فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 لحظات آخر یه کنکوری 😁
کنکوری های عزیز موفق باشید. ❤️💛💚
@rahpouyan_nasle_panjom
@rahpouyan_school
Fereydon Asraei - Deltangiam [320].mp3
9.79M
🌀 بگو من کدوم سمت دنیا بیام؟!؟
🎶 خواننده : #فریدون_آسرایی
#دلتنگیام
#آهنگ
#جمعه
@rahpouyan_nasle_panjom
@rahpouyan_school
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀#رمان ❤️#جان_شیعه_اهل_سنت ✳️#قسمت160 تمام بدنم از عصبانیت آتش گرفته بود که برادران نوریه، هم چون ص
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت161
سرم از حقایق وحشتناکی که غافل از حضور من به زبان می آوردند، منگ شده و دلم از بلایی که به سر خانواده ام آورده بودند، به درد آمده بود که تازه می فهمیدم نوریه جاسوس این خانه شده و هنوز نمی دانستم به جز اموال پدرم برای چه چیز دیگری در این خانه نقشه می کشند که یکی میان خنده گفت:
"ولی حیف شد! نوریه میگه این دختر عبدالرحمن یه ساله با این پسره عروسی کرده! زودتر اومده بودیم، من خودم
عقدش می کردم!"
و دیگری با ناسزایی پاسخش را داد و باز نعره خنده هایشان گوشم کَر کرد و دیگر
می فهمیدم چه می گویند که نگاه بی حیا و کثیف برادر جوان نوریه
پیش چشمانم زنده شده و تمام وجودم را آتش می زد. تازه می فهمیدم مجید آن شب در انتهای چاه چشمان آلوده او چه نجاستی دیده بود که از داغ غیرت آتش
گرفته و به هیچ آبی آرام نمیشد و چقدر دلم هوای حضورش را کرده بود که در این لحظه کنارم باشد و بین این همه حرامی، محرم دل تنهایم شود.
دستم را روی بدنم گذاشته و هم چنان که حرکت نرم دخترم را زیر انگشتانم احساس می کردم، آیت الکرسی می خواندم تا هم دل خودم، هم قلب کوچک او به نام و یاد خدا آرام بگیرد که همه جای خانه از حضور شیطانی برادران نوریه بوی تعفن گرفته و حتی توان نفس کشیدن را هم از سینه تنگم می گرفت. حالا تمام خاطرات ماه های گذشته مقابل چشمانم رژه می رفتند؛ از روزی که پدر معاملاتش را با همه شرکای خوش نام و قدیمی اش به هم زد و به طمع سودی کلان با تاجری غریبه وارد تجارت شد و به سرمایه گذاری در دوحه دل بست و هنوز سه ماه از مرگ مادر نگذشته، با
دختر جوانی از همان طایفه ازدواج کرد و حالا هنوز سه ماه از این ازدواج نگذشته، این جماعت خود را مالک جان و مال و حتی ناموس پدرم میددانستند و هنوز نمیودانستم باز چه خواب شومی برای پدرم دیده اند که بالاخره پس از ساعتی پدر و نوریه بازگشتند.
پدر نه تنها از حضور برادران نوریه در خانه تعجب نکرد، بلکه با روی باز خوش آمد گفت تا در اوج ناباوری، باور کنم که پدر خودش کلید خانه را به آنها داده است و من دیگر در این خانه چه امنیتی داشتم که کلید خانه و تمام زندگی ام به دست این اراذلافتاده بود! ساعتی نشستند و صدایشان می آمد که چطور با پدر گرم گرفته و با چه زبانی چاپلوسیاش را میدکردند تا بالاخره رفتند و شّرشان را از خانه کم کردند.
نمیددانستم باید چه کنم که بیش از این خانه و سرمایه خانوادگیمان به تاراج نوریه و برادرانش نرود و فکرم به جایی نمیورسید که می دانستم با آتش عشقی که نوریه به جان پدرم انداخته، هیچ حرفی در گوشش اثر نمی کند. از دست ابراهیم و محمد و عبدالله هم کاری بر نمی آمد که تمام نخلستان ها به نام پدر بود و کسی اختیار جابجا ِ کردن حتی یک رطب را هم نداشت، ولی باز هم نمی بتوانستم بنشینم و تماشاگر بر باد رفتن همه زندگی پدرم باشم که از شدت خشم و غصه ای که پیمانه پیمانه سر
می کشیدم، تا صبح از سوز زخمهای سینه ام ناله زدم و جام صبرم سرریز شده بود که هر بار که مجید تماس می گرفت، فقط گریه می کردم...
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀#رمان ❤️#جان_شیعه_اهل_سنت ✳️#قسمت161 سرم از حقایق وحشتناکی که غافل از حضور من به زبان می آوردند، م
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت162
هرچند نمی توانستم برایش بگویم چه شده و چه بر سر قلبم آمده، ولی به بهانه دردهای بدنم هم که شده، گریه می کردم و می دانستم با این بی تابی ها چه آتشی به دلش می زنم، ولی من هم سنگ صبوری جز همسر مهربانم نداشتم که همه خونابه های دلم را به نام سردرد و کمردرد به کامش می ریختم تا سرانجام شب طولانی ام سحر شد و مجید با چشمانی سرخ و خسته از کار و بی خوابی دیشب به خانه بازگشت. دیگر خنکای صبحگاهی زمستان بندر برایم دلچسب نبود که از فشار غصه های دیشب لرز کرده و روی کاناپه زیر پتوی ضخیمی دراز کشیده بودم و مجید، دلواپس حال خرابم، پایین پایم روی زمین نشسته بود و مدام سؤال
می کرد:
"چی شده الهه جان؟ من که دیروز می رفتم حالت خوب بود."
در جوابش چه می توانستم بگویم که نمی خواستم خون غیرت را در رگ هایش به جوش آورده و با نیشتر بی حیایی های برادران نوریه، عذابش دهم. حتی نمی توانستم برایش بگویم دیشب آنها در این خانه بودند و از حرف هایشان فهمیدم که برای تمام اموال پدرم کیسه دوخته اند، چه رسد به خیال کثیفی که در خاطر ناپاکشان دور میزد و باز تنها به بهانه حال ناخوشم ناله میذزدم که آنچه نباید می شد، شد و نوریه همان اول صبح به در خانه آمد.
مجید در را باز کرد و نوریه با نقاب ُپر ِمهر و محبتی که به صورت سبزه تندش زدهبود، قدم به خانه گذاشت و روی مبل مقابلم نشست. در دستش چند عدد کتاب بود و مدام با نگاهش من و مجید را نشانه میرفت تا اطلاعات جدیدی دستگیرش شود. مجید مثل اینکه دیگر نتواند حضور پلیدش را تحمل کند، به اتاق خواب رفت و من هم به بهانه سرگیجه چشمانم را بسته بودم تا نگاهم به چهره نحسش نیفتد. با کتاب هایی که در دستش گرفته بود، می دانستم به چه نیتی به دیدنم آمده و پاسخ احوال پرسی هایش را به سردی می دادم که با تعجب سؤال کرد:
"تو دیشب خونه بودی؟!!!"
از شنیدن نام دیشب چشمانم را گشودم و او در برابر نگاه متحیرم، با دلخوری ادامه داد:
"من فکر کردم دیشب با شوهرت رفتی بیرون، ولی صبح که دیدم شوهرت تنها اومد خونه، فهمیدم دیشب خونه بودی. پس چرا در رو واسه داداش های من باز نکردی؟ یه ساعت پایین تنها نشسته بودن تا من و عبدالرحمن ُخب میومدی پایین ازشون پذیرایی می برگردیم، کردی! داداشم می گفت اومده بالا در
زده، ولی در رو باز نکردی!"
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت163
نیم خیز شدم و خواستم پاسخی سرهم کنم که ابرو در هم کشید و گفت :«
من که خیلی ناراحت شدم!عبدالرحمن هم بفهمه، خیلی بهش بر میخوره!»
در جواب اینهمه وقاحت نوریه مانده بودم چه بگویم و مدام نگاهم به سمت اتاق خواب بود که مجید از شنیدن این حرفها چه فکری میکند که نوریه کتابهایش را روی میز شیشه ای مقابلش گذاشت و با صدایی آهسته شروع کرد:«
این کتاب ها رو برات اوردم که بخونی. یکیش درمورد عقاید وهابیته، سه تای دیگه هم راجع به خرافاتی که شیعه ها به هم میبافن! درمورد اینکه بیخودی گریه زاری و عزاداری میکنن و به
زیارت اهل قبور میرن و از اینجور کارها! که البته میدونی همه اینا از مصادیق شرک به خداست بخون! خیلی خوبه!»
و من که خبر آوردن این کتابها را دیشب از میان قهقهه مستانه برادرانش شنیده بودم، به حرفهایی که میزد توجهی نمیکردم و در عوض از اضطراب برخورد مجید، فقط خدا را میخواندم تا این ماجرا هم ختم به خیر شود و او همچنان به خیال
خودش ارشادم میکرد:«
ببین ما وظیفه داریم اسلام اصیل رو به همه دنیا معرفی کنیم! باید همه مردم دنیا بدونن دین اسالم چه دین خوب و کاملیه! ولی تا وقتی ننگ و نکبت شیعه به اسم اسلام خودش رو به امت اسلامی میچسبونه، هیچ کس دوست نداره مسلمون بشه! باید همه دنیا بفهمن که این رافضیها اصلا مسلمون نیستن تا انقدر مایه آبروریزی اسالم نشن!»
و بعد لبخندی تحویلم داد تا باور کنم تا چه اندازه دلش برای اسالم میتپد و با لحنی به ظاهر مهربان ادامه داد:«
تو این کتابها رو بخون تا اطلاعات دینی ات افزایش پیدا کنه! ما همهمون به عنوان یه مسلمون وظیفه داریم به هر وسیلهای که میتونیم
برای نابودی این رافضیها تلاش کنیم تا اسلام از شّر شیعه نجات پیدا کنه! حالا هر کس به یه روشی این کار رو میکنه؛ یکی مثل من و تو فقط میتونه کتاب بخونه و بقیه رو راهنمایی کنه، یکی که امکانات مالی داره، اموالش رو در اختیار مجاهدین قرار میده. یکی هم که توانایی جنگیدن داره، میره سوریه و عراق و افغانستان تا در راه خدا جهاد کنه و این رافضیها رو به جهنم بفرسته!
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت164
خون مسلمانان شیعه را مباح اعلام میکرد و میدانستم همه را مجید میشنود، دلم به تب و تاب افتاده بود.
هر چند از ترس توبیخ پدر نمیتوانستم جوابی به سخنان شیطانیاش بدهم و فقط دعا میکردم زودتر شرش را از خانهام کم کند که با انگشتان لاغر و استخوانیاش،کتابها را روی میز شیشهای به سمتم ُهل داد و با حالتی دلسوزانه تأکید کرد:«
فقط این کتابها با هزینه بیت المال تهیه شده و تعدادش خیلی زیاد نیس! وقتی خودت خوندی، به شوهرت و برادرهات هم بده بخونن تا توی ثوابش شریک شی!»
و من به قدری سرگیجه و حالت تهوع گرفته بودم که دیگر نمیفهمیدم چه میگوید و شاید از رنگ پریدهام فهمید حوصله خطبههایش را ندارم که بالاخره بساط تبلیغ وهابی گریاش را جمع کرد و رفت و من بار دیگر روی کاناپه افتادم.
حالا منتظر خروج مجید از اتاق و جوشش خون غیرت در جانش بودم که نه تنها نوریه تا توانسته به مذهب تشیع توهین کرده بود، بلکه تکلیف ماجرای دیشب هم باید برایش روشن میشد و همین که صدای بسته شدن در بلند شد، مجید از اتاقبیرون آمد. صورتش از غیظ غیرت سرخ شده و به وضوح احساس میکردم تمام بدنش از ناراحتی میلرزد، ولی همین که نگاهش به رنگ سفیدم افتاد، سراسیمه به سمت آشپزخانه رفت و بلافاصله با قوطی شیر و ظرف خرما بازگشت. فرصت نکرده بود شیر را در لیوان بریزد و میخواست هر چه زودتر حالم را جا بیاورد که خودش خرماها را دانه دانه در دهانم میگذاشت و وادارم میکرد تا شیر را با همان قوطی بزرگ بنوشم و باز دلش قرار نگرفت که دوباره به آشپزخانه رفت و پس از چند لحظه
با سفره نان و شیشه عسل کنارم نشست. به روی خودش نمی آورد از زبان زهرآلود نوریه چه شنیده و هر چند هنوز چشمانش از خشمی غیرتمندانه میسوخت، ولی به رویم لبخند میزد و با مهربانی برایم لقمه میگرفت. کمی که حالم بهتر شد، سرش را پایین انداخت تا مبادا خشم جوشیده در چشمانش، دلم را بلرزاند و با صدایی گرفته پرسید:«
دیشب اینجا چه خبر بوده الهه؟»
و دیگر دلیلی نداشت بر زخم قلبم سرپوش بگذارم که همه چیز را از زبان نوریه شنیده بود و چه فرصتی بهتر از این که لااقل کمی از دردهای مانده بر دلم شکایت کنم...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت165
مظلومانه نگاهش کردم و گفتم:«
دیشب ساعت هفت بود که برادرهای نوریه اومدن. خودشون کلید داشتن و اومدن تو خونه، یعنی فکر کنم بابا بهشون کلید داده بود. من ترسیدم یه وقت بیان بالا، برای همین فوری در رو از تو قفل کردم. یکی شون اومد بالا و در زد، ولی من ساکت یه گوشه نشسته بودم ک اصلا نفهمن من خونه ام. بعد هم رفتن پایین تا بابا و نوریه برگشتن.»
صورتش هر لحظه برافروخته تر میشد و با هر کالمی که میگفتم، نگاهش از
عصبانیت بیشتر آتش میگرفت و مثل اینکه دیگر نتواند حجم خشم انباشته در سینه اش را تحمل کند، فریادش در گلو شکست:«
الهه! من وقتی شب تو رو تو این
خونه تنها میذارم و میرم، خیالم راحته که بابات تو همین خونه اس، خیالم راحته که حواسش به دخترش هست! اونوقت بابات اینجوری از ناموسش مراقبت میکنه؟!!! کلید خونهاش رو میده دست یه عده غریبه تا هر وقت خواستن بیان تو این خونه وتن زن من رو بلرزونن؟!!!»
با نگاه معصومانهام به چشمان مردانه اش پناه بردم و التماسش کردم:«
مجید! تو روخدا یواش تر! بابا میشنوه!»
و نتواستم مانع بیقراری قلب غم زدهام شوم که شیشه بغضم شکست و میان گریه ناله زدم:«
مجید! بابام همه زندگیاش رو از دست داده. بابام همه زندگیاش رو به نوریه و خونوادهاش باخته. مجید! دیگه بابام هیچ اختیاری از خودش نداره...»
و هر چند نمیتوانستم آنچه از زبان ناپاک برادران نوریه درباره خودم شنیده بودم، برای محرم اسرار دلم بازگو کنم، ولی تا جایی که شرم و حیااجازه میداد، غمهای قلبم را پیش چشمانش زار زدم که دسِت آخر، از جام زهری که به کامش میریختم، جانش به لب رسید که به چشمان اشکبارم خیره شد و با کلماتی شمرده جواب تمام گاله هایم را داد:«
الهه! ما از این خونه میریم!»
از حکم قاطعانهاش، بند دلم پاره شد و با نفسی که به شماره افتاده بود، نجوا کردم:«
مجید! این خونه بوی مامانم رو میده...»
و نگذاشت جمله ام به آخر برسد و با
خشمی که بیشتر بوی دلواپسی میداد، بر سرم فریاد کشید:«
الهه! این خونه داره توُ رو می کشه! بابا و نوریه دارن تو رو می کشن! روزی نیس که از دست نوریه زار نزنی!ِ روزی نیس که چهار ستون بدنت از دست نوریه مبارزه...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت166
دوباره نگاهش از خشم شعله کشید:
"اونم خونه ای که حالا دیگه کلیدش افتاده دست یه مُشت آدم سگ چشم!!!"
و دلش نیامد بیش از این به ُجرم دلبستگی به خانه و خاطرات مادرم، مجازاتم کند که با نگاه عاشقش از چشمان اشکبارم عذرخواهی کرد و با لحن گرم و مهربانش اوج نگرانی اش را نشانم داد:
"الهه جان! عزیزم! تو الان باید آرامش داشته باشی! من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی، ولی تو این خونه داری ذره ذره آب میشی! الهه! ما تو این خونه زندانی شدیم! نه حق داریم حرف بزنیم، نه حق داریم فکر کنیم،نه حق داریم به اون چیزهایی که عقیده داریم عمل کنیم! فقط بخاطر اینکه تو اینُ خب من شیعه هستم وخونه یه دختری زندگی میکنه که شیعه رو کافر میدونه!
ِن شیعه اینهمه عذاب بکشیحقم اینه که مجازات بشم، ولی تو چرا باید بخاطرم؟ تو که دکتر بهت اونقدر سفارش کرد که نباید استرس داشته باشی، چرا باید همش اضطراب داشته باشی که الان نوریه میفهمه شوهرت شیعه اس و خون به پا میکنه! بخدا بخاطر خودم نمیگم، من تا حالا تحمل کردم، از اینجا به بعدش هم بخاطر گل روی تو تحمل میکنم، ولی من نگران خودتم الهه! بخدا نگران این بچه ای هستم که هر روز و هر شب فقط داره گریه تو رو میبینه! به روح پدر و مادرم، فقط بخاطر خودت میگم!"
با سرانگشتانم پرده اشک را از روی چشمانم کنار زدم تا تصویر سیمای همسر مهربانم پیش چشمانم واضح شود و بعد با صدایی که به سختی از لایه سنگین بغض می گذشت، گفتم:
"مجید! نوریه اومده که همه این خونه زندگی رو از چنگ بابام دربیاره! اون اومده تو این خونه تا همه هویت مارو ازمون بگیره! اگه منم از این خونه برم، اون صاحب همه این زندگی میشه! همه خاطرات مامانم رو از بین میبره!"
که نگاهم کرد و پاسخ این همه تلاش بی نتیجه ام را با دلسوزی داد:
"الهه جان! مگه حالا غیر از اینه؟ این خونه که به اسم باباست، ما هم اینجا مستأجریم، دیگه بود و نبود ما تو این خونه چه فرقی میکنه؟ همین حالا هم هر وقت بابا بخواد، ما رو از این خونه بیرون میکنه، همون جوری که عبدالله رو بیرون کرد."
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت167
از طعم تلخ حقیقتی که از زبانش می شنیدم، دلم به درد آمد. حقیقتی که می دانستم و نمی خواستم باور کنم که ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم:
"مجید! مگه نمیگی حاضری برای راحتی من، هر کاری بکنی؟ پس اجازه بده تا زمانی که می تونم تو این خونه بمونم! اجازه بده تا وقتی می تونم، تو خونه مامانم بمونم!"
از چشمانش می خواندم که چقدر پذیرفتن این خواسته برایش سخت است و باز در مقابل چشمانم قد خم کرد و با مهربانی پاسخ داد:
"هر جور تو میخوای الهه جان!"
و من هم می خواستم ثابت کنم تا چه اندازه پای عشقش ایستاده ام و چقدر از نوریه و مسلک تکفیری اش بیزارم که نگاهش کردم و زیر لب گفتم:
"مجید! این کتاب ها روبریز دور. نمیدونم اگه اسم خدا وپیامبر (صلی الله علیه واله)توش اومده، بریز تو آب جاری که گناه نداشته باشه. فقط این کتابها رو از این خونه ببر بیرون.»
برای چند لحظه به ردیف کتاب ها خیره شد، سپس نگاهم کرد و با صدایی گرفته ِ پرسید:
"نمیخوای بخونیشون؟"
در برابر چشمان متعجبم بادل شکسته ای ادامه داد:
"مگه نمیگی عزاداری ما شیعه ها برای اهل بیت (علیه السلام ) فایده نداره ُخب اگهنداره، می خوای این کتاب ها رو هم بخون..."
که به میان حرفش آمدم و با دلخوری عتاب کردم:
"مجید! یعنی تو عقیده اهل سنت رو با این وهابی ها یکی میدونی؟!!! یعنی خیال میکنی منم مثل نوریه فکر می کنم؟!!!"
و شاید این سؤال را پرسیده بود تا همین جواب را از من بشنود که اینچنین به دهانم چشم دوخته بود تا ببیند همسر اهل سنتش چقدر با یک وهابی افراطی فاصله دارد که با اعتقادی که از اعماق قلبم ریشه می گرفت، قاطعانه اعلام کردم:
" من اگه با تو عزاداری و سینهسر زنی محرم و صفر بحث می کنم، برای اینه که اعتقاد دارم این عزاداری ها سودی نداره. من میگم به جای این همه گریه و زاری، از راه و روش اون امام پیروی کنید! من حتی روز عاشورا که می رسه از این که امام حسین(علیه السلام)و بچه هاش که اونجوری کشته شدن، دلم می سوزه، ولی نوریه روز عاشورا رو روز جشن وشادی میدونه! نوریه میگه شیعه ها کافرن، چون برای امام حسین(علیه السالم)
عزاداری می کنن! میگه شیعه ها مشرک هستن، چون میرن زیارت امام حسین (علیه الساپلام)! اینا اصلاً شیعه رو مسلمون نمی دونن، ولی من به عنوان یه دختر ُسنی،با یه مرِد شیعه ازدواج کردم و بیشتراز همه دنیا این مرد شیعه رو دوست دارم!"
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت168
نه من، نه خونوادهام، نه هیچ اهل سنتی، شیعه رو کافر نمیدونه! من با تو بحث می کنم
تا اختلافات مذهبیمون حل شه، ولی نوریه اعتقاد داره باید همه شماها رو بکشن تا شیعه رو ریشه کن کنن!»
و او همان طور که سرش پایین بود، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس آهسته
سرش را بالا آورد و با لبخندی لبریز ایمان زمزمه کرد:«
پس فاتحهمون خوندهاس!»
و شاید میخواست صورت غم زدهام را به خندهای باز کند که خندید و با شوخ طبعی
ادامه داد:«
اگه نوریه بفهمه این بالا چه خبره، من رو یه راست تحویل برادرای مجاهدش میده تا برم اون دنیا!»
و این بار نه از روی شیطنت که از عصبانیتی که درچشمانش میغلطید، خنده تلخی کرد و باز میخواست دل مرا آرام کند که با نگاه مهربانش به وجودم آرامشی دلنشین بخشید و با متانتی مؤمنانه پاسخ داد:«
الهه جان! خیالت راحت باشه! تا اونجایی که از دستم برمیاد یه کاری میکنم که نوریه چیزی نفهمه! تو فقط آروم باش و به هیچی فکر نکن!»
و بعد در آیینه چشمانش،تصویر ندیده حوریه درخشید که صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و با احساسی عمیق، اوج محبت پدرانهاش را به نمایش گذاشت:«
تو فقط به حوریه فکر کن!»
ساعتی میشد که تکیه به دیوار سیمانی و رنگ آمیزی شده مدرسه، در حاشیه خیابان به انتظار عبدالله ایستاده بودم. دقایقی از زنگ تعطیلی مدرسه گذشته و همه دانش آموزان خارج شده بودند و هنوز عبدالله نیامده بود. حدس میزدم که امروز جلسه معلمان مدرسه با مدیر برگزار شده و نمیدانستم باید چقدر اینجا منتظرش بمانم. هوا طوفانی شده و باد سردی به تنم تازیانه می نسبتا زد تا نشانم دهد که روزهای نخست بهمن ماه در بندرعباس، چندان هم بهاری نیست. فضای شهر از گرد و غبار تیره شده و علیه سیاه و سنگینی از ابر آسمان را گرفته بود. با چادرم مقابل بینی و دهانم را گرفته بودم تا کمتر خاک بخورم و مدام کمرم را به دیوار فشار میدادم تا دردش آرام بگیرد.
چند بار موبایلم را به دست گرفتم تا با عبدالله تماس بگیرم و باز دلم نیامد مزاحم کارش شوم که بالخره با کیفی که به دوشش انداخته و پوشه ای که در دستش بود، از مدرسه بیرون آمد..
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت169
مقابل صورتم پایین آوردم و گفتم:«
میخواستم باهات حرف بزنم.»
پوشه آبی رنگ را زیر بغلش گرفت و همانطور که سوئیچ اتومبیل را از جیب شلوارش درمی آورد، جواب می داد:«
خوب زنگ می زدی بیام خونه.»
و اشاره کرد تا به سمت اتومبیلش که چند متر
آن طرفتر پارک شده بود، برویم و پرسید:«
حالا چی شده که اومدی اینجا منو ببینی؟»
یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگرم مراقب پایین چادرم بودم تا کمتر در وزش
شدید باد تکان بخورد و همچنانکه با قدمهای سنگینم به دنبالش میرفتم، پاسخ دادم:«
چیزی نشده، دلم برات تنگ شده بود.»
ولی در سر و صدای خزیدن باد حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض در ماشین را باز کرد تا سوار شوم.
در سکوت اتومبیل که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به هم ریخته بود،کشید و باز پرسید:«
چیزی شده الهه جان؟»
و من با گفتن«نه.» سرم را پایین انداختم که نمیدانستم چه بگویم و از کجای قصه شروع کنم. به نیم رخ صورتم خیره شد و این بار با نگرانی پرسید:«
چی شده الهه؟»
سرم را بالا آوردم، لبخندی زدم و باصدایی آرام پاسخ دادم:«
چیزی نشده، اومده بودم باهات درد دل کنم، همین!»
و شاید اثر درد و ناخوشی را در صورت رنگ پریدهام میدید که با ناراحتی اعتراض کرد:«
یه زنگ میزدی من می اومدم خونه با هم حرف میزدیم. بیخودی برای چی اینهمه راه اومدی تا اینجا؟»
و من بلافاصله پاسخ دادم:«
نمیخواستم نوریه چیزی متوجه شه. میخواستم یه جا تنهایی باهات حرف بزنم.»
و فهمید دردهای دلم از کجا آب میخورد که نفس بلندی کشید و پرسید:«
خیلی تو اون خونه عذاب میکشی؟»
ومن جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی بوی غم میداد تا خودش جواب سؤالش خیلی سخته! فکر کنم اگه همون روز اول مثل من از اون خونه دل ک را بدهد:«
رفته بودی، راحتتر بودی!»
و بعد مستقیم نگاهم کرد و پرسید:«
مجیدحتما هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟»
و دل آرام و قلب صبور مجید در سینه ام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته و با آرامش پاسخ دهم:«
مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلاً به روی خودش نمیاره. اون فقط نگران حال منه!»
دستش را که برای روشن کردن اتومبیل به سمت سوئیچ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به درد دلم گوش کند که بغض کردم وگفتم:«
عبدالله!
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت170
دیگه هیچی سر جاش نیس! بابا دیگه بابای ما نیس! همه زندگیاش شده نوریه!»
و هر چند میترسیدم اسرار آن شب را از خانه بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقده های مانده دردلم را پنهان کنم که با غصه ادامه دادم:«
بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شب پیش، مجید شیفت بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون در رو باز کردن و اومدن تو خونه.»
نگاه متعجب عبدالله به صورتم خیره ماند و حیرت زده پرسید:«
بابا کلید خونه رو داده دست اونا؟!!!»
و این تازه اول قصه بود که اشک نشسته در چشمانم را با سرانگشتم پاک کردم و با غیظی که در صدایم پیدا بود، جواب دادم:«
کلید که چیزی نیس، بابا همه زندگیاش رو داده دست نوریه و خونوادهاش! همون شب اونا
نفهمیدن که من تو خونه ام و بلند بلند با خودشون حرف میزدن...»
از یادآوری لحظات شوم آن شب، باز قلبم آتش گرفت و با گریه ادامه دادم:«
عبدالله! نمیدونی درمورد بابا چجوری حرف میزدن! نمیدونی چقدر به بابا بد و بیراه میگفتن و مسخرهاش میکردن که اختیار همه زندگی اش رو داده به اونا!»
صورت سبزه عبدالله از شدت عصبانیت کبود شده و فقط نگاهم میکرد که از تأسف زندگی بر باد رفته پدرم، سری جنباندم و گفتم:«
عبدالله! نوریه گزارش همه ما رو بهِ برادرهاش میده! نوریه تو اون خونه داره جاسوسی می ما خبرکنه! اونا از همه چیزدارن! برادرهاش براش کتابهای تبلیغ وهابیت میارن و اونم میاره میده به من تا بخونم و به شماها هم بدم. عبدالله! من نمیدونم چه نقشهای دارن...»
دستش را روی فرمان گذاشته و میدیدم رویه چرم فرمان اتومبیل زیر فشار غیظ و غضب
انگشتانش چروک شده که بغضم را فرو خوردم و گفتم:«
عبدالله! نوریه و خونوادهاش همه زندگی بابا رو از چنگش درمیارن!»
که به سمتم صورت چرخاند:«
میگی چی کار کنم؟!!! فکر میکنی من نمی فهمم چه بلایی داره سر بابا میاد؟!!!»
سپس به عمق چشمان غمزده و نمناکم خیره شد وبا مهربانی برادرانهاش، عذر فریادش خواست:«
الهه جان!قربونت برم! میگی من چی کار کنم؟ اون روزی که پای این دختره وسط نبود، بابا
حاضر نشد به حرف ما گوش کنه و بخاطر یه برگه سند سرمایه گذاری، همه محصول خرما رو به اینا پیش فروش کرد! چه برسه به حالا که نوریه هم اومده تو زندگیش!»
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت171
نوریه، آخرتش رو به باد داد، دیگه چه برسه به دنیا! چند روز پیش رفته بودم نخلستون یه سری بهش بزنم. اصلاً انگار یه آدم دیگه شده بود! یکسره به شیعهفحش میداد و دعا میکرد زودتر حکومت سوریه سقوط کنه! اصلاً نمیفهمیدم چی میگه! بهش گفتم آخه چرا میخوای حکومت سوریه سقوط کنه؟ گفتم مگه غیر از اینه که حکومت سوریه حداقل جلو اسرائیل مقاومت میکنه، پس چرا دعا میکنی سقوط کنه؟ میگفت اگه حکومت سوریه سقوط کنه، بعدش حکومت عراق هم سقوط می کنه، بعدش نوبت ایرانه که حکومتش سقوط کنه و شیعه نابود بشه! میگفت باید هر کاری میتونیم بکنیم تا هر چه زودتر برادرهای مجاهدمون تو سوریه به حکومت برسن!!!
سپس پوزخندی زد و با تحّیری که از اعتقادات پدر در ذهنش نمیگنجید،رو به من کرد:«
الهه! فکر کن! بابا حاضره حکومت کشور خودش سقوط کنه تا مثلا نسل شیعه از بین بره! اونوقت به این تروریست هایی که به دستور آمریکا اسرائیلدارن تو سوریه آدم می کشن، میگه برادر مجاهد!!!!»
و برای من که هر روز شاهد توهین پدر و نوریه به شیعیان بودم و بارها حکم حالا بودن خونه شیعه را از زبان نوریه شنیده بودم، دیگر سخنان عبدالله جای تعجب نداشت که همه را باورکرده و همین بود که چهارچوب بدنم برای زندگی و شوهر شیعه ام میلرزید. دیگر گوشم به گالیه های عبدالله نبود و نه تنها قلب خودم که تمام وجود دخترم از وحشت عفریته ای که در خانه مان کرده بود، میلرزید که سرم را کج کردم و نهایت پریشانی ام را برای برادرم به زبان آوردم:«
عبدالله! من خیلی میترسم، من از نوریه خیلی میترسم! میترسم یه روز بفهمه مجید شیعه اس، اونوقت سر بابا چه بلایی میاره؟»
وحالا نوبت عبدالله بود که در پاسخ دلشوره های افتاده به جانم،همان حرفهای مجید را بزند: «
الهه! من نمیفهمم تو برای چی تو اون خونه موندی؟ چراانقدر خودت و مجید رو اذیت میکنی؟ ممکنه مجید به روی خودش نیاره، ولی مطمئن باش که خیلی عذاب میکشه و فقط به خاطر تو داره تحمل میکنه! خودت هم که داری بیشتر از اون زجر میکشی، پس چرا خودت رو تو اون خونه اسیر کردی؟»
که سرم را پایین انداختم و همانطور که گوشه چادرم را با سرانگشتان غمگینم تا میزدم، زیر لب پاسخ دادم:«
عبدالله! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! بخدا دلم نمیاد یه روز از اون خونه جدا شم! هر جای اون خونه رو که نگاه میکنم یاد مامان میافتم...»
و من دیگر نه تنها به خاطر خاطرات مادرم که
نمیخواستم خانه و زندگی خانوادگیمان را دو دسته به نوریه تقدیم کنم که سرم را بالا آوردم...
@rahpouyan_nasle_panjom