eitaa logo
دختران چادری🌹 ''🇵🇸
190 دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
37 فایل
نظرات ناشناس شما https://harfeto.timefriend.net/16312864479249 مدیر اصلی کانال @ftop86 جهت تبادل @Jgdfvhohttps (فقط کانال مذهبی پذیرفته می‌شود) جهت ادمین شدن @ZZ8899 همسایه‌‌ کانال🌸🌸 @Khaharaneh_Chadoory1400
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼حضرت زهرا علیهاسلام: 💚از دنیای شما محبت سه چیز در دل من نهاده شد؛ تلاوت ، نگاه به چهره‌‌ی و در راه خدا
18.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 🔵 دلایل ضرورت در کریم 1. وَقُل لِّلْمُؤْمِنَتِ يَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصَرِهِنَّ وَيَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَّ وَ لَايُبْدِينَ زِينَتَهُنَّ إِلَّا مَا ظَهَرَ مِنْهَا وَلْيَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلَى جُيُوبِهِنَّ (✍️ سوره نور/ آیه 31) 💠 : و به زنان با ایمان بگو: از بعضى نگاههاى خود (نگاههاى غیر مجاز) چشمپوشى كنند و دامنهاى خود را حفظ نمایند و جز آنچه (به طور طبیعى) ظاهر است، زینتهاى خود را آشكار نكنند و باید روسرى خود را بر گردن خود بیفكنند (تا علاوه بر سر، گردن و سینهى آنان نیز پوشیده باشد). 2. يَآ أَيُّهَا النَّبِىُّ قُل لاِّزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَآءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِن جَلاَبِيبِهِنَّ ذَلِكَ أَدْنَى أَن يُعْرَفْنَ فَلَا (✍️ سوره احزاب/ آیه 59) 💠 : اى پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: روسرى هاى بلند بر خود بیفكنند، این (عمل) مناسبتر است، تا (به عفّت و پاكدامنى) شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند. دختران چادری 🌹 @DokhtaranehChadoory لینک 👆👆
‌❤️ 💌 ✍🏼قرار شد برای فردا ها رو بخریم، وقتی اومدن یه ماشین زیر پاش بود یه سفید رنگ خیلی هم تمیز😍 سوار شدیم و داشت میکرد که من سرم رو پایین انداخته بودم عادت داشتم وقتی سوار ماشین میشم سرم رو به زیر ببرم و بگم 📿100 📿100 📿100 📿داشتم 100تا سبحان الله رو تموم میکردم که سرم رو بالا گرفتم تازه کنم و بازم بگم که یه دفعه سنگینی یکی اذیتم کرد. 😒متوجه شدم که آینه رو به طرف من تنظیم کرده وای خدا مردم از آخه این چه کاریه ،زشته وای الآن چکار کنم... 📿بازم رفتم پایین و ذکر گفتم تا رسیدیم و گفتن پیاده بشید وقتی پیاده شدم چشمم خورد به ماشینش زود چیزی حفظم میشد پلاکش حفظم شد..596...11 😔با وجودگذشت 17 سال باز هم یادمه... یه سرویس خیلی قشنگ و شیک و ارزون گرفتم و یه دسبند و یه انگشتر خیلی کم طلا خریدم نه اینکه بگم بودم ،نه من فقط نمیخواستم بشه سرجمع شده بود800 تومن...☺️ ❤️الحمدلله علی کل حال؛ همه چیز آروم و بی صدا تموم شد روز پنجشنبه 23 ما کردیم پدرم هزینه مراسم رو به عهده گرفت که به ایشون(هیچ وقت روم نشد صداش کنم)فشار نیاد بودیم و خدا رو شکر هم دادیم به مهمانها و هم گرفتیم.. چه با بود رمضان اون سال یه نفر اومد برای اینکه ما رو کنه گفت میخوام با خانوم تنها حرف بزنم... ازم سوال کرد که این اجباریه یا اختیاری منکه کردم درسته سنم کم بود اما -اسلام من رو فهیم و عاقل و بالغ کرده بود من میتونستم خودم برای خودم تصمیم بگیرم...و در کمال عقل و صحت و سلامت این تصمیم رو گرفتم اینها رو به اون ماموستا گفتم کاملا تعجب کرد و چیزی نگفت و گفت بیاد ایشون هم اومد و روبه روی من نشست و طوری که یه قدم هم فاصله نداشت... 😓آخ مردم از آب شدم رفتم زمین سبحان الله تا حالا توی عمرم انقد نکشیده بودم... 👳🏼‍♀داشت با ماموستا حرف میزد منم یه ذره رو کنار زدم نگاش کنم آخی این چشم عسلی چه خوشکله چه پوست سفیدی داره منکه در یک دقیقه مات و مبهوت چهره اش شدم متوجه شدم داره میکنه 😍یه لبخند ژکوندی زد و دندونای سفیدش افتاد بیرون 😱اه منکه هنوز دارم نگاش میکنم ای دادبیداد من چم شده این آبروریزی ها چیه ولی کم نیاوردم یه کردم و سرم رو انداختم پایین... کردیم و همه بوس و ماچ و و نقل و شکلات بارانمون کردن🍬🎊🍫🎉 ⏱آخر شب شد و ای بابا کسی خیال نداره بره منم خستم و روزه بودم و عصرش کلاس بودم. ساریه جان اومد کمکم و گفت حالا دیگه نوبت کادو هاست و خداحافظی،الله ازت راضی باشه منو نجات دادی...همه هاشون رو دادن و رفتن فردا بود 😢اه یادم افتاد فردا سه نوبت کلاس دارم اون وقتا گوشی نبود که پیام بدم،گفتم بهش بگید بیاد کارش دادم جلدی اومد و هی نگاه شیطونی بهم میکرد و منم سرم و زیر انداختم و سرخ شدم 😊گفتم الان دیگه اجازه من دست شماست و من فردا سه نوبت کلاس روخوانی و اجازه هست برم؟گفت بله اشکال نداره برو... ☹️گفت کارت فقط همین بود؟ گفتم بله..گفت باشه پس من برم همه منتظرم هستن و خداحافظی کرد و رفت..منم زود همه طلاها و لباسها رو درآوردم و انقدر خسته بودم رفتم بخوابم. اونا داشتن کادوها رو میشمردن گفتم چه کاریه بخوابید بابا دیره منکه میرم میخوابم رفتم خوابیدم ساعت 2 نصف شب بیدار شدم دیدم اینا که دارن بازم کادو باز میکنن😢ای دادبیداد همه رو از کار و انداختیم. صبح شد و منم صبحانه خوردم و داشتم خودم رو آماده میکردم که برم که در زنگ خورد پدرم بود گفت کجا میری داریم گفتم منکه باید برم وگرنه عقب میافتم گفت مگه نمیگم مهمون داریم بیا اومده... 😳صبح به این زودی اومده اینجا چیکار گفت از ساعت 6.30 دقیقه اینجاست بیچاره یخ کرد یه دفعه پشت سر بابام یکی اومد تو بعد از سلام و احوال پرسی گفت دیره بریم گفتم کجا گفت مگه کلاس نداری الان 10 دقیقه است که شروع شده ،این از کجا ساعت کلاس های من رو میدونست گفتم بریم سوار شدیم و تا رسیدم یک کلمه هم حرف نزدم هی ایشون حرف میزد، از همه چیز گفت یه دفعه دیدم رسیدیم بازم تعجب کردم ایشون از کجا میدونست من توی چه کلاس دارم خداحافظی کردیم و رفتم کلاس ☺️همینکه وارد شدم همه بلند شدن و بغلم کردن میگفتن منم که پررو گفتم بیایید بابا خجالت نداره که بیایید تا دست بکشم رو سرتون همه خندیدن و 😒استاد گفت بسه دیگه بریم سر درس، درسم که تموم شد منو ساریه و دو تا از خواهران خواستیم با هم بر گردیم که جلوی در دیدم ماشینش شده و دست به سینه تکیه داده به ماشین منتظره؛ گفت سلام علیکم و من جوابشو دادم و گفت بریم
‌❤️ 💌 ✍🏼قرار شد برای فردا ها رو بخریم، وقتی اومدن یه ماشین زیر پاش بود یه سفید رنگ خیلی هم تمیز😍 سوار شدیم و داشت میکرد که من سرم رو پایین انداخته بودم عادت داشتم وقتی سوار ماشین میشم سرم رو به زیر ببرم و بگم 📿100 📿100 📿100 📿داشتم 100تا سبحان الله رو تموم میکردم که سرم رو بالا گرفتم تازه کنم و بازم بگم که یه دفعه سنگینی یکی اذیتم کرد. 😒متوجه شدم که آینه رو به طرف من تنظیم کرده وای خدا مردم از آخه این چه کاریه ،زشته وای الآن چکار کنم... 📿بازم رفتم پایین و ذکر گفتم تا رسیدیم و گفتن پیاده بشید وقتی پیاده شدم چشمم خورد به ماشینش زود چیزی حفظم میشد پلاکش حفظم شد..596...11 😔با وجودگذشت 17 سال باز هم یادمه... یه سرویس خیلی قشنگ و شیک و ارزون گرفتم و یه دسبند و یه انگشتر خیلی کم طلا خریدم نه اینکه بگم بودم ،نه من فقط نمیخواستم بشه سرجمع شده بود800 تومن...☺️ ❤️الحمدلله علی کل حال؛ همه چیز آروم و بی صدا تموم شد روز پنجشنبه 23 ما کردیم پدرم هزینه مراسم رو به عهده گرفت که به ایشون(هیچ وقت روم نشد صداش کنم)فشار نیاد بودیم و خدا رو شکر هم دادیم به مهمانها و هم گرفتیم.. چه با بود رمضان اون سال یه نفر اومد برای اینکه ما رو کنه گفت میخوام با خانوم تنها حرف بزنم... ازم سوال کرد که این اجباریه یا اختیاری منکه کردم درسته سنم کم بود اما -اسلام من رو فهیم و عاقل و بالغ کرده بود من میتونستم خودم برای خودم تصمیم بگیرم...و در کمال عقل و صحت و سلامت این تصمیم رو گرفتم اینها رو به اون ماموستا گفتم کاملا تعجب کرد و چیزی نگفت و گفت بیاد ایشون هم اومد و روبه روی من نشست و طوری که یه قدم هم فاصله نداشت... 😓آخ مردم از آب شدم رفتم زمین سبحان الله تا حالا توی عمرم انقد نکشیده بودم... 👳🏼‍♀داشت با ماموستا حرف میزد منم یه ذره رو کنار زدم نگاش کنم آخی این چشم عسلی چه خوشکله چه پوست سفیدی داره منکه در یک دقیقه مات و مبهوت چهره اش شدم متوجه شدم داره میکنه 😍یه لبخند ژکوندی زد و دندونای سفیدش افتاد بیرون 😱اه منکه هنوز دارم نگاش میکنم ای دادبیداد من چم شده این آبروریزی ها چیه ولی کم نیاوردم یه کردم و سرم رو انداختم پایین... کردیم و همه بوس و ماچ و و نقل و شکلات بارانمون کردن🍬🎊🍫🎉 ⏱آخر شب شد و ای بابا کسی خیال نداره بره منم خستم و روزه بودم و عصرش کلاس بودم. ساریه جان اومد کمکم و گفت حالا دیگه نوبت کادو هاست و خداحافظی،الله ازت راضی باشه منو نجات دادی...همه هاشون رو دادن و رفتن فردا بود 😢اه یادم افتاد فردا سه نوبت کلاس دارم اون وقتا گوشی نبود که پیام بدم،گفتم بهش بگید بیاد کارش دادم جلدی اومد و هی نگاه شیطونی بهم میکرد و منم سرم و زیر انداختم و سرخ شدم 😊گفتم الان دیگه اجازه من دست شماست و من فردا سه نوبت کلاس روخوانی و اجازه هست برم؟گفت بله اشکال نداره برو... ☹️گفت کارت فقط همین بود؟ گفتم بله..گفت باشه پس من برم همه منتظرم هستن و خداحافظی کرد و رفت..منم زود همه طلاها و لباسها رو درآوردم و انقدر خسته بودم رفتم بخوابم. اونا داشتن کادوها رو میشمردن گفتم چه کاریه بخوابید بابا دیره منکه میرم میخوابم رفتم خوابیدم ساعت 2 نصف شب بیدار شدم دیدم اینا که دارن بازم کادو باز میکنن😢ای دادبیداد همه رو از کار و انداختیم. صبح شد و منم صبحانه خوردم و داشتم خودم رو آماده میکردم که برم که در زنگ خورد پدرم بود گفت کجا میری داریم گفتم منکه باید برم وگرنه عقب میافتم گفت مگه نمیگم مهمون داریم بیا اومده... 😳صبح به این زودی اومده اینجا چیکار گفت از ساعت 6.30 دقیقه اینجاست بیچاره یخ کرد یه دفعه پشت سر بابام یکی اومد تو بعد از سلام و احوال پرسی گفت دیره بریم گفتم کجا گفت مگه کلاس نداری الان 10 دقیقه است که شروع شده ،این از کجا ساعت کلاس های من رو میدونست گفتم بریم سوار شدیم و تا رسیدم یک کلمه هم حرف نزدم هی ایشون حرف میزد، از همه چیز گفت یه دفعه دیدم رسیدیم بازم تعجب کردم ایشون از کجا میدونست من توی چه کلاس دارم خداحافظی کردیم و رفتم کلاس ☺️همینکه وارد شدم همه بلند شدن و بغلم کردن میگفتن منم که پررو گفتم بیایید بابا خجالت نداره که بیایید تا دست بکشم رو سرتون همه خندیدن و 😒استاد گفت بسه دیگه بریم سر درس، درسم که تموم شد منو ساریه و دو تا از خواهران خواستیم با هم بر گردیم که جلوی در دیدم ماشینش شده و دست به سینه تکیه داده به ماشین منتظره؛ گفت سلام علیکم و من جوابشو دادم و گفت بریم دارد....
‍❤️ 💌 ✍🏼عجله عجله رفتیم به کلاس خودم رو رسوندم گفت اولین روزهای متاهلی و دیر اومدن خدا آخرش رو بخیر کنه... 😢منم که پر رو گفتم ان شاءالله همه خندیدن چون اول کلاس بودم نتونست هیچی بگه بهم آروم نشستم تازه یادم افتاد ازش خداحافظی نکردم... 😁الان فکر میکنه ندارم خوب چیکار کنم کاریه که شده رفتم با تمام توان رو عالی خوندم بدون هیچ گونه تجویدی استادم چشماش برق میزد خدا رو شکر اگه خراب میکردم قوز بالا قوز میشد... کلاس با تموم شد بعد از کلاس دخترا همه حمله ور شدن گفتن چطور دو روزه انقد صمیمی شدید چطوره اخلاقش خوبه؟؟ ☹️گفتم ای بدک نیست خوبه... نمیخواستم کسی بدونه که چطوریه کردم چشم میخوریم چیزی نگفتم و خداحافظی کردم... 😳اینکه بازم دم در بود رفتم و سوار شدم گفت چرا سوار شدی... گفتم پس چکار کنم؟ گفت بیا پایین تا قدم بزنیم 😒این چه کاریه حالا من خستم روم نشد چیزی بگم در ماشین رو قفل کرد و راه افتاد منم پشت سرش معطل شد تا بهش برسم شونه به شونه هم راه افتادیم و گفت تا خونه پیاده بریم....ای داد من خیلی خستم... 😢گفتم باشه رفتیم و رفتیم و رفتیم دیگه نفسم بالا نمیومد انقدر بودم ولی احساس کردم که ایشون هیچ احساس خستگی نمیکرد... انقد خسته بودم نممیدونستم چی میگه اصلا متوجه نبودم چی میگه متوجه شدم رسیدیم خونه آخی سبحان الله چقدر خوبی داشتم... من همیشه عادت داشتم وقتی پیاده روی میکنم که از داشتم رو بخونم و یا بلند رو بخونم اما اینبار هیچی اصلا یادم رفت... 😭از شدت خستگی خخواستم خدا حافظی کنم گفت صبر کن کارت دارم گفتم بفرمایید؟ گفت شما دیگه شرعا و قانونا هستی میخوام هر چی میخوای از خودم بخوای دیگم از بابات نگیر دست کرد تو جیبش و هر چی داشت بهم داد 😊خیلی شدم با وجود اینکه مقدار پولش کم بود اما کرد که به فکرمه خدا رو اینهم یه دنیایی بود برای خودش.... کردم و رفتم بعداز خداحافظی رفتم داخل تا در رو نبستم نرفت خیلی خوبیه ولی منکه نمیخوام اینو بهش بگم چون .... شب که شد رفتم سر درس و کارهای عقب موندم کمی که درس خوندم خسته شدم و خوابم برد.... ✍🏼 ... ان شاءالله
‍❤️ 💌 ✍🏼عجله عجله رفتیم به کلاس خودم رو رسوندم گفت اولین روزهای متاهلی و دیر اومدن خدا آخرش رو بخیر کنه... 😢منم که پر رو گفتم ان شاءالله همه خندیدن چون اول کلاس بودم نتونست هیچی بگه بهم آروم نشستم تازه یادم افتاد ازش خداحافظی نکردم... 😁الان فکر میکنه ندارم خوب چیکار کنم کاریه که شده رفتم با تمام توان رو عالی خوندم بدون هیچ گونه تجویدی استادم چشماش برق میزد خدا رو شکر اگه خراب میکردم قوز بالا قوز میشد... کلاس با تموم شد بعد از کلاس دخترا همه حمله ور شدن گفتن چطور دو روزه انقد صمیمی شدید چطوره اخلاقش خوبه؟؟ ☹️گفتم ای بدک نیست خوبه... نمیخواستم کسی بدونه که چطوریه کردم چشم میخوریم چیزی نگفتم و خداحافظی کردم... 😳اینکه بازم دم در بود رفتم و سوار شدم گفت چرا سوار شدی... گفتم پس چکار کنم؟ گفت بیا پایین تا قدم بزنیم 😒این چه کاریه حالا من خستم روم نشد چیزی بگم در ماشین رو قفل کرد و راه افتاد منم پشت سرش معطل شد تا بهش برسم شونه به شونه هم راه افتادیم و گفت تا خونه پیاده بریم....ای داد من خیلی خستم... 😢گفتم باشه رفتیم و رفتیم و رفتیم دیگه نفسم بالا نمیومد انقدر بودم ولی احساس کردم که ایشون هیچ احساس خستگی نمیکرد... انقد خسته بودم نممیدونستم چی میگه اصلا متوجه نبودم چی میگه متوجه شدم رسیدیم خونه آخی سبحان الله چقدر خوبی داشتم... من همیشه عادت داشتم وقتی پیاده روی میکنم که از داشتم رو بخونم و یا بلند رو بخونم اما اینبار هیچی اصلا یادم رفت... 😭از شدت خستگی خخواستم خدا حافظی کنم گفت صبر کن کارت دارم گفتم بفرمایید؟ گفت شما دیگه شرعا و قانونا هستی میخوام هر چی میخوای از خودم بخوای دیگم از بابات نگیر دست کرد تو جیبش و هر چی داشت بهم داد 😊خیلی شدم با وجود اینکه مقدار پولش کم بود اما کرد که به فکرمه خدا رو اینهم یه دنیایی بود برای خودش.... کردم و رفتم بعداز خداحافظی رفتم داخل تا در رو نبستم نرفت خیلی خوبیه ولی منکه نمیخوام اینو بهش بگم چون .... شب که شد رفتم سر درس و کارهای عقب موندم کمی که درس خوندم خسته شدم و خوابم برد.... ✍🏼 ... ان شاءالله
‍❤️ 💌 ✍🏼خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و دیره باید بریم ... ما در ایام بودیم تا من گرفتم یکی زنگ در رو زد و اومد داخل... 😍اه اینکه بازم آقا است اومده بود دنبالم بریم واسه و ، خودش تا الان مسجد بود نرفته بود خونه ، سبحان الله خیلی انسان و از بود منم عجله ای خودم رو آماده کردم و رفتیم... و هم اومدن ولی پدرم نیومد چون همیشه داشت عبادت کنه و میگفت بیشتر عبادت میکنه و بهش لذت میده.... 🕌جلوی مسجد خدا حافظی کردیم و رفتم داخل مسجد صدای قاری که قرآن رو خیلی قشنگ و شیوا و دلنشین میخوند تمام مسجد پخش شده بود. همیشه عادت داشتم یه کوچیک با خودم ببرم دست کردم به قرآن خوندن با قرآن خوندن نیمه دوم خودم رو پیدا میکردم.. 😍یاالله با کلامت جان میگرفتم و روحم تازه میشد کردم خیلی دعا کردم که الله تعالی قدمم کنه و رو بخیر کنه برای و و برای تمام برای که پر از و باشد.... 🌔شب قدر هم تموم شد و بر گشتیم در راه آثا مصطفی گفت میخوام باهات حرف بزنم بین راه مادرم و خواهرم جلو تر رفتن و من و آقا مصطفی پشت سرشون.... شروع کرد با گفتن و گفت که اولین باری که من رو دیده توی خونه یکی از دوستانش بوده که دخترش با من دوست صمیمی بود ، منظورش خونه ساریه بود گفت که خوشم اومد ازت با وجود و زیبا بودی و سرزنده و شلوغ احساس کردم و خودم رو در وجودت دیدم الان دو سه روزه که ما کردیم و یه تکه از هم شدیم ... گفت وقتی اومدم و گفتی که شرط ازدواجت واقعا شدم و به روی خودم نیاوردم من بهت دادم و تا زمانی که به عقدم در نیومدی شبها خوابم نمیبرد این حرفها رو که میزد توی دلم به پا بود اما به روی خودم نیاوردم چقد خوب بود این حرفها رو ازش میشنیدم... گفت که واقعا و میخوام از نظر نقطه قوتش باشم قدم به قدم با هم و در کنار هم سختی ها رو به جون بخریم و و رو فدای بکنیم.... 😍انگار داشت من رو میزد اینها من بود که از زبون یکی دیگه شنیده میشد گفت خوب حالا میخوام بدونم واقعا شما با من همراه و همدل هستید....؟ گفتم الان وقتشه که یه چشمه از اون همه درسی که استادها برام تلاش کردن و بهم دادن رو رو کنم 💫بسم الله الرحمن الرحیم چندین حدیث و آیه در مورد در راه الله گفتم و هدف ما و وظیفه شرعی ما نسبت به و رو بیان کردم و گفتم که از وجود انسان برای الله تعالی هستش و لا غیر ... و هر هدفی غیر از این هدف در زندگی داشته باشی هست و خواهد شد... ☝️🏼️همانند قول الله تعالی 📖وقل جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا 😊میتونستم کنم که خیلی خیلی خوشحال شد و نمیدونست چی بگه اصلا حتی راه رفتنش هم تغییر کرد... گفت فکر نمیکردم تا این حد و فهمیده باشی منم گفتم ما اینیم دیگه یه لحظه مکث کرد انتظار نداشت این حرف رو بزنم ولی گفت آره و با صدای بلند خندید، طوری که صداش رفت پیش مادرم و خواهرم اونها هم متوجه شدن.... رسیدیم به خونه مادرم هر چی اصرار کردیم نیومد داخل گفت بر میگردم... 😢خونه اونها از ما خیلی دور بود و ماشین هم نیاورده بود میخواست با پای پیاده برگرده نصف شب هم که هیچ ماشینی نبود. 😍این درشت مال بود دیگه خداحافظی کرد و رفت تا سفره رو انداختیم خوندم... ❤️اللهم انک عفو تحب العفو فاعفو عنی همه اش ورد زبانم بود.... با هم سحری خوردیم و حرف زدیم و گفتن و رفتم خوندم و..... ✍🏼 ... ان شاءالله
‍❤️ 💌 ✍🏼باخودم میگفتم که چقدر الله تعالی منو دوست داره و به اینکه من چکار کردم که چنین نصیبم شد آیا من لایقش هستم... اکثر اوقات برام میخرید و روبان قرمز بهش میزد همه رو لای دفترم میزاشتم دفتر داشتم که پر شده بود از گلهایی که آقا مصطفی بهم داده بود... 📕یه روز یه دفتر کوچیک برام آورد گفت اینها همه اش برای تو نوشته شده الآن بازش نکن وقتی رفتم نگاش کن گفتم باشه ولی منکه نمیتونستم نبینم چون کلا عجول و هولی داشتم دفتر دستم بود و گاهی وقتا که مشغول حرف زدن میشد منم یکم بازش میکردم ببینم چیه، ولی هیچی دستگیرم نمیشد گفتم نمیخوای بری دیر میشه ها زود برو سر کار گفت الان که هنوز زوده 1ساعت وقت دارم منم داشتم میمردم که ببینم توی دفتر چیه آخرش طاقت نیاوردم جلوی خودش بازش کردم... 😍وای..... کلا بود اونم با خط خیلی قشنگ منم چون خودم بعضی وقتا شعر میگفتم شعر و بودم چقدر شعرهاش دلنواز بود.... 💌تقدیم به ته نیا یاره کم(نقدیم به اولین یارم) این همان فردایی است که دیروز نگرانش بودی 😳چه خوش خطه اول فک کردم چاپش کرده بعد گفت که دست خطه خودمه... گفت تو هم برای من بنویس نگفتم دست خطم بده خودم رو خورد نکردم گفتم حالا ببینم چی میشه... گفت نه ازت میخوام توی این دفتر رو هر دومون پر کنیم گفتم باشه ظهرش کلاس داشتم و وقت نکردم بخونمش اما شب که بر گشتم بعد از شام رفتم سراغش... 😍وای چه شعرهایی نوشته بود از تکه تکه وجودم و شخصیتم تعریف کرده بود وای چقدر قشنگ منو کرده بود خدایا یعنی این منم تا حالا نمیدونستم اینقد خوبم.... ☺️نمردیم و یکی ازمون کرد خلاصه همه اش رو خوندم اما یکی از شعرهاش دلم رو لرزوند خیلی ناراحت شدم در مورد خودش نوشته بود مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از امواج نور در زمستاتی غبار آلود و دود با خزانی خالی از فریاد شور ✍🏼در آخرش نوشته بود بعدها نام مرا باران و باد نرم میشویند از رخسار سنگ گور من گمنام میماند به راه فارغ از افسانه های نام و ننگ 😭خیلی ناراحت شدم و کردم فرداش که مثل همیشه میومد دو قدم جلو تر از دنبالم گفتم آخه این چه شعری بود گفت مگه چش بود دسخط به این قشنگی... 😒گفتم یکی از شعرهاش کننده بود و در مورد بود آخه آدم به نامزدش چنین شعرهایی میده چرا از مرگ حرف میزنی؟؟؟ 😏خندید و گفت که منکه چیزی نگفتم این عاقبت همه انسانهاست فقط بعضی ها بیانش نمیکنن و بعضی ها خیلی یادش میوفتن و بیانش میکنن... 😡گفتم که دیگه باهات حرف نمیزنم... ناراحت شد گفت تو نکن باشه دیگه نمیگم ولی الکی الکی قهر کردم که یه بگیرم ازش... 😌ظهرش رفت یه دونه از این سنتیها که آینه کاری شده بود برام گرفته بود. ☺️عجب ها این سیاست زنانه چه کارها که نمیکنه...خیلی خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم و با دلخوری گفتم باشه... ☹️گفت هنوز قهری گفتم بله گفت چیکار کنم گفتم بریم بیرون رفتیم بیرون و کمی گشتیم الکی آشتی کردم برگشتیم خونه با حوصله باهاش حرف زدم و خوشحال شد و خداحافظی کرد رفتم خونه و با خوشحالی گفتن چیه کبکت خروس میخونه منم گفتم هیچی کبک من همیشه خروس میخونه بعضی وقتا هم مرغ میخونه... مادرم گفت این دختره کی درست میشه من خیالم راحت بشه این نیست که فقط واسه خودش بد باشه بعدا میره خونه میگن کلا خانوادش میگن مقصر مادرشه که درست تربیتش نکرده... ☹️ای بابا مادرم هم همیشه از این حرفا میزد گفتم ول کن مامان اگه گفتن میگم تقصیر خودم بود باشه حالا یه چیزی بده بخورم گشنمه... گفت بیا بخور نشستم خوردم و سفره رو جمع کردم و رفتم گرفتم ظهر رو خوندم عجله ای خودم رو آماده کردم برم کلاس که......😳 ✍🏼 ... انشاءالله
‍❤️ 💌 ✍🏼یه لباس گلبهی رنگ انتخاب کردم که شکوفه های ریزی توش داشت خیلی قشنگ بود و البته کم قیمت معمولا دوست نداشتم که باشم در و زیبا بود... برگشتیم خونه و قرار شد دو روز بعدش بریم برای خرید لباس ، و آقا مصطفی اومدن دنبالم و با مادرم وخواهرم رفتیم آخی این آقا مصطفی چقد خوشتیپه همیشه چه هیکل ورزشکاری داره... خلاصه لباس رو خریدیم هر چی مادر شوهرم گفت خوب بازم چیز دیگه ای بردار ولی من برنداشتم خوب بود... هم داشت کم کم رو به راه میشد بلاخره روز رسید عروسی من با آقا مصطفی.... 😍 خیلی داشتم پدرم خرج عروسیون رو داد که به ما فشار نیاد چون آقا مصطفی خیلی سر شناس بود خیلی ها اومدن تقریبا 800 نفر دعوتی داشتیم خییییلی زیاد بود... یکی از ماموستای شهر رو کردیم و برای مردم موعظه کرد از توحید و ترس از الله سبحان و در آخر هم برای ما کرد و همه جمع آمین گفتن... ماموستا اومد پیشم و برام دعای خیر کرد و در آخر گفت اینم یک برای تو امیدوارم به نکاتش عمل کنی این هدیه ای بود که تونستم بهت بدم بازش کردم بود کلام الله.... 😍بهترین هدیه عمرم رو گرفتم بازش کردم و قرآن خوندم دلم گرفت همه به من نگاه میکردن خونه دوماد اومدن دنبالم مادرم چون اولین دخترش بود که میکنه خیلی ناراحت بود و همش گریه میکرد... 😭منم وقتی مادرم رو میدیدم گریه کردم خیلی زیاد گریه کردیم پدرم اومد بالا و گفت بیا بریم وقت رفتن بود منم بلند شدم مادرم سرم کرد و بغلم کرد و همش گریه میکرد منم گریه کردم حتی پدرمم هم گریه کرد هر دوشون برام دعای خیر کردن... بالاترین دعا هم مال پدر و مادرم بود انقد گریه کرده بودم که اصلا یادم نبود به نگاه کنم پدرم من رو سوار ماشین کرد و داماد پشت سرم اومد تو ماشین و حرکت کردیم منم مثل داغ دیده ها با خانوادم نگاه میکردم خدایا فکر میکردم این سهل ترین امتحانه که من از خانوادم میشم..... توی راه بودیم که آقا مصطفی همش با بهم نگاه میکرد و زود به زود میگفت حالت خوبه منم هر وقت میگفت حالت خوبه بیشتر گریه ام میگرفت😭 یه دفعه صدای از یکی از ماشین ها پخش شد آقا مصطفی سرش رو چرخوند ببینه کیه داداش کوچیکش بود ماشینش رو متوقف کرد و براش بوق داد که بایسته با عصبانیت پیاده شد و گفت مگه نگفتم روشن نکنید... 😡این عروسی منه نه شما نمیخوام با قاطی بشه اونم ترسید گفت باشه باشه... 😒اومد سوار شد دیگه نتونستم کنم اتقد بود و منم شوکه شدم ، بلاخره رسیدیم و پیاده شدیم یه خونه نقلی خیلی کوچیک بود رفتیم تو همه خیلی خوش آمد گفتن اما خونه مثل خونه ما شلوغ نبود چون همه دوستاش رو خونه ما دعوت کرده بود.... وقتی رفتیم داخل خونواده خودم هم به غیر از پدر و مادرم همه اومده بودن نشستم و برام آب آوردن و شیرینی خوریم و گفتن که باید بریم یکی یکی اومدن خداحافظی کردن و کوچیکم اومدن پیشم و بغلم کردن و خیلی گریه کردن فکر کنم من خیلی مهم بودم توی خانواده... همه رفتن و به خوشی تموم شد و آقا مصطفی گفت عصر رو به بخونیم..... ✍🏼 ... ان شاءالله
‍❤️ 💌 👫رفتیم پایین خونه خودمون خونه ما یک اتاق کوچیک با یه آشپزخونه کوچیک داشت درسته نقلی بود اما خیلی بود آدم دلش باز میشد خواهر زاده همسرم هم بعضی وسایل ها رو در غیاب من چیده بود خیلی و عالی کارش رو انجام داده بود من وقتی اومدم خونه آقا مصطفی گرفته بودم دیگه نیازی نداشت برم وضو بگیرم آقا مصطفی میدونست من همیشه وضو دارم دیگه نگفت برو وضو بگیر ولی خودش رفت وضو گرفت و اومد ایستاد.... و شروع کرد به گفتن من هم بلند شدم تا کنارش بایستم و نماز بخونم الله اکبر گفت و نماز خوند منم پشت سرش این اولین بود که من با آقا مصطفی به میخوندیم خیلی خوب بود احساس زیاد آقا مصطفی بهم منتقل شد چقدر با و نماز میخوند.... نمازمون تموم شد و من یه کردم خیلی جای خانوادم رو خالی دیدم یک باره گریم گرفت ولی با صدای بلند گریه کردم آهسته نبود گریم که تموم شد دیدم آقا مصطفی هم نگاهم میکنه و گریه میکنه تعجب کردم و گفتم چرا گریه میکنی؟ گفت نخواستم جلوی گریه ات رو بگیرم گفتم بزارم تا سبک بشی ولی منکه تحمل گریه ات رو ندارم منم گریه ام گرفت...دیگه هیچ وقت پیش من نکن گفتم چشم...☺️ برای شام رفتیم طبقه بالا فقط خودمون بودیم و 3 تا برادر شوهر و یه جاری و یه مادر شوهر با ما دو تا طبق معمول ما جدا سفره انداختیم و جدا نشستیم الحمدلله یک خوب برگزار شد زندگی آرومی رو شروع کردیم الحمدلله زیر ... روزها میگذشت من فهمیدم در زندگی آقا مصطفی خیلی جایگاه خاصی داره همه کارها با برنامه هستش.... معمولا بعداز نماز صبح دیگه بر نمیگشت همینکه میرفت مسجد دیگه بر نمیگشت تا ساعت 8 صبح وقتی بر میگشت به عهده اون بود اما و مال من زود صبحونه آماده میکرد و میومد من رو بیدار میکرد تا صبحونه بخوریم و بره سر کار تا ظهر کار میکرد و واسه نماز ظهر بود تا نیم ساعت بعدش هم بر نمیگشت وقتی بر میگشت من رو انداخته بودم بعد از غدا نیم ساعت استراحت میکرد و میرفت شبش که بر میگشت انقدر خسته بود که داغون بود بعد از شام نمیخوابید میرفت مسجد واسه جماعت وقتی بر میگشت میگفت من میخوابم تا 11:30 بعد دم کن و صدام کن چایی بخورم... منم همین کار رو میکردم بعد از 11.30 دیگه نمیخوابید میخوند و تلاوت میکرد اگر دوشنبه و پنج شنبه بود نصف شب غذا میخورد تا بگیره و بعد میرفت واسه نماز اوضاع به همین منوال بود.... 😢من کار خونه بلد نبودم همه رو از آقا مصطفی یاد گرفتم رو که دیگه نگو در حد جلبک... انقدر بود که خودم میکشیدم اما شکر خدا مرد خوبی بود همه رو یادم داد حتی که سخت ترین غذا بود خیییییلی خوبی بود... ✍🏼 ... ان شاءالله
‍❤️ 💌 ✍🏼روزگار به همین منوال میگذشت زندگی آرومی در داشتیم یه روز رفت یه دستگاه خرید و گفت که میخوام از این به بعد کمتر بیکار باشی و فعالیت دینی ات رو افزایش بدی من آشنا بودم و میتونستم باهاش کار کنم چون تو خونه پدرم کامپیوتر داشتیم و معمولا زیاد باهاش کار میکردم.... گفتم چشم هر کاری بگی میکنم چند روز بعد چند تا سی دی آورد که رایت کنم منم بعدش یه کتاب آورد که تایپ کنم و انجام دادم... الحمدلله اوضاع خوب بود علاوه بر این شروع کردم به برگزاری کلاسهای خودم از شروع کردم و .... یه روز آقا مصطفی برگشت خونه یه فکری به کله ام زد گفتم که هر کسی بیشتر اون یکی رو غافلگیر کنه است... 👌🏼اونم قبول کرد من بعد از ظهرش رفتم بیرون یه مقدار پسنداز داشتم رفتم بازار براش یه شلوار کتان و یه بلوز سفید راه راه قرمز ویه خریدم و رفتم خونه و کادوش کردم برای شام هم خورشت درست کردم و یه هم درست کردم... 😢شبش که اومد خونه هیچی دستش نبود... ولی به هر حال اون میبازه شام که خوردیم خونه پدرم اومدن خونه ما مادر شوهرمم اومد پیش ما ای خدا حالا چکار کنم چطوری رو بهش بدم... 😌ولی بسم الله گفتم و پیش اونا بهش دادم اونم خیلی خوشحال شد و رفت حیاط کادو خودش رو بیاره اصلا فکرش رو هم نمیکردم کادو خریده باشه برام یه چیزی دستش بود که مثل کادو پیچیش کرده بود دستم گرفتم خیلی سبک بود انگار پر کاغذ بود یا فکر کنم اصلا چیزی توش نیست گفت قبل از باز کردن باید حدس بزنی مثل من اصلا هنگ کرده بودم حتی نتونستم حدس بزنم چیه یه چیز گرد توی کاغذ شکلات اونهم خیلی سبک... 😳 به هزار التماس گذاشت بازش کنم کاغذ لامپ بود... همون کارتون دور لامپهای کم مصرف خیلی ناراحت شدم گفتم این کادوته.....؟😏 گفت بازش کن وقتی بازش کردم دیدم یه پلاک بود پلاک حرف که اول حرف اسم خودم بود... 😍خیلی خوشحال شدم اینکارها رو از کجا یاد گرفته بود خدا میدونه ولی کارش بیست بود من باختم...همیشه توی همه کار از من میبرد چون خلاقیتش خیلی بالا بود... بعد از نه ماه متوجه شدم باردارم من خیلی شدم اما آقا مصطفی نه میگفت نمیخوام جسمت ضربه ببینه هنوز خیلی جوونی در اصل نوجون بودم چون 16 سال سن داشتم... حق هم داشت ولی من بچه دوست داشتم قبل از هم همیشه با بچه ها گرم میگرفتم 😢اوایلش کمی حالم بد میشد اما بازم دوست داشتم و پشیمون نمیشدم اما آقا مصطفی بیشتر و بیشتر میشد ، نمیدونم دلیلش چی بود البته چون سنم کم بود به جای اینکه اضافه وزن داشته باشن کاهش وزن داشتم و این بود خیلی شدم وقتی پا گذاشتم توی 7 ماه زود به زود تنگی نفس داشتم طوری که میبردنم ... یه خانمی بود همسایه مون که بود دیگه نمیبردنم اورژانس اون میومد خونه ما یه شب انقد حالم بد شد که تنفس مصنوعی بهم دادن ، ولی بازم خوشحال بودم 🌌یه شب آقا مصطفی خیلی آشفته به نظر میومد هر چی بهش گفتم چیه جوابم رو ندا و میگفت هیچی نیست فشار کاره... 😔میدونستم یه چیزیش شده که همش مثل اسیر پر پر میزنه توی خونه ، اما یک کلمه هم حرف نزد تا اینکه . . . . . . . . . . . . . ✍🏼 ... ان شاءالله
‌❤️ 💌 ✍🏼فهمیدم قصد داره حالا بماند از کجا فهمیدم ولی اصل همون رفتن بود خیلی سخت بود ولی اینبار از دفعه قبل سخت تر بود... 😔شب اومد خونه من توی آشپزخونه بودم و داشتم میکردم وقتی اومد تو منو دید خیلی ناراحت شد گفت چرا گریه میکنی؟ گفتم نمیدونم... همینطوری فقط کمی فکر کنم فهمید که من فهمیدم داره میره مثل مرغی که سرش رو بریده باشن آروم و قرار نداشت همش توی خونه میومد و میرفت همش قدم میزد خیلی ناراحت بود که نتونست بخوره چند تا قاشق الکی گذاشت توی دهنش منم همینطور چند تا قاشق خوردم گفت بلند شو بریم بیرون کمی هوا بخوریم بلند شدم رفتیم بیرون.... یه دونه ملیس خرید برام فقط یه دونه خرید گفتم چرا دوتا نخریدی گفت من نمیتونم بخورم قسمش دادم که تو هم بخور 2 قاشق کوچیک گذاشت توی دهنش و دیگه نخورد... گفت تو بخور من نگاهت کنم اینطوری بیشتر دوست دارم انگار من میخوردم و آقا مصطفی بهم میکرد سرش رو گذاشت رو فرمون و نگاهم میکرد توی چشماش یه بود با یه عمیق خیلی ناراحت بود میتونستم این رو احساس کنم.... وقتی تمومش کردم گفت دیگه بریم خونه رفتیم و آقا مصطفی گرفت که بخونه اون شب برخلاف همه شبها خوابید اما یه جور خاص خوابید دستهاش رو گذاشت روی سرش قشنگ احساس میشد که چقدر ناراحت و دلواپس هستش خیلی ناراحت بود.... 😔اون شب من خوابم نمیبرد رفتم توی جیبهاش رو خالی کردم که لباسهاش رو بشورم تا تمیز باشه فهمیدم هیچی نداره حالا میدونم که چرا فقط یه دونه ملیس آورد... 😭نمیدونستم چیکار کنم صبح شد و نرفت سر کار گفت کمی کار دارم باید رو به راهش کنم رفت بیرون تا ظهر بر نگشت ظهرش که بر گشت گفت بشین کارت دارم خیلی خوند و زیادی رو تعریف کرد منم نمیخواستم کنم چون اگه گریه میکردم نمیتونست بره و منصرف میشد هیچی نگفتم حتی یک کلمه فقط گوش دادم... خیلی سخت بود که خودم رو نگه دارم الان اگه بره خیلی سخت تر دفعه قبل بود چون من بودم بلاخره در آخر تمام حرفهایش را گفت که من باید برم همینکه این رو گفت نتونستم خودم رو نگه دارم سرم رو پایین انداختم و کردم و گریه کردم قلبم میسوخت خیلی زیاد.... 😭هیچ درمانی هم نداشت خودش هم ناراحت شد خیلی زیاد گفت تورو خدا گریه نکن خودت میدونی نمیتونم دوام بیارم گفتم چشم از اعماقم بودم گفت شب بریم خونه پدرت خداحافظی کنم زنگ زدم بهشون خونه نبودن گفتم که اشکال نداره نمیریم شب خونه خودمون میشینیم شب کمی رفتیم بالا خونه مادر شوهرم با هم کمی نشستیم گفت مادر یه کاری دارم نمیدونم کی بر میگردم اونها هم گفتن باشه برو به سلامت سفرت خیر باشه به سلامت بری و برگردی.... 😢خدایا اینو که میگفت کردم مادر شوهرم که نمیدونست چرا ناراحتم ولی گفت چیه دخترم باهم دعواتون شده ؟ گفتم نه بخدا خودم ناراحتم چون میره و منم تنها میمونم اونم گفت خیلی زود میگذره زود بر میگرده هیچ کس از خبر نداشت و نمیدونستن شاید دیگه هیچ وقت نبینمش.... 😔رفتیم پایین آقا مصطفی بازم مثل دیشب خوابید و حرفی نزد منم در عوض ساکش رو آماده کردم چه کار سختی بود با هر لباسی که میذاشتم توی ساکش چند قطره هم روانه اش میکردم من داشتم ساک ئعزیزترین کس زندگیم رو میبستم که بره از پیشم... از خواب بلند شد و رفت بیرون از و هیچ خبری نبود منم نخوردم کمی قبل از شام برگشت خونه گفت آماده شو بری خونه پدرت نفسم بند اومد خیلی خیلی سخت نفس میکشیدم وای داره میره گفتم حالا مجبوری بری گفت ازت نداشتم.... دیگه هیچی نگفتم توی ماشین بودیم و رسیدیم خونه پدرم همینکه خونه رو دیدم تکه تکه شد فقط به هم دیگه کردیم گفت میخوام یه چیزی بهت بگم یه شب توی نصف شب جلوی پنجره اتاق خودت منتظرم باش اینو بدون که برمیگردم چون یکی رو دارم که منتظرمه چشمام داشت داد میزد که میخواد کنه اما من اراده ام خیلی قوی تر از این حرفها بود چون میدونستم که میره مطمئنم که میره پس چرا ناراحتش کنم در این لحظات آخر.... 😔گفت نمیخوای بری ؟ نمیتونستم پیاده بشم اصلا دستهام توان نداشت که دستگیره در رو باز کنه من مصطفی این رو بدوون نمیتونم بدون تو کنم.من تنهاام بایک بچه توی شکمم مصطفی نرو... توی با خودم حرف میزدم بلاخره برادرم اومد در رو باز کرد از هیچی خبر نداشتن اما اومدن خداحافظی همان حرفهایی رو که به مادرش گفته بود به من هم گفته بود پیاده شدم اما نمیتونستم روی پام بایستم میدونستم هم نمیتونست پیاده بشه یه خداحافظی آرومی با مادرم کرد و رفت تا وقتی دور شد بهش کردم آه آه آه آه آه.... 😭نفس های رفت خدایا حالا چطور بکشم. ✍🏼 ... ان شاءا
‌❤️ 💌 😔نمیخواستم بره نمیخواستم اینجوری تموم بشه ولی من نمیتونستم جلوی کسی رو که میخواد در کنه را بگیرم... 💔اما والله قلبم داشت از جا در میومد من در خودم غوطه میخوردم و کسی از حالم خبر نداشت ، نمیشد بگم باید در قلبم چالش میکردم رفتم بالا و رفتم اون اتاق خیلی کردم طوری که صدای هق هق ام رفت پیش مادرم و خواهرم... اونا اومدن پیشم مادرم گفت یعنی انقدر کم حوصله و کم تحملی که نمیتونی یک هفته بدون اون دوام بیاری؟ رو گفتن واسه کار و هم واسه کردن مردش تا کار کنه خواهرم حتی یک کلمه هم نگفت فقط نگام کرد... 😔وقتی مادرم حرف میزد من فقط میکردم و توی دلم میگفتم مادر تو از هیچی خبر نداری و نمیدونی که شاید برای همیشه از پیشم بره و من تنها میشم با یه بچه توی شکمم... مادرم در آخر گفت دیگه بسه گریه نکن پاشو صورتت رو بشور و بیا کمکم کن منم همینکار رو کردم شام رو آماده کردیم اما من نمیتونستم چیزی بخورم شبش وقتی همه خوابیدن جلوی ایستادم همون طوری که بهم گفت منم ایستادم اما برنگشت جلوی پنجره همش گریه میکردم... 😞فرداش همه سرحال بودن بجز من همین اوایل که رفت سخت شدم و جسما لاغر و لاغر تر از قبل شدم برادرم بعد از دو روز اومد و گفت از ماجرا خبر دار شده و فهمیده چه اتفاقی افتاده همینکه اینو گفت انقدر گریه کردم که صدام گرفت گفت نگران نباش من هستم این حرفش بود برام بازم شب شد و بعد از اینکه همه خوابیدن من جلوی پنجره ایستادم و گریه کردم کفتم مصطفی نمیخوام با روانه ات کنم میخوام با اشکهام یه راهی درست کنم برات تا اما بازم برنگشت... فرداش قرار شد بریم برای برادرم یه دختر خوب انتخاب کنیم رفتیم توی کلاس یه خیلی قشنگ رو انتخاب کردیم دختر همکلاسی دوران مدرسه خودم بود خیلی ناز و و البته خیلی آروم و کم حرف استادشون یکی از هم دوره ای های خودم در دورانی که درس میخوندم بود... ما انتخاب کردیم وقتی همه رفتن از دوستم آدرس خونه شون رو گرفتم رفتیم الحمدلله قبول کردن البته گفتن اول کنن بعد برن لباس بخرن ماهم قبول کردیم... 😔برادرم اصلا تو باع نبود کلا من رو کرده بود من بازم تنهای تنها شدم کار برادرم هم درست شد و الحمدلله عقد کردن و به هم رسیدن یاد و افتادم خیلی دلم گرفت اما به روی خودم نیاوردم فرداش داداشم گفت میریم خرید توهم بیا مامان هم میاد دو شب قبل یه از مصطفی گیر آورده بودم به امید اینکه بیرون بتونم بهش بزنم رفتم داداشم اول طلا خرید همش از من نظر میخواست اما اصلا نداشتم گفتم حالم خوب نیست نمیتونم بلند شم بعد از طلا خریدن گفتن بریم لباس بخریم منکه واقعا شده بودم گفتم من نمیتونم میرم خونه مادرمم من رو تنها نذاشت باهام برگشت... ☎️یه تلفن عمومی پیدا کردم و بسم الله گفتم و بهش زنگ زدم خودش برداشت انقد هول شدم یادم رفت سلام کنم گفتم مصطفی خودتی سلام کرد آروم گفت آره از نمیدونستم چیکار کنم همش حرف میزد و من نمیتونستم چیزی بگم فقط گریه میکردم مردم بهم نگاه میکردن و میکردن مادرمم گفت باشه دیگه بسه آبرومون رفت... 😭اما من واقعا گوشم نبود من میخوام صداش رو سالهای سال بشنوم میخوام باهاش حرف بزنم میخوام کنارم باشه اما نمیشد حالا فقط همین زنگ رو داشتم فقط یک صدا ، یک صدای و متوجه شد گریه میکنم نتونست حرف بزنه زد زیر گریه و قطع کرد... 😔 چند نفراز دوستان خانوادگی من رو دیدن که دارم گریه میکنم فکر میکردن که با مصطفی مشکل داریم و من قهر کردم و اومدم خونه بابام اما منکه دلم نمیومد ازش کنم... قطع کرد و گریه ام بیشتر شد اومدم رو مرتب کنم دیدم چادرم شده حتی های اشکم به زمین هم رسیده بود... خودم رو جمع و جور کردم و رفتیم خونه شبها برادرم خیلی دیر میومد خونه پیش بود الحمدلله خیلی با هم دیگه خوب بودن اما من یک نفر رو میخواستم که کنه... 😔کسی نبود شبها تا و حتی بیشتر از نصف شب کنار پنجره میموندم که مصطفی من برگرده اما ازش خبری نبود که نبود انقدر ضعیف شدم رفتیم بهم گفت که بدنت ویتامین دفع میکنه و عفونت هم گرفته و کمبود وزن داری... بهم دارو دادن و یه سونو گرافی هم دادم تقریبا 8 ماهه بودم نمیدونم مصطفی از کجا خبردار شده بود به برادرم زنگ زده بود و من رو بهش داد گفته بود من امانتش هستم وبهم پیام داده بود که باید از خودم مراقبت کنم منم شروع کردم به غذا خوردن گاهی اوقاات انقد میخوردم که همه تعجب میکردن ، اما من به امید مصطفی خوردم، خوردم که برگرده اما بازم بودم... ✍🏼 ... ان شاءالله
‍ ❤️ 💌 😭یالله فقط نیم ساعت وقت هست تا چیکار کنم میکردم که از سینه ام در بیاد و دیگه نبینم که داره میره... 😔یه لحظه به ذهنم خورد که یک چیزی ازش به بزارم گفتم مصطفی میشه ازت بگیرم گفت برای خودت سختش نکن ، نمیتونی تحمل کنی ازش خواهش کردم قبول کرد یه گوشی داشت که دست دوم بود 30 تومن داده بود هر چند کهنه ای بود اما میتونستیم باهاش کار کنیم... گوشیو رو حالت گذاشتم هیچ صدایی جز صدای گریه من توی خونه نبود ، کرد و من میکردم گفتم چه وصیتی به و داری ؟ گفت ازشون میخوام که بخونن داشته باشن از بترسن ... من با میل خودم بلند شدم و میرم در بین حرفهاش چشمش همش به من بود میگفت گریه نکن دیگه خواهش میکنم بسه دیگه اما من هام رو کرده بودم، نمیتونستم بخندم گفتم خوب چه حرفی و وصیتی برای محدثه داری گفت باید به پدرش کنه... گفت بخند دیگه اما من بیشتر و بیشتر گریه میکردم دیگه نتونست حرف بزنه گفتم صبر کن برم محدثه رو بیارم باهاش خداحافظی کنی رفتم محدثه رو آوردم بغلش کرد و زود به زود روی قلبش میگذاشت 😭ساکش رو دستش گرفت از پله ها پایین رفت و برای آخرین بار خداحافظی کرد دنبالش با گریه رفتم گفت نیا محدثه رو هم گذاشت زمین محدثه هم گریه کرد تا آخر کوچه که رفت من چشم به دنبالش بودم و گریه میکردم و اون هم زود به زود سرش رو بر میگردوند و میکرد و میکرد برو تو اما من نمیتونستم ازش بردارم ... در آخر کوچه ایستاد و اشاره کرد برو تو اما نرفتم و می ایستاد و نگاهم کرد و رفت دیگه ندیدمش... 😭همینکه رفت منم رفتم تو خونه زار زار گریه کردم باورم نمیشد برای آخرین بار حتی بغلش نکردم ای کاش برای آخرین بار دستهاش رو میکردم اما گریه امانم رو بریده بود... نباید کسی از خبردار میشد پس من باید خون سرد بودم اما چه طوری...؟ 😔شب خونه خواهرم بودیم تازه 1 ماه بود که کرده بود دامادمون اومد دنبالم گفتم بهشون برای رفته و فقط من میام مادرمم همراهش اومده بود چون نمیشد من با دامادمون برم چون بود رسیدم خونه خواهرم... مادرم چون جلو نشسته بود صورتم رو ندید رفتم تو مادرم هم برگشت خونه خودشون ، خواهرم همینکه صورتم رو دید گفت چی شده؟ گفتم هیچی گفت بخدا یک چیزی شده که کوچیک هم نیست خیلی بزرگه در دو کلمه سرهمش آوردم. 😞مصطفی برای همیشه رفت... خشکش زد باورش نمیشد گفت برو بابا... حوصله نداشتم تو جیهش کنم فیلمش رو بهش نشون دادم زار زار گریه کرد رو زهرمار کردم براشون خواهرم انقد گریه کرد چشماش کاملا خون شده بود اون شب نتونستیم بخوریم گفتم منو ببرید خونه خودم گفتن تنهایی نمیشه اینجا بمون اما نتونستن قانعم کنن منو برگردندند خونه محدثه رو خوابوندم و رفتم... 😔مثل عادت همیشگی جا انداختم اصلا یادم نبود که مصطفی نیست همینکه یادم افتاد ریخت جمعش کردم رفتم دمپایی های مصطفی رو آوردم و زیر سرم گذاشتم تا اذان صبح فقط یک ریز گریه کردم حتی یک ثانیه هم نخوابیدم روشن کرده بودم... فرداش محدثه نوبت داشت مونده بودم الان تنهایی چطوری برم؟ باید میرفتم به همین خاطر کسی رو پیدا نکردم که بیاد باهام خودم تنهایی رفتم بعدش برگشتم خونه یک هفته تمام من اصلا نخوابیدم فقط روی دمپایی های مصطفی دراز میکشیدم... 📞بعد از یک هفته روز زنگ زد بهم گوشی خودش رو نبرده بود به همون خط زنگ زد گفت صحیح و سالمم خیلی خوشحال شدم از خوشحالی میریختم انقد جیغ زدم که مادر شوهرم فهمید و اومد بالا گفت چیه؟ گفتم مصطفی زنگ زده گفت بگو کی بر میگردی؟ 😔این سوال خیلی بود منم چون میخواستم که نفهمه من از ماجرا خبر دارم ازش سوال کردم گفت ای کلک کسی پیشته ؟ گفتم بله دیگه گفتم مامانت میگه کی بر میگردی؟ گفت گوشی رو بده دست مادرم... 😔با مادرش حرف زد یهو مادر شوهر عصبانی شد منم ادا در آوردم گفتم چی شد ؟ 😔گفت میگه دیگه بر نمیگردنم منم گریه ام گرفت این دیگه ادا نبود این درونم بود. ✍🏼 ... ان شاءالله
‍❤️ 💌 ✍🏼با مادرش خداحافظی کرد و قطع کرد مادر شوهرم خیلی عصبانی و ناراحت بود ومن هم که گریه میکردم اوضاعمون کاملا بهم ریخت... مادر شوهرم شبها میومد پیشم با من بخوابه خیلی و گلی بود هیچ کس انقدری که برای من میکشید ، نکشید هر وقت میحرید اول میومد سهم من رو میداد بعد میبرد برای خودشون خیلی مهربون بود... 😔هر شب تا صبح میخوندم و گریه میکردم والله تا ساعت 8 صبح یکسر قرآن میخوندم خیلی دلم پیدا میکرد. دیگه از مصطفی خبری نشد تا دو هفته پدر و مادرم هم هر شب میومدن و ازم میخواستن برم اونجا کنم اونجا چون همه به خاطر من به سختی می افتادن ولی اگه اونجا بودم دیگه همه نگرانم نبودن منم قبول نکردم ، دوست داشتم خونه خودم زندگی کنم کنار مصطفی بعد از 2 هقته بازم زنگ زد تمام مصطفی رو پاک کردم... وقتی اینو بهش گفتم خیلی شد ازش پرسیدم که از خراکی هایی که فرستادم هنوز مونده؟ گفت نه بابا همون روز اول تموم شد اینجا خیلی آدمهای و هست همون روز اول تموم شد البته هر کس یک ذره بهش دادیم تا به همه برسه... 😞خیلی بودم گفتم ای کاش همه اش رو میفرستادم ، وقتی با مصطفی حرف میزدم انگار رو با تمام ثروتش به من یک نفر دادن ولی بعدش زود قطع میکردم.... 😔به همین هم راضی بودم ، یه روز که بیرون بودم گوشیم زنگ خورد دیدم مصطفی است از حرف زدن جلوم رو ندیدم پام گیر گرد به جدولهای کنار جاده و با گوشی افتادم زمین وگوشی خاموش شد. 😭دستام و هر دو زانوم زخمی شد اما ناراحت بودم که نتونستم با مصطفی حرف بزنم هم که وضعیتم رو دیدن به جای کمک قاه قاه انقدر ناراحت بودم همونجا نشستم و کردم و هرجوری بود گوشی رو سرهم کردم ولی دیگه زنگ نزد... 😔با همون وضعیت رفتم خونه دلم پر بود چون در اون مدت کم که مصطفی رفت خیلی کشیدم خواهران به جای همدردی باهام واینکه ببینن من چقدر در سختی ام همه اش وقتی منو میدیدن حرفهای ناخوشایند میزدن و یا پشت سرم حرف در میاوردن و خودم بس نبود حتی تا این حد پیش رفتن و میگفتن شوهرش رو فرستاد تا هر گندکاری دوست داره بکنه پناه بر الله.. مصطفی هم خیلی باهام همدردی میکردن به جز یکی از خواهر شوهرهام که گاهی اوقات بقیه رو علیه من میشوروند ، جاریم هم که کنار دستم بود همیشه . ❤️اما هیچکس مصطفی نمیشد مصطفی هر هفته زنگ میزد بهم گفت برگرد خونه پدرت اینجوری هم برای او راحته و هم منم دیگه نیستم منم گفتم چشم...برگشتم اونجا 😔اوضاعم از قبل بدتر شد خیلی و شدم هر روز یک میگرفتم وقتی میرفتم دکتر میگفتن بخاطر اعصابه راست هم میگفتن ، تقریبا داشت 8 ماه میشد که مصطفی رفته بود. ✍🏼 ... ان شاءالله
📲 اینجا در نیز میتوان سمت خدا تنظیم کنیم مسیرمان را؛ کافیست روی عهدمان وفادار بمانیم و جز و عترت، سراغ غریبه ها نرود کلیک هایمان!🖲
{🌱•ه‍‌و ال‍‌رح‍‌م‍‌ن‍‌ •🌱} •💚🌱• رفیق گاهی که بیکار میشی برو با یگانه معبود مهربونت درد و دل کن!!!(: چقدر قشنگه.. اینکه خدا باهات حرف میزنه!! با زبون آیه ها😍 ولی حیف که بعضی ها قدر این گنج گمشده ی آسمانی رو نمیدونن!!! به ما بپیوندید😍👇 @aDokhtaranehChadoory🌹
「‌‌‌ *┅═✧❁﷽❁✧═┅* ! ⚠️ از بدتـریــن بلاهایـی ڪه به ســر بچه‌هاۍ مذهبــی مۍآید "حیــاء حمــق" است! ❗️حیــاء حمــق ڪه تعبیـرے از رسـول خدا ﷺ است، خجالــت از انجـام کارهاۍ درسـت است! به خاطـر نظـر مـردم!😳 به چند تا مثـال توجـه ڪنید تا این حیـاء مذمـوم را بهتــر بشناسیـد👇🏼 ❓چـرا باید خجالـت بڪشم❗️ وقتی عدّه‌ای از مـردم از گوش دادن مـوسیـقی با صـداۍ بلنـد در اتومبیلشـان خجالـت نمی‌ڪشند، چرا از گـوش داد در اتومبیـل خجالـت بڪـشم⁉️ وقتی عدّه‌ای از دختـران از نشـان دادن زینـت و اندامشـان بہ مــردم خجالـت نمۍڪشند، چـرا من از پوشاندن بدنـم و رعایـت خجالـت بڪشم⁉️ وقتی بعضــی از مــردم از گفتـن هر خزعبـلی در جمــع خجالــت نمۍڪشند، چرا من از یاد ڪــردن، خدا و رســولﷺ و خواندن احادیــث اهـل بیـت علیهـم السـلام در جمـع خجالـت بڪــشم⁉️ ســوأل اینجـاسـت👇🏼 ♒️ وقتی از نشــر بدی‌ها خجالــت ڪشیده نمیشـود، چرا از پاڪی‌ها بڪـشیم؟! جبهــه ڪفر از خودش شــرم ندارد، من چـرا از نمایـش خـودم شــرم داشته باشم⁉️ 💯 یکی از مصـداق‌هاۍ بارز این خجالـت و عـدم اعتمـاد بنفـس ما در انجـام دستـور الهـی، مربوط به مسأله است! ✖️خجالت میکشیم ... ✖️و انجام نمیدهیم ...❗️ و بخاطــر این خجالـت احمقــانــه، در یڪی از فروع دینمـون، معلــوم نیست چطـور بازخواسـت خواهیــم شد...😔 واجبی که در جامعه‌ی اسلامی و حتی بین متدیّنین هم غریــب و دور از ذهــن شــدھ... ☀️انجـام و احیـاء آن ! ✨هر دو وظیفـه‌ٔ ماست✌️🏼✊🏼 💎مرکز تخصصی آموزش و احیای واجب فراموش شده... ┏━━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀°━━━┓ @DokhtaranehChadoory ┗━━°❀•°:🎀 - 🎀:°•❀°━━━┛
تورات رو تغییر دادند انجیل رو تغییر دادند وقتی که نتوانستند قرآن رو تغییر دهند، آن را سوزاندند...
هدایت شده از ♡دختران نظامی ♡
جلوی ضرر رو هر وقت بگیری منفعته ..... 🔰تا الان قرآن حفظ نکردی !!! هنوز حافظ کل نشدی !!! محفوظاتت مسلط نیست !! همه را فراموش کردی !!! اصلا تا حالا به حفظ قرآن فکر نکردی !! از هروقت تصمیم بگیری راه اشتباه را دور بزنی ثانیه به ثانیه داری به مقصد نزدیک ونزدیک تر می شی . بدو اید تا از دست نرفته مخصوص همه ی سنین همین الان پیام بده تا کمکت کنیم و هر چی خواستی بپرس 😊 @Idina90S