روایت دلدادگی
#قسمت۳🎬:
سهراب بی آنکه جوابی به لبخند کریم بدهد ،افسار اسب را از دست راست به دست دیگرش داد و روی پاشنه ی پا به عقب برگشت . درست در یک قدمی اش ، دختری جوان که روبنده اش را بالا داده بود و صورتش از شرم گل انداخته بود ،با لحن خجولانه ای ،ظرف دستش را به طرف سهراب داد و گفت : س..س..سلام، حلوا درست کرده بودیم ، مادرم گفت یک ظرف هم برای شما بیاورم.
سهراب که از شنیدن نام حلوا دهنش آب افتاده بود ، لبخندی زد و گفت : دست شما درد نکند ،راضی به زحمت نبودیم .
دخترک با عجله، ظرف را به سمت سهراب داد و گفت : نوش جان ، بفرمایید ، ظرف را بعدا می آیم و میگیرم و با زدن این حرف ،روبنده اش را پایین انداخت و با شتاب به سمت خانه ای در آن طرف کوچه حرکت کرد.
سهراب منتظر شد که آن دخترک زیبا به خانه اش برسد ،می خواست بفهمد این مرحمتی از جانب کدام همسایه اش است.
پس از بسته شدن درب خانه ی روبه رو ، سهراب به سمت کریم برگشت. کریم خود را داخل دالان تاریک کشید تا سهراب و رخش به راحتی بتوانند عبور کنند.
سهراب همانطور که از دالان میگذشت و وارد حیاط بزرگ و خاکی ،خانه میشد ، ظرف حلوا را به سمت کریم داد و رو به او ، گفت : خوب بگو پیرمرد ،اینبار چه داستانی سرهم کردی که این همسایه ی بیچاره به تو رحم کرده و حلوای مرحمتی برایت آورده؟
کریم ظرف حلوا را گرفت و همانطور که عصایش را زیر بغلش میزد و مقداری حلوا به دور انگشتش پیچید و به دهان برد . طعم شیرین حلوا ،لبخندی به روی لبش آورد و ملچ و ملوچ کنان گفت : نه اینبار اشتباه کردی، بی شک این دخترک نه به خاطر همسایگی و نه به خاطر قصه های من ،بلکه به خاطر پسر کریم است ،محض روی گل سهراب عزیزم ، این حلوا را آورده تا بلکه بتواند دل پسرک مرا شکار کند ،آخر مگر میشود ،دختری این قامت رشید و رعنا و این هیبت مردانه و صورت زیبای سهراب را ببیند و دل از دست ندهد؟
سهراب کنار شاخه ی انگور که بر زمین پخش شده بود ، افسار رخش را رها کرد و همانطور که خورجین را از روی اسب بر میداشت ، رو به کریم نیشخندی زد وگفت : اولا من پسر تو نیستم ،پس اینقدر پسر پسر و پدر پدر ،به ناف من و خودت نبند، ثانیا دل بردن و شکار و عشق و...همه و همه خواب و خیال است ، حرف عبث و چرت و مفت است که سکه ای پول سیاه هم نمی ارزد .
خورجین را روی ایوان خاکی جلوی اتاق گذاشت و دستی به شال کمرش برد و کیسه ی سکه های غنیمتی امروز را بیرون آورد و جلوی چشمان کریم تکان داد و گفت : در این دنیا تنها متاعی که میارزد و همگان عاشقش هستند این است کریم راهزن....می دانم که تو هم اعتقادت همین است...
کریم با دیدن خورجین برآمده که حکایت از غارتی چرب داشت و کیسه ی زردوزی شده ی دست سهراب ، برقی در چشمانش درخشید ، ظرف حلوا را کنار خورجین گذاشت و لنگ لنگان خود را به سهراب رساند و همانطور که دست دراز میکرد تا کیسه را بگیرد گفت : هر چه می خواهی بلغور کنی ،بکن، تو پسر من بودی و هستی و خواهی بود ، اگر برایت ننگ است که پدری لنگ و شل داشته باشی ، چرا خانه ات شده ، خانه ی کریم افلیج؟ چرا به من میرسی و دل از من نمی کنی؟ تمام شواهد نشان میدهد که تو هم مرا پدر خود می پنداری...در ثانی ،چه بخواهی و چه نخواهی ،باید روزی ازدواج کنی و همسری اختیار کنی ،چه کسی بهتر از دختر مش باقر که بزرگترین حجره ی بازار از آن اوست و تنها دختر و عزیز دردانه ی خانه است ،تازه هم زیباست و هم حلوای خوشمزه برایت می آورد ، کریم با زدن این حرف خنده ی بلندی سرداد ، کیسه ی زر را از دست سهراب قاپید و روی ایوان ،تکیه به ستون خشتی آن کرد و همانطور که اشاره به چراغ پیه سوز جلوی اتاق می کرد گفت : چراغ را بیاور تا سکه ها را بشمارم.
سهراب سری به نشانه ی تأسف تکان داد ، کیسه ی سکه ها را از چنگ کریم بیرون آورد و به شال کمرش بست و گفت : لازم نیست بشماری، خودم شمرده ام و سپس پشتش را به کریم کرد و به طرف رخش رفت تا او را به اصطبل ببرد.
کریم که از این حرکت سهراب هاج و واج مانده بود گفت : تو را چه شده؟ چرا مثل همیشه نمی گذاری غنیمت ها را عادلانه قسمت کنم؟ پس سهم من چه می شود؟
سهراب افسار رخش را گرفت و همانطور که یال های او را نوازش می کرد گفت : کریم راهزن...حرفی دارم...یعنی بعد از سالهای سال سر بزیری و حرف گوش کنی ، خواسته ای دارم ، اگر خواسته ام را قبول کنی ، هرچه دارم و ندارم و هرچه در می آورم را به تو خواهم بخشید ، اما اگر خواسته ام را رد کنی ، چه بسا سر از زندان های مخوف این شهر دربیاوری...
سهراب با زدن این حرف به سمت اصطبل روان شد .
کریم از شنیدن سخنان تهدید آمیز سهراب شوکه شده بود و با خود می اندیشید ،به راستی در سر این پسر چه میگذرد؟
روایت دلدادگی
#قسمت ۴🎬:
سهراب دست های خیسش را تکان داد و وارد اتاق شد ، اتاقی کاه و گلی با طاقچه ای دود زده در انتهایش ، کریم روی تشکچه ای که متعلق به خودش بود ، نشسته و پاهایش را دراز کرده بود و خیره به شعله ی فانوس که با کوچکترین حرکتی اینور و آنور میرفت ،پلک نمیزد.
سهراب به سمت طاقچه رفت و از کنار شمع نیم سوخته ی روی طاقچه ، مهر و جانمازش را برداشت و بی توجه به کریم ، رو به قبله ایستاد و نمازش را شروع کرد ، نمازی که هرگز ترک نمی کرد ،زیرا این تنها کاری بود که از دل و جان دوست میداشت و با میل و اراده ی خود انجام میداد.
کریم نگاهش را از شعله ی آتش گرفت و خیره به حرکات سهراب شد .
سهراب نمازش را تمام کرد و همانطور که جانماز را بهم می آورد ،خود را به کنار دیوار کشانید، پاهایش را کمی ماساژ داد، انگار می خواست حرفی بزند ، اما مردد بود و نمی دانست از کجا شروع کند.
کریم ،سکوت اتاق را بیش از این طاقت نیاورد و رو به سهراب گفت : آخر تو چطور راهزنی هستی؟ مال مردم را غارت می کنی و از آن طرف نمازت هم به جاست و ترک نمی شود؟
سهراب آهی کوتاه کشید وگفت : دزدی را تو در دامنم گذاشتی و پیشه ام ساختی ،اما اگر یادت باشد ، آنزمانی که من کودکی بیش نبودم و منطقه ی تحت غارت شما ،اطراف خراسان بود ، تو برای اینکه من سر از حساب و کتاب درآورم وبتوانم خط و نوشته ها را بخوانم ،چند سالی مرا به مکتب فرستادی ، گرچه آنزمان من در زبان فارسی نوپا بودم و تازه یاد گرفته بودم چگونه فارسی صحبت کنم ، اما تمام تلاشم را کردم و به آنچه که تو می خواستی ، خودم را رساندم.
آنزمان ملای مکتبمان ، همیشه تأکید می کرد که ما در هر حالی که باشیم ،چه پادشاه و غنی ، چه فقیر و عامی ، بنده خداییم و باید شکر نعمتش را به جای آوریم و واجب است که نمازمان را در هر حالی بخوانیم ، او میگفت حتی اگر دزد یا اسیر هم باشی باید نمازت را بخوانی ،چه بسا که همین نماز باعث نجاتت شود.
کریم راهزن ؛ من فکر میکنم تمام بدبختی هایی که می کشم زیر سر توست ، اما به خاطر آنکه مرا به مکتب فرستادی ، از تو ممنونم ولی....
کریم با حالتی آشفته وسط حرف سهراب پرید و گفت :ولی چه ؟ نکنه چون فکر میکنی من آدم بد قصه ی زندگیت هستم ، می خواهی آن تهدیدی که وقت آمدن نمودی ، عملی نمایی و بروی مثلا مرا لو بدهی؟ ای پسرک بدبخت ،نمی دانی اگر مرا لو دهی ، یعنی خودت را رسوا کردی ، چرا که کریم راهزن چند سال است از خاطره ها محو شده و به جای آن ، جوان روی پوشیده و جنگاوری نشسته که لقمه های گنده بر میدارد و فقط به کاروان های خراج دولتی و یا بازرگانان ثروتمند حمله می کند و همیشه هم موفق است ...خیلی موفق تر از کریم هم هست.
سهراب نگاه تیزی به کریم انداخت و گفت : مرا تهدید می کنی؟ تو من را از زندان میترسانی؟ به خدا که این زندگی برایم از صد زندان شکنجه بارتر است...اما این را بدان ، من نمی خواهم به تو خیانت کنم ، اما حق السکوتی که از تو میخواهم ، فاش کردن رازیست که سالها از من پنهان داشتی ، به خدای احد و واحد سوگند ، اگر جواب سؤالاتم را به درستی بدهی ، هر چه که دارم ، حتی آن حجره ی داخل بازار را که ارسلان اداره اش می کند ، به تو خواهم داد...
کریم که کم کم دستش آمده بود ،مزه ی دهان سهراب چیست ، سری تکان داد و گفت : می توانم حدس بزنم چه می خواهی، این اتفاق دور یا زود می افتاد و من منتظر چنین روزی بودم . اما من هم شرطی دارم.
حالا حرفت را بزن تا ببینم ،حدسم درست بوده یا نه؟
ادامه دارد....
*💔 با زبونمون دلی رو نشکنیم💔*
👌راهکار یک پیر حکیم برای بدستآوردن دلی که شکسته شده🔰
شخصی ﺑﺎﻳﻚ ﺟﻤﻠﻪ همسرش را ﺭﻧﺠﺎﻧﺪاﻣﺎ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ
جوان برای بهدستآوردن دل همسرش ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎی ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ ﻭازاو راهکار خواست؟
✅ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ:برای ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ۲ﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ ﺩهی
ﺟﻮاﻥ ﺑﺎﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩ ﺣﻞ ﺭا بگوید
ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ:امروز ﺑﺎلشتی اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ و ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ، ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪﻫﺎ ﺑﺮﻭ ﻭ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪای ﻳﻚ ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭ ﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ
ﻫﺮﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭاﻛﺮﺩی ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﮕﻮﻳﻢ
🔹ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ روز ﺭا ﺑﻪ آن کار ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ
اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯﺳﺮﻣﺎی زمستانی ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩاما ﺑﺎﺯ اﺩاﻣﻪ ﺩاد ﺗﺎ غروب ﻛﺎﺭﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ
ﺳﺮیع ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎﺧﻮﺷﻨﻮﺩی ﮔﻔﺖ:ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ،ﺣﺎﻻﭼﻪﻛﺎﺭ ﻛﻨﻢ؟
ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: فردا ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎ ﺭاﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ
جوان ﮔﻔﺖ:ﻏﻴﺮ ممکن اﺳﺖ ﺑﺴﻴﺎﺭی اﺯ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩ ﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ ﻭﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎلشت ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ نمیشود!
ﭘﻴﺮﮔﻔﺖ:احسنتم؛ﻛﻠﻤﺎتی هم ﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میکنیم ﻣﺜﻞِ ﭘﺮﻫﺎیی ﺩﺭﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩاﺳﺖ ﻭﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺩهانمان ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاهند ﮔﺸﺖ...
⚠️ دراﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺑﺨﺼﻮﺹ مقابلﻛﺴﺎنیﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩاﺭیم دقت کنیم و دلی رو نشکنیم
@Emam_kh
7.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 امید و نگاه خوشبینانه به آینده
نخستین توصیه من، امید و نگاه خوشبینانه به آینده است. بدون این کلید اساسیِ همه قفلها، هیچ گامی را نمیتوان برداشت.
🔸بخشی از بیانیه گام دوم انقلاب
#سلامتی_فرمانده_صلوات
🇮🇷 @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ تبرج با حجاب⁉️
🔺تبرج یعنی خودت رو به نمایش بزاری❗️
🔺بزاری خودت رو توی ویترین❗️
🔺جلب توجه کنی❗️
🔺نگاها رو به سمت خودت بکشونی❗️
🔺حقیقی یا مجازی هم فرق نداره❗️
🔺چه بسا تبرج در فضایمجازی رایجتر و قویتره❗️
🔺تبرج این نیست که شما بهداشت رو
رعایت نکنی و پشمو باشی و کثیف❗️
🔺بهداشت و آراستگی فرق میکنه با آرایش و خودنمایی❗️
🔺«تَبَرُّجَ» از «برج» به معنای خودنمایی است، همانگونه که برج در میان ساختمانهای دیگر جلوه خاصّی دارد.
🔺یعنی شما گونهای خود را نمایش دهی که عادی نباشد و توجه و نظر مردم را در فضای عمومی جلب کند❗️
💠 لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِیةِ الْأُولی وَ أَقِمْنَ الصَّلاةَ وَ آتِینَ الزَّکاةَ وَ أَطِعْنَ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ (احزاب/۳۳)
🔺همچون دوران جاهلیتِ نخستین، با تبرج (خودنمایی) ظاهر نشوید و زینت های خود را آشکار نکنید، و نماز را بر پا دارید و زکات بدهید، و از خدا و رسولش اطاعت کنید.
#⃣ #صیانت_از_حیا
@Emam_kh
6.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 سلبریتی ها بی تقصیرند !!
مقصر ماییم که کثافت کاری هایشان را دیدیم و نه تنها تف توی صورتشان نینداختیم که با اشتیاق احمقانه ای از آن ها امضا هم گرفتیم !
و روی زندگی لجنزار و متعفنشان پرده کشیدیم و خودمان را به آن راه زدیم تا چهره کریهشان برای مردم آشکار نشود ؛
چشمانمان را بستیم تا این جرثومه های فساد الگوی جوانانمان شوند و پس از ارتزاق تا خرخره از بیت المال ، با به آتش کشیدن مملکت آروغ سیری بزنند!!
خودمان کردیم که لعنت ...
#پایان_مماشات
✍"قاسم اکبری"
@Emam_kh
✏️ جهادتبیین،
عملیات چک و خنثی است!
خنثی کردن بمبهایی که دشمن
روی اعتقادات مردم کار گذاشته...
اگر یک سیم را غلط ببُری، منفجر میشود،
اگر هم معطل کنی، منفجر میشود!
جهاد یعنی عملکرد درست در کمترین زمان...
✍️#محمدجوادمحمودی
@Emam_kh
5.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 مثل همیشه پیروزیم اگر...
🌹مکتب_حاج_قاسم
@Emam_kh