┄┅══✼🌷✼══┅┄
#شهید_محمود_کاوه
💢یک روز دختر بی حجابی آمد توی مغازه خانواده اش از آن شاه دوست های درجه یک بودند. محمود گفت: ما با شما معامله نمی کنیم، پرسید: چرا؟ گفت: چون پول شما خیر و برکت نداره. دختر با عصبانیت، با حالت تهدید گفت: حسابت رو می رسم ها! . محمود هم خیلی محکم و با جسارت گفت: هر غلطی می خواهی بکنی، بکن.
⚡تمام آن روز نگران بودیم که نکند مامورهای کلانتری بیایند محمود را ببرند؛ آخر شب دیدیم در می زنند. همان دختر بود، منتهی با پدرش. خودشان را طلبکار می دانستند! محمود گفت: ما اختیار مالمان را داریم، نمی خواهیم بفروشیم. حرفش تمام نشده بود که دختر با یک سیلی زد توی گوش محمود. خواست جواب گستاخی او را بدهد که پدرم نگذاشت؛ آخر اگر پای مامورین به آن جا باز می شد، برایمان خیلی گران تمام می شد؛ توی خانه نوار، اعلامیه و رساله امام داشتیم. بعد از این موضوع محمود هیچ وقت به آن ها جنس نفروخت.
کانال ما ⬇
🔻sapp.ir/Ebrahim__hadi
eitaa.com/Ebrahimedelha_ir🔺
سـلام بر ابراهیــم
ᔢ✯✯🍃🌸🍃✯✯ᔢ
#شهید_محمود_کاوه🌷
🌃مادر شهید کاوه: شبی از شب های تحصیل، نشسته بود در اتاقش به انجام تکالیف. رفتم برای شام صدایش کنم. گفت: «گیر کردهام در حل 2 تا مسئله ریاضی. معلم، توپ چهلتکه جایزه گذاشته برایش. اگر اجازه بدهی، تا این 2 مسئله را حل نکنم شام بیشام!»
⏰بیخیالش شدم تا به درسش برسد. یک ساعت بعد، دوباره رفتم اتاقش. دیدم هنوز مشغول است. صدایش کردم؛ متوجه نشد! گرم کاری می شد، چنان دل میداد که تا تکانش نمیدادی، متوجه سر و صدای اطرافیان نمی شد. دوباره یک ساعت بعد صدایش کردم. افاقه نکرد.
🍛 نیم ساعت بعد به حاج آقا گفتم: «شما برو صدایش کن بلکه آمد شامش را خورد!» حاجی نرفته برگشت، و دیدم با یک پتو دارد میرود اتاق محمود! صبح برای نماز از خواب بلندش کردم؛ «شام که نخوردی! لااقل بگو بدانم مسئلهها را حل کردی یا نه؟» خندید و گفت: «حل کردم آنهم چهجور! برای هر 2 مسئله، از 3 طریق به جواب رسیدم!»
⚽️محمود عاشق فوتبال بود. توپ چهلتکه هم خیلی دوست داشت! ظهر از مدرسه برگشت خانه. گفتم: «پس جایزهات کو؟» از جواب طفره رفت! تا اینجا را حالا شما داشته باشید.
🏡40 روز، فوق فوقش 50 روز از شهادت محمود گذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد. حاجی رفت در را باز کرد. عاقلهمردی پشت در بود؛ «من دبیر ریاضی محمود بودم. کلی هم گشتم تا خانه شما را پیدا کنم». حاجی دعوتش کرد بیاید تو، «نه» آورد؛ «قصد مزاحمت ندارم!» و بعد ادامه داد؛ «من سه سال دبیر ریاضی محمودتان بودم. این را سال آخر فهمیدم که محمود، مسائل ریاضی را خودش حل میکرد اما صبح، زودتر میآمد کلاس، حل مسئله را هر بار به یکی از دانشآموزان که عمدتا هم از قشر پایین بودند یاد میداد و جایزه هم اغلب به همان دانشآموز میرسید.
🌀چون محمود از چند راه به جواب میرسید. من به طریقی سال سومی که دبیر ریاضی محمود بودم متوجه ماجرا شدم. از قبل هم البته برایم بسیار عجیب بود؛ «چرا محمود که همیشه ریاضی را 20 میگیرد، هیچ وقت برنده این جوایز نمیشود؟!» کشیدمش کنار؛ «امروز از فلانی شنیدم این مسئله را تو حل کردهای!» اول بنا کرد طفره رفتن، بعد قبول کرد!
❓چرا؟ جواب داد: «همین فلانی، اولا یک مسئله ریاضی را یاد گرفته از چند راه حل کند. این کار بدی است آقا معلم؟ ثانیا جایزه کتانی بود و من خودم کتانی دارم. آیا بهتر نبود این کتانی برسد دست این دوستمان که کتانیاش از چند جا پاره شده؟»
☘من آنجا فهمیدم چه روح بلندی دارد این محمود شما. خواستم موضوع را با مدیر مدرسه درمیان بگذارم تا از کاوه، سر صف صبح گاه، تقدیر شود. قسمم داد؛ «اگر برای کس دیگری این موضوع را لو بدهید، دیگر این مدرسه نمیآیم!»
❁═══┅┄
💠 @Ebrahimedelha_ir💠
❁═══┅┄
•═┄•※☘🌺☘※•┄═•
#شهیدانه
چهل سانت برف آمده بود.❄️
سوز سرما از مغز استخوانت هم
رد می شد.
خیلی از بچه ها کلاه اورکت را هم کشیده
بودند روی کلاهی که سرشان بود.
همه کز کرده بودند توی خودشان.
میدان صبح گاه که رسیدم دیدم یکی دارد
زیر پیراهنش را در می آورد!
#کاوه بود.
ایستاد روی سکو.
همه گردان ها که آمدند,رفت پیش میکروفن.🎤
گفت لباس ها رو در بیارین.
خیلی ها مثل من سرباز بودند.
سرباز و غیر سرباز,شروع کردیم
به غر زدن
لباس ها را هم در آوردیم.
چند دور ,دور میدان صبح گاه دواندمان.
نرمش های پدر و مادر داری
هم داد به مان.
سینه همه بچه ها سرخ شده بود,
مثل لبو.
آخرش رضایت داد.
گفت:رزمنده ای که می آد کردستان باید
یاد بگیره که حتی جلوی سرما هم سر خم
نکنه
دشمن که جای خود داره.
تا ظهر توی بهداری غوغا بود.
داروی سرما خوردگی شده بود کیمیا.🌿
📚ساکنان ملک اعظم
#شهید_محمود_کاوه🌷
................................
کانال ما ⬇
🕊sapp.ir/Ebrahim__hadi
eitaa.com/Ebrahimedelha_ir🕊
•═┄•※☘🌺☘※•┄═•
#شهیدانه
❄️در ساختمان دخانیات بودیم، شهر سقز، زمستان ۱۳۵۹. نزدیک سحر همه بیدار می شدند، همه هم نماز شب می خواندند.
اما همیشه چند نفر زودتر بیدار می شدند، آب گرم می کردند برای بقیه، خودشان ولی بیرون از آسایشگاه، با آب سرد وضو می گرفتند.
💧قطره های آب تا می رسید به زمین،یخ می زد. همان ها نماز شان را هم توی آسایشگاه نمی خواندند. هر کدام شان یک پتو می انداختند روی سرشان، می رفتند بیرون.
توی تاریکی شب، به ردیف و پشت سر هم ،
کنار دیوار آسایشگاه می استادند به نماز.
#محمود یکی از آن چند نفر بود؛ او همان پتو را هم روی سرش نمی انداخت.
📚ساکنان ملک اعظم
#شهید_محمود_کاوه🌷
................................
کانال ما ⬇
🕊sapp.ir/Ebrahim__hadi
eitaa.com/Ebrahimedelha_ir🕊
•═┄•※☘🌺☘※•┄═•
#شهیدانه
🔷 زن کە وارد مغازه شد چهره ی محمود در هم رفت. سرش را انداخت زیر، لبش داشت زیر دندانش هایش پاره می شد.
❓هرچه زن می پرسید پسته کیلویی چند؟ جواب نمی داد.
🍀آخرش هم گفت: ما جنس نمی فروشیم.
🔻زن با عصبانیت گفت مگه دست خودته؟ پس چرا در مغازه ات را نمی بندی؟
🔸همان طور کە سرش زیر بود گفت: هر وقت حجابت را درست کردی بیا تا بهت جنس بدم.
#شهید_محمود_کاوه🌷
............................
کانال ما ⬇️
🕊sapp.ir/Ebrahim__hadi
eitaa.com/Ebrahimedelha_ir
rubika.ir/Ebrahimedelha__ir🕊
•═┄•※☘🌺☘※•┄═•
💌 #شھـــــیدانه
📞بی سیم زدم گفتم «برادر #کاوه ما میخواهیم با توپخانه اینها رو بزنیم. اینجا پر از ضدانقلابه.»
🚀گفت «چی رو با توپ بزنید؟ اونجا پر از زن و بچه است. مردم که گناهی ندارن. تو که خودت کُردی باید حواست بیشتر جمع این چیزها باشه!»
گفتم «آخه ضدانقلاب خیلی زیاده.»
گفت «خوب زیاد باشه، دلیل نمیشه!»
#شهید_محمود_کاوه
📚 یادگاران ۶، ص ٨١
⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩
🕊sapp.ir/Ebrahim__hadi
eitaa.com/Ebrahimedelha_ir🕊
┄═🌿🌹🌿═┄
💌 #شھـــــیدانه
📞بی سیم زدم. گفتم «برادر کاوه ما میخواهیم با توپخانه اینها رو بزنیم. اینجا پر از ضدانقلابه.»
گفت «چی رو با توپ بزنید؟ اونجا پر از زن و بچه است. مردم که گناهی ندارن. تو که خودت کُردی باید حواست بیشتر جمع این چیزها باشه!»
گفتم «آخه ضدانقلاب خیلی زیاده.»
گفت «خب زیاد باشه، دلیل نمیشه!»
#شهید_محمود_کاوه
📚 یادگاران ۶، ص ٨۱
⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩⇩
🕊sapp.ir/Ebrahim__hadi
eitaa.com/Ebrahimedelha_ir
┄═🌿🌹🌿═┄
💌 #شھـــــیدانه
🔆 یک روز به من و چند تا از بچهها
گفت آماده بشوید برویم داخل شهر
گشتے بزنیم؛ امرے که خیلے کم اتفاق
مےافتاد با همان لباس فرم که از او
سبز بود و از ما خاکے.
✅ البته بیشتر هدفش این بود که برخورد
مردم را متوجه شود چند نفری راه افتادیم
داخل شهر تا اینکه به یک مغازه عطرفروشے
رسیدیم و آقا محمود وارد مغازه شد و بعد
از سلام و علیک از مرد فروشنده سراغ
عطرهاے مشهورے را گرفت و خریدارے کرد
🔹ما مانده بودیم کاوه که اهل عطر نبود
و وقت خود را دائم در جبهه و درگیرے
مےگذراند، چرا چنین عطرهایے خرید؟
🎁پس از آنکه فروشنده هر دو عطر را
برایش بسته بندے و تزیین کرد...
آمد پیش من و عطرها را داد و
گفت: «این هدیه از طرف من به شما
و همسرتان است.
🔹به ایشان بگویید ما را حلال کنند...
که در این مدت بابت مسائل عملیاتها و دورے از تو سختی و مرارت کشیده است.
⚡ پس از گذشت این همه سال
من و همسرم آن شیشه هاے عطر که
هدیه شهید کاوه بود را نگه داشتهایم.
#شهید_محمود_کاوه🌷
🗯راوے: جواد نظام پور
..............................
کانال های ما ⬇
💠 sapp.ir/Ebrahim__hadi
💠 eitaa.com/Ebrahimedelha_ir
💠 rubika.ir/Ebrahimedelha__ir