eitaa logo
دوشکاچی
132 دنبال‌کننده
225 عکس
56 ویدیو
0 فایل
📘کتاب #دوشکاچی 🎙خاطرات #علی_حسن_احمدی 📖چاپ اول : سال۹۸ 📚ناشر : #سوره_مهر 📍موضوع : #دفاع_مقدس ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi 💻 dooshkachi.blog.ir ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ 🌍اخبار رسمی ما را فقط از این کانال پیگیری بفرمائید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 اولین بارقه حسینی(ع) 📖 قبل از انقلاب در مسجد حضرت ابوالفضل(ع) روستای ما هر ساله رسم بود که در ماه محرم عزاداری برپا شود. با پدرم به مسجد می‌رفتم، ولی درک زیادی از عزاداری امام حسین(ع) نداشتم. آن سال یک روحانی به روستا آمده بود و شب‌ها بعد از نماز مغرب و عشاء به منبر می‌رفت و از «احکام شرعی» و «مسائل روز مملکت» می‌گفت و نهایتاً «روضه‌خوانی» می‌کرد و از ظلم یزید و دشمنان اهل بیت(ع) می‌گفت. در بین حرف‌هایش از مردم سؤال می‌پرسید: «به نظر شما چرا امام حسین(ع) در زمان خودش علیه یزید قیام کرد؟» جمعیت داخل مسجد هم محو صحبت‌های او می‌شدند و به یکدیگر نگاه می‌کردند. سطح سواد مردم پایین بود. در صحبت‌هایش سعی می‌کرد به کنایه و غیرمستقیم، وضعیت کشور را نسبت به اجرای قوانین دینی مقایسه کند و همه چیز را زیر سؤال ببرد ... بعد از این سؤالات، دوباره از مردم می‌پرسید: «به نظر شما یک شیعه امام حسین(ع) در این باره چه وظیفه‌ای داره؟» ... 👈ادامه خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🏴 به یاد روضه وداع 📖 شب بعد از اعزام پدرم به جبهه، به مسجد رفتم تا در مراسم عزاداری شرکت کنم. روحانی مسجد بعد از سخنرانی کوتاهی که داشت، شروع به روضه‌خوانی کرد. او روضه وداع امام حسین(ع) با فرزندان و اهل خیمه‌اش را خواند. در میان روضه به یاد پدرم افتادم. با اینکه یک شب بیشتر نبود که از پدرم دور شده بودم، اما آن‌قدر درک آن روضه برایم زیاد بود که هنوز روضه را تا آخر نخوانده بود، می‌دانستم چه می‌خواهد بگوید و های‌های شروع کردم به گریه‌کردن. در آن حس و حال، احساس یتیمی می‌کردم. گریه‌هایم آن‌قدر شدید شد که غش کردم! اما بعد از چند دقیقه به هوش آمدم و کمی آب‌قند به من دادند تا سر حال شوم. مدتی گذشت تا به دوری پدرم عادت کردم. آنها حدود دو ماه در منطقه ماندند و بعد از آن به روستا بازگشتند ... 👈تکمیلی خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🚀 باران آتش در گُزیل 📖 من و تعدادی از نیروهای خدمه دوشکا با تویوتا به موضع خمپاره‌انداز 120 م.م مستقر در نزدیکی سه‌راهی مرّه‌خیل رفتیم و در کنار بچه‌ها ماندیم. نیروهای پیاده وارد عمل شده بودند و ما منتظر اجرای آتش بودیم. چون شب بود، دید کافی نداشتیم که بخواهیم با دوشکا و توپ 106 م.م علیه سنگرها و مواضع دشمن شلیک کنیم و فقط اجازه داشتیم به غیر از بخشی از منطقه و ارتفاع، که احتمال درگیری نیروهای خودی در آنجا وجود داشت، سایر مناطق اطراف ارتفاع را با قبضه‌های خمپاره‌انداز زیر آتش خودمان قرار دهیم ... آن شب تا صبح صدای شلیک‌های پیاپی در کوهستان می‌پیچید. بُرد برخی از سلاح‌های عراق مانند مینی‌کاتیوشا و خمپاره به ما نمی‌رسید. خط پدافندی آنها هم فاصله زیادی با ارتفاع داشت و فقط با توپخانه می‌توانستند ارتفاع را بزنند و از ضدانقلاب پشتیبانی کنند. بچه‌های ما هم با تمام قوا اجرای آتش می‌کردند. زمان زیادی نگذشت که ... 👈تکمیلی خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
💠 تولد پسرم میثم 📖 در مسیر سه‌راهی مرّه‌خیل به باینگان بودیم که برادر فرهنگیان را دیدم ... به من گفت: «علی‌اشرف! خانه نرفتی؟» گفتم: «نه، مدتی هست که نرفتم.» گفت: «برو به خانواده‌ات سری بزن.» گفتم: «شما که می‌بینی من گرفتارم، چرا برم؟» گفت: «آخه مادرت رو توی سنقر دیدم. آمده بود بیمارستان. ظاهراً زن و بچه‌ات کسالت داشتند و آمده بودند پیش دکتر.» چون بچه یک روستا بودیم، خانواده‌ام را می‌شناخت. تا این را شنیدم، کمی دلواپس شدم، ولی حدس زدم که برای چه به بیمارستان رفته بودند ... با این وجود به برادر فرهنگیان گفتم: «باشه، اگه اینجا زنده ماندم میرم و سری بهشان می‌زنم»، اما او تأکید کرد و گفت: «نه، حتماً برو. مادرت خیلی سفارش کرد و گفت که حتماً علی‌اشرف رو بفرست بیاد.» ... به خانه که رسیدم، تقریباً یک هفته از تولد پسرم گذشته بود ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
🌷 ابتکار شهید گلی 📖 ... تعدادی از فرماندهان با دوربینی که در دست داشتند، وضعیت منطقه و تحرکات دشمن را بررسی می‌کردند. در همین هنگام از بالای ارتفاع دیدیم تعدادی از نیروهای دشمن از سمت شیب مخالف، از طرف رودخانه سیروان، از دامنه کوه در حال صعود به بالای ارتفاع هستند. آنها هر لحظه به ما نزدیک‌تر می‌شدند. مسیر پیشروی آنها پر از سنگ‌ریزه بود و شیب تندی هم داشت. تعداد ما هم در برابر آنها کم بود و غیر از چند اسلحه انفرادی و دوربین، سلاح دیگری نداشتیم. در همین هنگام برادر گلی به شوخی گفت: «می‌خوام به صد سال قبل برگردم! می‌خوام کاری کنم که ضدانقلاب فرار کنه!» همه با تعجب پرسیدیم: «منظورت چیه؟» گفت: «تا جایی که ممکنه، سنگ‌های درشت و بزرگ جمع کنید و هر وقت اشاره کردم، همه رو به سمت پایین رها کنید.» چیزی نگذشت که بهمنی از سنگ‌های ریز و درشت بر سر نیروهای دشمن فرو ریخت و ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔸 پدافندی قصرشیرین 📖 ... چند بار به طور پراکنده بین ما و عراقی‌ها آتش گلوله تبادل شد؛ اما این درگیری‌ها چندان جدی و سنگین نبود. در بعضی از روزها بچه‌ها می‌رفتند و با توپ‌های 106 م.م حدوداً 10 گلوله شلیک می‌کردند و برمی‌گشتند. این روال مدتی ادامه پیدا کرد، اما بعداً به خاطر مدیریت مهمات، کمتر شلیک کردند. قبضه سیار دوشکا هم در اختیارم بود و با جانشینم سهراب فشی، در منطقه گشت می‌زدیم و همزمان با درگیری‌هایی که نیروهای عراقی ایجاد می‌کردند، ما هم تیراندازی می‌کردیم. گاهی اوقات منطقه آرام بود و حوصله‌مان سر می‌رفت و به شوخی به سهراب می‌گفتم: «بیا بریم کمی تیراندازی کنیم. حوصله‌مان سر رفت!» او رانندگی می‌کرد و من هم به سمت عراقی‌ها تیراندازی می‌کردم؛ البته عراقی‌ها هم به سمت من شلیک می‌کردند. بعد از مقداری تیراندازی، دوباره به مقر برمی‌گشتیم ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
هدایت شده از دوشکاچی
38.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹پخش گزارش خبری 🎙مصاحبه با راوی کتاب 🔸آقای 📆یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۹ ⏰اخبار ساعت ۲۰:۳۰ 📺شبکه دو سیما ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🕌 اولین زیارت امام رضا(ع) 📖 ... قرار شد دسته‌جمعی به زیارت امام رضا(ع) برویم. یک جفت کتانی داشتم که آنها را داخل ساکم گذاشته بودم. چکمه‌هایم را کنار گذاشتم و کتانی‌ها را پوشیدم. بعد هم از هتل بیرون زدیم و به طرف حرم حرکت کردیم. برای اولین بار بود که به زیارت امام رضا(ع) می‌رفتم. با دیدن گنبد طلایی حرم، اشک در چشمانم حلقه زد. هر چه به حرم نزدیک‌تر می‌شدم، دلم می‌لرزید و پاهایم اختیار خودشان را از دست می‌دادند. سرم بالا بود و حرم را نگاه می‌کردم. اصلاً توجهی به اطرافم نداشتم و در عالم دیگری بودم. به همراه دوستانم به داخل حرم رفتم. شوق زیارت امام رضا(ع) زبانم را بند آورده بود و نمی‌توانستم حرفی بزنم. فقط گریه می‌کردم ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 (ع) 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔶دکل دیده‌بانی 📖... با اینکه از ارتفاع می‌ترسیدم، اما دل را به دریا زدم و تصمیم گرفتم که از آن بالا بروم. نزدیک دکل شدم و نگاهی به سر تا پایش انداختم. ترس و دلهره عجیبی داشتم. دو دستم را به میله‌هایش گرفتم و سه چهار متری بالا رفتم؛ اما وقتی نگاهی به زیر پایم انداختم، ترسیدم و فوری پایین آمدم. بعد از چند دقیقه دوباره سعی کردم و این بار نزدیک 6 متر از آن بالا رفتم، ولی دوباره پایین آمدم. دیدم این‌طوری فایده‌ای ندارد و باید هر طور شده بالا بروم. به خودم روحیه دادم و کمی دل و جرأت پیدا کردم. نفس عمیقی کشیدم و با اعتماد به نفس کامل به پایه‌های دکل نزدیک شدم. تصمیم گرفتم هر طور شده از آن بالا بروم ... فکر کنم تا وقتی که به آن بالا رسیدم، چند کیلو وزن کم کردم! از آن بالا، منطقه آبیِ وسیعی را دیدم. منظره عجیبی بود. تا آن موقع با چنین وضعیتی روبرو نشده بودم. تا چشم کار می‌کرد، تمام منطقه پوشیده از آب بود. از دور تعدادی سیاهی دیدم ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 (ص) 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 🇮🇷 @dooshkachi
🌷 آیت‌الله اشرفی اصفهانی 📖 ... می‌خواستیم از میدان‌آزادی به طرف پادگان صالح‌آباد برویم تا شادی پیروزی‌مان در عملیات‌ها و همچنین شوق دیدار امام را ابراز کنیم. از میدان آزادی وارد خیابان مدرّس شدیم و در قالب همان ستونِ چراغ‌روشنِ بوق‌زن به طرف مسجدجامع رفتیم. در این هنگام دیدم چند نفر از بچه‌های خودمان دوان‌دوان جلو آمدند و به ما رسیدند. بعد با صدای بلند فریاد زدند: «آقا! بوق نزنید، چراغ‌ها رو خاموش کنید!» ما هم تعجب کرده بودیم و نمی‌دانستیم چرا این‌طوری رفتار می‌کردند! با توقف موقت ماشین‌ها، به آنها گفتیم: «چرا شادی نکنیم؟ چرا بوق نزنیم؟ مگه چه شده؟ اتفاقی افتاده؟» آن چند نفر صدایشان را پایین آوردند و با لحن آهسته‌تری گفتند: «امروز چهلم شهادت آیت‌الله اشرفی اصفهانیه، امروز روز شادی ما نیست، بلکه برای او عزاداریم.» ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
📍 به یاد خوشراه 📖 ... چند گونی پُر از خاک هم روی پایه قبضه قرار دادیم تا در حین تیراندازی، تکان نخورد. بعد به رضا گفتم: «خوشراه! اینجا دیگه تانکی مقابلت نیست، نیروهای دشمن رو بزن. اونا از روی اون یال، پشت بچه‌های ما رو بستن و بهشان اجازه نمیدن که از محاصره خارج بشن.» او هم سریع رفت و شروع به تیراندازی کرد. به محض تیراندازی، گرد و خاکی از کنار قبضه بلند شد. یک نوار تمام شلیک کرد. بعد هم چند قدمی از کنار قبضه به عقب برگشت تا نوار بعدی را ببرد. با گرد و خاکی که بلند شده بود، موقعیت سنگر دوشکا لو رفت. این بار دشمن با تیربارهایش به سمت قبضه شروع به تیراندازی کرد. تیرهای آنها به گونی‌ها و اطراف سنگر می‌خورد، ولی هر طور که شد، رضا نوار دوم را هم روی قبضه گذاشت و تیراندازی کرد. کمی به عقب برگشت تا نوار سوم را هم ببرد، اما ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 (ص) 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🌷 الله اکبر جانم فدای رهبر 📖 ... حسین همه آتش‌ها را رصد می‌کرد؛ آتش خمپاره، مینی‌کاتیوشا، توپخانه و ... به یکی می‌گفت چپ بزن، به دیگری می‌گفت راست بزن، از یکی می‌خواست بُرد را اضافه کن و به دیگری می‌گفت همین حالت خوبه، آتش‌باری را زیاد کن. خیلی خوب تک‌تک گلوله را رصد می‌کرد. به محض این که فرمانده گروهان‌ها به قبضه‌چی‌ها اجازه شلیک می‌دادند، با هر شلیک، ندای «الله‌اکبر» قبضه‌چی بلند می‌شد و این طور به بیسیم‌چیِ دیده‌بان اطلاع می‌داد که گلوله شلیک شده را رصد کند. این کار بارها تکرار شد و این حسین بود که در جواب می‌گفت: «جانم فدای رهبر» با شلیک هر گلوله، الله‌اکبر و جانم فدای رهبر، بین نیروهای آتش‌بار و دیده‌بان رد و بدل می‌شد ... نگرانی از وضعیت بچه‌های محاصره شده، در چهره همه بچه‌ها نمایان بود. همگی تلاش می‌کردند و با نهایت سرعت و دقت مشغول مبارزه بودند. این وضعیت تا شب ادامه پیدا کرد ... 👈ادامه این خاطره در کتاب 🎙خاطرات 📒انتشارات 📍 (ص) 🌐 لینک خرید اینترنتی کتاب👇 https://sooremehr.ir/book/3321 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🇮🇷 @dooshkachi ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯