بابا به خاطر یه زن آخرتش هم به باد بده!" و ابراهیم فکرش فقط پیش تجارتش بود که با نگاه عاقل اندر سفیه ش عبدالله را نشانه رفت و با حالتی مدعیانه اعتراض کرد: "آخرتش به ما چه ربطی داره؟!!! سرمایه این دنیامون رو به باد نده، اون دنیا پیش کش!" که با بلند شدن صدای تلویزیون ساکت شد و همه نگاه ها به سمت صفحه تلویزیون چرخید که انگار هر کسی می خواست فکرش را به چیزی جز ماجرای پدر مشغول کند. مجید همان طور ککهساجده روی پایش نشسته بود، دست کوچکش را گرفت و سؤال کرد: "مگه الان جایی کارتون داره؟" و ساجده با شیرین زبانی دخترانه اش جواب داد: "شبکه پویا الان کارتون داره عمو!" مجید به آرامی خندید و با گفتن " چشم عمو جون!" کانال تلویزیون را تغییر داد و نمی دانست شماره شبکه پویا چند است که ناگزیر شده بود از اول همه کانال ها را امتحان کند. هر کسی بر مبنای تنظیم تلویزیون خانه خودش نظری می داد و هیچ کدام شبکه پویا نبود و من همان طور که نگاهش م یکردم به خیال روزی که فرزند نازنین خودمان را در آغوش بگیرد، دلم ضعف می رفت که به برنامه ای رسید و با اینکه شبکه پویا نبود، دیگر کانال را عوض نکرد.مستندی در مورد پیاده روی شیعیان به سمت کربلا در مراسم اربعین که امشب هم درست دو شب به اربعین مانده بود. چشم مجید آن چنان محو قدم های زائران در جاده خاکی و مسیر ُپر گرد و غبار رسیدن به کربلا شده بود که فراموش کرد برای چهکاری کنترل به دست گرفته و من مات جوشش عشق شیعیانه اش در این جمع اهل سنت، مانده بودم و دیدم عبدالاه هم خیره نگاهش می کند و کس دیگری هم به احترامش چیزی نمی گفت. ساجده مثل این که جذب پرچم های سبز و سرخ کنار جاده شده باشد، پلکی هم نمیزد و دست آخر، ابراهیم که وارث طعمی از تلخی های پدر بود، مشتی آجیل از کاسه مقابلش برداشت و زیر لب به تمسخر طعنه زد: "اینا دیگه چقدر بیکارن؟!!! این همه راه رو پیاده میرن که مثلا چی بشه؟!!!" و مجید که کنایه ابراهیم را شنیده بود، بی آن که به روی خودش بیاورد، کانال را تغییر داد و دیدم که انگشتش با چه حسرتی دکمه کنترل را فشار داد که دلش هنوز آنجا میان آن همه شیعه عاشق امام حسین (ع) مانده بود و باز دلم به حسرت نشست که هنوز تنور عشقش به تشیع چه گرم است و کار من برای هدایتش به مذهب اهل تسنن چه سخت! ***** هوای گرفته و پر گرد و غبار این روزهای رفته از دی ماه سال 1392 ،چهره حیاط را حسابی کدر کرده و دلم می خواست آبی به سر و رویش بزنم، ولی از کمر دردم می ترسیدم که بالاخره دل به دریا زدم و قدم به حیاط گذاشتم. سنگفرش حیاط از خاک پوشیده شده و شاخه های نخل ها با هر تکانی که در دل باد می خوردند، گرد و خاک نشسته در لابلای برگ هایشان را به هوا می فرستادند. نوریه و پدر که کاری به این کارها نداشتند و از زمان آغاز بارداری ام، هر بار خود مجید حیاط را می شست. خجالت می کشیدم که با این کار سختی که در پالایشگاه داشت، شب هم که به خانه باز می گشت، در انجام کارهای خانه کمکم می کرد و هفته ای یکبار، صبح قبل از رفتن به محل کارش، حیاط را هم میشست و دوست داشتم قدری کمکش کنم که جارودستی بافته شده از شاخه های نخل را از گوشه حیاط برداشتم، تمام سطح حیاط زیبای خانه مان را جارو زدم و به نوازش پاک و زلال آب، تن خاک گرفته اش را شستم و بوی آب و خاک، چه عطر دل انگیزی به پا کرده بود! @rahpouyan_nasle_panjom
💟هرکس زیبایی هایی داره زیبایی هامونو از زاویه دیگه ای ببینیم! @rahpouyan_nasle_panjom
دانش آموزان مهم ترین سرمایه های حال و آینده کشورند. زیرا دو ویژگی مهم «تحرک و شادابی» و «پاکی و معصومیت» را در خود جمع کرده اند. همان طور که در دوران پیروزی انقلاب و نیز در دوران جنگ تحمیلی به واسطه این دو ویژگی، ثمرات زیادی از سوی دانش آموزان نصیب کشور شد. 💠امام راحل(ره) #١۴_خرداد #رحلت_امام @rahpouyan_nasle_panjom @rahpouyan_school
🌀 ❤️ ✳️ هر چند به همین مقدار کار، باز درد آشنای این مدت در کمرم چنگ انداخته و دوباره نفسم به تنگ آمده بود، ولی حال و هوای با صفای نخلستان کوچک خانه، که یادگار حضور مادرم در همین حیاط دلباز و زیبا بود، حالم را به قدری خوش کرده بود که ارزش این ناخوشی گذرا را داشت. شلنگ را جمع کردم و پای حوض دور لوله شیر آب پیچیدم، جاروی دستی را کنار حیاط پای دیوار گذاشتم و خودم به تماشای بهشت کوچکی که حالا با این شست و شوی ساده، طراوتی دیگر پیدا کرده بود، روی تخت کنار حیاط نشستم. آفتاب کم رمق بعد از ظهر زمستان بندر، که دیگر جانی برای آتش بازی های مشهورش نداشت، فرصت خوبی مهیا کرده بود تا مدتی طولانی در آرامش مطبوعش، آرام بگیرم. همان طور که تخته پشتم را صاف نگه داشته بودم تا نفسم جا بیاید و درد کمرم قرار بگیرد، با نگاهم به تفرج شاخه های با شکوه نخل ها رفته بودم، ولی این خلوت خوش عطر هم چندان طولانی نشد که در ساختمان با صدای کشداری باز شد و نوریه قدم به حیاط گذاشت. با قدم های کوتاهش به سمت تخت آمد و مثل همیشه لب از لب باز نکرد تا من مقابل پایش برخاسته و سلام کنم. جواب سلامم را داد و با غروری که از صورتش محو نمی شد، گفت: "خوب شد حیاط رو شستی! اونقدر خاک گرفته بود که نمی تونستم پام رو از اتاق بیرون بذارم." از این همه بی اخلاقی اش، گرچه عادت کرده بودم، ولی باز هم دلم گرفت و تنها لبخند کمرنگی نشانش دادم، ولی نیش و کنایه هایش تمامی نداشت که مستقیم نگاهم کرد و پرسید: "تو چرا هیچ وقت نمیای پایین؟ من الان دو ماهه که اینجام، ولی تو یه سر هم نیومدی خونه من. از من خوشت نمیاد؟" از اعتراض بی مقدمه اش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم جوابش را بدهم، با همان حالت موزیانه اش ادامه داد: "نکنه شوهرت از من خوشش نمیاد؟ آخه هر وقت تو حیاط هم من رو میبینه، خیلی سنگین برخورد میکنه." از توصیفی که از رفتار مجید م یکرد، ترسیدم و خواستم به گونه ای توجیهش کنم که باز هم امان نداد و با لحنی لبریز شک و تردید پرسید: "عبدالرحمن میگفت از اهل سنت تهرانه، آره؟" و من نمی خواستم دروغ پدر را تأیید کنم و میترسیدم نوریه شک کند که دستپاچه جواب دادم: "آره، تهرانیه، اینجا تو پالایشگاه کار می کنه..." و برای اینکه فکرش را از مجید منحرف کنم، با لبخندی ساختگی ادامه دادم: "حالا امشب مزاحمتون می شیم!" در برابر جمله خالی از احساسم، او هم لبخند سردی تحویلم داد و بدون آن که لحظه ای کنارم بنشیند، به سمت باغچه حاشیه حیاط رفت و من که نمی توانستم لحظه ای حضورش را تحمل کنم، به سمت ساختمان برگشتم که صدایم زد: "الهه! عبدالرحمن عادت داره شبها زود بخوابه. اگه خواستی بیای، زود بیا که مزاحمش نشی!" از عصبانیت گونه هایم آتش گرفت که با دو ماه زندگی در این خانه، خودش را بیش از من مالک همه چیز پدرم می دانست و باز هم چیزی نگفتم و وارد ساختمان شدم. حالا از بغض رفتار نوریه، سردرد هم به حالم اضافه شده و با سینه ای که از حجم غم ُپر شده و دیگر جایی برای نفس کشیدن نداشت، پله ها را یکی یکی طی می کردم تا به خانه خودمان رسیدم. خودم طاقت دیدن نوریه را در خانه مادرم نداشتم و حالا می بایست مجید را هم راضی می کردم که در این میهمانی ُپر رنج و عذاب همراهی ام کند که اگر این وضعیت ادامه پیدا می کرد، آتش غیظ و غضب نوریه دامن زندگیمان را می گرفت. نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز نگاه گرم و صدای دلنشین همسر عزیزم در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه لیمو شیرین در یک دست و یک عدد نارگیل هوس انگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک ذغال اخته هم به رویم چشمک میزد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم. لحظه های بودن در کنار وجود مهربانش، به قدری شیرین و دل انگیز بود که می توانستم ناخوشی های جسمی و دلخوری های روحیام را از یاد برده و تنها از حضور دلنشینش لذت ببرم... @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب لباسی رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت امام رضا (ع)فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد. به یاد نوریه افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب تدارک ببینم و در قدم اول بایستی از مجید میخواستم لباس عزایش را دربیاورد و چطور می توانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت.سر میز میز غذا که نشستیم، نتوانستم پریشانی ام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: "مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟" از آهنگ غمگین صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ مثبت داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: "میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟" از درخواستم تعجب کرد و پرسید: "خبریه؟" لبخندی زدم و پاسخ دادم: "نه، خبری نیس. فقط گفتم ُخب ما این چند وقته که نوریه اومده، اصلاً نرفتیم به بابا سربزنیم." از چشمانش می خواندم که این رفتن خوشایندش نیست و باز دلش نیامد دلم را بشکند که سعی کرد ناراحتی های مانده در دلش را پنهان کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: "باشه الهه جان! من که حرفی ندارم." ولی همه چیز همین نبود و همان طور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه رومیزی را به بازی گرفته بودم، گفتم: "آخه یه چیز دیگه هم هست..." و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای ضعیفی ادامه دادم: "آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی پوشیدی، شک میکنه. بابا بهش گفته تو از اهل سنت تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره..." از سکوت سنگینش که حتی صدای نفس هایش هم شنیده نمی شد، ترسیدم ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه چشمان بی ریایش که از غم غربت و داغ غیرت به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: "مجید جان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟" سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با سکوت صبورانه اش، اجازه داد تا ادامه دهم: "خودت میدونی اگه نوریه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار سختی که ازت نمی خوام، فقط میخوام یه لباس دیگه بپوشی!" و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با قاطعیت جواب داد: "الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم!" نمیخواستم در این وضعیت از نظر اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط می خواستم معرکه امشب به خیر بگذرد که با نگاه درمانده ام به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم: "تو حق داری هر لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش! اگه نوریه بفهمه که تو شیعه ای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه!" و مردمک چشمم زیر فشار غصه به لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و عاشقانه پاسخ داد: "باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم." و با مهربانی بی نظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداریام داد: "تو غصه نخور عزیزم! بخدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!" و باز حرمت عزای امامش را نشکست که یک بلوز سورمه ای پوشید تا دل الهه اش را راضی کند و با همه نارضایتی، تا خانه پدر همراهی ام کرد. پدر با چهره ای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان گود رفته و نشسته زیر ابروهای پرپشت و خاکستری اش می خواندم که از آمدن ما به هیچ وجه خوشحال نشد که هیچ چیز را به خلوت با نوریه ترجیح نمی داد. در برابر استقبال سرد صاحبخانه، روی مبل پایین اتاق ِکز کردمکه حالا به چشم خودم می دیدم نوریه، زندگی مادرم را زیر و رو کرده و دیگر اثری از خاطرات مادرم به جا نمانده بود.... @rahpouyan_nasle_panjom