eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
22هزار ویدیو
19 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 لمس آیات قرآن در ایام عذر شرعی 💬 سؤال: آیا خانم حائض اگر وضو بگیرد، می تواند به آیات قرآن، دست بزند؟ به آیات قرآن در موبایل چطور؟ ✅ پاسخ: 🔹 انجام کارهای مشروط به طهارت از جمله مسّ آیات قرآن کریم با چنین وضویی برای حائض جایز نیست؛ اما دست زدن به صفحه نمایش موبایل ـ هر چند برای قرائت قرآن باشد ـ نیاز به وضو ندارد. 📚 پی نوشت: بخش استفتائات پایگاه اطلاع رسانی دفتر آیت الله خامنه ای @Emam_kh
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴چله دعای عهد ۲ میلیونی شد! جمعیت شرکت کننده در پویش بزرگ چله عهد هم‌اکنون به دو میلیون نفر رسید و این آمار در نوع خود بی‌نظیر است. این یکی از بزرگ‌ترین رویدادهای جمعی شیعه است که به توصیه علما بزرگ و به نیت ظهور امام مهدی عجل الله شکل گرفته است. این آخرین فرصت است؛ این رویداد را جدی بگیرید و شرکت کنید. همین الان دعای عهد بخوانید و عدد یک را به ۳۰۰۰۴۰۴ پیامک کنید. @Emam_kh
1.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاضرم قسم بخورم که محتوای این کلیپ رو کل براندازا و رضا پهلوی یه کلمه‌اشم متوجه نمیشن اونوقت از حضرت آقا ایراد میگیرن و حرف مفت پشت سرشون میزنن😁☺️ ✍️ سِد وحید @Emam_kh
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃.🍃🍃 💗به تو مشغول💗 قسمت هفتاد و هفت 🔹وضو می گیرم و لباسهایم را می پوشم. کتاب شهر خدا را در کیف می گذارم و با یک عصا، پایین می روم. ریحانه داخل اتاق، مشغول خوردن شربت آبلیمو است. احوال پرسی گرمی می کند و به همراه مادر، حرکت می کنیم. در راه از برنامه های مسجد در ماه مبارک حرف می زند و شب های احیا و .. که هم هیئت برنامه دارد و هم مسجد. به خانه خاله پری می رسیم. خاله منتظرمان است. داخل می شویم. 🔸از حالت ها و چهره ها می فهمم اتفاقی افتاده. نگاهی به فرزانه می کنم. او هم مانند من گیج شده است. یادم می آید کنکور تمام شده و دیگر نیازی به حضور ریحانه برای تدریس عربی نیست. همه داخل خانه می رویم و خاله پری ریحانه را به اتاق شهناز می برد. ما به همراه مادر به آشپزخانه می رویم. - چیزی شده مامان؟ = چیزی نیست. شهناز یه کم ناراحته. ریحانه رفته باهاش حرف بزنه. ان شاالله که درست می شه. 🔹مهناز و پریناز با لباس های زیبا و نگین داری که مادر برایشان دوخته است به استقبالمان می آیند. حسابی زیبا شده اند. همدیگر را بغل می کنیم. بسیار متین شده بودند و با متنانتشان، از مادرم دلبری می کنند. مادر هم قربان صدقه شان می رود. به هر دویشان می گویم که چه زیبا شده اند و چه و چه. هر دو خجالت می کشند. مهناز کاسه های بستنی ای را که آماده کرده بود، دستمان می دهد و شروع می کند به تعریف از حال و هوای سرجلسه کنکور. امتحانش را خوب داده است اما آنقدرها که باید شاداب نیست. 🔸آمدن خاله و ریحانه، کمی طول می کشد. چهره مادر کمی نگران است. مهناز سراغ هیئت را می گیرد. دیگر وقتش آزادتر شده دلش حال و هوای نیمه شعبان را کرده است. می گویم: - هیئت که سر جاشه. هر وقت، هر کی بره، در به روش بازه. فعلا ماه مبارک رو دریاب که چند روز دیگه شروع می شه. ^ یعنی چی دریابم؟ - خودمم باید دریابم مهناز جان. داشتم فکر می کردم که چطوره یک برنامه ای بریزم. می خوای با هم بریزیم.. مثلا برنامه برای ذکر و دعا و قران و کتاب خواندن هامون و نماز ها و این ها.. ^ چه جالب. برای این چیزها هم برنامه می شه ریخت؟ - آره.. منم از ریحانه خانم یاد گرفتم. مثلا هر روز 100 تا صلوات. چند صفحه قرآن با ترجمه. چند صفحه کتاب و از این ها ^ ی لحظه 🔹سریع از صندلی اش بلند می شود. پله ها را دوتا یکی می کند و نفس زنان برمی گردد. برگه ای آورده است. لبخند می زنم. رو به مادر می گویم: - خب حاج خانم عزیزم.. کمک بدین چه برنامه ای بریزیم؟ 🔻مادر لبخندی می زند. تواضع می کند اما من دست بردار نیستم. تا از مادر کمک نگیرم و از تجربیاتش به ما نگوید، راحتش نمی گذاریم. مهناز هم عجب دست خوبی در یادداشت برداری دارد. این را که به او می گویم خوشحال می شود. اضافه می کنم: - حالا وقتی نوبت یادداشت برداری از کتاب ها رسید، یاد این حرفم می افتی ^ خاله، برنامه هیئت رو تو برنامه مون نداریم؟ = چرا عزیزم.. اونم بنویس.. اما اگه موافق باشین، خودمون هم یک گفت و گوی خانوادگی داشته باشیم. - خیلی خوبه مامان. من قرآن اولش رو می خونم ^ منم یادداشت برداری اش رو می کنم 🔸با این حرف مهناز ، همه می خندیم. می گویم: - پس تو که یادداشت برداری می کنی ی باره ی بورد هم راه بنداز دیگه پریناز با شوق بسیاری می گوید: > بورد رو من درست می کنم. مثل روزنامه دیواری می شه. این کار رو خیلی دوست دارم 🔻مامان نگاه تحسین آمیزش را روی تک تک شان می اندازد و اضافه می کند: = من هم دعاشو می خونم. ولی نرگس خانم، برای شما تلاوت کم نیست؟ ی بحثی ارائه بده. ناسلامتی این همه کتاب خوندی 🔸مهناز که انگار یاد چیزی افتاده است، دستش را طبق عادت جلسات کلاسی شان بالا می آورد و می گوید: ^ منم می تونم نکات جالب کتاب بینش مون رو بگم. فقط فکر کنم تکراری بشه. اخه همه خوندیم. 🔹مادر می گوید: = چطور است یک کتاب انتخاب کنیم و همون رو بخونیم و یکی یکی ارائه بدیم؟ - خیلی خوبه.. بازم مثل همیشه، حاج خانوم برنده می شه.. ماشالله به این فکرهای خوب مامان خودم. ^ حالا چه کتابی باشه؟ 🔻خیلی سریع می گویم: - داستان راستان استاد شهید مطهری پریناز که عاشق داستان و قصه است می گوید: > من که موافقم. 🔹قرار می شود فعلا روی همین کتاب مطالعه کنیم و بعد کتاب های دیگر را بررسی کنیم و در برنامه بگنجانیم. ریحانه و خاله پری، از پله های طبقه بالا به ما ملحق می شوند. به اصطلاح برایشان جا باز می کنیم که بنشینند. خاله پری اعلام می کند که شهناز هم چند دقیقه دیگر می آید. ریحانه کنار خاله پری نشسته است. نگاهش به برگه روی میز است که مهناز آن را جدول بندی کرده. می پرسد: + چه کار می کردین؟ اگه اسم فامیله منم هستما
🍃🍃🍃 به تو مشغول قسمت هفتاد و هشت 🔹همه مان می خندیم. بادی در دهانم می اندازم و می گویم: "داشتیم برنامه ریزی می کردیم این چند روز تا ماه مبارک رو چه کنیم.. " مهناز اضافه می کند: "و البته تو خود ماه رمضون چه کنیم. "پریناز می گوید: "قرار شده هر هفته اینجا جلسه بزاریم. خیلی هیجان انگیز می شه. مثل این جشن تولدها. "خاله پری نگاهی به مادر می کند. مادر حرف بچه ها را این طور کامل می کند:" بله. یک برنامه پیشنهادی است. نظر شما چیه پری جان؟ " و برگه را دست خاله پری می دهد. 🔸خاله نگاه دقیقی می اندازد و می گوید: "پس من چی کار کنم؟ " مادر با لحن فوق العاده محترمانه ای می گوید: "گفتن چندتا نکته های قرآنی، کار خاله پری ست. مگه نه؟ " انگار که خاله را به زمان های بسیار دور و خوشی برده باشند، لحظاتی به چهره پر مهر و خندان مادر خیره می شود. چشمانش به آب می نشیند. برگه را به مهناز برمی گرداند و می گوید: آره. نکته قرآنی هم مال من. 🔻مهناز بلافاصله آن را در برگه می نویسد. فقط می ماند روزش که قرار می شود خاله با آقا جواد صحبت کند و روز و ساعتش را هماهنگ کنیم. صدای پای صندل های شهناز، نگاه همه مان را به سمت او می برد. لباس ساده و راحتی یاسی رنگی پوشیده. صورتش رنگ پریده است. مهناز یک کاسه بستنی برای ریحانه می آورد. ریحانه تشکر کرده و آن را روی دست می گیرد. کاسه بستنی مادر هم هنوز دست نخورده است. به بهانه جمع کردن کاسه ها، از جا بلند می شود. کاسه دست نخورده خودش و مادر را درون سینی گذاشته و کاسه های دیگر را کنارش، داخل هم می گذارد. 🔹مهناز و خاله پری و مادر می خواهند جلوی ریحانه را بگیرند و خودشان این کار را انجام بدهند اما ریحانه با لبخند مهربانانه اش، می گوید فرقی ندارد و اجازه بدهند او هم ثوابی ببرد. با این حرف، همه خلع سلاح می شوند و سرجایشان می نشینند و ریحانه با خیال راحت به آشپزخانه می رود. از وقتی کنکور مهناز تمام شده، دیگر خدمتکار هفته ای یک بار می آید و بقیه کارها را مهناز و پریناز انجام می دهند. این هم از هنرهای دست ریحانه است که از جایگاه کمک به مادر و خدمت در خانه برایشان منبر رفته بود و حالا نتیجه اش این شده که خاله، حالش بهتر است. دخترهایش کنارش هستند و تنهایی اش کمتر شده. انسجام خانواده شان به وضوح پیداست که بهتر شده. نوع نگاه هایشان متفاوت شده. اشکال گیری از همدیگر نمی کنند. بی تفاوت نیستند و همدیگر را تایید و کمک می کنند. این ها را منی می فهمم که آن گسستگی درونی شان را دیده بودم و چقدر برایم زجر آور شده بود. در همین افکار هستم که مادر ندای برخیزیم می دهد. با خود می گویم حتما باید برای تشکر، سری به شهدا بزنم. 🔸به خانه که می رسیم، تصمیم را به ریحانه پیامک می کنم. ریحانه مثل همیشه استقبال می کند. قرارش را برای فردا می گذاریم. از مادر می پرسم: - شهناز حالش خوبه؟ کمکی از من بر نمی یاد؟ = خوب می شه به لطف خدا. دعاش کن. 🔻دلم می خواهد بیشتر بپرسم ولی اگر لازم بود و کمکی از من برمی آمد، خود مادر و ریحانه می گفتند. پس کنجکاوی ام را کنترل می کنم و دیگر چیزی نمی پرسم. سعی می کنم عصایم را کناری بگذارم و بدون آن، راه بروم. خیلی سخت است. نمی دانم چرا ولی هنوز بدون عصا نمی توانم درست قدم بردارم. مادر می گوید: تو برنامه ای که ریختی، یکی دوتا مراسم آش پزی و شله زرد پختن هم بزار. روزهاشو خودم با خاله پری هماهنگ می کنم. از احمد هم باید بخوام که بیاد تا تو پخش آش و شله زرد تو محله شون کمک کنه. 🔹از پیشنهاد مادر خوشم می آید. می پرسم: کمک نیاز ندارین؟ اگه کاری هست بگین مامان جونم. و لبخند پر مهری به چهره مادرم می زنم. مادر پاسخ لبخندم را پر مهرتر می دهد و تشکر می کند. روی پله ها می نشینم. به جای خاصی نگاه نمی کنم اما نگاهم در اطرافم می چرخد: "چرا تا به حال مادر را این طور صدا نزده بودم؟ چرا وقتی می توانم اینقدر مهربان با عزیزانم برخورد کنم، این طور برخورد نمی کردم؟" لحظات قبل از حادثه تصادف و اسباب کشی و داد و بیدادهایم به مادر، جلوی چشمانم رژه می رود. حتی آن حالات عصبانیت و بی قیدی ای که در دانشگاه داشتم . تک تک آن لحظات را جلوی چشمانم می بینم. کمی به جلو خم می شوم. به آشپزخانه نگاه می کنم که مادر در حال کار کردن است. 🔸این همه سال بی منت خدمت مرا کرده. دیگر جوان نیست که بگویم پادرد ندارد. با این حال، همه آن روزها و ماه ها، این پله ها را بالا می آمده و برای من آب و غذا می برده. این همه مدت، مرا تر و خشک می کرد و با وجود آن اخلاق گندی که داشتم، لحظه ای خم به ابرو نیاورد و سرم فریاد نکشید که حتی بگوید بس کن. اعصابم را خورد کردی.. جمله ای که بارها و بارها از زبان من خارج شده بود.
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃 هیچ وقت حسرت زندگی آدمایی رو که از درونشون خبر نداری نخور!! حسادت نوعی اعتراف به حقیر بودن خویش است. هر قلبی دردی دارد ؛ فقط نحوه ابراز آن فرق دارد. بعضی ها آن را در چشمانشان پنهان می‌کنند ٬ بعضی ها در لبخندشان! خنده را معنی به سر مستی مکن آنکه میخندد غمش بی انتهاست نه سفیدی بیانگر زیبایی ست. و نه سیاهی نشانه زشتی. کفن سفید ٬ اما ترساننده است و کعبه سیاه اما محبوب و دوست داشتنی است. انسان به اخلاقش سنجیده می شود نه به مظهرش. قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هایت را به پیش خدا گلایه کنی ؛ نظری به پایین بینداز و داشته هایت را شاکر باش. دکتر الهی قمشه ای @Emam_kh
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ حق بازنشستگان کجاست؟ 🔹عدم تناسب حقوق با تورم،بسیاری از بازنشستگان را زیر خط فقر بُرده است! 🔹در همین حال،دختر و داماد پزشکیان با پول بیت المال به ماموریت و مسافرت و خرید می روند!چند روز پیش قزاقستان و دیروز باکو و فردا ... 🔹شیاطین به بازنشستگان معترض نشانی غلط داده اند! آنها باید رد حق و حقوق شان را در سفرهای خارجی غیر ضروری عزیزان پزشکیان و ماموریتهای روزانه مدیران شرکت‌های دولتی به چهارگوشه دنیا جستجو کنند نه در لبنان و غزه ای که در محاصره صهیونیستها هستند و امکان کمک به آنها وجود ندارد! ✍ محمد صادق کوشکی @Emam_kh