eitaa logo
دوشکاچی
132 دنبال‌کننده
218 عکس
53 ویدیو
0 فایل
📘کتاب #دوشکاچی 🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی 📖چاپ اول : سال۹۸ 📚ناشر : #سوره_مهر 📍موضوع : #دفاع_مقدس ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi 💻 dooshkachi.blog.ir ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌍اخبار رسمی ما را فقط از این کانال پیگیری بفرمائید.
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 آیا تاکنون کتاب را مطالعه کرده‌اید؟ ⭕️ برای شرکت در نظرسنجی و مشاهدهٔ گزینه‌ها، روی لینک زیر کلیک کنید و گزینهٔ مورد نظر خود را انتخاب نمائید👇 https://EitaaBot.ir/poll/ijo 🇮🇷 @dooshkachi
👌 نکته‌سنج در اصول تاکتیکی 📖 ... قبل از عملیات، برادر کاوه چند دقیقه برایمان صحبت کرد. او چند تاکتیک شلیک با اسلحه را به ما آموخت. به ما گفت: «خشاب‌های سلاح‌تون رو بردارید و سه تا گلنگدن بکشید، بعد ماشه رو بچکونید و مطمئن بشید که سلاح‌تون در حین عملیات گیر نکنه. سعی کنید توی درگیری با ضدانقلاب، از رگبار استفاده نکنید.» بعد مکثی کرد و گفت: «ای کاش می‌تونستم رگبار همه تفنگ‌ها رو خراب کنم! این رگبار، آفت جون شماست.» ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
🔹 تحمل سختی‌ها در کنار خانواده 📖 تقریباً مأموریت‌مان در جزیره رو به اتمام بود که نیروهای تازه‌نفسی از کرمانشاه به منطقه آمدند تا جایگزین ما شوند. بعد از اینکه خط را تحویل‌شان دادیم، به کرمانشاه برگشتیم. در طول مدت حضورمان در جزیره و تحمل شرایط طاقت‌فرسایش، تغییراتی هم در خواب و خوراک و فیزیک بدنی‌مان ایجاد شده بود. رنگ دست‌ها و صورت‌مان به خاطر تابش نور مستقیم آفتاب، شبیه بومی‌های منطقه تیره شده بود و چند کیلو هم وزن کم کرده بودیم. بی‌خوابی‌های متعدد در منطقه، همه را خسته کرده بود. بچه‌ها نیاز به استراحت داشتند. برادر رسولی به همه مرخصی داد. من هم به روستا رفتم. تقریباً دو ماه بود پسرم را ندیده بودم. در این مدت، میثم بزرگ‌تر شده بود و دوست داشتم به اندازه مدتی که در کنارش نبودم، او را سیر ببینم... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
🚁 مثل شیرودی 📖 ... خلبان به من گفت: «داشتیم گشت می‌زدیم که توی پادگان دیدیم‌ات به این طرف و آن طرف می‌دویدی و تانک‌های عراقی هم روبروت بودند. سریع توی پادگان نشستیم تا نجاتت بدیم.» من هم از آنها تشکر کردم. بعد هم مرا آوردند و اینجا پیاده کردند و گفتند: «از اینجا میشه بری عقب؛ ما مأموریت داریم و باید برگردیم.» من هم از آنها جدا شدم و به طرف تو آمدم.» وقتی صحبت‌های آن برادر ارتشی را شنیدم، با خودم گفتم: «گر چه «شیرودی» شهید شده، اما هزاران شیرودی دیگه مثل اون خلبان شجاع، توی هوانیروز هستند که توی چنین وضعیت خطرناکی، به دل دشمن می‌زنند و جان یک نفر رو نجات میدن.» به او راه عقبه نیروها را نشان دادم و گفتم: «از این مسیر میشه برگردی عقب.» او هم خداحافظی کرد و رفت. 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
📍 به اسیر کن مدارا 📖 ... برادر صفایی گفت: «یکی از این کمپوت‌ها رو باز کنید تا بدیم به این اسیره، بلکه کمی جان بگیره.» یکی از بچه‌ها سرنیزه‌اش را درآورد تا درِ یکی از آنها را باز کند، اما آن عراقی به محضی که چشمش به سرنیزه افتاد، رنگش پرید و خودش را باخت. نفس‌نفس‌زنان با حالتی وحشت‌زده به ما زُل زده بود و چیزی نمی‌توانست بگوید. سریع درِ کمپوتی را باز کردیم و به او دادیم تا بخورد. وقتی که دید کاری با او نداریم، کمپوت را گرفت و آن را سر کشید. کمی که سر حال شد، برادر صفایی با آرامش خاصی به او گفت: «ما به تو آسیبی نمی‌رسانیم؛ خیالت راحت باشه.» با اینکه او عراقی بود و شاید زبان فارسی را هم نمی‌فهمید، اما با شنیدن این جمله، آرام‌تر شد و احساس کرد که خطری او را تهدید نمی‌کند ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 (ص) 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
🌹سکوتی به رنگ ایثار 📖 ... وقتی برادر الماسی از ارتفاع بالا آمد، برادر کاوه خیلی آرام با او شروع به حرف زدن کرد: «این چه وضعیه؟ چهار تا تیر انداختند و تو خودت رو باختی؟ حالا عقب‌تر از بچه‌ها میای؟ میگم برو بالا، نمیری! چرا؟» او هم با بغضی در گلو گفت: «برادر کاوه! این طور که میگی نیست. اون پایین هم اگه می‌موندیم، دشمن نمی‌تونست کاری از پیش ببره.» بعد از نماز صبح برادر کاوه از سنگرش بیرون آمد و با تعجب از الماسی پرسید: «خون؟ داره از پات خون میاد؟» الماسی هم گفت: «چیزی نیست برادر کاوه!» برادر کاوه پرسید: «پات چی شده؟ کِی زخمی شدی؟» الماسی سرش را پائین انداخت و گفت: «برادر! شب که درگیر شدیم، پام تیر خورد و نخواستم به شما و بچه‌ها چیزی بگم. دلیل اینکه گفتم بالا نریم به همین خاطر بود، چون لنگان‌لنگان نمی‌تونستم مثل شما راه برم.» ... 👈تکمیلی این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
📚نویسنده کتاب در گفتگو با ماهنامه فرهنگی-اجتماعی «اتفاق» کرمانشاه: دوشکاچی یک کار «آتش به اختیار» بود. متن این گفتگو را می‌توانید از آدرس زیر مشاهده فرمائید👇 🌐 http://dooshkachi.ir/?p=586 📍 🇮🇷 @dooshkachi
👊 پیام به مناسبت 📍 قدس عزیز زیاد منتظرت نمی‌گذاریم. در پنجاه کیلومتری تو در نقطه رهایی منتظر اعلام رمز عملیات آزادی‌ات توسط فرمانده مقتدر حضرت سیدعلی خامنه‌ای هستیم که همراه رزمندگان غیور جبهه مقاومت با ندای الله اکبر زمین و زمان را بر سر مستکبران عالم به لرزه درآوریم و ناپاکان غاصب صهیونیست را به دریا بریزیم؛ گرچه در این راه غرب و غرب‌پرستان داخلی مقداری خار راهمان باشند و پاهایمان را خونین کنند، اما باکی نیست و بزودی خواهیم آمد. 🕌 🇮🇷 @dooshkachi
49.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺خاطراتی از ایام کودکی و دوران دانش‌آموزی در روستا 📺خاطره‌گویی در برنامه تلویزیونی "ماه شهر" ویژه ماه مبارک رمضان از شبکه زاگرس (سیمای کرمانشاه) 📆 19 اردیبهشت‌ماه 1400 📍 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
32.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷روایتی از ایستادگی خانواده‌های شهیدان فرهنگیان و احمدی 📺خاطره‌گویی در برنامه تلویزیونی "ماه شهر" ویژه ماه مبارک رمضان از شبکه زاگرس (سیمای کرمانشاه) 📆 ۱۹ اردیبهشت‌ماه ۱۴۰۰ 📍 (ص) ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌾لیلمانج، روستایی پر از خاطره 📖یک روز که پدرم داشت بذر گندم می‌کاشت، دیدم در حال پاشیدن بذرها با خودش کلماتی را زمزمه می‌کند و با هر مشت بذری که می‌پاشد، می‌گوید: «این سهم مور و ملخ، این هم سهم گاو و گوسفند، این هم سهم رهگذر و این یک مشت هم سهم خودمان.» ابتدا تعجب کردم و با کنجکاوی از او پرسیدم: «بابا! اینها که میگی یعنی چه؟!» در جوابم گفت: «خدا رزق و روزی مخلوقاتش رو توی اینها گذاشته و این گندمی که ما می‌کاریم، بخشی از اون مال حیواناته، بخشی سهم رهگذر و بخشی هم سهم خودمان. وقتی این‌طور میگی، خدا هم برکت به مالت میده.» 👈ادامه این خاطرات در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
28.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺روایتی از تشکیل تیپ ویژه کوهستانی در سال ۱۳۶۱ 📺خاطره‌گویی در برنامه تلویزیونی "ماه شهر" ویژه ماه مبارک رمضان از شبکه زاگرس (سیمای کرمانشاه) 📆 ۱۹ اردیبهشت‌ماه ۱۴۰۰ 📍 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
43.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺روایتی از عملیات کربلای۴ 📺خاطره‌گویی در برنامه تلویزیونی "ماه شهر" ویژه ماه مبارک رمضان از شبکه زاگرس (سیمای کرمانشاه) 📆 ۱۹ اردیبهشت‌ماه ۱۴۰۰ 📍 (ص) ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
✌️شادی مردم از آزادی خونین‌شهر 📖همان‌طور که روی چمن‌ها دراز کشیده بودم، برگشتم و از داخل ساکم کاغذی بیرون آوردم و شروع کردم به نوشتن. هنوز نامه را تمام نکرده بودم که سر و صدای بلندگوهای اطراف میدان آزادی بلند شد: «شنوندگان عزیز توجه فرمائید! خونین‌شهر، شهر خون، آزاد شد.» ولوله عجیبی به پا شد. شور و شعف خاصی در بین مردم موج می‌زد. اشک شوق از چشمانم جاری شد و من هم مثل همه مردم از این موضوع خوشحال شدم و در پوست خودم نمی‌گنجیدم. مردم هم خوشحال بودند. هر کس با هر چه که داشت، شادمانی می‌کرد؛ یکی جعبه شیرینی در دست داشت و از مردم پذیرایی می‌کرد. راننده‌ها برف‌پاکن ماشین‌هایشان را جلو زده و چراغ‌ها را روشن کرده بودند و بوق‌زنان حرکت می‌کردند. صحنه بسیار زیبایی بود. 👈ادامه این خاطرات در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
✌️حماسه ادامه دارد ... 📖انتخابات و حضور مردم و مشارکت مردم، نشان‌دهنده اقتدار ملی است. امکانات دفاعی و قدرت‌های دیپلماسی و امثال اینها به کشور اقتدار می‌دهد، در این شکی نیست اما بیش از همه اینها مردم یک کشورند، ملّت‌اند که اقتدار می‌دهند. امام خامنه‌ای(مدظله‌العالی) 📍 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
✌️همه با هم برای ایرانی مقتدر و قوی 📖از همه شما دعوت می‌کنم برای تعیین سرنوشت خود پای صندوق‌های رأی حاضر شوید تا دشمنان این مملکت ناامید شوند. 📍 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
☝️بیا بریم جایی که فقط خدا هست! 📖... همین‌طور که به چهره‌ام زُل زده بود، به من گفت: «می‌آیی از اینجا بریم جای دیگه‌ای؟!» گفتم: «نه!» گفت: «چرا نمی‌آیی؟!» گفتم: «خب با تمام دوستان، نزدیکان و رفقایم، که همگی اهل یک روستا هستیم، اینجا در یک گردان جمع شده‌ایم؛ دوست دارم در کنار اینها باشم.» وقتی که پاسخ منفی مرا شنید، چیزی نگفت. چند دقیقه‌ای که گذشت، دوباره از من پرسید: «برادر! راستی نگفتی برای چه به جبهه آمده‌ای؟!» من که از این سؤال خنده‌ام گرفته بود، گفتم: «چه سؤال عجیب و غریبی می‌پرسی برادر؟!» گفت: «خب، برای چه آمدی؟» گفتم: «برای خدا. مگه کسی برای غیر خدا به جبهه میاد؟» بعد از چند لحظه که گذشت، این بار گفت: «برای خدا آمدی؟!» گفتم: «آره.» گفت: «حالا اگه جایی که خدا باشه، ولی دوست و رفیق و همشهری‌ات اونجا نباشه، خدمت می‌کنی؟»... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 (ص) 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
🌲نبرد در جنگل 📖... صدای صفیر گلوله‌هایی را که از کنار گوشم رد می‌شدند، به خوبی حس می‌کردم. برخی از گلوله‌ها به صخره‌ها و تخته‌سنگ‌های اطراف خوردند و بعضی دیگر هم به بدنه ماشین اصابت کرده و آن را سوراخ کردند. دشمن بنا بر آمادگی قبلی، سخت با ما می‌جنگید. وقتی که با دوشکا چند نوار را به سمت‌شان خالی کردم، ناگهان در حین شلیک، قبضه دوشکا گیر کرد! یک لحظه نفس در سینه‌ام حبس شد، مانده بودم که در این وضعیت چه کار باید بکنم. گلوله‌ها نیز مدام به اطراف ماشین می‌خوردند. برای رفع گیر دوشکا حداقل به نیم ساعت زمان نیاز داشتم، اما فرصت کافی وجود نداشت. تا آن لحظه هم با چنین مشکلی روبرو نشده بودم. با ناامیدی و درماندگی گفتم: «خدایا! چه کار کنم؟ کمکم کن.» برای لحظه‌ای نگاهم به کنار جاده افتاد ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
👌هوش و ذکاوت کاوه 📖... موقعیت منطقه طوری بود که بچه‌های ما مرتب آماج تیرهای دشمن بودند. تعدادی زخمی و تعدادی هم شهید دادیم. برادر کاوه وقتی که دید بچه‌ها مورد هدف تیراندازی بی‌امان نیروهای ضدانقلاب قرار دارند، با صدای بلند فریاد زد: «به یه دوشکا بگید بیاد جلو.» وقتی که دوشکاچی آمد، برادر کاوه با دستش به درختی که در آن دشت قرار داشت اشاره کرد و گفت: «دوشکا رو قفل کن روی اون درخت و یه نوار هم به طرفش خالی کن.» دوشکاچی هم بی‌امان به طرف آن درخت شروع به تیراندازی کرد. بعد از اینکه یک نوار فشنگ را خالی کرد، یک نفر از بالای درخت پایین افتاد. همه مانده بودیم که برادر کاوه چطوری به این موضوع پی برده بود! یکدفعه صدای الله‌اکبر بچه‌ها بلند شد و همگی هوش و ذکاوت برادر کاوه را تحسین کردند. 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
📛 حسن دمکرات! 📖... بچه‌ها به شوخی آنها را «حسن دمکرات» صدا می‌زدند! یک روز کنجکاو شدم تا از خودشان بپرسم چرا آنها را با این اسم صدا می‌زنند. با هم گرم صحبت شدیم. متوجه شدم هر دو اهل روستای «زاغان» هستند. به آن دو نفر گفتم: «چرا به شما دمکرات میگن؟» یکی از آنها آهی کشید و گفت: «ماجرایی داره. ما قبلاً دمکرات بودیم، ولی بعداً پشیمان شدیم و خودمان رو تسلیم کردیم!» وقتی این را شنیدم، کنجکاوی‌ام بیشتر شد و گفتم: «خیلی دوست دارم بدانم جریان تسلیم شدن شما چه بود. چرا برگشتید؟» یکی از آنها گفت: «دو بسته آجیل، منو تسلیم کرد!» بعد ادامه داد و گفت: «ما معمولاً توی ارتفاعات بودیم. یک روز تصمیم گرفتیم که سری هم به خانواده‌مان بزنیم. توی روز نمی‌شد رفت و آمد کرد. صبر کردیم تا هوا تاریک بشه. از تاریکی هوا استفاده کردیم و وارد روستا شدیم. اون شب رو کنار خانواده‌مان سپری کردیم. خبر ورود ما به روستا، به بچه‌های سپاه گزارش شده بود ...» 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
هدایت شده از دوشکاچی
🍷 تلخی جام زهر 📖 گوینده خبر چنان با شور و هیجان پیام صریح و بدون رودربایستی امام را قرائت می‌کرد که به زمین میخکوب شده بودم! هر چه می‌گذشت، لحن گوینده هم شدیدتر می‌شد. تقریباً یک ساعت از قرائت پیام گذشته بود که با شنیدن کلمه «قبول قطعنامه» و «آتش‌بس» شوکه شدم! وقتی شنیدم امام پذیرش قطعنامه را کشنده‌تر از زهر دانسته، خیلی منقلب شدم و قطرات اشک از گوشه چشمانم سرازیر شد. به دیوار تکیه زدم و هق‌هق شروع کردم به گریه کردن. اعضای خانواده‌ام همگی با شنیدن خبر پایان جنگ، خوشحال بودند و از اینکه می‌دیدند من از این موضوع ناراحت هستم، تعجب کرده بودند! در آن حال سؤالات فراوانی در ذهنم مرور می‌شدند. درونم غوغایی بود. خودم را خیلی سرزنش کردم و گفتم: «پس تکلیف جنگ به کجا ختم میشه؟ مگه ما شعار نمی‌دادیم «جنگ‌جنگ تا پیروزی»؟ پس چه شد؟ خدایا! چه گناهی مرتکب شده‌ایم؟! کجا کم‌کاری کرده‌ایم که امام مجبور شده چنین حرفی بزنه؟ یعنی ممکنه امام به وفاداری ما شک کرده باشه؟» ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 www.sooremehr.ir/fa/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi 📲💻 dooshkachi.ir ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
4_5803402875992278765.mp3
22.11M
📜به مناسبت سالروز صدور پیام تاریخی امام(ره) بعد از پذیرش قطعنامه۵۹۸ 🎙صوت پیام امام خمینی(ره) با صدای آقای محمدرضا حیاتی 🗓 ۲۹ تیرماه ۱۳۶۷ 📍(ره) ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯‌
🌴خوزستان با وفا 📖از ماشین پیاده شدم و به طرف مغازه رفتم. با خودم گفتم: «همان‌طوری که رادیوهای بیگانه تبلیغ می‌کنند، این مردم عرب‌زبان خودشان رو از سایر مردم ایران جدا می‌دانند یا نه؟!» وارد مغازه که شدم، سلام کردم. مغازه‌دار که فردی سیه‌چرده بود و لباس عربی به تن داشت، با لهجه عربی غلیظی جواب سلامم را به گرمی داد و با دستش به صندلی چوبی کوچکی که داخل مغازه‌اش بود اشاره‌ای کرد و گفت: «اهلاً و سهلاً. بفرما بنشین» ... نگاهی به من کرد و چند لحظه بعد به طرف کُلمن آبی که داخل مغازه‌اش بود رفت و یک لیوان آب خنک توی لیوان ریخت و برایم آورد و گفت: «بفرما، گلویی تازه کن.» لیوان آب را از او گرفتم و تشکر کردم ... نگاهی به اجناس داخل مغازه‌اش کردم و قیمت برخی از آنها را پرسیدم ... به من گفت: «به قیمت‌ها چه کار داری؟ هر چه می‌خواهی بردار.» مقداری بیسکویت و تنقلات برداشتم و گفتم: «اینها چند میشه؟» گویا با این حرفم کمی ناراحت شد و گفت: «هیچی!» خیلی اصرار کردم، ولی از گرفتن پول امتناع کرد و گفت: «اینها که چیزی نیست. تمام اموالم به شماها تعلق داره» ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
هدایت شده از دوشکاچی
🔴 در مصاف با نفاق 📖 لوله قبضه را به سمت ورودی شهر، که منافقین در آنجا حضور داشتند، گرفتم و بعد از تنظیم سلاح، آنها را به رگبار بستم. آن‌قدر از منافقین نفرت به دل داشتم که با شدت تمام به سمت‌شان تیراندازی می‌کردم. در حین تیراندازی، در دل می‌گفتم: «خدایا شکرت که همه منافقین رو یکجا جمع کردی تا ما هم این‌طوری از اونا پذیرایی کنیم! چنین فرصتی دیگه گیرمان نمیاد!» تیراندازی‌هایم کماکان ادامه داشت تا اینکه متوجه شدم یکی از نیروهای پیاده خودی به فاصله نه چندان دوری از من، در کنار تپه موضع گرفته است و به سمت ورودی شهر تیراندازی می‌کند. زمان زیادی نگذشت که یکی از تانک‌های منافقین از داخل شهر بیرون آمد و به سمت او شلیک کرد. با شلیک گلوله تانک، پیکر نیروی ما هم نقش بر زمین شد. تا این صحنه را دیدم، خیلی سریع قبضه را رها کردم و به سمتش دویدم. وقتی به موضعش رسیدم، با پیکر چاک‌چاکش مواجه شدم. او را با همان وضعیت دلخراشی که داشت، روی دوشم انداختم و به سمت بالای تپه برگشتم. ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 www.sooremehr.ir/fa/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯