eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
26.9هزار عکس
18.1هزار ویدیو
17 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 گفته " کاری به دنیا نداشته باشم برای حل مشکلات فقط به داخل نگاه کنم!" 🔰سخنان عجیبی است. لازم است صحبتهای او قشنگ ترجمه شود. او میگوید: 🔺منظور من از این 4 کشور است : آمریکا، انگلیس، آلمان، فرانسه من اصلا کشورهای دیگری به جز اینها نمیشناسم! 🔺 ایران 15 کشور با 600 میلیون نفر جمعیت دارد. من فقط آن چهار کشور را می دانم! 🔺 با چین و روسیه و ترکیه و اندونزی و مالزی و دیگر اقتصادهای برتر دنیا که درحال حذف از معاملات اقتصادی شان هستند کار کنم! یک اتحادیه مستقل اقتصادی از کشورهای دوست تشکیل دهم. یک قطب اقتصادی مستقل از و . بله 🔺 حتی با همان 4 کشور غربی هم کار کنم. منظور من از کار کردن با آنها یعنی . من فقط از آنها واردات داشتم. و اسمش را گذاشتم "تعامل با دنیا" 🔺آری. من نگاه به بلد نیستم. بخاطر همین نمیفهمم ریشه رونق یک کشور، و و نگاه به داخل است. من نمیفهمم تولید باعث و رفع بیکاری میشود. من نمیفهمم علت العلل فقر و بزهکاری و اعتیاد و بی ثباتی و.. است. من نمیفهمم هر کشور پیشرفته جهان ابتدا اقتصاد داخلی اش را ساخته و خودبخود باعث تعامل اقتصادی با دیگر کشورها شده. 🔺من فقط بلد بودم چطور کارخانه های اروپا را آباد کنم و کارگران بیکارشان را سرو سامان دهم 🔰بله! این یکی را راست گفتم. من یک اقتصاددان نیستم و شما 6 سال اقتصاد ایران را به دست کسی سپردید که اقتصاد نمیدانست. این بزرگترین ایران بود. محمد_عبدالهی @Emam_kh
🌸🍃﷽🌸🍃 ✍ ترسِ زیبا و ترسِ زشت ✅ تو قرآن بر خداترسی تأکید شده👌 ✅ و در مقابلِ این ترسِ زیبا، هم وجود داره و اون ترسی هست که از داشته باشیم❗️🔔 👇👇👇 🕋 فَلَا تَخْشَوُا النَّاسَ وَ اخْشَوْنِ. (مائده/۴۴) ✨ از مردم نترسید، از من بترسید! 👈 باعث میشه که رو نزنیم❗️🔔 ✨✨✨✨✨ ✔️ همسایه‌ها‌مون با هم دعواشون میشه میدونیم با کدوم هست❗️ 👈 اما فقط نگاه میکنیم و حرف نمیزنیم میترسیم که پیش اون خراب بشیم.🙈 ✔️ میخواهیم دروغ نگیم❗️ 👈 اما میترسیم این حرف راستی که میزنیم، ما رو پیش دیگران خراب کنه.😱 ✔️ یکی پیش ما داره میکنه با حرفش موافق نیستیم و میدونیم که اونطوری که میگه نیست❗️😯 👈 ولی اصلا نمیکنیم که خودمون رو پیش این دوستمون خوب نشون بدیم.😌 ✔️ گاهی وقت‌ها میدونیم با خانواده‌مون نیست❗️ 👈اما ازشون میکنیم که ضایع نشن.😉 ✔️ رفیقمون تو خیابون با یکی دعواش میشه میدونیم که با اون طرف هست❗️ 👈ولی هیچی به دوستمون نمیگیم چون میترسیم ازمون ناراحت بشه.😥 ✨✨✨✨✨ ✅☝️همه این باعث میشه که ما رو به زبون نیاریم❌🤐 📢📢 خوب گوش کنید قرآن داره به ماها میگه: 🕋 فَلَا تخَشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنىِ (بقره/۱۵۰) ✨از اونها نترسيد، از من بترسيد. 👇👇👇 💯 ریشه این اینجاست که تو دل‌های ما ترس از خدا نیست❌ 🔚 بلکه میترسیم که مردم از ما خوششون نیاد.🙈😱 💢به خاطر همین خداوند میفرماید: 🕋 تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ. (احزاب/۳۷) ✨ از مردم و حرفشون مي‌ترسيدى، در حالیکه خداوند سزاوارتر است که از مخالفتِ امرِ او بترسى. 📢📢 هیچ وقت به این خاطر که رفقا از دور و برِ ما پراکنده نشن، رو به مردم ترجیح ندیم❌
✍️ قسمت_بیست_و_پنجم 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ادامه_دارد ✍️نویسنده: فاطمه_ولی_نژاد