🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت155
شانه بالا انداخت و با خونسردی پاسخ داد:«
خب سر راهمون بود»
منظورم را فهمیده بود که صورتش را به سمتم چرخاند، با چشمانش به رویم خندید و با لحنی عاری از ریا ادامه داد:
«البته چند متر بالاتر یه مسجد شیعیان هم بود، ولی دلم میخواست یه جایی بریم که تو دوست داشته باشی و راحت باشی!»
و من خیلی بیدرنگ جواب دادم:«
ولی اینجا هم تو راحت نبودی!»
سرش را به نشانه منفی تکان داد و گفت:
نه الهه جان! اینجا هم مسجد بود. برای من مهم اینه که تو راحت باشی!»
و ای کاش میتوانستم همانجا در جوابش بگویم که اگر راحتی ابدی الهه را میخواهد، برای همیشه چشمانش را به روی شیعه بودنش ببند و به مذهب اهل
تسنن در آید و هنوز پرنده آرزوهایم به منزل نرسیده بود که با محبت همیشگیاش ادامه داد:«
هر وقت دوست داشتی، برای نماز جماعت میایم اینجا.»
و همین مهربانی بیدریغش به من جسارت میداد تا هر چه دلم بهانه اش را میگیرد به زبان آورم که برای چند لحظه مکث کردم و بعد با لحنی لبریز ناز پرسیدم:«
نمیشه همیشه بیایم اینجا؟»
ِ با لبخندی که لبانش را ربوده بود، ساکت سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت تا صحبتم را به مقصدی که میخواهم برسانم:«
یعنی نمیشه خودت بیای اینجا؟ یعنی بخاطر من نیای...»
و میدانست تا حرف دلم را نزنم، آرام نمیگیرم که نگاهش را از زمین جدا نمیکرد و با همان چشمان نجیب و به
زیر افتاده، امان میداد تا دلم را به خدا سپرده و بپرسم:«
یعنی نمیشه بیای اینجا مثل بقیه نماز بخونی....؟
که بالاخره نگاهش از زمین زیر پایش دل کند با رنجشخاطری که میخواست زیر هالهای از لبخند پنهانش کند، پرسید:«
مگه من چجوری نماز میخونم الهه؟»
و شاید از حرفی که زده بودم، شیشه دلش طوری شکسته بود که همان عطر خنده هم از صورتش پرید...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت156
پرسید:«مگه من برای خدای دیگه ای
نماز میخونم؟ یا مگه برای کسی غیر از خدا سجده میکنم؟»
نتوانستم این همه دل شکستگی اش را طاقت بیاورم که با نگاه پشیمانم به پای چشمانش افتادم و گفتم :«نه مجید جان، منظورم این نبود!»
و نمی خواستم فرصتی را که به قیمت شکستن قلب همسر مهربانم به دست آورده بودم، به همین سادگی از دست بدهم که با لحنی نرم تر، تکلیف امر به معروف و نهی به منکر را ادا کردم:
«مجید جان! من میدونم که شما هم برای خدا نماز می خونید، ولی ُخب یه چیزایی سنت پیامبر(صلی الله علیه واله) هست که باید رعایت بشه. مثلا اینکه موقع قرائت حمد و سوره، دست راست رو روی دست چپ بذاری، یا اینکه وقتی سوره حمد رو قرائت کردی، آمین بگی، یا اینکه هیچ نیازی نیس روی مُهر سجده کنی، روی فرش یا همون سجاده هم میشه سجده کرد. یا مثلا بعد از سلام نماز نباید سه بار دستت رو بیاری بالا و باید سالم نمازت رو به سمت چپ و راست بدی.»
و بعد لبخندی زدم تا نفوذ کلامم بیشتر شده و با مهربانی ادامه دادم
:«اگه این کارها رو انجام بدی، سنت پیامبر(صلی الله و علیه واله) رو به جا آوردی.»
از چشمانش به خوبی می خواندم که نمی خواهد لحظات با هم بودنمان به این مباحث های فرسایشی بگذرد و باز به روی خودش نمیاورد که با آرامش به حرف هایم گوش داد و بعد با طمأنینه آغاز کرد:
«الهه جان! من خیلی از احکام و تاریخ اسلام اطلاع ندارم، ولی فکر کنم این چیزایی که تو میگی استنباط علمای اهل سنته! یعنی فقهای ُسنی اعتقاد دارن که این کارها رو پیامبر صلی الله علیه واله می کردن، ولی فقهای شیعه یه چیز دیگه میگن. ما اعتقاد داریم که باید موقع نمازدستهامون دوطرف بدن آزاد باشه. اعتقاد داریم که نباید بعد از خوندن حمد، آمین بگیم، چون پیامبر (صلی الله و علیه واله)آمین نمیگفتن. ما روی چیزی غیر از خاک سجده نمی کنیم و فقط سرمون رو روی مهر یا یه چیزی شبیه مُهر میذاریم، چون اعتقاد داریم پیامبر (صلی الله علیه واله)اینجوری نماز میخوندن. اینم که بعد از سالم نماز، سه بار تکبیر میگیم، از مستحبات نمازه.»
از اینکه اینچنین بی باکانه قدم به میدان مناظره گذاشته بود، جا خوردم و ناراحت شدم که تنها به استناد فتوایی که علمای مذهب تشیع صادر کرده اند، سنت پیامبر (صل الله علیه واله)را زیر سؤال می برد که ابرو در هم کشیدم و با دلخوری پرسیدم:
«یعنی میگی من دروغ میگم مجید؟!!!
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
❓چنتا نفر تو این اتاق هستن؟ 🔆#هوش 💠#خلاقیت @rahpouyan_nasle_panjom
جواب #معما
✅پاسخ: در این اتاق 10نفر علامت زده شدند، اما 11 نفر حضور دارند!
.
.
.
نفر یازدهم خود عکاس هست! 😊
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت157
از سپر معصومانه ای که در همین ابتدای مباحثه برافراشته بودم به ارامی خندید و با مهربانی پاسخ داد:«
نه الهه جان .برای چی ما باید به هم دروغ بگیم؟خوب تو حرف علمای سنی رو قبول داری منم حرف علمای شیعه رو قبول دارم.همه ما هم از امت همین پیامبر(صلی الله علیه واله)هستیم. حالا سر یه سری مسایل یه کم اختلاف نظر داریم.همین .»
و من که نمی خواستم بحث در همین نقطه مبهم تمام شود با لحنی قاطعانه پاسخ دادم:«
خب باید تحقیق کنیم تا این اختلاف نظر حل بشه.باید دید کدوم طرف درست میگه.»
که هرچند می دانستم حق با علمای اهل تسنن است اما می خواستم بحث را با همین موضع بی طرفانه پیش ببرم تا شاید بهتر نتیجه بگیرم ولی دیگر نتوانستم ادامه دهم که غافل شده و طول یک خیابان بلند را بدون توقف آمده بودم و هر چند میتوانستم همچنان تنگی نفسم را تحمل کنم، اما کمر دردم دیگر قابل تحمل نبود که همانجا وسط پیاده رو ایستادم و با صدایی که از درد کمرمشبیه ناله شده بود، ادامه دادم:«
باید روی دلیل هر طرف فکر کرد و بحث کرد تا
بالاخره بفهمیم چه کاری درسته!»
که مجید مقابلم ایستاد و با نگاهی که از نگرانی حالم به لرزه افتاده بود، التماسم کرد:«
الهه جان! تو رو خدا بس کن! رنگت مثل گچ
سفید شده!»
سپس دستم را گرفت که خوب متوجه شده بود از شدت خشکی کمرم نمیتوانم رو پا بایستم و کمکم کرد تا تکیه ام را به کرکره بسته مغازه حاشیه پیاده رو بدهم و با دلواپسی پرسید:«
الهه! حالت خوبه؟»
و من همانطور که چشمانم را از درد بسته
بودم، زیر لب پاسخ دادم:«
خوبم!»
با همه علاقهای که به ادامه بحث داشتم، دیگر
توانی برایم نمانده بود که ضعف عجیبی تمام بدنم را گرفته و سرم گیج میرفت و مجید با دلشورهای که به جانش افتاده بود، گفت:«
همین جا وایسا تا یه ماشین بگیرم.»
و منتظر پاسخم نشد و به سمت خیابان رفت، ولی من تمایلی به رفتن نداشتم که بوی دل و جگر کباب شده از چند مغازه آن طرفتر، فضای پیاده رو را ُپر کرده و دلم را ُبرده بود که آهسته صدایش کردم:«
مجید!»
هنوز از پل روی جوی کنار خیابان ردنشده بود که از صدایم برگشت و به سمتم آمد. به چراغهای زرد و سفیدی که مقابل مغازه جگرکی آویخته شده بود، نگاهی کردم و زیر لب گفتم:
«خیلی ضعف کردم...»
@rahpouyan_nasle_panjom
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تا حالا بهشون گفتی دوسشون داری؟!
پاشو زنگ بزن شادشون کن😍
بعد ببین عکس العملشون چیه؟!😋
@rahpouyan_nasle_panjom
@rahpouyan_school
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت158
نگذاشت حرفم تمام شود و با محبتی شیرین پاسخم را داد:
"اگه می تونی چند قدم بیای، با هم بریم، وگرنه همین جا وایسا، برم برات بگیرم."
قدمی برداشتم و آهسته پاسخ دادم:
"نه، می تونم بیام."
و به سختی مسیر چند متری مانده تا مغازه را طی کردم و همین که مقابل در شیشه ای جگرکی رسیدم، بوی غلیظ جگر کباب شده حالم را به هم زد. چه لحظات سختی بود که تنم از گرسنگی
ضعف می رفت و نمی توانستم حتی بوی غذا را تحمل کنم و مجید با چه صبر و
محبتی پا به پایم می آمد که برایم دل و قلوه خام خرید تا خودش در خانه کباب کند.
به خانه که رسیدیم، به بالکن رفته و در را هم پشت سرم بستم تا در خنکای لطیفشب زمستانی بندر، بوی کباب کردن دل و قلوه ای که مجید در آشپزخانه برایم تدارک می دید، حالم را به هم نزند.
به توصیه لعیا، لیمو ترش تازهای را مقابل صورتم گرفته و می بوییدم تا حالت تهوع ام فروکش کندکه مجید در بالکن را باز کرد و با سیخ های دل و قلوه ای که زیر لایه ای از نان و نعنا پنهانشان کرده بود تا بوی تندش حالم را بدتر نکند، قدم به بالکن گذاشت، کنارم نشست و با چه صبر و حوصله ای برایم لقمه می گرفت تا بالاخره توانستم شام مقوی و خوشمزه ای را که برایم تهیه کرده بود، نوش جان کنم و قدری جان بگیرم و در نخستین شبی که چشمانمان به مژدگانی آمدن حوریه روشن شده بود، چه شب زیبا و دل¬انگیزی را در بالکن کوچک و باصفای خانه مان سپری کردیم.
عروسک پشمی کوچکی را که همین امروز صبح با مجید از بازار خریده بودم، بالای تخت سفید و صورتی اش آویزان کردم تا سرویس خواب حوریه را تکمیل کرده باشم که هنوز دو هفته از تشخیص دختر بودن کودکم نگذشته، تختخواب و تشک و پتویش را خریده بودم و چقدر دلم می خواست در دل این روزهای رؤیایی، مادرم زنده بود تا سیسمونی نوزاد تنها دخترش را با دستان مهربان خودش آماده می کرد.
اتاق خواب کوچکی که کنار اتاق خواب خودمان بود و تا پیش از این جز برای
نگهداری وسایل اضافی استفاده نمی شد، حالا مرتب شده و اتاق خواب دختر قشنگم شده بود...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀 #رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت159
به سلیقه خودم، پارچه ساتن صورتی رنگی تهیه کرده و پنجره کوچکش را پرده زده بودم و درست زیر پنجره، تخت لبه دارش را گذاشته بودم؛ همان تختی که از دو ماه پیش مجید برای دخترمان نشان کرده و من به خیال این که کودکم پسر است، از خریدش طفره می رفتم و حالا همان تخت را با ِست تشک و پتوی صورتیاش خریده و به انتظار لحظات خواب ناز دخترمان، کنار اتاق خوابش چیده بودیم. همان طور که گوشه اتاق روی زمین نشسته بودم، به اطرافم نگاه می کردم و برای تهیه بقیه وسایل سیسمونی نقشه می کشیدم که امشب تنها بودم و باید به هر روشی این تنهایی را ُُپر می کردم. مجید خیلی تلاش کرده بود در دوران بارداری ام، شیفت های شبی که برایش تعیین می شد با همکارانش عوض کرده و هر شب کنارم بماند، ولی امشب نتوانسته بود کسی را برای تغییر شیفتش پیدا کند و ناگزیر به رفتن شده بود و حالا باید پس از مدت ها، امشب را تنهایی سر می کردم که بیش از این که به کمکش نیاز داشته باشم، محتاج حضور گرم و با محبتش بودم.
وقتی به خاطر می آوردم که لحظه خداحافظی، چقدر نگران حالم بود و مدام سفارش می کرد تا مراقب باشم و با چه حالی تنهایم گذاشت که دلش پیش من و دخترش مانده بود و ما را به خدا سپرد و رفت، دلم بیشتر برایش تنگ میشد و بیشتر هوایمهربانی هایش را می کردم. هر چند این روزها دخترم از خواب خوشش بیدار شده و از چند روز پیش که برای نخستین بار در بدنم تکانی خورده بود، حرکت وجود کوچکش
را هم چون پرواز پروانه در بدنم احساس می کردم و همین حس حضور حوریه، مونس لحظات تنهایی ام می شد.
ساعت هفت شب بود که بلاخره از اتاق خواب کودکم دل کندم و سنگین از جا بلند شدم که زنگ درِ ِ حیاط به صدا در آمد. پدر و نوریه ساعتی میشدم که از خانه بیرون رفته و کلید داشتند. با قدم
هایی کُند و کوتاه به سمت آیفون می رفتم که صدای باز شدن در حیاط، خبر از بازگشت پدر داد. خودم را پشت پنجره های بالکن رساندم تا از پشت پرده های حریرش نگاهی به حیاط انداخته باشم که حضور چند مرد غریبه در حیاط توجهم را جلب کرد. پدر و نوریه همراهشان نبودند و خوب که نگاه کردم
متوجه شدم برادارن نوریه هستند و متحیر مانده بودم که کلید خانه ما دست اینها چه می کند! داخل شدند و در را پشت سرشان بستند و همین که در حیاط با صدای بلندی به هم خورد، دل من هم ریخت که حالا با این چهار مرد غریبه در خانه تنها بودم. خودم را از پشت پنجره عقب کشیدم که از حضور عدهدای نامحرم در خانه مان سخت به وحشت افتاده و مانده بودم به اجازه چه کسی این چنین گستاخانه وارد شده اند که صدای درِ ساختمان طبقه پایین پرده گوشم را لرزاند. یعنی پایشان را ازحیاط هم فراتر گذاشته و وارد خانه شده بودند که تنها به فکرم رسید در را ازداخل قفل کنم....
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت160
تمام بدنم از عصبانیت آتش گرفته بود که برادران نوریه، هم چون صاحبخانه، در را گشوده و بی هیچ اجازه ای وارد خانه ما شده بودند. بند به بندِ بدنم به لرزه افتاده وبی آن که بخواهم از حضورشان در این خانه به شدت ترسیده بودم و آرزو می کردم که ای کاش مجید امشب هم در خانه کنارم بود تا این چنین جانم به ورطه اضطراب نیفتاده و دل نازک دخترم، از ترسِ ریخته در وجود مادرش،این همه نلرزد.ِکز کرده و فقط زیر لب ذکر خدا را می گفتم تا قلبم قدری قرار گیرد که صدای قدم های کسی که از پله ها بالا می آمد، در و دیوار دلم را به هم کوبید و سراسیمه از جا بلندم
کرد. از وحشتی که به یک باره به جانم افتاده و هر لحظه نزدیکتر می شد، ضربان قلبم به شدت بالا رفته و سرم از درد تیر می کشید که کسی محکم به در چوبی خانه ام کوبید.قلبم از جا کنده شد و مثل این که بدنم دیگر توان ایستادن نداشته باشد، زیر پایم خالی شد که دستم را به دیوار گرفتم تا زمین نخورم. گوشم به صدای دربود تا پدر بازگردد و چشمم به در خانه، تا غریبه ای که آن طرف ایستاده بود، زودتر برود و دلم به هوای بودن مجید، پر پر میزد.
از ترسی که سراپای وجودم را گرفته بود، بی صدا نفس میکشیدم تا متوجه حضورم در خانه نشوند و فقط خدا را صدا می زدم تا به فریادم برسد که صدای نخراشیده اش، پرده گوشم را پاره کرد:
"کسی خونه نیس؟!!!"
صدایم در نمی آمد و او مثل این که
مطمئن شده باشد کسی در خانه نیست، سر به مسخره بازی گذاشته بود:
"آهای! صابخونه؟!!! کجایی پس؟!!! ما اومدیم مهمونی!"
و بعد هم چنان که صدای پایش
می آمد که از پله ها پایین میرفت، با لحنی تمسخرآمیز ادامه داد:
"برادرا! کسی اینجا نیس! از خودتون پذیرایی کنید تا این عبدالرحمن برگرده ببینیم میخواد چه غلطی بکنه!"
و صدای خنده های شیطانیشان راهرو را ُپر کرد و دیگری میان خنده پاسخ داد:
"می خوای چه غلطی بکنه؟ عبدالرحمن خر خودمونه! هر سازی براش بزنی، برات
می رقصه! فقط باید تا میتونی خرش کنی!بعد افسار بنداز گردنش و ِهی!!!!"
و باز هیاهوی مشمئزکننده خنده هایشان، خانه را ُپر کرد.
حالا تپش قلبم کند تر شده که خیالم از بابت خودم و دخترم راحت شده بود و در ُعوض با هر اهانتی که به پدرم می کردند، خنجری در سینه ام فرو میرفت که دیگر پتوانم را از دست دادم و خودم را روی کاناپه رها کردم و شنیدم یکیشان میپرسید:
"من که سر از کار این دختر و داماد عبدالرحمن در نیاوردم! اینا بالاخره چی کارن؟"
که دیگری پاسخش را داد:
"نوریه میگه دامادش خیلی مارموزه!
دختره بی بخاره! فقط فکر خونه زندگی خودشه! نوریه میگه کلاً بچه های عبدالرحمنهمه شون بی بخارن!حالا این کتاب هایی رو که اوردی بده نوریه که بینشون پخش کنه، شاید یه اثری کرد! ولی من بعید می دونم از اینا آبی گرم شه!"
که یکی دیگر با صدای بلند خندید و در جوابش گفت:
"آب از این گرمتر می خوای؟ عبدالرحمن تو مشت خودمونه! دیگه چی میخوای؟
ُمشت خودمونه! هر چی درمیاره، صاف میریزه تو جیب ما!"
و باز خنده های مستانه شان در خانه بلند شد.
@rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 لحظات آخر یه کنکوری 😁
کنکوری های عزیز موفق باشید. ❤️💛💚
@rahpouyan_nasle_panjom
@rahpouyan_school