🔴 #روحانی گفته " #من_بلد_نیستم کاری به دنیا نداشته باشم برای حل مشکلات فقط به داخل نگاه کنم!"
🔰سخنان عجیبی است. لازم است صحبتهای او قشنگ ترجمه شود. او میگوید:
🔺منظور من از #دنیا این 4 کشور است : آمریکا، انگلیس، آلمان، فرانسه
من اصلا کشورهای دیگری به جز اینها نمیشناسم!
🔺 #من_بلد_نیستم ایران 15 کشور #همسایه با 600 میلیون نفر جمعیت دارد. من فقط آن چهار کشور را #دنیا می دانم!
🔺 #من_بلد_نیستم با چین و روسیه و ترکیه و اندونزی و مالزی و دیگر اقتصادهای برتر دنیا که درحال حذف #دلار از معاملات اقتصادی شان هستند کار کنم! یک اتحادیه مستقل اقتصادی از کشورهای دوست تشکیل دهم. یک قطب اقتصادی مستقل از #دلار و #آمریکا. بله #من_بلد_نیستم
🔺 #من_بلد_نیستم حتی با همان 4 کشور غربی هم کار کنم. منظور من از کار کردن با آنها یعنی #واردات. من فقط از آنها واردات داشتم. و اسمش را گذاشتم "تعامل با دنیا"
🔺آری. من نگاه به #داخل بلد نیستم. بخاطر همین نمیفهمم ریشه رونق #اقتصادی یک کشور، #تولید و #صادرات و نگاه به داخل است. من نمیفهمم تولید باعث #اشتغال و رفع بیکاری میشود. من نمیفهمم #بیکاری علت العلل فقر و بزهکاری و اعتیاد و بی ثباتی و.. است. من نمیفهمم هر کشور پیشرفته جهان ابتدا اقتصاد داخلی اش را ساخته و خودبخود باعث تعامل اقتصادی با دیگر کشورها شده.
🔺من فقط بلد بودم چطور کارخانه های اروپا را آباد کنم و کارگران بیکارشان را سرو سامان دهم
🔰بله! این یکی را راست گفتم. من یک اقتصاددان نیستم و شما #اشتباه_کردید 6 سال اقتصاد ایران را به دست کسی سپردید که اقتصاد نمیدانست. این بزرگترین #خطای_انسانی ایران بود.
محمد_عبدالهی
@Emam_kh
🌸🍃﷽🌸🍃
✍ ترسِ زیبا و ترسِ زشت
✅ تو قرآن بر #ترس_زیبای خداترسی تأکید شده👌
✅ و در مقابلِ این ترسِ زیبا، #ترس_زشت هم وجود داره و اون ترسی هست که از #مردم داشته باشیم❗️🔔
👇👇👇
🕋 فَلَا تَخْشَوُا النَّاسَ وَ اخْشَوْنِ. (مائده/۴۴)
✨ از مردم نترسید، از من بترسید!
👈 #ترس_زشت باعث میشه که #حرف_حق رو نزنیم❗️🔔
✨✨✨✨✨
#مثال
✔️ همسایههامون با هم دعواشون میشه میدونیم #حق با کدوم هست❗️
👈 اما فقط نگاه میکنیم و حرف نمیزنیم میترسیم که پیش اون #همسایه خراب بشیم.🙈
✔️ میخواهیم دروغ نگیم❗️
👈 اما میترسیم این حرف راستی که میزنیم، ما رو پیش دیگران خراب کنه.😱
✔️ یکی پیش ما داره #غیبت میکنه با حرفش موافق نیستیم و میدونیم که اونطوری که میگه نیست❗️😯
👈 ولی اصلا #دفاع نمیکنیم که خودمون رو پیش این دوستمون خوب نشون بدیم.😌
✔️ گاهی وقتها میدونیم #حق با خانوادهمون نیست❗️
👈اما ازشون #دفاع میکنیم که ضایع نشن.😉
✔️ رفیقمون تو خیابون با یکی دعواش میشه میدونیم که #حق با اون طرف هست❗️
👈ولی هیچی به دوستمون نمیگیم چون میترسیم ازمون ناراحت بشه.😥
✨✨✨✨✨
✅☝️همه این #ترسهای_زشت باعث میشه که ما #حرف_حق رو به زبون نیاریم❌🤐
📢📢 خوب گوش کنید قرآن داره به ماها میگه:
🕋 فَلَا تخَشَوْهُمْ وَ اخْشَوْنىِ (بقره/۱۵۰)
✨از اونها نترسيد، از من بترسيد.
👇👇👇
💯 ریشه این #ترس_زشت اینجاست که تو دلهای ما ترس از خدا نیست❌
🔚 بلکه میترسیم که مردم از ما خوششون نیاد.🙈😱
💢به خاطر همین خداوند میفرماید:
🕋 تَخْشَى النَّاسَ وَ اللَّهُ أَحَقُّ أَنْ تَخْشاهُ. (احزاب/۳۷)
✨ از مردم و حرفشون ميترسيدى، در حالیکه خداوند سزاوارتر است که از مخالفتِ امرِ او بترسى.
📢📢 هیچ وقت به این خاطر که رفقا از دور و برِ ما پراکنده نشن، #رضایت_خدا رو به مردم ترجیح ندیم❌
✍️ #تنها_میان_داعش
قسمت_بیست_و_پنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه_ولی_نژاد