✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🔅ثبت نام تو تشکل دختران زهرایی 🔹بازدید از نمایشگاه کتاب 🔅 و یک شروع خوب، با اسم خدای دلهای پاکتون
💠 اولین عامل برخورد مؤثر تو روابط ، آراستگیِ ظاهریه...
و اولین عاملی که باعث میشه پوست خوبی داشته باشیم ، آرامشِ درونیه...
این رو مشاور پوست و مو گوشزد کردن 😇
#دختران_زهرایی_شیراز
#کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال
🗓 #١_آذر_٩٧
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
💠 اولین عامل برخورد مؤثر تو روابط ، آراستگیِ ظاهریه... و اولین عاملی که باعث میشه پوست خوبی داشته ب
ماشاءللللله... 😍
نوبت جشن و شادی و دست و کِل و جیغ که میشه هیچکس کم نمیذاره هاااا😁😋🎊🎉👏
#دختران_زهرایی_شیراز
#کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال
🗓 #١_آذر_٩٧
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
ماشاءللللله... 😍 نوبت جشن و شادی و دست و کِل و جیغ که میشه هیچکس کم نمیذاره هاااا😁😋🎊🎉👏 #دختران_زهر
خاطره هاتون خیلی خوب بود😂😄
خدا استاد اخلاق و زندگیمون رو حفظ کنه 🌹
#دختران_زهرایی_شیراز
#کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال
🗓 #١_آذر_٩٧
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
خاطره هاتون خیلی خوب بود😂😄 خدا استاد اخلاق و زندگیمون رو حفظ کنه 🌹 #دختران_زهرایی_شیراز #کانون_فره
و چه کردید شما!!!
تجلیل از مخترعین #دانش_آموز شهرمون،
در زیر گروه زیست پزشکی🔬🌡 👏
#دختران_زهرایی_شیراز
#کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال
🗓 #١_آذر_٩٧
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
و چه کردید شما!!! تجلیل از مخترعین #دانش_آموز شهرمون، در زیر گروه زیست پزشکی🔬🌡 👏 #دختران_زهرایی
و حسن ختام برنامه، مراسم عقدِ این دو عزیز 😍❤️
#دختران_زهرایی_شیراز
#کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال
🗓 #١_آذر_٩٧
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت273 _آسید احمد! چرا این بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه میدار
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت274
نسیم خنکی به صورتم دست میکشید و باز دلم نمیآمد از این خواب شیرین صبحگاهی دل بکنم، ولی انگار آفتاب هم میخواست بیدارم کند تا ببینم چه روز زیبایی آغاز شده که پیوسته پلکهایم را نوازش میداد تا سرانجام با ترانه خوش آهنگ پرندگان، چشمانم را گشودم.🤗
_الهه خانم! بیداری دخترم؟😊
با سینی بزرگی که در دستش بود، برایم صبحانه آورده و با مهربانی آغاز کرد:
_ببخشید بیدارت کردم! الان خستهای، همش میخوابی😴. ولی بدنت ضعف میکنه. یه چیزی بخور، دوباره استراحت کن!😉
_دست شما درد نکنه حاج خانم!😋
_بخور مادرجون! بخور نوش جونت! ما صبحونه خوردیم، تو بخور عزیزم! من میرم، راحت باش!☺️
_شما میدونید همسرم کجا رفته؟🙄
نگران نباش مادر جون! صبح زود با آسید احمد رفتن اسباب بیارن📦. اتفاقاً اونم خیلی نگرانت بود! کلی سفارش تو رو کرد، بعد دلش راضی شد بره!😉
صبحانهام که تمام شد، با رمقی که حالا پس از روزها با خوردن کاچی گرم و شربت شیرین به بدنم بازگشته بود، از جا بلند شدم و سینی خالی را به آشپزخانه بُردم که حاج خانم ناراحت شد و با مهربانی اعتراض کرد:
تو چرا با این حالت بلند شدی دخترم؟ خودم میاومدم!😕
_حالم خوبه حاج خانم!😅
_مادرجون! تازه یه هفتهاس زایمان کردی! باید خوب استراحت کنی! بیخودی هم نباید سبک سنگین کنی!😒☝️
تو هم مثل دخترم میمونی، نمیخواد به من بگی حاج خانم! دخترم بهم میگه مامان خدیجه! تو هم اگه دوست داری مامان خدیجه صِدام کن!😇
همچنانکه مشغول کارهای آشپزخانه بود، برایم از هر دری حرف میزد تا سرگرمم کند که صدای زنگ در بلند شد.🔔🚪
مجید بود که با کامیون وسایل آمده و به کمک آسید احمد و دو کارگر، اسباب زندگیمان را داخل حیاط میگذاشت.🚛
آسید احمد، عبا را از تنش درآورده، عمامه را از سرش برداشته و برای کمک به مجید آستینها را بالا زده بود که مجید هنوز با هر قدمی که برمیداشت، نفسش بند آمده و همه صورتش از درد پُر میشد.🤕
@rahpouyan_nasle_panjom
هدایت شده از انجوی نژاد. رهپویان وصال شیراز
🎉🌸🎊🎉🎊
📸📸 گزارش تصویری اولین همایش #بزرگترین_تشکل_دخترانه_کشور - 1 آذرماه
👇👇👇
http://www.rahpouyan.com/pagePic.asp?tid=7698
💜💙💚💛❤️
@rahpouyan
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت274 نسیم خنکی به صورتم دست میکشید و باز دلم نمیآمد از این خ
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت275
_دستت درد نکنه مجید! خیلی قشنگ شده!
من که کاری نکردم الهه جان! دست تو درد نکنه که همه جوره با من ساختی! به خدا هنوزم ازت خجالت میکشم! 😥
ای کاش الان حوریه👧 هنوز تکون میخورد!
دست راستش در اتصال آتل بود و دست چپش را نمیتوانست از روی پهلویش جدا کند
کسی به در زد.🚪
صدای «یا الله!» آسید احمد مرا هم از جا بلند کرد.
_ماشاءالله! چقدر خونهتون قشنگه!🏡 و هر بار به بهانهای بر لفظ «خونهتون!» تأکید میکرد تا خیالمان از هر جهت راحت باشد.
ببینید بچهها!😌 من دیشب هم بهتون گفتم، اینجا مال شماس! من که بهتون ندادم، هدیه موسیبیجعفر (علیهالسلام)!
پس از من تشکر نکنید! این دو تا خونه هیچ وقت اجارهای و پولی نبوده! تو خونواده دست به دست میچرخیده، تا دیروز دست اون پسرم بود، از امروز دست شماس!
پسرم! من همون دیشب به یه نظر که تو رو دیدم، فهمیدم اهل کار و زندگی هستی!🏭
خودتم که گفتی تو پالایشگاه کار میکردی، ولی فعلاً که با این وضعیت نمیتونی برگردی سر کارِت...
من خودم یه مَردم! میدونم برای یه مرد هیچی سختتر از این نیس که مجبور بشه تو خونه بشینه! ولی توکلتون به خدا باشه!
بالاخره خدا بندههاش رو به هر وسیلهای آزمایش میکنه!»😌
از جدیت کلامش، قلبم به تپش افتاده و احساس میکردم مجید هم کمی مضطرب شده که دستش را به زیر عبایش بُرد، پاکتی از جیب پیراهنش درآورد، مقابل مجید روی میز گذاشت و فرصت نداد مجید حرفی بزند که به شوخی تَشر زد:
«هیچی نگو! فقط اینو فعلاً داشته باش! هر وقت هم چیزی خواستی به خودم بگو!»
زبان من و مجید بند آمده و نمیدانستیم چه پاسخی بدهیم که با گفتن «یا مولا علی!» از جایش بلند شد و دیگر نمیخواست بیش از این خجالت بکشیم که به سمت در رفت.
_حاج آقا! این چه کاریه؟
که با دست سرِ شانه مجید زد و با اخمی شیرین توبیخش کرد: «بازم که گفتی حاج آقا! به من بگو بابا!👴
دخترم! داشت یادم میرفت! حاج خانم واسه شام براتون قلیه ماهی تدارک دیده!🍲 فراموش نشه که قلیه ماهیهای مامان خدیجه خوردن داره!» و وارد ایوان شد و به سمت خانه خودشان رفت...
@rahpouyan_nasle_panjom
هدایت شده از Marzie .m
Mohsen Chavoshi - Bist Hezar Arezoo.mp3
7.65M
🌸🍃🎊🎉🌸🍃🎊🎉🌸
• عیدتون مبارک •😍😍😍
♥️❤️💛💚💙💜
•| فخر جهان مصطفیست |•
#میلاد_حضرت_رسول_صل_الله_مبارک
#محسن_چاوشی
@rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت275 _دستت درد نکنه مجید! خیلی قشنگ شده! من که کاری نکردم الهه
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت276
نماز مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه آسید احمد میشدیم که زنگ موبایلم به صدا در آمد.📱
عبدالله👨 بود و لابد حالا بعد از گذشت یک روز از زخم زبانهایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا دلجویی کند.
مجید گوشی را به دستم داد و نمیخواست با عبدالله حرف بزند که به بهانهای به اتاق رفت.🚶
گوشی را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم: «بله؟»🙄 که با دل نگرانی سؤال کرد:
_شماها کجایید؟ اومدم مسافرخونه، مسئولش گفت دیشب رفتید. الان کجایی؟😳
_تو که دیشب حرفت رو زدی! مگه نگفتی هر چی سرمون میاد، چوب خداست؟!!! پس دیگه چی کار داری؟😒
_الهه جان! من دیشب قاطی کردم! وقتی تو رو تو اون وضعیت دیدم آتیش گرفتم! جیگرم برات سوخت...😓
_دلت برای مجید نسوخت؟ گناه مجید چی بود که باهاش اونطوری حرف زدی؟ بابا و بقیه کم بهش طعنه زدن، حالا نوبت تو شده که زجرش بدی؟😠
که مجید از اتاق بیرون آمد و طوری که صدایش به گوش عبدالله نرسد، اشاره کرد: «الهه جان! آروم باش!»😳
_الهه! ببخشید! من اشتباه کردم! به خدا نمیفهمیدم چی میگم! تو فقط بگو کجایید، من خودم میام با مجید صحبت میکنم! من خودم میام از دلش در میارم!😔
عصبانیتم را فرو خوردم و با لحنی نرمتر پاسخ دادم:
_نمیخواد بیای اینجا!😞
_آخه شما کجا رفتید؟ دیشب چی شد که از اینجا رفتید؟😳
_دیشب خدا کمکون کرد تا یه جای خوب پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی هستیم که از پدر و مادر مهربونترن!😌
به هر زبانی بود، سعی میکردم راضیاش کنم و راضی نمیشد که اصرار میکرد تا با مجید صحبت کند که خود مجید متوجه شد، گوشی را از دستم گرفت و با مهربانی پاسخ عبدالله را داد:
_ چیزی نشده! همه چی رو به راهه! الهه خوبه، منم خوبم! حالا سرِ فرصت برات توضیح میدم! جریانش مفصله! تلفنی نمیشه!😉
به نظرم عبدالله بابت دیشب عذرخواهی میکرد که به آرامی خندید و گفت:
نه بابا! بیخیال!😅 من خودم همه نگرانیم به خاطر الهه بود، میفهمیدم تو هم نگران الههای! هنوزم تو برای من مثل برادری!😇
* * *
با رسیدن 22 خرداد ماه، بیست روز بود میهمان که نه، به جای عروس و پسر این خانواده، روی چشم آسید احمد و مامان خدیجه، شاهانه زندگی میکردیم.👑
یکی دو روزی هم میشد که آسید حمد در دفتر مسجد، برایش کار سبکی در نظر گرفته و از صبح تا اذان مغرب مشغول بود تا در انتهای ماه با حقوق اندکی که میگیرد بتواند درصدی از قرض آسید احمد را پس داده و ذرهای از خجالتش در بیاید که در طول این مدت از همان پول مرحمتی آسید احمد خرج کرده بودیم و به این هم راضی نمیشد که هر روز به هر بهانهای برایمان تحفهای میآورد تا کم و کسری نداشته باشیم...
@rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گربه مایع است یا گاز؟! مسئله این است! 😐🐱😶
@rahpouyan_nasle_panjom