eitaa logo
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
1.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
528 ویدیو
1 فایل
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال 🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .» 🤝 ارتباط با ما : https://t.me/dokhtarane_zahraee_shz 📱شماره تماس : 09921175498 🔹کانال ایتا و صفحه اینستاگرام : @Dokhtarane_zahraee_shz
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
‌🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت272 _دیر کردی پسرم! دیگه داشتم می‌اومدم سرِ خیابون دنبالتون.
‌🌀 ❤️ ✳️ _آسید احمد! چرا این بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه می‌داری؟ بفرمایید! بفرمایید داخل!😊 خانه‌ای با فضایی مطبوع و خنک که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی🍛 آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را می‌بُرد.😋 حاج آقا، مجید را با خودش به ساختمان کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین ساختمان پیش حاج خانم و دخترش ماندم. _دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟🤔 در برابر نگاه مادرانه‌اش، پای دلم لرزید و اشک در چشمانم جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد: _چیه مادر جون؟ چرا گریه می‌کنی؟😳 _چیزی نیس، حالم خوبه.😞 _دخترم! با من راحت باش! منم مثل مادرت می‌مونم! به من بگو شاید بتونم کمکت کنم!😉 _یه هفته پیش بچه‌ام از بین رفت...😣 بچه‌ام دختر بود، تو هشت ماه بودم، ولی مرده به دنیا اومد...👼 دختر جوان از تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و مهربان حاج خانم از اشک پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی مادرانه نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این دلداری‌های بی‌ریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در آغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد.😭 پس از صرف شام، اجازه ندادند من و مجید از جایمان تکانی بخوریم و حاج خانم و دخترش، سفره را جمع کردند.🍴 حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب می‌کردم که اصلاً به زندگی خصوصی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمی‌پرسد.😳 _آسید احمد! بچه‌ها خسته‌ان، ای کاش جاشون رو بندازیم استراحت کنن.☺️ پیش از حاج آقا، مجید به سختی از جایش بلند شد و می‌خواست درد دست و پهلویش را پنهان کند که با شیرین‌زبانی پاسخ داد: _من خودم پهن می‌کنم! تو رو خدا بیشتر از این شرمنده‌مون نکنین!😅 _شما داری ما رو شرمنده می‌کنی پسرم! شما مهمون مایی! تا چند لحظه پیش خانمت بشینی، جاتون رو پهن می‌کنم.😉 مجید از همان سمت اتاق هال نگاهم کرد و هنوز نگران حالم بود که با صدایی آهسته پرسید: _خوبی الهه جان؟🙄 _خیلی خوبم! خیلی خوب!🤗 _خدا رو شکر!😍 @rahpouyan_nasle_panjom
سلام و خوش آمد گویی مقدمه‌ی وعده ما بود و سلام به لحظه های نابی که قرار بود کنار هم داشته باشیم...! ☺️♥️ #دختران_زهرایی_شیراز #کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال 🗓 #١_آذر_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
سلام و خوش آمد گویی مقدمه‌ی وعده ما بود و سلام به لحظه های نابی که قرار بود کنار هم داشته باشیم...
🔅ثبت نام تو تشکل دختران زهرایی 🔹بازدید از نمایشگاه کتاب 🔅 و یک شروع خوب، با اسم خدای دلهای پاکتون ☺️😌 #دختران_زهرایی_شیراز #کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال 🗓 #١_آذر_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🔅ثبت نام تو تشکل دختران زهرایی 🔹بازدید از نمایشگاه کتاب 🔅 و یک شروع خوب، با اسم خدای دلهای پاکتون
💠 اولین عامل برخورد مؤثر تو روابط ، آراستگیِ ظاهریه... و اولین عاملی که باعث میشه پوست خوبی داشته باشیم ، آرامشِ درونیه... این رو مشاور پوست و مو گوشزد کردن 😇 #دختران_زهرایی_شیراز #کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال 🗓 #١_آذر_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
💠 اولین عامل برخورد مؤثر تو روابط ، آراستگیِ ظاهریه... و اولین عاملی که باعث میشه پوست خوبی داشته ب
ماشاءللللله... 😍 نوبت جشن و شادی و دست و کِل و جیغ که میشه هیچکس کم نمیذاره هاااا😁😋🎊🎉👏 #دختران_زهرایی_شیراز #کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال 🗓 #١_آذر_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
ماشاءللللله... 😍 نوبت جشن و شادی و دست و کِل و جیغ که میشه هیچکس کم نمیذاره هاااا😁😋🎊🎉👏 #دختران_زهر
خاطره هاتون خیلی خوب بود😂😄 خدا استاد اخلاق و زندگی‌مون رو حفظ کنه 🌹 #دختران_زهرایی_شیراز #کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال 🗓 #١_آذر_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
خاطره هاتون خیلی خوب بود😂😄 خدا استاد اخلاق و زندگی‌مون رو حفظ کنه 🌹 #دختران_زهرایی_شیراز #کانون_فره
و چه کردید شما!!! تجلیل از مخترعین #دانش_آموز شهرمون، در زیر گروه زیست پزشکی🔬🌡 👏 #دختران_زهرایی_شیراز #کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال 🗓 #١_آذر_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
و چه کردید شما!!! تجلیل از مخترعین #دانش_آموز شهرمون، در زیر گروه زیست پزشکی🔬🌡 👏 #دختران_زهرایی
و حسن ختام برنامه، مراسم عقدِ این دو عزیز 😍❤️ #دختران_زهرایی_شیراز #کانون_فرهنگی_رهپویان_وصال 🗓 #١_آذر_٩٧ @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
‌🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت273 _آسید احمد! چرا این بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه می‌دار
‌🌀 ❤️ ✳️ نسیم خنکی به صورتم دست می‌کشید و باز دلم نمی‌آمد از این خواب شیرین صبحگاهی دل بکنم، ولی انگار آفتاب هم می‌خواست بیدارم کند تا ببینم چه روز زیبایی آغاز شده که پیوسته پلک‌هایم را نوازش می‌داد تا سرانجام با ترانه خوش آهنگ پرندگان، چشمانم را گشودم.🤗 _الهه خانم! بیداری دخترم؟😊 با سینی بزرگی که در دستش بود، برایم صبحانه آورده و با مهربانی آغاز کرد: _ببخشید بیدارت کردم! الان خسته‌ای، همش می‌خوابی😴. ولی بدنت ضعف می‌کنه. یه چیزی بخور، دوباره استراحت کن!😉 _دست شما درد نکنه حاج خانم!😋 _بخور مادرجون! بخور نوش جونت! ما صبحونه خوردیم، تو بخور عزیزم! من میرم، راحت باش!☺️ _شما می‌دونید همسرم کجا رفته؟🙄 نگران نباش مادر جون! صبح زود با آسید احمد رفتن اسباب بیارن📦. اتفاقاً اونم خیلی نگرانت بود! کلی سفارش تو رو کرد، بعد دلش راضی شد بره!😉 صبحانه‌ام که تمام شد، با رمقی که حالا پس از روزها با خوردن کاچی گرم و شربت شیرین به بدنم بازگشته بود، از جا بلند شدم و سینی خالی را به آشپزخانه بُردم که حاج خانم ناراحت شد و با مهربانی اعتراض کرد: تو چرا با این حالت بلند شدی دخترم؟ خودم می‌اومدم!😕 _حالم خوبه حاج خانم!😅 _مادرجون! تازه یه هفته‌اس زایمان کردی! باید خوب استراحت کنی! بیخودی هم نباید سبک سنگین کنی!😒☝️ تو هم مثل دخترم می‌مونی، نمی‌خواد به من بگی حاج خانم! دخترم بهم میگه مامان خدیجه! تو هم اگه دوست داری مامان خدیجه صِدام کن!😇 همچنانکه مشغول کارهای آشپزخانه بود، برایم از هر دری حرف می‌زد تا سرگرمم کند که صدای زنگ در بلند شد.🔔🚪 مجید بود که با کامیون وسایل آمده و به کمک آسید احمد و دو کارگر، اسباب زندگی‌مان را داخل حیاط می‌گذاشت.🚛 آسید احمد، عبا را از تنش درآورده، عمامه را از سرش برداشته و برای کمک به مجید آستین‌ها را بالا زده بود که مجید هنوز با هر قدمی که بر‌می‌داشت، نفسش بند آمده و همه صورتش از درد پُر می‌شد.🤕 @rahpouyan_nasle_panjom
🎉🌸🎊🎉🎊 📸📸 گزارش تصویری اولین همایش - 1 آذرماه 👇👇👇 http://www.rahpouyan.com/pagePic.asp?tid=7698 💜💙💚💛❤️ @rahpouyan
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
‌🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت274 نسیم خنکی به صورتم دست می‌کشید و باز دلم نمی‌آمد از این خ
🌀 ❤️ ✳️ _دستت درد نکنه مجید! خیلی قشنگ شده! من که کاری نکردم الهه جان! دست تو درد نکنه که همه جوره با من ساختی! به خدا هنوزم ازت خجالت می‌کشم! 😥 ای کاش الان حوریه👧 هنوز تکون می‌خورد! دست راستش در اتصال آتل بود و دست چپش را نمی‌توانست از روی پهلویش جدا کند کسی به در زد.🚪 صدای «یا الله!» آسید احمد مرا هم از جا بلند کرد. _ماشاءالله! چقدر خونه‌تون قشنگه!🏡 و هر بار به بهانه‌ای بر لفظ «خونه‌تون!» تأکید می‌کرد تا خیالمان از هر جهت راحت باشد. ببینید بچه‌ها!😌 من دیشب هم بهتون گفتم، اینجا مال شماس! من که بهتون ندادم، هدیه موسی‌بی‌جعفر (علیه‌السلام)! پس از من تشکر نکنید! این دو تا خونه هیچ وقت اجاره‌ای و پولی نبوده! تو خونواده دست به دست می‌چرخیده، تا دیروز دست اون پسرم بود، از امروز دست شماس! پسرم! من همون دیشب به یه نظر که تو رو دیدم، فهمیدم اهل کار و زندگی هستی!🏭 خودتم که گفتی تو پالایشگاه کار می‌کردی، ولی فعلاً که با این وضعیت نمی‌تونی برگردی سر کارِت... من خودم یه مَردم! می‌دونم برای یه مرد هیچی سخت‌تر از این نیس که مجبور بشه تو خونه بشینه! ولی توکل‌تون به خدا باشه! بالاخره خدا بنده‌هاش رو به هر وسیله‌ای آزمایش می‌کنه!»😌 از جدیت کلامش، قلبم به تپش افتاده و احساس می‌کردم مجید هم کمی مضطرب شده که دستش را به زیر عبایش بُرد، پاکتی از جیب پیراهنش درآورد، مقابل مجید روی میز گذاشت و فرصت نداد مجید حرفی بزند که به شوخی تَشر زد: «هیچی نگو! فقط اینو فعلاً داشته باش! هر وقت هم چیزی خواستی به خودم بگو!» زبان من و مجید بند آمده و نمی‌دانستیم چه پاسخی بدهیم که با گفتن «یا مولا علی!» از جایش بلند شد و دیگر نمی‌خواست بیش از این خجالت بکشیم که به سمت در رفت. _حاج آقا! این چه کاریه؟ که با دست سرِ شانه مجید زد و با اخمی شیرین توبیخش کرد: «بازم که گفتی حاج آقا! به من بگو بابا!👴 دخترم! داشت یادم می‌رفت! حاج خانم واسه شام براتون قلیه ماهی تدارک دیده!🍲 فراموش نشه که قلیه ماهی‌های مامان خدیجه خوردن داره!» و وارد ایوان شد و به سمت خانه خودشان رفت... @rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از Marzie .m
Mohsen Chavoshi - Bist Hezar Arezoo.mp3
7.65M
🌸🍃🎊🎉🌸🍃🎊🎉🌸 • عیدتون مبارک •😍😍😍 ♥️❤️💛💚💙💜 •| فخر جهان مصطفی‌ست |• @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت275 _دستت درد نکنه مجید! خیلی قشنگ شده! من که کاری نکردم الهه
🌀 ❤️ ✳️ نماز مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه آسید احمد می‌شدیم که زنگ موبایلم به صدا در آمد.📱 عبدالله👨 بود و لابد حالا بعد از گذشت یک روز از زخم زبان‌هایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا دلجویی کند. مجید گوشی را به دستم داد و نمی‌خواست با عبدالله حرف بزند که به بهانه‌ای به اتاق رفت.🚶 گوشی را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم: «بله؟»🙄 که با دل نگرانی سؤال کرد: _شماها کجایید؟ اومدم مسافرخونه، مسئولش گفت دیشب رفتید. الان کجایی؟😳 _تو که دیشب حرفت رو زدی! مگه نگفتی هر چی سرمون میاد، چوب خداست؟!!! پس دیگه چی کار داری؟😒 _الهه جان! من دیشب قاطی کردم! وقتی تو رو تو اون وضعیت دیدم آتیش گرفتم! جیگرم برات سوخت...😓 _دلت برای مجید نسوخت؟ گناه مجید چی بود که باهاش اونطوری حرف زدی؟ بابا و بقیه کم بهش طعنه زدن، حالا نوبت تو شده که زجرش بدی؟😠 که مجید از اتاق بیرون آمد و طوری که صدایش به گوش عبدالله نرسد، اشاره کرد: «الهه جان! آروم باش!»😳 _الهه! ببخشید! من اشتباه کردم! به خدا نمی‌فهمیدم چی میگم! تو فقط بگو کجایید، من خودم میام با مجید صحبت می‌کنم! من خودم میام از دلش در میارم!😔 عصبانیتم را فرو خوردم و با لحنی نرم‌تر پاسخ دادم: _نمی‌خواد بیای اینجا!😞 _آخه شما کجا رفتید؟ دیشب چی شد که از اینجا رفتید؟😳 _دیشب خدا کمکون کرد تا یه جای خوب پیدا کنیم. الانم پیش یه حاج آقا و حاج خانمی هستیم که از پدر و مادر مهربونترن!😌 به هر زبانی بود، سعی می‌کردم راضی‌اش کنم و راضی نمی‌شد که اصرار می‌کرد تا با مجید صحبت کند که خود مجید متوجه شد، گوشی را از دستم گرفت و با مهربانی پاسخ عبدالله را داد: _ چیزی نشده! همه چی رو به راهه! الهه خوبه، منم خوبم! حالا سرِ فرصت برات توضیح میدم! جریانش مفصله! تلفنی نمیشه!😉 به نظرم عبدالله بابت دیشب عذرخواهی می‌کرد که به آرامی خندید و گفت: نه بابا! بی‌خیال!😅 من خودم همه نگرانیم به خاطر الهه بود، می‌فهمیدم تو هم نگران الهه‌ای! هنوزم تو برای من مثل برادری!😇 * * * با رسیدن 22 خرداد ماه، بیست روز بود میهمان که نه، به جای عروس و پسر این خانواده، روی چشم آسید احمد و مامان خدیجه، شاهانه زندگی می‌کردیم.👑 یکی دو روزی هم می‌شد که آسید حمد در دفتر مسجد، برایش کار سبکی در نظر گرفته و از صبح تا اذان مغرب مشغول بود تا در انتهای ماه با حقوق اندکی که می‌گیرد بتواند درصدی از قرض آسید احمد را پس داده و ذره‌ای از خجالتش در بیاید که در طول این مدت از همان پول مرحمتی آسید احمد خرج کرده بودیم و به این هم راضی نمی‌شد که هر روز به هر بهانه‌ای برایمان تحفه‌ای می‌آورد تا کم و کسری نداشته باشیم... @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت276 نماز مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه آسید احمد می‌شدی
🌀 ❤️ ✳️ آخرین بسته میوه را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان نشست و با مهربانی تشکر کرد: _قربون دستت دخترم! اجرت با آقا امام زمان (علیه‌السلام)!😇 شب نیمه شعبان فرا رسیده و به میمنت میلاد امام زمان (علیه‌السلام)، بنا بود امشب در این خانه جشنی🎉 بر پا شود و به حرمت عظمت این شب که به گفته مامان خدیجه بعد از شب‌های قدر، شبی به فضیلت آن نمی‌رسد، مراسم دعا🙏 و سخنرانی🗣 هم برقرار بود. حالا پس از حدود سه هفته زندگی در این خانه، به برگزاری جلسه‌های قرائت قرآن و دعا عادت کرده بودم که علاوه بر جلسات منظم آموزش قرآن و احکام که توسط مامان خدیجه برای بانوان👩 محله برگزار می‌شد، آسید احمد به هر مناسبتی مراسمی بر پا می‌کرد و اینها همه غیر از برنامه‌های رسمی مسجد بود. ظاهراً اراده پروردگارم بر این قرار گرفته بود که منِ اهل سنت، روزگارم را در خانه‌ای سپری کنم که قلب تپنده تبلیغ تشیع بود تا شاید قوت اعتقاد قلبی‌ام را بیازماید که در این فضای تازه چقدر برای هدایت همسرم به سمت مذهب اهل تسنن تلاش می‌کنم.💪 شرکت در مراسم متعدد جشن و عزاداری شیعیان چندان خوشایندم نبود که هنوز هم فلسفه اینهمه سینه زدن و گریه کردن و از آن طرف پخش شربت و شیرینی🍩 را درک نمی‌کردم و می‌دانستم هر مجلسی که در این خانه برپا می‌شود، مجید را دلبسته‌تر می‌کند و کار مرا سخت‌تر!😪 این همراهی، چندان هم خالی از لطف نبود که پای درس احکام مامان خدیجه، مسائل جالبی یاد می‌گرفتم و نکات بسیار شیرینی از تفسیر آیات قرآن می‌شنیدم که تازه متوجه شده بودم مامان خدیجه تحصیلات حوزوی دارد و برای خودش بانویی فاضله و دانشمند است.🕵‍♀ پای منبر آسید احمد هم حرف‌های جدیدی از مسائل سیاسی و اعتقادی می‌شنیدم که گرچه با مواضع علمای اهل سنت هماهنگ بود، ولی از زاویه‌ای دیگر مطرح می‌شد و برایم جذابیت دیگری پیدا می‌کرد. مجید هم که دیگر پای ثابت مسجد شده و علاوه بر اینکه عضوی از اعضای دفتر مسجد شده بود، تمام نمازهایش را هم به همراه آسید احمد در مسجد می‌خواند.🛐 من و مامان خدیجه و زینب‌سادات، از فرصت نبودن آسید احمد و مجید در خانه استفاده کرده و بدون حجاب👱‍♀ و با خیالی راحت در حیاط کار می‌کردیم تا بساط جشن امشب مهیا شود و دقایقی به اذان مغرب مانده بود که همه کارها تمام شد. ساعتی🕗 از اذان مغرب گذشته بود که آسید احمد و مجید از مسجد برگشتند و از همانجا مشغول کار شدند. @rahpouyan_nasle_panjom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😃🌻😃🌻😃🌻😃 همیشه یک دلیلی برای خندیدن پیدا کنید. ممکنه باعث نشه تو زندگی بیشتر عمر کنید، اما حتما باعث میشه تو عمرتون بیشتر زندگی کنید...!😌 @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت277 آخرین بسته میوه را هم چیدم که مامان خدیجه کنارم لب ایوان ن
🌀 ❤️ ✳️ ظرف‌ها🍴 را شستم و برای پذیرایی از بانوانی که وارد می‌شدند، مشغول ریختن چای☕ شدم که مراسم با تلاوت قرآن آغاز شد. همین که سینی چای را دور می‌گرداندم، تصور کردم اگر عبدالله👨 مرا در این وضعیت ببیند چه فکری می‌کند که من به آرزوی هدایت مجید به مذهب اهل تسنن، پیوند زناشویی‌مان را بستم و حالا برای جشن میلاد امام غایب شیعیان، میهمانداری می‌کردم! کسی که به اعتقاد عامه اهل سنت، هنوز متولد نشده و هر زمان مقدمات ظهورش فراهم شود، دیده به جهان خواهد گشود تا آماده قیام آسمانی‌اش شود. قرائت قرآن که تمام شد، آسید احمد سخنرانی‌اش🗣 را شروع کرد و پیش از طرح هر بحثی، زبانش به شکایت باز شد که هنوز دو روز از سقوط موصل و هجوم وحشیانه تروریست‌های داعش به برخی شهرهای عراق نگذشته و صحنه‌های هولناک کشتار🔪 مسلمانان عراقی از ذهن هیچ کس پاک نشده بود.😔 گوشه آشپزخانه به کابینت تکیه زده و منتظر بودم زینب‌سادات سینی را بیاورد تا استکان‌های خالی را بشویم و همچنان گوشم به لحن جذاب آسید احمد بود که حالا از فضایل امام زمان (علیه‌السلام) صحبت می‌کرد که بر خلاف عقیده اهل سنت، شیعیان امام خود را زنده و حاضر می‌دانند و هر سال در نیمه شعبان به مناسبت ولادتش جشن مفصلی می‌گیرند.🎉 پیشتر از عبدالله شنیده بودم در میان اهل سنت👳 هم کسانی هستند که اعتقاد دارند مهدی موعود (علیه‌السلام) قرن‌ها پیش متولد شده و تا زمانی که امر ظهورش از جانب پروردگار فرا رسد، در غیبت به سر خواهد برد. ولی من تا امشب به این مسأله به طور دقیق فکر نکرده بودم و شاید حضور و یا عدم حضور این موعود جهانی برایم اهمیت چندانی نداشت و بیشتر به لحظه ظهور و حکومت جهانی‌اش می‌اندیشیدم که به اعتقاد همه مسلمانان، همان حکومت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) خواهد بود، ولی آسید احمد با شوری عاشقانه در وصف این موعود جهانی صحبت می‌کرد. می‌دیدم جمعیت با چه محبتی💗 برای سلامتی حضرتش صلوات🗣 می‌فرستند و حتی برخی هر گاه نامش را می‌شنیدند، تمام قد از جا بلند شده و برای فرجش دعا می‌کردند.🙏 استکان‌ها را با زینب‌سادات می‌شستم و تمام حواسم به سخنان آسید احمد بود که حسابی صحبتش گل کرده و با استناد به حدیثی از امام رضا (علیه‌السلام)، امام زمان (علیه‌السلام) را پدری دلسوز👴، برادری وفادار👱 و مادری مهربان نسبت به مسلمانان توصیف می‌کرد و احساس می‌کردم در میان دریایی از بغض حرف‌هایش را به گوش حاضران می‌رساند: _مردم! وقتی ما گناه می‌کنیم، امام زمان (علیه‌السلام) غصه می‌خوره، مثل پدری که از اشتباه بچه‌اش خجالت بکشه😓، امام زمان (علیه‌السلام) هم از خدا خجالت می‌کشه! مثل مادری که به خاطر خطای بچه‌اش، عذرخواهی می‌کنه🙇♀، آقا به خاطر گناه ما از خدا طلب مغفرت می‌کنه!🙏 دیدی دو تا داداش👬 چه جوری از هم حمایت می‌کنن؟ دیدی چه جوری یه داداش پشتش به حمایت داداشش گرمه؟ حالا امام زمان (علیه‌السلام) هم مثل یه داداش با وفا پشت تک تک شما وایساده! از همه تون حمایت می‌کنه! می‌دیدم جمع بانوان از شدت اشتیاق، به گریه افتاده و ناله مردها را از حیاط می‌شنیدم و آسید احمد همچنان در این میدان عشقبازی یکه تازی می‌کرد: روایت داریم که آقا به درگاه خدا گریه می‌کنه تا خدا گناه من و تو رو ببخشه!😢 @rahpouyan_nasle_panjom
هدایت شده از مجتمع آموزشی شهدای رهپویان وصال
🍃🌸🍃 بعضی از ما یک دنیای رؤیایی در ذهنمون داریم... 😃حقیقت زندگی بر پایه صبر متقابل است . #کلاس_اخلاق #ارتباطات #صبر_متقابل #دبیرستان #متوسطه_اول #متوسطه_دوم @rahpouyanschool_com @rahpouyan
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت278 ظرف‌ها🍴 را شستم و برای پذیرایی از بانوانی که وارد می‌شدند،
🌀 ❤️ ✳️ _حالا که آقا به خاطر تو گریه می‌کنه، حالا که آقا به خاطر تو پیش خدا شرمنده میشه، روت میشه بازم گناه کنی؟!!!😳 دلت میاد دوباره آقا رو اذیت کنی؟!!! آخه امام زمان (علیه‌السلام) چقدر به خاطر من و تو شرمنده شه؟!!! چقدر به خاطر گناه من و تو از خدا عذرخواهی کنه؟!!!😓 بیا از امشب دیگه گناه نکن! بیا به خاطر آقا دیگه گناه نکن! از امشب هر وقت خواستی گناه کنی، فکر کن امام زمان (علیه‌السلام) بابت این گناه تو، از خدا خجالت می‌کشه! فکر کن آقا باید به خاطر گناه تو کلی گریه کنه تا خدا تو رو ببخشه!😓 حالا می‌توانستم باور کنم که اگر تنها اثر این شور و شوق و ابراز عشق و علاقه، همین باشد که قلب انسان را به سوی توبه بکشاند، دیگر بی‌ارزش نخواهد بود که پلی 🌉 بین بنده و خدایش می‌شود! آسید احمد با همین حال خوشی که بر فضا حاکم کرده بود، از مردم خواست رو به قبله🛐 بنشینند و قرائت دعای کمیل را آغاز کرد که امسال شب نیمه شعبان بر شب جمعه منطبق شده و به گفته خودش از اعمال هر دو شب، خواندن دعای کمیلی است که امام علی (علیه‌السلام) به یکی از اصحابش آموخته است. نام این دعا را بسیار شنیده بودم، ولی یکبار هم توفیق خواندنش را پیدا نکرده و امشب می‌دیدم امام علی (علیه‌السلام) در این مناجات عارفانه چه عاشقانه هنرنمایی کرده که در پیچ و خم کلمات دلربایش، دل من هم به تب و تاب افتاده و با بی‌قراری به درگاه خدا گریه می‌کردم تا مرا هم ببخشد و چه شب جمعه‌ای شد آن شب جمعه!!!😌 ساعت از یازده🕚 شب گذشته بود که مراسم تمام شد و جز یکی دو نفر که در حیاط با آسید احمد صحبت می‌کردند و خانمی که گوشه اتاق به انتظار مامان خدیجه ایستاده بود، همه رفتند که مامان خدیجه به سمتم آمد و با مهربانی صدایم کرد: _قربونت برم دخترم! امشب خیلی کمک حالم بودی! ان شاءالله اجر زحمتت رو از خود آقا بگیری!😍 من هنوز در حضور این آقا تردید داشتم که لبخند کمرنگی زدم و با گفتن «ممنونم!»🙂 مشغول جمع کردن خُرده‌های دستمال کاغذی از روی فرش شدم که دستم را گرفت و با حالتی مادرانه مانعم شد: _نمی‌خواد زحمت بکشی مادر جون! خیلی خسته شدی، دیگه برو استراحت کن! فردا صبح تمیز می‌کنیم!😊 هر چه اصرار کردم تا کمکش کنم، اجازه نداد و تا دمِ در خانه خودمان بدرقه‌ام کرد و با صمیمیتی شیرین همچنان تشکر می‌کرد که دید مجید با دست چپش جارو برداشته تا حیاط را تمیز کند که با ناراحتی شوهرش را صدا زد: «حاج آقا!»😕 همین که آسید احمد رویش را به سمت ایوان برگرداند، با دست اشاره کرد تا مانع مجید شود.🖐 _بابا جون ما هم هستیم! انقدر ثواب جمع کردی دیگه چیزی به بقیه نمی‌رسه!😅 رنگ از صورت مجید پریده و به نظرم حسابی خسته شده بود، ولی در برابر آسید احمد با شیرین زبانی پاسخ داد: مگه نگفتید منم مثل پسرتون می‌مونم؟ پس شما برید استراحت کنید، من حیاط رو تمیز می‌کنم!☺️ ولی آسید احمد هم مثل من نگران حالش شده بود که جارو را از دستش گرفت، اشاره‌ای به من کرد و با حاضر جوابی شیطنت‌آمیزی، مجید را تسلیم کرد: _ببین خانمت جلو در منتظره! اگه تا چند لحظه دیگه نری، دیگه راهت نمیده!😁 مجید لبخندی زد و با گفتن «هر چی شما بگید!😅» خداحافظی کرد و به سمت من آمد که من هم به مامان خدیجه شب بخیر گفتم و وارد خانه شدم... @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ _مجید! شما اعتقاد دارید امام زمان (علیه‌السلام) زنده اس، درسته؟🙄 آخه ما یعنی اکثریت اهل تسنن👳 اعتقاد دارن که امام زمان (علیه‌السلام) هنوز متولد نشده و هر وقت زمان ظهورش برسه، به دنیا میاد.🙄 گمان کرد می‌خواهم دوباره سر بحث و مناظره🗣 را باز کنم که در آرامشی ناشی از ناچاری، منتظر شد تا حرفم را بزنم، ولی من نه قصد ارشاد داشتم، نه خیال مباحثه و حقیقتاً می‌خواستم به حقیقت حضورش پی ببرم که با صداقتی معصومانه سؤال کردم: _خُب شما چرا فکر می‌کنید الان امام زمان (علیه‌السلام) حضور داره؟🙄 خُب حتماً علمای اهل سنت دلائل خودشون رو دارن، علمای شیعه هم برای خودشون دلائلی دارن.😕 البته از بین علمای اهل سنت هم یه عده اعتقاد دارن که امام زمان (علیه‌السلام) الان در قید حیات هستن، ولی اکثریت‌شون اعتقاد دارن بعداً متولد میشن. ولی من می‌خوام بدونم تو چرا فکر می‌کنی الان امام زمان (علیه‌السلام) حضور داره؟🤔 چشمانش به زیر افتاد، برای لحظاتی طولانی به فکر فرو رفت و من چیزی برای گفتن نداشتم که امشب شمه‌ای از عطر حضورش را احساس کرده😌 و باز نمی‌توانستم باور کنم که عقیده‌ام چیز دیگری بود. _نمی‌دونم چرا فکر می‌کنم ایشون الان زنده هستن! خُب یعنی هیچ وقت به این قضیه فکر نکردم! چون اصلاً این قضیه فکر کردنی نیس! یه جورایی احساس کردنیه! _خُب چرا همچین حسی می‌کنی؟🤔 _خُب حس کردم دیگه!😅 نمی‌دونم چه جوری، ولی مثلاً همین امشب حس می‌کردم داره نگام می‌کنه! یا مثلاً همون شبی که ما اومدیم تو این خونه، احساس کردم هوامون رو داره!😌 الهه! از وقتی که خدا آدم رو خلق کرده، همیشه یه کسی بالای سرش بوده تا هواشو داشته باشه! تا یه جورایی واسطه رحمت🍃 خدا به بنده‌هاش باشه! تا وقتی آدم‌ها دلشون می‌گیره، یکی روی زمین باشه که بوی خدا رو بده و آروم شون کنه! حالا از حضرت آدم که خودش پیغمبر بوده تا بقیه پیامبران الهی.😊 از زمان حضرت محمد (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) هم همیشه بالا سرِ این امت یه کسی بوده که هواشون رو داشته باشه! اگه قرار باشه امام زمان (علیه‌السلام) چند سال قبل از قیام، تازه به دنیا بیاد، از زمان شهادت امام حسن عسکری (علیه‌السلام) تا اون زمان، هیچ کسی نیس که واسطه رحمت خدا باشه!😕 صدای همهمه زنی که در حیاط با مامان خدیجه صحبت می‌کرد، تمرکزم را به هم می‌زد.😑 _خُب چرا باید حتماً یه کسی باشه تا واسطه رسیدن نعمت خدا بشه؟🤔 _الهه جان! من که کاره‌ای نیستم که جواب این سؤال‌ها رو بدونم، ولی یه وقت‌هایی می‌رسه که آدم حس می‌کنه انقدر داغونه یا انقدر گناه کرده و وضعش خرابه که دیگه خجالت می‌کشه با خدا حرف بزنه😓! دنبال یه کسی می‌گرده که براش وساطت کنه، که خدا به احترام اون یه نگاهی هم به تو بندازه...👀 حالا صدای زن بلندتر شده و فکر مجید را هم پریشان می‌کرد که دیگر نتوانست ادامه دهد... @rahpouyan_nasle_panjom
🌀 ❤️ ✳️ _حاج خانم! چرا حرف منو باور نمی‌کنید؟!!! من این دختر رو می‌شناسم! همه کس و کارش رو می‌شناسم! اینا وهابی‌ان! به خدا همه‌شون وهابی شدن!😡 نمی‌دانم از شنیدن این کلمات چقدر ترسیدم که مجید سراسیمه به سمتم آمد و با نگرانی سؤال کرد: _چی شده الهه؟ چرا رنگت پریده؟😳 هنوز کنارم نرسیده بود که او هم صدای زن را شنید: _حاج خانم! به خدا راست میگم! به همین شب عزیز راست میگم! شوهر بدبختم کارگرشون👷 بود! تو انبار خرمای بابای گور به گورش کار می‌کرد! به جرم اینکه شوهرم شیعه‌اس، اخراجش کرد! حتی حقوق اون ماهش هم نداد!💸 تهدیدش کرد که اگه یه دفعه دیگه پاشو بذاره تو انبار، خونش رو می‌ریزه!😈🔪 شوهر بیچاره منم از ترس جونش، دیگه دنبال حقوقش هم نرفت!😔 مجید احساس کرد پایم سُست شده که دستم را گرفت تا زمین نخورم. او هم مثل من مات و متحیر😳 مانده بود که نمی‌توانست به کلامی آرامم کند و هر دو با قلب‌هایی که به تپش افتاده بود، به شکوائیه زن گوش می‌کردیم. _باباش وهابیه! همه‌شون با یه عده عرب وهابی ارتباط دارن! الانم یه مدته که باباش غیبش زده و رفته قطر!🇶🇦 به خدا اینا به ما خیلی ظلم کردن! زندگی‌مون رو نابود کردن! شوهرم رو از کار بیکار کردن! به خدا تا چند وقت پول نداشتیم کرایه خونه بدیم و آواره خونه فک و فامیل بودیم! فقط شوهر منم نبود، یه کارگر شیعه دیگه داشتن، اونم اخراج کردن! اینا شیعه رو کافر می‌دونن، اونوقت آخوند شیعه محله، اینا رو تو خونه‌اش پناه داده؟!!! این انصافه؟!!!😭 صدای مامان خدیجه را می‌شنیدم که به هر زبانی می‌خواست او را آرام کند و این زن زخم خورده، دلش پُرتر از این حرف‌ها بود و به قلب شکسته‌اش حق می‌دادم که هر چه می‌خواهد نفرین کند.🗣 مجید مقابل پایم روی زمین نشسته و دست‌های سرد و لرزانم را میان انگشتان گرم و مهربانش فشار می‌داد تا کمتر هول کنم و با صدایی آهسته دلداری‌ام می‌داد: _آروم باش الهه جان! نترس عزیز دلم! من کنارتم!😞 که صدای آسید احمد هم بلند شد: «چی شده راضیه خانم؟ چرا انقدر داد و بیداد می‌کنی؟😒» _حاج آقا! این خونه حرمت داره! این خونه محل روضه و دعا و قرآنه🛐! این درسته که شما یه مشت وهابی رو تو این خونه پناه دادید؟!!!😠 که دختره وهابی راست راست تو مجلس امام زمان (علیه‌السلام) راه بره و به ریش من بخنده؟!!! اینا خون شیعه رو حلال می‌دونن و معامله با شیعه رو حروم😏! به خدا از اول مجلس هِی حرص می‌خوردم و نمی‌تونستم هیچی بگم! نمی‌خواستم مجلس امام زمان (علیه‌السلام) رو به هم بزنم، وگرنه همون وسط رسواش می‌کردم!😒 به همین شب عزیز قسم می‌خورم! تا وقتی که این وهابی‌ها تو این خونه باشن، دیگه نه پامو تو خونه‌ات می‌ذارم، نه پشت سرت نماز می‌خونم!😒✋ ...هر لحظه منتظر بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم گناه نکرده، احضارمان کند که با نگاهی وحشتزده چشم به در دوخته و حتی نفس هم نمی‌کشیدیم، ولی کسی به سراغ‌مان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجه در سکوتی ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در🚪 اتاق‌شان به گوشمان رسید و نفس حبس شده در سینه‌هایمان را بالا آورد😪 ... @rahpouyan_nasle_panjom
✨ دختران‌ زهرایی‌ شیراز ✨
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت281 _حاج خانم! چرا حرف منو باور نمی‌کنید؟!!! من این دختر رو می
🌀 ❤️ ✳️ به قدری ترسیده بودم که نمی‌توانستم این شب تلخ و طولانی را با اینهمه پریشانی😣 سپری کنم که از جا پریدم. چادرم را از روی چوب لباسی کشیدم و در برابر مجید که مقابلم ایستاده و مدام اصرار می‌کرد تا دست نگه دارم، ضجه زدم: «بذار اگه می خوان بیرون‌مون کنن، همین الان بکنن!»😭 از سرِ راهم کنار رفت تا با پای خودم به محکمه⚖ جدیدم بروم. مجید هم بی‌تاب اینهمه بی‌قراری‌ام، پا برهنه به دنبالم آمد🏃 و می‌دید دستم به شدت می‌لرزد که دستش را جلو آورد، با سر انگشتش آهسته به در زد و صاحبخانه انتظار آمدن ما را می‌کشید که بلافاصله در را گشود.🚪 خود آسید احمد بود، با همان چهره خندان و چشمان مهربان.😇 _شماها مگه خواب ندارید؟ این موقع شب اینجا چی کار می‌کنید؟ برید بخوابید، فردا صبح یه دنیا کار داریم!😉 _حاج آقا! تو رو خدا بذارید حرف بزنم! تو رو خدا به حرفام گوش کنید!😔🙏 _بیا تو دخترم! بیا تو باباجون! مامان خدیجه هم رسید و با دیدن آشفته حالی‌ام، شوهرش را کنار زد و آنچنان در آغوشم کشید که غافلگیر شدم.😳 اصرار می‌کرد تا ذره‌ای آب🍶 بخورم و من فقط می‌خواستم خودم به همه چیز اعتراف کنم که سرم را پایین انداختم تا چشمم به چشم آسید احمد نیفتد و اشک چشمم بند نمی‌آمد که میان گریه‌های مظلومانه‌ام😢 با صدایی لرزان شروع کردم: _من وهابی نیستم، من سُنی ام👳! خونواده‌ام همه اهل سنت هستن. فقط بابام... اونم سُنی بود...😞 ولی مجید شیعه‌اس. یکسال و یکی دو ماه پیش با هم ازدواج کردیم و تو همون طبقه زندگی‌مون رو شروع کردیم. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم، نه خودمون، نه خونواده‌هامون، همه چی خوب بود...😔 همه چیز از جایی خراب شد که پدرم پیمان شراکتی شوم با یک خانواده وهابی امضا کرد که با انگشت‌های سردم ردیف قطرات اشک را از روی صورتم پاک کردم و شرح اتفاقاتی که افتاده بود را گفتم.🗣 مجید دلش نمی‌خواست بیش از این از مصیبت‌های زندگی‌مان حرفی بزنم که با صدایی که از اعماق غم‌هایش به سختی بالا می‌آمد، تمنا کرد: _الهه! دیگه بسه!😖 ولی آسید احمد می‌دید کاسه صبرم سرریز شده و می‌خواهم تک تک جراحت‌های جانم را نشان دهم که به حمایت از من، پاسخ مجید را داد: _بذار بگه، دلش سبک شه! بگو بابا جون!😉 با اینکه از اهل سنت بودم، برای جان جواد الائمه (علیه‌السلام) به قدری حرمت قائل بودم که حرفی از ماجرای حبیبه خانم به میان نیاوردم تا اجر خیرخواهی‌مان باطل نشود و تنها به آخر قصه اشاره کردم...😔 مامان خدیجه با هر دو دست در آغوشم کشیده و هر چه ناز و نوازشم می‌کرد، آرام نمی‌شدم و هنوز می‌خواستم لکه ننگ وهابیت را از دامنم پاک کنم که میان هق هق گریه، صادقانه گواهی می‌دادم: _من وهابی نیستم، من سُنی‌ام😭! من خودم به خاطر حمایت از شوهر شیعه‌ام اینهمه عذاب کشیدم😓! من به خاطر اینکه پشت مجید وایسادم، بچه‌ام رو از دست دادم! به خدا من وهابی نیستم...😖 @rahpouyan_nasle_panjom
هدایت شده از مجتمع آموزشی شهدای رهپویان وصال
🤓🤔😀به اندازه ای که شما سهم نفستون و علائقتون را کم کنید ، ارتباطاتتون زیاد میشه.... @rahpouyanschool_com @rahpouyan