eitaa logo
پیروان امام خامنه ای 🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
17.3هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 زیارت_روز_چهارشنبه 🌹 امروز متعلق است به: 💎 امام موسی کاظم علیه السلام 💎 امام علی ابن موسی الرضا علیه السلام 💎 امام محمدتقی علیه السلام 💎 امام علی النقی علیه السلام @Emam_kh
🔴توصیه پلیس فتا در خصوص حراج جمعه سیاه 🔹در چند سال اخیر شاهد برگزاری بلک فرایدی (Black Friday) یا حراج جمعه سیاه در آخرین جمعه ماه نوامبر در ایران هستیم که در ظاهر برخی فروشگاه‌های آنلاین شرکت کننده در این حراج بزرگ و استثنایی روی کالاهایشان تخفیفی سنگین ارائه می‌دهند تا توجه مشتریان را جلب ‌کنند. 🔹به منظور پیشگیری از بروز مشکلات به خاطر کلاهبرداری‌های صورت گرفته در خریدهای آنلاین این حراج‌ها، توصیه می‌کنیم در هنگام خرید اینترنتی و شرکت در اینگونه حراج‌های اینترنتی به نکات زیر توجه کنید: 🔸در حراج جمعه سیاه از کانال ها و شبکه‌های اجتماعی به صورت مستقیم خرید نکنید، چراکه تضمینی برای ارائه کالا با همان اصالت و کیفیت معرفی شده وجود ندارد. 🔸از سایت‌های خوش‌نام و معتبر که دارای نماد اعتماد الکترونیکی هستند برای خریدهای اینترنتی خود استفاده کنید. 🔸قبل از خرید کالا قیمت واقعی آن را بررسی کنید چراکه قیمت برخی کالاهای حراج شده از قیمت واقعی آن در بازار بالاتر است به عنوان مثال در حراج آنلاین جمعه سیاه کالا تخفیف ۵۰درصدی خورده اما شاید ۱۰درصد گران‌تر از قیمت بازار باشد. @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*بهلول شبی در خانه اش مهمان داشت و در حال صحبت با مهمانش بود كه قاصدي از راه رسيد. قاصد پيام قاضي را به او آورده بود. قاضي مي خواست بهلول آن شب شام مهمانش باشد. بهلول به قاصد گفت: از طرف من از قاضي عذر بخواه ، من امشب مهمان دارم و نمي توانم بيايم.* *قاصد رفت و چند دقيقه ديگر برگشت و گفت: قاضي مي گويد قدم مهمان بهلول هم روي چشم. بهلول بيايد و مهمانش را هم بياورد.* *بهلول با مهمانش به طرف مهماني به راه افتادند، او در راه به مهمانش گفت: فقط دقت كن من كجا مي نشينم تو هم آنجا بنشين، هر چه مي خورم تو هم بخور، تا از تو چيزي نپرسيدند حرفي نزن، و اگر از تو كاري نخواستند كاري انجام نده.* *مهمان در دل به گفته هاي بهلول مي خنديد و مي گفت: نگاه كن يك ديوانه به من نصحيت مي كند.* *وقتي به مهماني قاضي رسيدند خانه پر از مهمانان مختلف بود. بهلول كنار در نشست، ولي مهمان رفت و در بالاي خاته نشست. مهمانان كم كم زياد شدند و هر كس مي آمد در كنار بهلول مي نشست و بهلول را به طرف بالاي مجلس مي راند، بهلول كم كم به بالاي مجلس رسيد و مهمان به دم در.* *غذا آوردند و مهمانان غذاي خود را خوردند، بعد از غذا ميوه آوردند، ولي همراه ميوه چاقويي نبود. همه منتظر چاقو بودند تا ميوه هاي خود را پوست بكنند و بخورند. ناگهان مهمان بهلول چاقوي دسته طلايي از جيب خود در آورد و گفت: بياييد با اين چاقو ميوه هايتان را پوست بكنيد و بخوريد.* *مهمانان به چاقوي طلا خيره شدند. چاقو بسيار زيبا بود و دسته اي از طلا داشت.* *مهمانان از ديدن چاقوي دسته طلايي در جيب مهمان بهلول كه مرد بسيار فقيري به نظر مي رسيد تعجب كردند. در آن مهماني شش برادر بودند كه وقتي چاقوي دسته طلا را ديدند به هم اشاره كردند و براي مهمان بهلول نقشه كشيدند.* *برادر بزرگتر رو به قاضي كه در صدر مجلس نشسته بود و ميزبان بود كرد و گفت: اي قاضي اين چاقو متعلق به پدر ما بود و سالهاي زيادي است كه گم شده است ما اكنون اين چاقو را در جيب اين مرد پيدا كرده ايم ما مي خواهيم داد ما را از اين مرد بستاني و چاقوي ما را به ما برگرداني.* *قاضي گفت: آيا براي گفته هايت شاهدي هم داري؟* *برادر بزرگتر گفت: من پنج برادر ديگر در اينجا دارم كه همه شان گفته هاي مرا تصديق خواهند كرد.* *پنج برادر ديگر هم گفته هاي برادر بزرگ را تاييد كردند و گفتند چاقو متعلق به پدر آنهاست كه سالها پيش گم شده است.* *قاضي وقتي شهادت پنچ برادر را به نفع برادر بزرگ شنيد، يقين كرد كه چاقو مال آنهاست و توسط مهمان بهلول به سرقت رفته است. قاضي دستور داد مرد را به زندان ببرند و چاقو را به برادر بزرگ برگردانند.* *بهلول كه تا اين موقع ساكت مانده بود گفت: اي قاضي اين مرد امشب مهمان من بود و من او را به اين خانه آوردم، اجازه بده امشب اين مرد در خانه من بماند من او را صبح اول وقت تحويل شما مي دهم تا هركاري خواستيد با او بكنيد.* *برادر بزرگ گفت: نه اي قاضي تو راضي نشو كه امشب بهلول اين مرد را به خانه خودش ببرد چون او به اين مرد چيزهاي ياد مي دهد كه حق ما از بين برود.* *قاضي رو به بهلول كرد و گفت: بهلول تو قول مي دهي كه به اين مرد چيزي ياد ندهي تا من او را موقتا آزاد كنم ؟* *بهلول گفت: اي قاضي من به شما قول مي دهم كه امشب با اين مرد لام تا كام حرف نزنم و اصلا كلمه اي هم به او ياد ندهم.* *قاضي گفت: چون اين مرد امشب مهمان بهلول بود برود و شب را با بهلول بماند و فردا صبح بهلول قول مي دهد او را به ما تحويل دهد تا به جرم دزدي به زندانش بيندازيم.* *برادران به ناچار قبول كردند و بهلول مهمان را برداشت و به خانه خود برد و در راه اصلا به مهمان حرفي نزد، به محض اينكه به خانه شان رسيدند، بهلول زمزمه كنان گفت: بهتر است بروم سري به خر مهمان بزنم حتما گرسنه است و احتياج به غذا دارد.* *مهمان كه يادش رفته بود خر خود را در طويله بسته است، گفت: نه تو برو استراحت كن من به خر خود سر مي زنم.* *بهلول بدون اينكه جواب مهمان را بدهد وارد طويله شد. خر سر در آخور فرو برده بود و در حال نشخوار علفها بود.* *بهلول چوب كلفتي برداشت و به كفل خر كوبيد. خر بيچاره كه علفها را نشخوار مي كرد از شدت درد در طويله شروع به راه رفتن كرد. بهلول گفت: اي خر خدا مگر من به تو نگفتم وقتي وارد مجلس شدي حرف نزن، هر جا كه من نشستم تو هم بنشين، اگر از تو چيزي نخواستند، دست به جييبت نبر، چرا گوش نكردي هم خودت را به درد سر انداختي هم مرا. فردا تو به زندان خواهي رفت آن وقت همه خواهند گفت بهلول مهمان خودش را نتوانست نگه دارد و مهمان به زندان رفت.* *بهلول ضربه شديدتري به خر بيچاره زد و گفت: اي خر، گوش كن، فردا اگر قاضي از تو پرسيد اين چاقو مال توست؟ بگو نه، من اين چاقو را پيدا كرده ام و خيلي وقت بود كه دنبال صاحبش مي گشتم تا آن را به صاحبش بر گردانم، ولي متاسفانه صاحبش را پيدا نمي كردم.* *اگر اين چاقو مال
اين شش برادر است، آن را به آنها مي دهم. اگر قاضي از تو پرسيد اين چاقو را از كجا پيدا كرده اي مگر در بيابان چاقو دسته طلا ريخته اند كه تو آن را پيدا كرده اي؟* *بگو پدرم سالها پيش كاروان سالار بزرگي بود و هميشه بين شهرها در رفت و آمد بود و مال التجاره زيادي به همراه مي برد، و با آنها تجارت مي كرد، تا اينكه ما يك شب خبردار شديم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال و اموالش را برده اند.* *من بالاي سر پدر بيچاره ام حاضر شدم. پدر بيچاره ام را دزدان كشته بودند و تمام اموالش را برده بودند و اين چاقو تا دسته در قلب پدرم فرو رفته بود. من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم مي گردم، در هر مهماني اين چاقو را نشان مي دهم و منتظر مي مانم كه صاحب چاقو پيدا شود، و من قاتل پدرم را پيدا كنم.* *اكنون اي قاضي من قاتل پدرم را پيدا كرده ام، اين شش برادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند. دستور بده تا اينها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را پس بدهند* *بهلول كه اين حرفها را در ظاهر به خر مي گفت ولي در واقع مي خواست صاحب خر گفته هاي او را بياموزد. او چوب ديگري به خر زد و گفت: اي خر خدا فهميدي يا تا صبح كتكت بزنم.* *صاحب خر گفت: بهلول عزيز نه تنها اين خر بلكه منهم حرفهاي تو را فهميدم و به تو قول مي دهم در هيچ مجلسي بالاتر از جايگاهم ننشينم، و اگر از من چيزي نپرسيدند حرف نزنم، و اگر چيزي از من نخواستند، دست به جيب نبرم.* *بهلول كه مطمئن شده بود مرد حرفهاي او را به خوبي ياد گرفته است رفت و به راحتي خوابيد. فردا صبح بهلول مرد را بيدار كرد و او را منزل قاضي رساند و تحويل داد و خودش برگشت.* *قاضي رو به مرد كرد و گفت: اي مرد آيا اين چاقو مال توست؟* *مرد گفت: نه اي قاضي، اين چاقو مال من نيست. من خيلي وقت است كه دنبال صاحب اين چاقو مي گردم تا آن را به صاحبش برگردانم، اگر اين چاقو مال اين برادران است، من با رغبت اين چاقو را به آنها مي دهم.* *قاضي رو به شش برادر كرد و گفت: شما به چاقو نگاه كنيد اگر مال شماست، آن را برداريد. برادر بزرگ چاقو را برداشت و با خوشحالي لبخندي زد و گفت: اي قاضي من مطمئن هستم اين چاقو همان چاقوي گمشده پدر من است.* *پنج برادر ديگر چاقو را دست به دست كردند و گفتند بلي اي جناب قاضي اين چاقو مطمئنا همان چاقوي گم شده پدر ماست.* *قاضي از مرد پرسيد: اي مرد اين چاقو را از كجا پيدا كرده اي؟* *مرد گفت: اي قاضي اين چاقو سرگذشت بسيار مفصلي دارد. پدرم سالها پيش كاروان سالار بزرگي بود و هميشه بين شهرها در رفت و آمد بود و مال التجاره زيادي به همراه داشت و شغلش تجارت بود، تا اينكه ما يك شب خبردار شديم كه پدرم را دزدان كشته اند و مال و اموالش را برده اند، من سراسيمه بالاي سر پدر بيچاره ام حاضر شدم. پدر بيچاره ام را دزدان كشته بودند و تمام اموالش را برده بودند، و اين چاقو تا دسته در قلب پدر من بود.* *من چاقو را برداشتم و پدرم را دفن كردم و از آن موقع دنبال قاتل پدرم مي گردم، در هر مهماني اين چاقو را نشان مي دهم و منتظر مي مانم كه صاحب چاقو پيدا شود و من قاتل پدرم را پيدا كنم. اكنون اي قاضي من قاتل پدرم را پيدا كردم. اين شش برادر پدر مرا كشته اند و اموالش را برده اند. دستور بده تا اينها اموال پدرم را برگردانند و تقاص خون پدرم را بدهند* *شش برادر نگاهي به هم انداختند آنها بدجوري در مخمصه گرفتار شده بودند، آنها باادعاي دروغيني كه كرده بودند، مجبور بودند اكنون به عنوان قاتل و دزد، سالها در زندان بمانند. برادر بزرگ گفت: اي قاضي من زياد هم مطمئن نيستم اين چاقو مال پدر من باشد، چون سالهاي زيادي از آن تاريخ گذشته است و احتمالا من اشتباه كرده ام.* *برادران ديگر هم به ناچار گفته هاي او را تاييد كردند و گفتند: كه چاقو فقط شبيه چاقوي ماست، ولي چاقوی ما نيست.* *قاضي مدت زيادي خنديد و به مرد مهمان گفت: اي مرد چاقويت را بردار و برو پيش بهلول. من مطمئنم كه اين حرفها را بهلول به تو ياد داده است والا تو هرگز نمي توانستي اين حرفها را بزني.* *مرد سجده ی شکر به جای آورد و چاقو را برداشت و خارج شد.* *کم گوی و بجز مصلحت خویش مگوی* *چون چیز نپرسند تو از پیش مگوی* *دادند دو گوش و یک زبان از آغاز* *یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی*👌👏👏🌹🌹❤️ ☘🍁☘🌸☘🍁☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️جا به جا خواندن تسبیحات و حمد در رکعت سوم و چهارم 🔷کسی که عادت دارد در رکعت سوم و چهارم تسبیحات بخواند، اگر تصمیم گرفت حمد بخواند، ولی به خاطر غافل شدن از این تصمیم، بر طبق عادت خود به خواندن تسبیحات مشغول شود نمازش صحیح است، و همینطور اگر عادت به خواندن حمد دارد و تصمیم می‌گیرد تسبیحات بخواند. ‼️شک در خواندن حمد یا تسبیحات 🔷اگر نمازگزار در حالی که ایستاده است شک کند که حمد یا تسبیحات را خوانده، باید حمد یا تسبیحات را بخواند، ولی اگر در هنگام گفتن استغفار مستحب، شک کند آیا تسبیحات خوانده یا نه لازم نیست آن را بخواند. ‼️خواندن حمد و سوره به جای تسبیحات نماز 🔷اگر شخصی هنگام نماز بر اثر غفلت در رکعت سوم یا چهارم حمد و سوره بخواند و بعد از نماز متوجه شود نمازش صحیح است و نیاز به اعاده ندارد. ‼️آهسته خواندن تسبیحات اربعه 🔷تسبیحات اربعه یا حمد تنها در رکعت سوم و چهارم: باید آهسته بخواند، چه نمازگزار مرد باشد و چه زن، ولی در صورتی که حمد بخواند می‌تواند در نماز فرادی «بسم الله الرحمن الرحیم» را بلند بگوید، اگر چه احتیاط در آن است که «بسم الله» را هم آهسته بگوید و در نماز جماعت این احتیاط، واجب است. 📕منبع: رساله آموزشی امام خامنه‌ای @Emam_kh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت چهل و هفتم و مادر مرا فرستاد تا لباسم را درآورم تا کثیف نشود ... گپ زدیم و انگار نه که تا دیروز در خانه آشوب به پا بود ... انگار که همه چیز سر جایش بود ... همه رفتند و من با دقت لباسم را داخل کاور میگذاشتم ... در باز شد و من کلافه بی ان که برگردم گفتم ... الحمداالله که کسی بلد نیست تو این خونه در بزنه ... ساحل باز چی... به سمت در برگشتم که با دیدنش خشکم زد ... از اخمش هم بیشتر متعجب بودم ... - ساحل که نه اما داداش ساحل اینجاست ... نزدیک شد ... - لباست مبارك باشه... موهایم را پشت گوشم فرستادم ... - ممنونم ... والا عمه و مادر زحمت کشیدن خیلی سري تکان داد ... با همان اخم هاي گره خورده اش... - دستشون درد نکنه ... اگه به تو بود که با لباس مشکی میومدي محضر... طعنه اش را نشنیده گرفتم ... - خب حالا آقاي برادر ساحل چی کار داشتید اومدي ... ؟؟؟ اخمش غلیظ تر شد ... - تو هنوز یاد نگرفتی وقتی لباس عوض میکنی در اتاقتو قفل کنی... - ببخشید حواسم نبود ... غریبه که نیومد مامانم بود ... ابرویش را بالا داد... - مامانت همه جونتو ببینه عیب نداره یعنی؟ صداي حرف زدنتم که بیرون میومد ... رعایت کن این چیزا رو محیا تو این خونه فقط من و تو نیستیم که... سري تکان دادم ... روي تخت نشست ... - خب حاال برو بپوش ببینیم چه شکلیه این لباس که یه ساعته همه خانونا دورت معرکه گرفتن... سرم را پایین انداختم ... ایشااالله روز عقد میبینید ... اخمی کرد ... یعنی چی ؟ من نباید ببینم چی تنت میکنی روز عقد ... کنارش نشستم و با ارامش برایش توضیح دادم ... و من میدانستم تنها راه آرام کردن مرد جدي ام توضیح دادن و آرامش بود ... آقا امیر عباس خیالتون راحت ... اجازه بدین همون روز ببینید ... سري تکان داد... - خیلی خب ... از جا بلند شد ... من میرم پایین با آقاجون را جع به روز عقد حرف بزنم ... توام بیا ... سري تکان داد ... امروز از آن روزهاي خوب زندگیم نبود ؟؟؟ چادرم را سر کردم و پایین رفتم ... .. آقاجون و امیر عباس صحبت میکردند و محسن و عمو هاهم گوش میدادند مادر و عمه هم کنارشان بودند ... آقا جون تسبیحش را در دستش چرخاند ... والا مژگان جان پنج شنبه ولادت حضرت زهراست موافقی عقد رو همون روز برگزار کنیم ... ؟؟؟ -هرچی شما صلاح بدونید باباجون ... پس با یاري خدا همون پنج شنبه از محضر وقت میگیریم ... محسن زحمتشو میکشه ... محسن زیر لب چشمی گفت... و من همانجا خشک شده بودم ... به دعوت عمه کنارش نشستم و همه صلوات فرستادند به یمن وصلتی که هیچ کس از درست بودنش مطمئن نبود ... عمه جابه جا شد و با اجازه اي به آقاجون گفت... - مژگان جان میدونم با توجه به شرایط خاص امیر عباس شما لطف بزرگی میکنی تا دسته گلتو به ما میدي براي مهریه هزار سکه در نظر گرفتیم و با اجازه ي آقاجون حق طلاق رو به گل دخترم میدیم ... و من دیدم که صورتش سرخ سرخ شد ... میدانستم از تصمیم عمه خبري ندارد ... میدانستم مرامش را هم ندارد ... سرفه ي مصلحتی امیرعباس کلام عمه را قطع کرد ... - مادر من دست شمارو میبوسم اما... نمیتونم همچین حقی رو به همسرم بدم ... چشم غره ي عمه هم نتوانست کار خودش را بکند ... و او حرفش را زد ... مثل تمام تصمیماتش که کسی جلودارش نبود ... اي کاش کمی اقتدارش راهم من داشتم ... همه ساکت بودند ... و من نگاهم را روي چهره ي همه گرداندم ... و ... صورت سرخ دارا نگاه متعجبم را روي خودش ثابت گذاشت... 💖 🧚‍♀●◐○❀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا