🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت141
نخواستم بغض پیچیده در صدایم نمایان شود که ساکت سر به زیر انداختم و کسی هم نتوانست در برابرم چیزی بگوید که سکوت سرد مجلس را صدای نازک و ُپر ناز ساجده شکست:
"عمه! تلویزیون رو برام روشن میکنی کارتون ببینم؟"
و شاید کسی جز دل پاک و معصوم او نمیتوانست در اینفضای سنگین از عقاید شیطانی نوریه و غمگین از تقلید جاهلانه پدر، چیزی بگوید که من هم در برابر نگاه شیرینش لبخندی زدم و به دنبال کنترل، دور اتاق چشم چرخاندم که مجید با مهربانی صدایش کرد:
"ساجده جان! بیا اینجا، کنترل پیش
منه!"
ساجده با قدم های کوتاهش به سمت مجید دوید تا تلویزیون را برایش روشن کند که عبدالله بالاخره از لاک سکوتش بیرون آمد و با افسوسی که در صدایش موج میزد، زمزمه کرد:
"همین مونده بود که بابا به خاطر یه زن آخرتش هم به باد بده!"
و ابراهیم فکرش فقط پیش تجارتش بود که با نگاه عاقل اندر سفیه ش عبدالله را نشانه رفت و با حالتی مدعیانه اعتراض کرد:
"آخرتش به ما چه ربطی داره؟!!! سرمایه این دنیامون رو به باد نده، اون دنیا پیش کش!"
که با بلند شدن صدای تلویزیون ساکت شد و همه نگاه ها به سمت صفحه تلویزیون چرخید که انگار هر کسی می خواست فکرش را به چیزی جز ماجرای پدر مشغول کند. مجید همان طور ککهساجده روی پایش نشسته بود، دست کوچکش را گرفت و سؤال کرد:
"مگه الان جایی کارتون داره؟"
و ساجده با شیرین زبانی دخترانه اش جواب داد:
"شبکه پویا الان کارتون داره عمو!"
مجید به آرامی خندید و با گفتن " چشم عمو جون!" کانال تلویزیون را تغییر داد و نمی دانست شماره شبکه پویا چند است که ناگزیر شده بود از اول همه کانال ها را امتحان کند. هر کسی بر مبنای تنظیم تلویزیون خانه خودش نظری می داد و هیچ کدام شبکه پویا نبود و من همان طور که نگاهش م یکردم به خیال روزی که فرزند نازنین خودمان را در آغوش بگیرد، دلم ضعف می رفت که به برنامه ای رسید و با اینکه شبکه پویا نبود، دیگر کانال را عوض نکرد.مستندی در مورد پیاده روی شیعیان به سمت کربلا در مراسم اربعین که امشب هم درست دو شب به اربعین مانده بود. چشم مجید آن چنان محو قدم های زائران در جاده خاکی و مسیر ُپر گرد و غبار رسیدن به کربلا شده بود که فراموش کرد برای چهکاری کنترل به دست گرفته و من مات جوشش عشق شیعیانه اش در این جمع اهل
سنت، مانده بودم و دیدم عبدالاه هم خیره نگاهش می کند و کس دیگری هم به احترامش چیزی نمی گفت. ساجده مثل این که جذب پرچم های سبز و سرخ کنار جاده شده باشد، پلکی هم نمیزد و دست آخر، ابراهیم که وارث طعمی از تلخی های پدر بود، مشتی آجیل از کاسه مقابلش برداشت و زیر لب به تمسخر طعنه زد:
"اینا دیگه چقدر بیکارن؟!!! این همه راه رو پیاده میرن که مثلا چی بشه؟!!!"
و مجید که کنایه ابراهیم را شنیده بود، بی آن که به روی خودش بیاورد، کانال را تغییر داد و دیدم که انگشتش با چه حسرتی دکمه کنترل را فشار داد که دلش هنوز آنجا میان آن همه
شیعه عاشق امام حسین (ع) مانده بود و باز دلم به حسرت نشست که هنوز تنور عشقش به تشیع چه گرم است و کار من برای هدایتش به مذهب اهل تسنن چه سخت!
*****
هوای گرفته و پر گرد و غبار این روزهای رفته از دی ماه سال 1392 ،چهره حیاط را حسابی کدر کرده و دلم می خواست آبی به سر و رویش بزنم، ولی از کمر دردم می ترسیدم که بالاخره دل به دریا زدم و قدم به حیاط گذاشتم. سنگفرش حیاط از خاک پوشیده شده و شاخه های نخل ها با هر تکانی که در دل باد می خوردند، گرد و خاک نشسته در لابلای برگ هایشان را به هوا می فرستادند. نوریه و پدر که کاری به این کارها نداشتند و از زمان آغاز بارداری ام، هر بار خود مجید حیاط را می شست. خجالت می کشیدم که با این کار سختی که در پالایشگاه داشت، شب هم که به خانه
باز می گشت، در انجام کارهای خانه کمکم می کرد و هفته ای یکبار، صبح قبل از رفتن به محل کارش، حیاط را هم میشست و دوست داشتم قدری کمکش کنم که جارودستی بافته شده از شاخه های نخل را از گوشه حیاط برداشتم، تمام سطح حیاط زیبای خانه مان را جارو زدم و به نوازش پاک و زلال آب، تن خاک گرفته اش را شستم و بوی آب و خاک، چه عطر دل انگیزی به پا کرده بود!
@rahpouyan_nasle_panjom
دانش آموزان
مهم ترین سرمایه های حال و آینده کشورند.
زیرا دو ویژگی مهم «تحرک و شادابی» و «پاکی و معصومیت»
را در خود جمع کرده اند.
همان طور که در دوران پیروزی انقلاب و نیز در دوران جنگ تحمیلی به واسطه این دو ویژگی، ثمرات زیادی از سوی دانش آموزان نصیب کشور شد.
💠امام راحل(ره)
#١۴_خرداد
#رحلت_امام
@rahpouyan_nasle_panjom
@rahpouyan_school
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت142
هر چند به همین مقدار کار، باز درد آشنای این مدت در کمرم چنگ انداخته و دوباره نفسم به تنگ آمده بود، ولی حال و هوای با صفای نخلستان کوچک خانه، که یادگار حضور مادرم در همین حیاط دلباز و زیبا بود، حالم را به قدری خوش کرده بود که ارزش این ناخوشی گذرا را داشت. شلنگ را جمع کردم و پای حوض دور لوله شیر آب پیچیدم، جاروی دستی را کنار حیاط پای دیوار گذاشتم و خودم به تماشای بهشت کوچکی که حالا با این شست و شوی ساده، طراوتی دیگر پیدا کرده بود، روی تخت کنار حیاط نشستم. آفتاب کم رمق بعد از ظهر زمستان بندر، که دیگر جانی برای آتش بازی های مشهورش نداشت، فرصت خوبی مهیا کرده بود تا مدتی طولانی در آرامش مطبوعش، آرام بگیرم. همان طور که تخته پشتم را صاف نگه داشته بودم تا نفسم جا بیاید و درد کمرم قرار بگیرد، با نگاهم به تفرج شاخه های با شکوه نخل ها رفته بودم، ولی این خلوت خوش عطر هم چندان طولانی نشد که در ساختمان با صدای کشداری باز شد و نوریه قدم به حیاط گذاشت.
با قدم های کوتاهش به سمت تخت آمد و مثل همیشه لب از لب باز نکرد تا من
مقابل پایش برخاسته و سلام کنم. جواب سلامم را داد و با غروری که از صورتش
محو نمی شد، گفت:
"خوب شد حیاط رو شستی! اونقدر خاک گرفته بود که نمی تونستم پام رو از اتاق بیرون بذارم."
از این همه بی اخلاقی اش، گرچه عادت کرده بودم، ولی باز هم دلم گرفت و تنها لبخند کمرنگی نشانش دادم، ولی نیش و کنایه هایش تمامی نداشت که مستقیم نگاهم کرد و پرسید:
"تو چرا هیچ وقت نمیای پایین؟ من الان دو ماهه که اینجام، ولی تو یه سر هم نیومدی خونه من. از من خوشت نمیاد؟"
از اعتراض بی مقدمه اش جا خوردم و پیش از آنکه فرصت کنم جوابش را بدهم، با همان حالت موزیانه اش ادامه داد:
"نکنه شوهرت از من خوشش نمیاد؟ آخه هر وقت تو حیاط هم من رو میبینه، خیلی سنگین برخورد میکنه."
از توصیفی که از رفتار مجید م یکرد، ترسیدم و خواستم به گونه ای توجیهش کنم که باز هم امان نداد و با لحنی لبریز شک و تردید پرسید:
"عبدالرحمن میگفت از اهل سنت تهرانه، آره؟"
و من نمی خواستم دروغ پدر را تأیید کنم و میترسیدم نوریه شک کند که دستپاچه جواب دادم:
"آره، تهرانیه، اینجا تو پالایشگاه کار می کنه..."
و برای اینکه فکرش را از مجید منحرف کنم، با لبخندی ساختگی ادامه دادم:
"حالا امشب مزاحمتون می شیم!"
در برابر جمله خالی از احساسم، او هم لبخند سردی تحویلم داد و بدون آن که لحظه ای کنارم بنشیند، به سمت باغچه حاشیه حیاط رفت و من که نمی توانستم لحظه ای حضورش را تحمل کنم، به سمت ساختمان برگشتم که صدایم زد:
"الهه! عبدالرحمن عادت داره شبها زود بخوابه. اگه خواستی بیای، زود بیا که مزاحمش نشی!"
از عصبانیت گونه هایم آتش گرفت که با دو ماه زندگی در این خانه، خودش را بیش از من مالک همه چیز پدرم می دانست و باز هم چیزی نگفتم و وارد ساختمان شدم.
حالا از بغض رفتار نوریه، سردرد هم به حالم اضافه شده و با سینه ای که از حجم غم ُپر شده و دیگر جایی برای نفس کشیدن نداشت، پله ها را یکی یکی طی می کردم تا به خانه خودمان رسیدم. خودم طاقت دیدن نوریه را در خانه مادرم نداشتم و حالا می بایست مجید را هم راضی می کردم که در این میهمانی ُپر رنج و عذاب همراهی ام کند که اگر این وضعیت ادامه پیدا می کرد، آتش غیظ و غضب نوریه دامن زندگیمان
را می گرفت.
نماز مغربم را خوانده و به انتظار آمدن مجید، لوبیا پلو را دم کرده بودم که اشتیاقم به سر رسید و باز نگاه گرم و صدای دلنشین همسر عزیزم در خانه پیچید. پاکت پسته و کیسه لیمو شیرین در یک دست و یک عدد نارگیل هوس انگیز در دست دیگرش بود و کنار کیسه لیمو شیرین، پاکت کوچک ذغال اخته هم به رویم چشمک میزد که ویار امروزم بود و از صبح سفارشش را داده بودم. لحظه های بودن در کنار وجود مهربانش، به قدری شیرین و دل انگیز بود که می توانستم ناخوشی های جسمی و دلخوری های روحیام را از یاد برده و تنها از حضور دلنشینش لذت ببرم...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت143
کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب لباسی رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت امام رضا (ع)فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد. به یاد
نوریه افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب تدارک ببینم و در قدم اول بایستی از مجید میخواستم لباس عزایش را دربیاورد و چطور می توانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت.سر میز میز غذا که نشستیم، نتوانستم پریشانی ام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم:
"مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟"
از آهنگ غمگین صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ مثبت داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم:
"میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟"
از درخواستم تعجب کرد و پرسید:
"خبریه؟"
لبخندی زدم و پاسخ دادم:
"نه، خبری نیس. فقط گفتم ُخب ما این چند وقته که نوریه اومده، اصلاً نرفتیم به بابا سربزنیم."
از چشمانش می خواندم که این رفتن خوشایندش نیست و باز دلش نیامد
دلم را بشکند که سعی کرد ناراحتی های مانده در دلش را پنهان کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد:
"باشه الهه جان! من که حرفی ندارم."
ولی همه چیز همین نبود و همان طور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه رومیزی را به بازی گرفته بودم، گفتم:
"آخه یه چیز دیگه هم هست..."
و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای ضعیفی ادامه دادم:
"آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی پوشیدی، شک میکنه. بابا بهش گفته تو از اهل سنت تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره..."
از سکوت سنگینش که حتی صدای
نفس هایش هم شنیده نمی شد، ترسیدم ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه چشمان بی ریایش که از غم غربت و داغ غیرت به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم:
"مجید جان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟"
سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با سکوت صبورانه اش، اجازه داد تا ادامه دهم:
"خودت میدونی اگه نوریه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار سختی که ازت نمی خوام، فقط میخوام یه لباس دیگه بپوشی!"
و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با قاطعیت جواب داد:
"الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم!"
نمیخواستم در این وضعیت از نظر اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط می خواستم معرکه امشب به خیر بگذرد که با نگاه درمانده ام به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم:
"تو حق داری هر لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش! اگه نوریه بفهمه که تو شیعه ای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه!"
و مردمک چشمم زیر فشار غصه به لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و عاشقانه پاسخ داد:
"باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم."
و با مهربانی بی نظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداریام داد:
"تو غصه نخور عزیزم! بخدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!"
و باز حرمت عزای امامش را نشکست که یک بلوز سورمه ای پوشید تا دل الهه اش را راضی کند و با همه نارضایتی، تا خانه پدر همراهی ام کرد.
پدر با چهره ای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان گود رفته و نشسته زیر ابروهای پرپشت و خاکستری اش می خواندم که از آمدن ما به هیچ وجه خوشحال نشد که هیچ چیز را به خلوت با نوریه ترجیح نمی داد. در برابر استقبال سرد صاحبخانه، روی مبل پایین اتاق ِکز کردمکه حالا به چشم خودم می دیدم نوریه، زندگی مادرم را زیر و رو کرده و دیگر اثری از خاطرات مادرم به جا نمانده بود....
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت144
خانه ای که بیست و چهار سال در آن زندگی کرده و حتی در این هشت ماهی که ازدواج کرده بودم، روزی شب نمیشد که به بهانه ای به دیدارش نیایم، حالا به کلی برایم غریبه شده و در و دیوارش بوی غم می داد. حتی پدر هم دیگر پدر من نبود که حتی به اندازه گذشته هم با تنها دخترش حرفی نمی زد و همه هوش و حواسش به نوریه بود. چه لحظات سختی بود که تازه می فهمیدم نوریه می خواسته مرا به این خانه بکشاند تا اوج سلطه گری اش را به رخم بکشد و برایم قدرت نمایی کند و چقدر از مجیدخجالت می کشیدم که به درخواست من به این میهمانی آمده بود و حتی به اندازه یک چای تلخ برای میزبان ارزش پذیرایی نداشت. زیر چشمی نگاهش کردم و
دیدم غمزده سر به زیر انداخته و شاید قلبش از غم غربت اعتقادش به قدری گرفته بود که دیگر این بی احترامی ها به چشم دریاییاش نمی آمد که پدر پا روی پا انداخت و با لحنی ُپر غرور صدایش کرد: "مجید! از این ماه بیست درصد دیگه بذار رو کرایه، بعد بیار!"در برابر چشمان متعجب من و نگاه عمیق مجید که انگار نوریه را پشت این حکم ظالمانه می دید، پدر باد به گلو انداخت و مثل اینکه فراموش کند مستأجری که برایش این طور خط و نشان می کشد دختر و دامادش هستند، با اخمی طلبکارانه
ادامه داد:
"اگرم نمی خواید، برید یه جای دیگه رو اجاره کنید!"
پشت چشمان ریز و مشکی نوریه، خندهای موزیانه پنهان شده و همان طور که پهلوی پدر، به پشتی کاناپه تکیه زده بود، ابرو در هم کشید و دنبال حرف پدر را گرفت:
"همه چی گرون شده! ُخب اجاره خونه هم رفته بالا دیگه!"
نمی فهمیدم برای پدرم با این همه درآمد، این مبلغ اندک چه ارزشی دارد جز این که می خواهد به این بهانه ما را از این خانه بیرون کند، ولی مجید از دلبستگی ام به این خانه خبر داشت، دست پدر را خوانده و نقشه پشت پرده نوریه را به وضوح دیده بود که با متانت همیشگی اش جواب داد:
"باشه، مشکلی نیس."
دیدم صورت سبزه نوریه از غیظ ُپر شد و خنده روی چشمانش ماسید که رشته هایش پنبه شده و آرزوی تسلطش بر این خانه بر باد رفته بود. حالا در این حجم سنگین سکوت، طنین نوحه عزاداری شام شهادت امام رضا (ع) که سوار بر دسته های عزاداری از خیابان اصلی می گذشت و نغمه شورانگیزش تا عمق خانه نوریه وهابی میرسید، کافی بود تا چشمان کشیده و ُپر غوغای مجید را به ساحل آرامشی عمیق و شیرین برساند. مثل اینکه در این کنج غربت، نوای نوازشی
آشنا به گوش دلش رسیده باشد، نقش غم از صورتش محو شد و در عوض وجود نوریه را به آتش کشید که از جایش پرید و با قدم هایی که از عصبانیت روی زمین می کوبید، به سمت پنجرههای قدی اتاق پذیرایی رفت و درست مثل همان شب عاشورا، پنجره ها را به ضرب بست و با صدایی بلند اعتراضش را اعلام می کرد:
"باز این رافضی های کافر ریختن تو خیابون!"
چشمم به مجید افتاد و دیدم که با نگاه
شکوهمندش، نوریه و تعصبات جاهلانه اش را تحقیر می کند و در عوض، پدر برای خوش خدمتی به نوریه، همه اعتقادات اهل سنت را زیر پا نهاد و مثل یک وهابی افراطی، زبان به توهین و تکفیر شیعیانی که برادران مسلمان ما بودند، دراز کرد:
"خاک تو سرشون! اینا که اصلاً مسلمون نیستن!"
و برای هر چه شیرین تر کردن مذاق نوریه، کلماتش را شورتر می کرد:
"خدا لعنتشون کنه! اینا یه مشت کافرن که اصلا خدا رو قبول ندارن."
مات و متحیر مانده بودم که پدر اهل سنتم شصت سال زندگی در سایه مکتب سنت و جماعت، چطور در عرض دو ماه، تبدیل به یک وهابی افراطی شده که به راحتی دست های از امت اسلامی را لعن و نفرین می کند! مجید با همه خون غیرتی که در رگ هایش می جوشید، مقابل پدر قد کشید و شاید رنگ پریده و نگاه لرزان از ترسم، نگذاشت به هتاکی های پدر پاسخی بدهد. از کنار نوریه که در بهت قیام غیرتمندانه مجید، خشکش زده بود، گذشت و لابد التماس های
بی صدایم را شنید که در پاشنه در توقف کوتاهی کرد و با خداحافظی سردی از اتاق بیرون رفت. پدر دسته مبل را زیر انگشتان درشت و استخوانی اش، فشار می داد تا در اندیشه آرام کردن معشوقه اش دست و پا می زد که چشم از نوریه برنمی داشت.
ً
آن چنان سردردی به جانم افتاده و قلبم طوری به تپش افتاده بود که توان فکر کردن هم از دست داده و حتی نمی توانستم از روی مبل تکانی بخورم که نوریه مقابلم نشست و با لحنی بی ادبانه پرسید:
"شوهرت چِش شد؟!!!"
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت145
نگاه ملتمسم به دنبال کمکی پدر را نشانه رفت و در برابر چشمان بی رحمش که می خواست هر آنچه از مجید عقده کرده بود، بر سرم خالی کند، جواب نوریه را با درماندگی دادم:
"نمی دونم، فکر کنم حالش خوب نیس."
و پدر مثل اینکه فکری به ذهنش رسیده باشد، نوریه را مخاطب قرار داد:
" من فهمیدم چِش شد!"
و چون نگاه نوریه به سمتش چرخید، صورش را غرق چین و چروک کرد و با حالتی کلافه توضیح داد:
"از بس که گداست! برای چندرغاز که رفت رو اجاره خونه، ببین چی کار می کنه!"
بهانه پدر گرچه به ظاهر نوریه را متقاعد کرد و صورتش را به نیشخندی به روی من گشود، ولی دلم را در هم شکست که مجید از روی اعتقادی قلبی و عشقی آسمانی چنین کرد و پدر برای خوشایند نوریه، دنیای مجید را بهانه کرد که من هم نتوانستم سر جایم دوام بیاورم و با عذرخواهی کوتاهی، اتاق را ترک کردم.
در تاریکی راهرو، با حالی آشفته و قلبی شکسته پله ها را بالا می رفتم که از خانه پدر وهابی ام بیرون زده و می ترسیدم در خانه شوهر شیعه ام هم دیگر جایی نداشته باشم. اگر مجید هم مثل من از اهل سنت بود، رفتار امشب پدر و نوریه این همه برایش گران تمام نمی شد و اگر شیعیان با این همه هیاهو، بساط عزاداری بر پا نمی کردند، این وهابیون افراطی مجال طعنه و توهین پیدا نمی کردند و حال من اینقدر پریشان نبود که به خوبی می دانستم این حجم از غصه و اضطراب تا چه اندازه کودک عزیزم را آزار می دهد. با نفسی که بخاطر بالا آمدن از همین چند پله به شماره افتاده بود، در اتاق را باز کردم و قدم به خانه گذاشتم. از باد خنکی که از سمت اتاق پذیرایی می وزید، متوجه حضور مجید در بالکن شدم و به سمتش رفتم. کف بالکن نشسته بود و همان طور که پشتش را به دیوار سرد و سیمانی بالکن تکیه داده بود، نگاهش به سیاهی شب بود و گوشش به نوای حزینی که هنوز از دور شنیده می شد.
حضورم را حس کرد، سرش را به سمتم چرخاند و مثل اینکه نداند چه بگوید، تنها نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که نتوانستم سنگینی اش را بر روی چشمانم تحمل کنم که چشم از چشمش برداشتم و همان جا کنارش روی زمین نشستم. برای چند لحظه
تنها نغمه نفسهای غمگینش به گوشم می رسید و باز هم دلش نیامد بیش از این منتظرم بگذارد که با حس غریبی صدایم زد:
"الهه..."
سرم را بالا آوردم و او پیش از این که چیز ی بگوید، با نگاه عاشقش به پای چشمان غمزده ام افتاد و بعد با لحنی که زیر بار شرمندگی قد خم کرده بود، شروع کرد:
"الهه جان من امشب قبول کردم بیام پایین، چون نمی خواستم آب تو دلت تکون بخوره. قبول کردم لباس مشکی ام رو
دربیارم، چون نمی خواستم همین امام رضا (ع) بازخواستم کنه که چرا تن
زن باردارم رو لرزوندم، ولی دیگه نمی تونم بشینم و ببینم با شیعه ها بدتر از هر کافر و مشرکی رفتار می کنن!"
و بعد سری تکان داد و با حسرتی که روی سینه اش سنگینی می کرد، ادامه داد:
"ولی بازم نمی خواستم اینجوری شه، می خواستم تحمل کنم و هیچی نگم، میخواستم به خاطر تو و این بچه هم که شده، دم نزنم. ولی نشد... نتونستم..."
و من منتظر شنیدن همین اعتراف صادقانه بودم که به چشمان شکسته اش خیره شدم و با قاطعیتی که از اعماق اعتقاداتم قوت می گرفت، پاسخ کلمات ُپر از احساس و جملات دریایی اش را دادم:
"نتونستی سکوت کنی، چون اعتقاد داری این عزاداری ها باید انجام بشه! نتونستی هیچی نگی، چون نمی خوای قبول کنی که این گریه و سینه زنی هیچ فایده ای نداره!"
و چقدر قلبم به درد آمد وقتی دیدم مات منطق سرد و بی احساسم، فقط نگاهم می کند و باورش نمی شود در
این منتهای تنهایی، برایش کلاس درس برگزار کرده ام که چند پله از منبر موعظه
پایین آمدم و با لحنی نرمتر ادامه دادم:
"مجید! منم وقتی اون حرفا رو از بابا و نوریه شنیدم، خیلی ناراحت شدم. چون اعتقاد دارم که نباید یه گروه از مسلمونا رو به خاطر اعتقادات مذهبی شون، لعن کرد."
و هدایتش به مذهب اهل تسنن برایم به قدری عزیز بود که از همین فرصت حساس استفاده کرده و پیش چشمانش که از شراب عقاید عاشقانه اش به خماری افتاده بود، فتوای عقلم را قاطعانه اعللم کنم:
"ولی اعتقاد دارم که باید در برابر عقاید غلط وایساد تا همه مسلمونا به راه صحیح هدایت بشن!"
و تازه باورش شده بود که می خواهم امشب بار دیگر بختم را برای کشاندنش به مذهب اهل تسنن بیازمایم که از اوج آسمان احساسش به زیر آمد و با صدایی گرفته پرسید:
"عزاداری برای کسی که دوستش داری و حالا از دستت رفته، غلطه؟!!! گریه برای کسی که بهترین آدم روی زمین بوده و مظلومانه کشته شده، بده؟!!!"
و حالا چه فرصت خوبی به دست آمده بود تا گره های اعتقادی اش را بگشایم که دیگر نمی خواست به بهانه محبتی که بین دلهایمان جریان دارد، بحث را
خاتمه دهد و من در میدان عقاید منطقی ام چه قاطعانه رژه می رفتم که پاسخ دادم:
@rahpouyan_nasle_panjom
8.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ زنده شدن مرده ها تحت عنوان #زامبی
#فیلم_Ozambie
#علی_اکبر_رائفی_پور
#صهیونیست
#قدس
@rahpouyan_nasle_panjom
@rahpouyan_school
✨ دختران زهرایی شیراز ✨
🌀#رمان ❤️#جان_شیعه_اهل_سنت ✳️#قسمت145 نگاه ملتمسم به دنبال کمکی پدر را نشانه رفت و در برابر چشمان
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت146
"نه، این کارا بد نیس، ولی فایده ای هم نداره! این گریه و سینه زنی، نه به حال تو سودی داره نه برای اون امام رضا(ع) ارزشی داره.دوستش داری، باید از رفتارش الگو بگیری و ازش پیروی کنی! فقط همین!"
در سکوتی ساده، طوری نگاهم می کرد که انگار پیش رساله اعتقاداتش، مشق الفبا می کنم که منتظر شد خطابه ام به آخر برسد و بعد با لحنی لبریز آرامش و اطمینان آغاز کرد:
"فکر می کنی ما برای چی گریه می کنیم؟ برای چی عزاداری می کنیم؟ فکر
می کنی برای چه مشکی می پوشیم؟ برای چی هیئت راه می ندازیم و غذای نذری پخش می کنیم؟ فکر می کنی ما برای این کارا هیچ فلسفه ای نداریم؟"
به قدر یک نفس به انتظار پاسخ من ساکت شد و بعد با احساسی که در سینه اش جوشش گرفته بود، پاسخ تک تک پرسش هایش را داد:
"گریه می کنیم چون خاطرش برامون
خیلی عزیزه و همین گریه و عزاداری هر ساله، باعث میشه یادمون نره که چقدر
عاشقش هستیم! لباس مشکی می پوشیم که حتی وقتی ساکتیم و گریه نمی کنیم، یادمون نره چقدر دوستش داریم! تو خیابون پرچم می زنیم و غذای نذری پخش می کنیم تا همه بفهمن امروز چه خبره و این آقا کی بوده! هیئت می گیریم و توی هیئت هامون در مورد اون امام کلی سخنرانی انجام میشه، از اخلاق و رفتارش، از الگوی زندگیش، از اینکه چطوری عبادت می کرده و چقدر به فکر فقرا بوده و هزار چیز دیگه!"
و بعد به چشمانم دقیق شد و با صدایی آهسته پرسید:
"فکر می کنی وقتی شب و روز این همه به یاد کسی بودی و براش گریه کردی، سعی نمیکنی مثل اون رفتار کنی؟!!! وقتی این همه عاشقش شدی، دلت نمی خواد تو هم شبیه اون بشی؟!!!"
برای نخستین بار احساس کردم آهنگ کلماتش دلم را ِسحر کرده است! بی آن که بخواهم در پیچ و خم افکارش گرفتار شده و گرچه باور داشتم آنچه می گوید، توجیه قابل قبولی برای حرکات ُپر هیاهوی شیعیان نیست، ولی برای لحظاتی در برابرطوفان احساسش کم آورده بودم که تنها نگاهش می کردم تا سرش را به دیوار تکیه داد، باز نگاهش را در سیاهی شب به سایه دریا سپرد و زیر لب که نه، در اعماق جانش زمزمه کرد:
"وقتی داری به عشقش گریه می کنی و باهاش حرف می زنی، یه حس عجیبیه؛ حس اینکه داره نگات می کنه، به حرفات گوش میده، حتی جوابت رو میده!"
و شنیدن همین چند کلمه کافی بود تا مجلس بحث و درس برایم به مجلس
عزا تبدیل شود که من به امید شفای مادرم، کم با امامان شیعه نجوا نکرده و
دردهای دلم را برایشان زار نزده بودم و دست آخر هیچ جوابی نگرفته و پیش
چشمانم مادرم را از دست داده بودم. دوباره سینه ام از مصیبت مادر سنگین شد آنچنان دلم به درد آمد که باز کینه کهنه قلبم از زیر خاکستر وجودم سر برآورد و با صدایی گرفته ناله زدم:
"آره خیلی خوب جواب میده..."
مجید همان طور که سرش را به دیوار بالکن تکیه داده بود، صورتش را به سمتم چرخاند که هنوز متوجه منظورم نشده بود و من در برابر نگاه منتظرش تیر خالصم را زدم:
"الان چهار پنج ماهه که جواب من و تو رو دادن، الان چهار پنج ماهه که مامانم شفا گرفته..."
و پیش از آن که قلب پلک هایش از نیشی که به جانش زده بودم، بشکند و اشکش جارش شود، تا مغز استخوان خودم آتش گرفت و آن چنان زبانه کشید که خنکای این شب زمستانی هم نمی توانست آرامم کند که از کنارش بلند شدم و با همه دردی که در سر و کمرم می پیچید، به سمت آشپزخانه دویدم تا به خنکای آب پناه ببرم. با دست هایی که از یادآوری حال زار مادرم به رعشه افتاده بود، لیوان بلوری را از سبد آبچکان برداشتم و خواستم شیشه آب را از یخچال بردارم که انگشتان لرزانم طاقت
نیاورد، لیوان از دستم رها شد و پیش پای مجید که به دنبالم به آشپزخانه آمده بود، به زمین خورد و درست مثل وجود من و شاید شبیه قلب مجید شکست...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت147
پایش را از روی ُخرده شیشه ها بلند کرد و با نگرانی به سمتم آمد تا کمکم کند، ولی نمی توانستم حتی نزدیکی حضورش را تحمل کنم که خودم را عقب کشیدم و برای برداشتن لیوان ِ کابینت بالا را باز کردم که قدم دیگری به سمتم برداشت و پیش از من، دست ُبرد تا برایم لیوانی بیاورد که از تلخی تنفری که بار دیگر مذاق جانم را م یزد، به آستین بلوزش چنگ انداختم، دستش را عقب کشیدم و جیغ زدم:
"برو عقب!"
در ایوان چشمان کشیده اش، نگاهش به نظاره پرخاشگری ام مات و متحیر مانده و شاید فهمیده بود که زود رنجی دوران سخت بارداری هم به عقده نهفته در سینه ام اضافه شده که خودش را عقب کشید تا راحت باشم. سرم به قدری گیج می رفت که تمام آشپزخانه و کابینت ها دور نگاهم می چرخید و چشمانم طوری سیاهی رفت که دستم به دسته لیوان بلور داخل کابینت ماند و مثل اینکه بدنم تمام توانش را از دست داده باشد، قامتم از زانو شکست که مجید با هر دو دست، بازوانم را گرفت تا از حال نروم و در عوض، پارچه تور سفید رنگی که کف
کابینت پهن کرده بودم، با دستم به پایین کشیده شد و تمام سرویس پارچ و لیوان بلور جهیزیه ام را با خُرد کرد. صدای وحشتناک شکستن آن همه شیشه روی سنگ کابینت های پایینی و کف سرامیک ِ پا بایستم که همان طور که در آشپزخانه، جیغم را در گلو خفه کرد و دیگر نتوانستم سرپا بایستم که همان طور که در حلقه دستان مجید مچاله شده بودم، کف آشپزخانه نشستم.
با همه وجودم حس می کردم نه تنها چهارچوب بدن خودم که نازنین سه ماهه ام نیز از ترس به خودش می لرزد و مجید مدام زیر گوشم زمزمه میدکرد:
"نترس الهه جان! چیزی نشد، آروم باش عزیزم!"
تمام سطح آشپزخانه از ُخرده های ریز و درشت شیشه ُپر شده و حتی روی سر و شانه مجید هم ذرات بلور می درخشید که با نگرانی ادامه داد:
"الهه جان! تکون نخور تا برم جارو بیارم."
بازوهایم را که هم چنان می لرزید، به
آرامی رها کرد و از جایش بلند شد که پیش از آنکه قدم از قدم بردارد، خشکش زد. سرم به شدت منگ شده و توانی برایم نمانده بود تا ببینم چه اتفاقی افتاده که این چنین از جایش تکان نمی خورد. چیزی را از روی کابینت برداشته و تنها خیره نگاهش می کرد که از پشت پرده تیره و تار چشمانم دیدم چند ورق کاغِذ تا خوردهمیان انگشتانش جا خوش کرده و باز به خاطر نیاوردم که یکی دو ماه پیش چه چیزی را در این کابینت پنهان کرده ام. حالا نوبت او بود که پاهایش ُسست شده و دوباره کنارم روی زمین بنشیند.گونه های گندم گونش گل انداخته و بی آن که پلکی بزند، فقط به کاغذ میان دستش نگاه می کرد که بالاخره کاغذ تا خورده را مقابل چشمان بی رمق و نگاه بی رنگم به نمایش گذاشت و با صدایی که انگار از اعماق چاه بر میآمد، سؤال کرد:
"روز عاشورا، روز جشن و شادیه؟!!!"
که تازه به خودم آمدم و دیدم این چند ورق کاغذ، همان جزوه شومی است که نوریه برایم آورده بود و من از ترس مجید در همین کابینت پنهانش کرده و به احترام اسم خدا و پیامبر (ص) که در هر صفحه ای چند بار تکرار شده بود، نتوانسته بودم نابودش کنم و حالا درست در چنین شبی که اختلافات مذهبی کلاس درسی بر پا کرده بودم، به دست مجید افتاده بود.
ِدلم میسوخت که من حتی از تکرار نام بردن این جزوه شیطانی شرم می کردم و حالا در برابر نگاه سنگین مجید نمی دانستم چگونه خودم را تبرئه کنم که دیگر جانی برایم نمانده و نمی دانم رنگ زندگی چقدر از صورتم پریده بود که جزوه را روی زمین ُخرده شیشهگذاشت و به سرعت از جا بلند شد. سطح پوشیده از خرده شیشه ی آشپزخانه را محتاطانه پیمود و به سمت یخچال رفت تا برای اله های که دیگر جانی به تنش
نمانده بود، چیزی تدارک ببیند و لحظاتی بعد با آب قندی که با دستپاچگی در یک
لیوان پلاستیک تهیه کرده بود، کنارم نشست...
@rahpouyan_nasle_panjom
🌀#رمان
❤️#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️#قسمت148
یک دست پشت سر و گردنم گرفت تا نفسم بالا بیاید و با دست دیگرش لیوان آب قند را مقابل دهانم گرفته بود و می خواست به هر شکلی که می تواند، قطره ای به گلوی خشکم برساند و مذاق جان من، نه از قند حل شده در آب، که از حلاوت محبتی که در همه رفتارش خودنمایی می کرد، شیرین شد و خاطرم آسوده که هنوز دوستم دارد که سرانجام لب از لب گشودم و با صدایی که دیگر شبیه ناله شده بود، مظلومانه گواهی دادم:
"مجید! بخدا این مال من نیس! باور کن برای من، روز عاشورا، روز شادی نیس! بخدا من این اعلامیه رو قبول ندارم!"
و همان طور که سر و گردنم را روی دستان مهربانش گرفته بود، چشمانش در دریای محبت غرق شد، نگاه عاشقش به سمتم موج زد و پاسخ اعتراف صادقانه ام را به کلامی شیرین داد:
"میدونم الهه جان!"
و من که از رنگ ُپر از اعتماد و اطمینان
چشمانش، جانی دوباره گرفته بودم، همچنان برایش درِد دل می کردم:
"اینو ننوریهآورده بود تا بخونم، ولی من اصلاً قبولش ندارم! من اعتقادات نوریه رو قبول ندارم،ولی ترسیدم جوابش رو بدم، از بابا می ترسم! بخدا منم امام حسین (علیهالسالم) رو دوست دارم!"
اشک لطیفی پای مژگانش نم زده و صورتش به رویم می خندید تا قلبم
قرار بگیرد و زیر لب تکرار می کرد:
"می دونم عزیزم، آروم باش عزیز دلم!"
نمی دانم چقدر در آن خلوت عاشقانه، دردهای مانده بر دلم را برای همسر مهربانم زار زدم و او با صبوری همه را به جان خرید تا سرانجام جان لبریز از تلاطمم پیش چشمان زیبایش، به ساحل آرامش رسید و بلاخره چشمان خسته ام به خواب رفت تا هنگام سحر که از نوازش نرم ندایش که در آوای زیبای اذان پیچیده بود، چشمانم را گشودم:
"الهه جان..."
مثل روزهای گذشته با یک پیش دستی کوچک از رطب تازه بالای سرم لب تخت نشسته بود که پزشکم تأکید کرده بود هر روز صبح پیش از بلند شدن از جایم، از خوراکی شیرینی استفاده کنم تا دچار افت قند خون نشوم و مجید هر روز صبح با چند عدد خرما یا یک مشت توت خشک، از خواب بیدارم می کرد.رطوبت آب وضو هنوز به صورتش مانده بود که سجاده اش را پهن کرد و به نماز ایستاد. با همان چشمان خواب آلودم دیدم که باز پیراهن مشکی اش را به تن کرده و آماده اقامه عزای امام رضا (ع)شده که گرچه در این روز تعطیل هم برایش در پالایشگاه شیفت گذاشته بودند و فرصتی برای رفتن به مجلس عزا نداشت، ولی حالا پس از چند ماه زندگی در کنار دل عاشقش می دانستم که در قلبش
برای امامش مجلس عزا به پا خواهد کرد. نمازم که تمام شد به آشپزخانه رفتم و دیدم میز صبحانه را چیده که به آرامی
خندیدم و گفتم:
"دیگه صبحونه رو بذار خودم آماده کنم."
و او همان طور که مخلوطی از شیر و موز و خرما و چند نوع مغز را در مخلوط کن می ریخت، لبخندی زد و با شیرین زبانی جواب داد:
"گفتم امروز حالت خوب نیس، کمکت کنم."
و پس از چند لحظه با لیوان معجونی که برایم تهیه کرده بود، سر میز غذاخوری مقابلم نشست و با لحنی لبریز محبت شروع کرد:
"الهه جان! باید حسابی خودت رو تقویت کنی! خیلی ضعیف شدی. ببین دیشب دوباره فشارت افتاده بود."
مقداری از معجون خوش طعم را نوشیدم و بعد با لحنی ُپر ناز پاسخ دادم:
"من که همه مکمل ها و قرص های ویتامین هایی که دکتر برام نوشته، می خورم!"
سری جنباند و مثل اینکه صحنه های
دیشب پیش چشمانش مجسم شده باشد، با ناراحتی هشدار داد:
"الهه جان! دیشب باید رنگ خودتو میدیدی! حالت خیلی بد بود!"
و بعد به صورتم خیره شد و با دلشوره ای که به نام یک پدر به دلش افتاده بود، اصرار که نه، التماسم کرد:
"الهه! تو رو خدا بیشتر مراقب خودت باش! یادته اون هفته که رفته بودیم دکتر، چقدر سفارش کرد که نباید استرس و اضطراب داشته باشی!"
و من هم دلم می خواست خودم را برایش لوس کنم که لبخندی زدم و با حالتی معصومانه پاسخ دل نگرانی هایش را دادم:
" چشم! از امروز نمی ذارم آب تو دل پسرم تکون بخوره!"
از اشاره ُپر شیطنتم خنده اش گرفت و همان طور که لقمه ای برایم آماده می کرد، با زیرکیجواب داد:
"حالا بذار وقتی رفتی سونوگرافی، میبینی دخترم چقدر خوشگله!"
از جواب رندانه اش، صدای خنده ام بلند شد و لقمه ای را که با دنیایی از محبت برایم پیچیده بود، با دو انگشت گرفتم و بار دیگر با همه وجودم طعم شیرین عشقش را چشیدم...
@rahpouyan_nasle_panjom